(Minghui.org) درود، استاد نیک‌خواه! درود، هم‌تمرین‌کنندگان!

من تمرین‌کننده فالون دافا از منطقه‌ای روستایی هستم و ۵۹ سال دارم. من و مادرشوهرم در نوامبر۱۹۹۸ تمرین را شروع کردیم. هشت ماه بعد، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و اذیت علیه این تمرین را آغاز کرد.

هشت ماه اولی که تمرین می‌کردم، هم از نظر جسمی و هم از نظر روانی دچار تحولاتی شدم؛ واقعاً شادترین دوران زندگی‌ام بود. قبلاً درگیر خارهای استخوانی و کمردرد مزمن بودم. مصرف طولانی‌مدت آنتی‌بیوتیک‌ها به معده‌ام آسیب زده بود. طی دوره‌های مکرر، معده‌درد داشتم. آن به‌قدری طاقت‌فرسا بود که در رختخواب می‌غلتیدم و به‌شدت عرق می‌کردم.

سپس داروهایی که مصرف می‌کردم دیگر مؤثر نبودند. بیماری‌های ناتوان‌کننده باعث می‌شد احساس بی‌فایدگی کنم و خانواده‌ام را نیز با مشکل مالی مواجه می‌کرد. آنقدر برای هزینه‌های پزشکی‌ام خرج می‌کردیم که به‌سختی از پس مخارجمان برمی‌آمدیم. ما فقیرترین خانواده در روستا بودیم. کمی بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، تمام بیماری‌هایم از بین رفت. بسیار خوشحال بودم! دیابت، مشکلات روانی و سایر بیماری‌های مادرشوهرم نیز از بین رفت.

من و مادرشوهرم هر روز برای انجام تمرینات صبحگاهی به سایر تمرین‌کنندگان ملحق می‌شدیم و مشتاقانه منتظر مطالعه گروهی فا در عصر بودیم. ازآنجاکه نمی‌خواستم دیر از خواب بیدار شوم، چند ساعت زنگ‌دار خریدم. ساعت ۳:۳۰ صبح بیدار می‌شدیم تا پنج مجموعه تمرین را انجام دهیم و حدود ساعت ۶ صبح برای آماده کردن صبحانه به خانه برمی‌گشتیم. سپس، در مزارع کار و از محصولاتمان مراقبت می‌کردیم. احساس خستگی نمی‌کردیم و تمام روز پرانرژی بودیم.

گواهی بر خوبی دافا

ح‌.ک‌.چ فالون دافا، که به نام فالون گونگ نیز معروف است، را ممنوع و در تابستان ۱۹۹۹ آزار و اذیتی سراسری را آغاز کرد. باور داشتم که خوبی پیروز خواهد شد و احساس می‌کردم که باید به مردم بگویم فالون دافا خوب و درست است. می‌خواستم خوشنامی استاد را دوباره برگردانم. مبلغ ۳۰۰ یوان، کل پس‌اندازمان، را برداشتم و برای دادخواهی از دولت مرکزی به پکن رفتم. به‌سرعت توسط مقامات محلی متوقف و در مرکز شستشوی مغزی شهرستان حبس شدم. وقتی به شوهرم اطلاع داده شد، با عصبانیت به آنجا آمد. جلو اتاقی پر از جمعیت به من سیلی زد و پول را از من قاپید. نترسیدم و فکر کردم: «حتی اگر او کتکم بزند، فالون دافا را تمرین خواهم کرد.»

بدون هیچ پولی، مجبور شدم از برنامه‌ام برای رفتن به پکن صرف‌نظر کنم. درعوض به ادارات دولتی در مرکز شهرستان رفتم. مستقیماً نزد شهردار شهرستان و دبیر حزب در شهرستان رفتم و به آن‌ها گفتم: «فالون دافا خوب است. به آن تهمت زده‌اند. آبروی استاد باید بازگردانده شود.» آن‌ها بدون طی مراحل قانونی مرا در اتاقی در طبقه بالا نگه داشتند و ماشین‌های پلیس را در حیاط مستقر کردند تا در صورت تلاش برای فرار، مرا دستگیر کنند.

رئیس منطقه مدتی بعد آمد و گفت: «فالون گونگ یک فرقه است.»

به او گفتم: «فالون گونگ فایی درست است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری ارزش‌های جهانی هستند.»

او با تمسخر گفت: «تو دیوانه و خُل هستی.»

من هم با عصبانیت جواب دادم: «تو کسی هستی که روانی است.»

«می‌دانی من چه کسی هستم؟»

به چشمانش نگاه کردم: «برایم مهم نیست تو چه کسی هستی. نگو که استاد خوب نیست و دافا خوب نیست. من اینجا هستم تا به فا اعتبار ببخشم.» او برگشت و رفت.

من فقط یک زن روستایی معمولی بودم و قبلاً هرگز از شهرستان خود خارج نشده بودم، اما از مواجهه با مقامات ارشد شهرستان نمی‌ترسیدم. در نظر اکثر مردم، احتمالاً دیوانه به نظر می‌رسیدم. شاید این همان چیزی است که ازخودگذشتگی و نترس‌بودن را نشان می‌دهد. من با آمدن به این دنیای بشری خطر بزرگی را پذیرفتم، بنابراین شجاعت و استقامت زیادی دارم.

دستگیری‌ها و بازداشت‌های متعدد

بار دوم که به اداره شهرستان دادخواست دادم، یکی از اعضای گروهی چهارنفره از تمرین‌کنندگان بودم. ما نزد شهردار رفتیم و به او گفتیم که دافا خوب است. درباره تجربیات تزکیه خود و اینکه چقدر از این تمرین بهره‌مند شده‌ایم، به او گفتیم. شهردار گفت: «شما بی‌ملاحظه هستید. آیا سعی دارید کاری کنید که مرا اخراج کنند؟» او همه ما را بازداشت کرد.

در طول دو سال اول آزار و شکنجه، به‌ندرت در خانه بودم. یا در بازداشتگاه شهرستان، یا در کلانتری یا حتی گاهی اوقات در تیم تولید روستایمان، بدون هیچ‌گونه روند قانونی، حبس بودم.

در بازداشتگاه شهرستان، مجبورم می‌کردند برای مدتی طولانی بایستم یا روی یک چارپایه کوچک بنشینم و از خواب محروم بودم. در زمستان که دما به‌طور مداوم زیر صفر بود، هیچ‌گونه وسیله گرمایشی وجود نداشت. در تابستان، مجبور بودم ساعت‌ها زیر آفتاب سوزان بایستم. تحت انواع‌واقسام آزار و اذیت و شکنجه قرار گرفتم؛ روشی که حزب کمونیست چین به‌منظور مجبور کردن تمرین‌کنندگان دافا برای انکار اعتقادشان به فالون دافا به کار می‌برد. با قدرت‌بخشی از جانب استاد، هرگز فریب نخوردم و مصمم ماندم. درواقع، تمام این کتک‌ها مرا نابودنشدنی کردند.

برای کشاورزانی مثل ما، پول درآوردن سخت است. شوهرم کارهای متفرقه و طاقت‌فرسا انجام می‌داد و فقط روزی 20 یوان حقوق می‌گرفت. چون یک نسخه از مقاله تازه‌منتشرشده استاد را به مادرشوهرم داده بودم، خودسرانه بازداشت شدم و ۴۵۰ یوان برای هزینه غذا و اقامت از من گرفته شد. مادرشوهرم ۱۰۰۰ یوان جریمه شد. شوهرم از هر کسی که به ذهنش می‌رسید پول قرض گرفت و به اندازه کافی پول جمع کرد.

بعد از یک دستگیری، پلیس خانه‌ام را تفتیش کرد و دو نسخه دست‌نویس جوآن فالون را توقیف کرد. آن‌ها خانه‌ام را به‌هم‌ریخته رها و ۳۰۰۰ یوان جریمه‌ام کردند. وقتی شوهرم سعی کرد بفهمد از چه کسی هنوز می‌تواند پول قرض بگیرد، به شهردار شهرستان گفتم: «این ۳۰۰۰ یوانی است که ما درموردش صحبت می‌کنیم. ما حتی نمی‌توانیم ۳ سنت هم جور کنیم. اگر او [شوهرم] بتواند چنین پولی جور کند، مطمئناً از آن برای تأمین هزینه سفر به پکن استفاده خواهم کرد.»

شهردار و پلیس، از ترس اینکه برای دادخواهی به پایتخت بروم، دیگر هرگز به جریمه اشاره نکردند. اگر واقعاً به پکن می‌رسیدم، همه آن‌ها از سِمَت‌هایشان برکنار می‌شدند. با توجه به سیاست‌های ح‌.ک.‌چ، هیچ‌یک از مقامات شهرستان نمی‌خواهند درگیر شوند.

آن‌ها مرا در اتاقی با تخته سیاه نگه داشتند و با حروف بزرگی روی آن نوشتند: «تمرین نکن.» مقامات به‌نوبت سعی می‌کردند مرا متقاعد کنند که این کلمات را بنویسم و قول می‌دادند که به‌محض انجام این کار، مرا به خانه بفرستند. به دستور آن‌ها عمل نکردم. شهردار شهر گفت: «من کل شهر را اداره می‌کنم، اما نمی‌توانم درباره این زن کاری انجام دهم.»

پسرم می‌داند که دافا خوب است

مادرشوهرم و پسرم مسافت زیادی را پیاده طی کردند تا به ملاقاتم در بازداشتگاه بیایند و برایم مقداری نان تافتون آوردند. پسرم در آن زمان فقط ۵ سال داشت. با دیدن چهره معصومش، قلبم به درد آمد. دلم برایش تنگ شده بود و نگرانش بودم. روز بعد، زنی که درگیر دعوای مشت‌زنی بود، به سلول ما منتقل شد. او به من گفت: «من خواب مردی را دیدم که چرخی چرخان بالای سرش بود. او از بچه‌های زیادی مراقبت می‌کرد. آن بچه‌ها با مراقبت او خیلی خوب بودند.» بلافاصله فهمیدم که استاد از پسرم مراقبت می‌کنند و دیگر نگران نبودم.

بعد از بیش از دو ماه آزاد شدم و بی‌صبرانه منتظر دیدن پسرم بودم؛ مطمئناً، او قدبلندتر و سالم‌تر از همیشه شده بود. پسرم عاشق دافا است. معلم کلاس اولش با آگاهی از اینکه من تمرین‌کننده دافا هستم، سعی کرد او را مجبور کند بیانیه‌ای بنویسد و قول دهد که فالون گونگ را تمرین نکند. پسرم به معلمش گفت: «خانم، من نمی‌دانم چگونه آن را بنویسم.» معلم بیانیه را نوشت و از او خواست که پایین آن را امضا کند.

پسرم به او گفت: «دلم درد می‌کند» و رفت.

تیم تولید روستا یک جلسه شستشوی مغزی برای همه تمرین‌کنندگان روستا برگزار کرد. پسرم به‌دنبالم به آنجا آمد و با خط بسیار خوبش روی تخته سیاه نوشت: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» او کلمات را بسیار بزرگ روی کل تخته نوشت. درست همان موقع، پلیس وارد شد و یکی از مأموران او را آماج لگد قرار داد. پسرم از رفتن به خانه می‌ترسید و شب را در خانه خواهرشوهرم گذراند.

مهربانی، رنجم را برطرف کرد

پلیس و مأموران مرتباً مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند، به‌خصوص قبل از تاریخ‌های حساس حزب کمونیست چین، مانند تعطیلات ملی مهم، سالگردهای آزار و اذیت یا کنگره‌های مهم کمیته مرکزی حزب کمونیست چین که در پکن برگزار می‌شد. آن‌ها هیچ ملاحظه‌ای نداشتند و می‌توانستند در هر ساعتی از روز حاضر شوند و گاهی اوقات تمام خانواده‌ام را در نیمه‌شب بیدار می‌کردند. دبیر حزب شهرستان و شهردار شهر همگی در طول سال‌ها، به‌طور ناگهانی به دیدنم می‌آمدند. من به یک «شخص مشهور» در شهرستان تبدیل شده بودم.

یک بار دبیر حزب شهرستان مرا به دفترش فراخواند و پرسید: «آیا هنوز فالون گونگ را تمرین می‌کنی؟ آیا هنوز برای تمرین وقت داری؟»

به او گفتم: «هنوز هم همینطور است. روزها توفو می‌فروشم و شب‌ها [فالون دافا] را تمرین می‌کنم. باید از شما به‌خاطر یادآوری همیشگی‌تان تشکر کنم. وقتی شما هرازگاهی به من زنگ می‌زنید، چطور ممکن است فراموش کنم؟ هرگز فراموش نمی‌کنم و مصمم به تمرین هستم.»

قبل از جلسه عمومی کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در پکن در سال ۲۰۱۲، دوباره به دفتر دبیر حزب شهرستان فراخوانده شدم. از او پرسیدم: «این دفعه چه خبر است؟ چرا هر وقت جلسه‌ای در پکن برگزار می‌شود، باید بیایم؟ آیا می‌خواهید من به پکن بروم؟»

او فکر کرد که شوخی می‌کنم و پرسید: «می‌خواهی بروی؟»

به او گفتم که جدی هستم و گفتم: «اگر مقداری پول به من قرض بدهید، فردا می‌روم.»

او فریاد زد که باید مرا زندانی کند. از او پرسیدم: «کجا؟ من کاملاً در اختیار شما هستم. بیا برویم.» او با عصبانیت آنجا را ترک کرد.

روزی طوفانی با باد شدید و باران شدید مخلوط با تگرگ بود. حدود ساعت ۵ بعدازظهر، کارمندان دولت آماده بودند که از سر کار مرخص شوند. یک مرد و یک زن به دفتر دبیر که من آنجا بودم آمدند. مرد گفت: «به‌محض اینکه یک اظهاریه تعهد بنویسی که دیگر فالون گونگ را تمرین نمی‌کنی، می‌توانی به خانه بروی.»

سرم را تکان دادم و در پاسخ گفتم: «حتی یک حرف هم نمی‌نویسم.»

او گفت: «شوخی می‌کنی، درست است؟ هوا تاریک شده. نمی‌خواهی به خانه بروی؟ فقط بنویس و به خانه برو.»

پاسخ دادم: «می‌خواهم بگویم که به یاد داشته باشی فالون دافا خوب است.»

زن آستینم را کشید: «اگر اینجا بمانی، من هم باید بمانم و مراقب تو باشم. لطفاً. فقط می‌خواهم به خانه بروم. معده‌ام خیلی درد می‌کند.»

به او گفتم: «اگر عبارات "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنی، حالت بهتر می‌شود.»

او با تعجب گفت: «واقعاً همینطور است! آیا واقعاً مؤثر است؟» به او اطمینان دادم: «بله. معلوم است که جواب می‌دهد. امتحانش کن!»

«بسیار خب، امتحانش می‌کنم.» او شروع به تکرار عبارات فرخنده کرد: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» بعد از مدتی، در را باز کرد و به من گفت: «فقط به خانه برو.»

بیرون کاملاً تاریک بود و باران می‌بارید. بدون اینکه به عقب نگاه کنم، زیر باران رفتم.

بردباری به‌معنای تسلیم‌شدن در برابر سختی نیست

دستگیری‌ها و بازداشت‌های متعددم در طول سال‌ها باعث شد شوهرم تحت فشار روانی زیاد باشد. درعوض او نیز مرا بی‌نهایت مورد آزار و اذیت کلامی و خشونت فیزیکی قرار داده است. وی مرا از خواندن کتاب‌های دافا منع می‌کرد. من عاشق اشعار استاد در هنگ یین هستم و می‌خواستم آن‌ها را ازبر کنم. اما فقط وقتی شوهرم آنجا نبود می‌توانستم آن‌ها را بخوانم. اشعار را روی کف دست یا روی دستم می‌نوشتم تا آن‌ها را درحین کار در مزارع ازبر کنم. همه آن‌ها را ازبر کرده‌ام.

شوهرم آدم بدی نیست، اما فریب دروغ‌های شرورانه ح.‌ک.‌چ را خورد که دافا را بدنام می‌کنند. وقتی کسی به او گفت که پاهایم را بشکند تا نتوانم بیرون بروم و با مردم درباره دافا صحبت کنم و دوباره دستگیر شوم، او واقعاً فکر می‌کرد که این ایده خوبی است. برای اینکه تزکیه را رها کنم، تقریباً هر روز مرا کتک می‌زد.

گاهی اوقات، هنگام آشپزی از پشت به من حمله می‌کرد. یک بار داشتم ماهی سرخ می‌کردم که از پشت آنقدر محکم به من لگد زد که نزدیک بود به داخل روغن داغ بیفتم. وقتی به من توهین می‌کرد، چیزی نمی‌گفتم. اگر حتی می‌گفتم: «لطفاً بس کن»، مشت‌هایش را به‌سمت من پرتاب می‌کرد. همیشه بدنم کبود بود. او از سیلی‌زدن به من جلو مقامات روستا و پلیس در بازداشتگاه‌ها یا ادارات دولتی شهرستان خجالت نمی‌کشید. اما هیچ‌چیز نظرم را تغییر نداد. به این باورم پایبند بودم که «حتی اگر مرا تا سرحد مرگ کتک بزنید، از فالون دافا دست نمی‌کشم.»

شوهرم یک بار در اصلی حیاطمان را قفل کرد، تمام درهای خانه‌مان را بست و بیش از یک ساعت مرا کتک زد. هیچ ملاحظه‌ای نداشت و مشت‌های محکمی به من زد. انگار آن روز تصمیم گرفته بود مرا بکشد. به‌خاطر کتک‌های روزانه‌اش، کبودی‌هایی روی هم و جراحاتی پشت جراحات قبلی در سراسر بدنم داشتم. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم.

به او گفتم: «بیا طلاق بگیریم. من چیزی جز کتاب‌های دافایم نمی‌خواهم. پیش پدر و مادرم هم برنمی‌گردم. در آوارگی زندگی و برای غذا گدایی خواهم کرد.» دنبال مسئول امور داخلی روستا گشتم تا درخواست طلاق بدهم. او خانه نبود. مادرش در بستر بیماری بود و مثل من از کمردرد شدید ناله می‌کرد. دلم برایش سوخت، بنابراین گفتم: «چرا فالون دافا را تمرین نمی‌کنی؟ من قبلاً کمردرد مزمن داشتم، اما بعد از اینکه تزکیه در دافا را شروع کردم، آن کاملاً از بین رفته است.»

او گفت: «مطمئناً! می‌خواهم دافا را یاد بگیرم.» او آن روز شروع به تمرین کرد.

استاد بیان کردند:

«بردباری (رِن) ترسویی نیست، چه رسد به اینکه خود را به بدبختی واگذار كردن باشد. بردباری مریدان دافا باعظمت است، تجلی استحکامِ پرشكوه، تباهی‌ناپذیر و الماس‌گون موجودات است؛ آن، شكیبایی به نیت افراختن حقیقت است و رحمت نسبت به موجوداتی كه هنوز سرشت انسانی و افكار درست دارند و نجات آن‌ها است. بردباری مطلقاً اختیار تام دادن‌ِ نامحدود نیست كه به آن موجودات شیطانی كه دیگر هیچ سرشت انسانی یا افكار درستی ندارند اجازه ‌دهد بدون محدودیت شرارت كنند.» («ورای مرزهای بردباری»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد 2)

سخنان استاد مرا بیدار کرد. صرفاً تحمل سوءرفتار و خشونت شوهرم، نیک‌خواهی واقعی نیست. جهان درحال اصلاح است و نگرش شوهرم نسبت به دافا، آینده او را تعیین خواهد کرد. من مجبورم از او طلاق بگیرم تا دیگر به شیطان در آزار و اذیت تمرین‌کنندگان دافا کمک نکند. نکته خنده‌دار این است که وقتی فهمید من درخصوص طلاق جدی هستم، عقب‌نشینی کرد و دیگر به آن روند ادامه نداد. با گذشت زمان، شوهرم از تزکیه‌ام خیلی بهره برد، اما فشار زیادی را نیز از سوی مسئولان شهرستان و روستا متحمل شد که از این بابت قدردانش هستم.

یک بار، دوباره شروع به غرزدن و فحش‌دادن کرد. سعی کردم فکر کنم که چگونه جلو آن را بگیرم. چشمم به فلاسک آب گرم افتاد، بنابراین یک لیوان آب ریختم و به او تعارف کردم: «کمی آب میخوری؟ مدتی است که غر می‌زنی و حتماً تشنه هستی.» او نتوانست جلو خودش را بگیرد و خندید. گفتم: «به اندازه کافی فحش دادی و کتک زدی.» از آن زمان به بعد، دیگر مرا کتک نزده یا توهین نکرده است.

گسترش حقیقت

هر جا که می‌روم، حقیقت را برای مردم روشن می‌کنم. یک بار هنگام توزیع تقویم‌های روشنگری حقیقت در محله، با زنی برخورد کردم و گفتم: «این یک تقویم است.» نسخه‌ای از آن را به او دادم. «روی آن نوشته شده "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است".» او آن را گرفت و روی زمین انداخت. زدم زیر گریه. درست‌کردن این‌ها برای ما خیلی سخت است، چون قلبمان را روی آن گذاشتیم. سریع آن را برداشتم و به خودم یادآوری کردم که از او دلخور نشوم. بسیاری از مردم چین، فریب دروغ‌های ح‌.ک‌.چ را می‌خورند.

زن مسن‌تری که به‌طور اتفاقی از آنجا رد می‌شد، گفت: «اگر او آن را نمی‌خواهد، من آن را می‌گیرم.»

او رو به زن جوان‌تر کرد و گفت: «او هیچ هزینه‌ای از تو نگرفت و این تقویم خوب را رایگان به تو داد. اگر آن را نمی‌خواهی، فقط آن را پس بده. اگر آن را نمی‌خواهی، چرا آن را می‌گیری و روی زمین می‌اندازی؟» زن جوان پوزخندی زد و رفت.

زن مسن‌تر از من یکی دیگر خواست تا به دخترش بدهد. به او گفتم: «فالون دافا درست‌ترین است. ما تمام شب، شب‌های پیاپی، بیدار ماندیم تا این تقویم‌ها را درست کنیم. شما می‌توانید هر چقدر که می‌خواهید داشته باشید و ما درعوض چیزی نمی‌خواهیم. تنها چیزی که می‌خواهیم این است که به یاد داشته باشید "فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" تا شما و خانواده‌تان از خطر دور بمانید.»

مرد جوانی را دیدم که در خیابان ایستاده بود و می‌خواستم به او یک تقویم بدهم. به نظر می‌رسید که برای پلیس کار می‌کند، اما این مانع من نشد. وقتی تقویم را به او دادم، به من خیره شد و فکر کردم: «من کار بسیار درستی انجام می‌دهم و این کار درواقع شیطانی را که کنترلت می‌کند، از بین می‌برد.» چند دقیقه‌ای به هم خیره شدیم. سپس گفتم: «مرد جوان، این تقویم برای توست. رویش نوشته شده است: "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است."» او درحالی‌که تقویم را می‌گرفت و می‌رفت، می‌خندید. می‌دانستم که استاد حتماً مواد بد پشت سرش را پاک کرده‌اند.

من و تمرین‌کنندگان محلی مرتباً بروشورهای دافا را در بازار کشاورزان و روستاهای اطراف توزیع می‌کنیم. همیشه به مردم می‌گویم: «وقتی این را خواندید، این را دور نیندازید. آن را به شخص دیگری مانند همسایه‌تان بدهید. برای شما خوب است. استاد دافا اینجا هستند تا مردم را نجات دهند و به ما گفته‌اند که شما را نجات دهیم. اگر باور داشته باشید که "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است"، از فاجعه جلوگیری خواهید کرد.» اکثر مردم پذیرای این حرف بودند.

بیش از ۲۰ سال است که فالون دافا را تمرین می‌کنم و استاد به من زندگی تازه‌ای بخشیده‌اند. من که زمانی یک زن روستایی بیمار بودم، به یک تمرین‌کننده دافای مشهور و مفتخر در منطقه تبدیل شدم. خیلی احساس خوشبختی می‌کنم. بسیاری از اطرافیانم حقایق را آموخته‌اند و شروع به خواندن کتاب‌های دافا کرده‌اند. خانواده‌ام دیگر برای گذران زندگی مشکل ندارند و به ثبات مالی رسیده‌اند. ما حتی یک خانه و اتوموبیل خریده‌ایم و زندگی هماهنگ و شادی داریم.

تلاش خواهم کرد که حتی کوشاتر باشم و مانند زمانی که تازه فا را کسب کرده بودم، تزکیه کنم. به عهدهای مقدس خود عمل خواهم کرد و به‌خاطر نجات نیک‌خواهانه‌ام از استاد، سپاسگزاری می‌کنم.

سپاسگزارم، استاد نیک‌خواه. متشکرم، هم‌تمرین‌کنندگان.

(مقاله منتخب برای بیست‌و‌دومین فاهویی چین در وب‌سایت مینگهویی)