(Minghui.org) من ۷۸ساله هستم و در سال ۱۹۹۷، تمرین فالون دافا را آغاز کردم. بهمناسبت بیستودومین فاهویی چین در مینگهویی، مایلم تجربیات اخیرم را هنگام دادخواهی برای شوهرم و استفاده از قانون برای روشنگری حقیقت درباره آزار و شکنجه، با شما در میان بگذارم. از سایر تمرینکنندگان خواستم تا در نوشتن تجربیاتم که روایتشان کردم، کمکم کنند.
پس از مشاهده تحول شوهرم، تمرین فالون دافا را آغاز کردم
دو تمرینکننده در محل کارم پیشنهاد کردند که فالون دافا را تمرین کنم. آنها گفتند که این تمرین فواید فوقالعادهای برای سلامتی دارد و چند کتاب ازجمله فالون گونگ و جوآن فالون را به من دادند. پس از خواندن کتابها و تماشای سه سخنرانی از سخنرانیهای ضبطشده استاد، احساس کردم فالون دافا خوب است. اما موفق نشدم تمام سخنرانیها را تماشا کنم، زیرا باید به سفری کاری میرفتم. پس از بازگشت به خانه، تمرین را ادامه ندادم؛ مشغله کاری داشتم و تأثیرات الحاد باعث شده بود که هیچ درکی از تزکیه، بوداها یا خدایان نداشته باشم، بنابراین بهطور واقعی دافا را تمرین نکردم.
از شوهرم خواستم که او تمرین کند، اما نپذیرفت. او سرش با بازی ماجونگ، رقص و گشتوگذار با دوستانش شلوغ بود. در سال ۱۹۷۷ نقلمکان کردیم و در محله جدید کسی را نمیشناختیم. شوهرم دیگر دوستی نداشت که با او وقت بگذراند و در خانه میماند. در این تنهایی، چشمش به جوآن فالون افتاد و شروع به خواندنش کرد. این کتاب را فوقالعاده یافت و گفت هرگز کتابی مانند آن نخوانده است. او کتاب را از ابتدا تا انتها بهدقت خواند.
سه روز بعد احساس کرد یک فالون در شکمش، همانگونه که در جوآن فالون توصیف شده است، در جهت عقربههای ساعت و خلاف جهت عقربههای ساعت میچرخد. او میدانست که استاد به او فالونی دادهاند، زیرا واقعاً آن را احساس میکرد.
شوهرم چهار روز از خانه بیرون نرفت و در سکوت، تمام کتاب را خواند. از آن زمان، او به اصولی که در این کتاب آموزش داده شده ایمان پیدا کرد و دریافت که این آموزهای نیک است که واقعاً انسان را در مسیر درست هدایت میکند.
شوهرم از خانوادهای بود که به بوداها اعتقاد داشتند. شاید تحت تأثیر همین موضوع بود که در تمرین فالون دافا بسیار کوشا شد. تغییراتش چشمگیر بود. سه روز پس از خواندن جوآن فالون، سیگار را ترک کرد و اخلاقش بهتر شد. همین تغییر کوچک دوستان و خانوادهمان را تحت تأثیر قرار داد، زیرا همه میدانستند او برای یک نخ سیگار، جانش را هم میداد و وقتی عصبانی میشد، ترسناک میشد.
در سال ۱۹۸۶، او اغلب دچار معدهدرد میشد و پزشکان تشخیص دادند که به زخم گوارشی مبتلاست. تحت عمل جراحی قرار گرفت و چهارپنجم معدهاش را برداشتند. پزشک بارها به او میگفت که باید سیگار را ترک کند، وگرنه بدنش از پا درمیآید. او موافقت میکرد، اما ترک نمیکرد. اما پس از اینکه تمرین فالون دافا را آغاز کرد، در عرض سه روز، سیگار را کنار گذاشت. همچنین دیگر وقتی از او انتقاد میکردم، عصبانی نمیشد. وضعیت سلامتیاش روزبهروز بهتر میشد.
تحول عظیمی که شوهرم در چنین مدت کوتاهی داشت، شدیداً الهامبخشم شد و باعث شد واقعاً براساس الزامات استاد، در مسیر تزکیه گام بردارم. اکنون بیش از بیست سال است که من و شوهرم درحال تزکیه هستیم و حتی یک یوآن هم صرف دارو نکردهایم. همیشه سالم بودهایم.
مرد جوانی درمییابد که فالون دافا خوب است
پس از آغاز آزار و شکنجه در سال ۱۹۹۹، اغلب بیرون میرفتم تا مطالب روشنگری حقیقت را توزیع کنم.
یک بار، همراه یک تمرینکننده جوان به خیابان رفتیم تا بروشور توزیع کنیم و از هم جدا شدیم. بعد از مدتی، تمرینکننده جوان نزد من آمد و گفت که کسی مرا دنبال میکند و اینکه آن شخص حتی تماسی تلفنی گرفت. به او گفتم سریع سوار اتوبوس شود. اتفاقاً اتوبوسی آمد و او سوار شد.
در جهت مخالف به راه افتادم. جوانی که تماس گرفته بود، مرا دنبال کرد. به او گفتم: «مرد جوان، کارهای بد انجام نده.» او چیزی نگفت و همچنان مرا دنبال میکرد. پس از اینکه مسافت زیادی را طی کردیم، دیدم هنوز پشت سرم است. گفتم: «بهخاطر بسپار که انسان خوب در تمام عمرش برکت دریافت میکند. کسی که از تمرینکنندگان فالون دافا محافظت کند، مورد برکت قرار میگیرد و در آینده شغل خوبی خواهد داشت.» او هیچ چیزی نگفت.
اتوبوسی درحال نزدیک شدن بود و میخواستم سوارش شوم. او ناگهان فریاد زد: «او تمرینکننده فالون دافا است!» برگشتم، کلاهم را از سر برداشتم و گفتم: «خب اگر من فالون دافا تمرین میکنم چه اِشکالی دارد؟ من حدود هفتاد سال دارم و ازطریق تمرین فالون دافا به سلامتی دست یافتهام. چه ایرادی دارد؟» سپس اتوبوس ایستاد و سوارش شدم.
در همان لحظه، آن جوان دستش را بالا برد و فریاد زد: «انسان خوب زندگی آرامی خواهد داشت!» لبخند زدم و برایش دست تکان دادم و گفتم: «بله، انسان خوب در تمام عمرش، در امان خواهد بود!»
مشخص شد که آن مرد بهدلیل دروغهایی که ح.ک.چ منتشر کرده بود، از فالون دافا متنفر شده بود. آن روز، سمتِ آگاهش به صحبتهای یک تمرینکننده گوش داد. این عالی بود.
شوهرم مورد آزار و شکنجه قرار گرفت
پس از اینکه ح.ک.چ آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، من و شوهرم باورمان را کنار نگذاشتیم. همچنان سه کار را بهخوبی انجام میدادیم. شوهرم در بازداشتگاهها زندانی شد، به حبس در اردوگاههای کار اجباری محکوم شد و برای اجتناب از آزار و شکنجه مجبور شد خانه را ترک کند. او متحمل شکنجه جسمی و روانی شد و سختیهای بسیاری را تحمل کرد. من نیز بازداشت شدم.
در نیمه نخست سال ۲۰۱۹، شوهرم بار دیگر دستگیر شد. وسایل شخصیمان، ازجمله کتابهای دافا و تجهیزات تهیه مطالب روشنگری حقیقت و بروشورها توقیف شد. متعاقباً او را در دادگاه محاکمه کردند. با کمک سایر تمرینکنندگان، پیش از محاکمه درخواست کردم که بهعنوان یکی از اعضای خانواده، از شوهرم دفاع کنم. اما چون نمیدانستم باید چهکار کنم و از قبل خودم را آماده نکرده بودم، در دادگاه فقط اعلام کردم که شوهرم بیگناه است. نمیدانستم برای دفاع از او، چهچیز دیگری باید بگویم.
در جلسه دادگاه، وکیل از قاضی خواست مدارک را نشان دهد. قاضی چند نشان یادبود را بیرون آورد که رویشان کلمات «حقیقت، نیکخواهی، بردباری» نوشته شده بود. وکیل پرسید چگونه میتوان چنین یادبودهای ظریف و زیبایی را که فضایل سنتی را ترویج میکنند، مدرکی دال بر جرم دانست؟ اما دادستان و قاضی اصرار داشتند که شوهرم با ساخت حجم زیادی از این یادبودها، اجرای قانون را تضعیف کرده است. پس از دادگاه، اسنادی را ارائه دادم که طبق قانون ثابت میکرد فالون دافا (فالونگونگ) همیشه در چین قانونی بوده است.
در نخستین محاکمه، شوهرم ناعادلانه به بیش از هشت سال زندان و جریمه محکوم شد. او از کسی خواست که به من اطلاع دهد که تصمیم گرفته درخصوص این حکم، درخواست تجدیدنظر ندهد، چون فکر میکرد فرجامخواهی بیفایده است.
تمرینکنندگان بهسرعت با تالار گفتگوی حقوقی مشورت کردند و پس از گفتگوها، تصمیم گرفتم فرجامخواهی کنم. تمرینکنندگان در مدت کوتاهی، مدارک فرجامخواهی را تهیه کردند. شوهرم از قصد من مطلع شد و مدارک لازم را پیش از پایان مهلت تکمیل کرد.
پس از اینکه شوهرم با موفقیت درخواست تجدیدنظر ارائه کرد، درخواست داد که در جلسه فرجامخواهی، من بهعنوان یکی از اعضای خانواده، از او دفاع کنم. سپس اسناد قانونی مختلف را همراه با نامههایی که در آنها از افراد خواسته شده بود در آزار و شکنجه تمرینکنندگان مداخله نکنند، برای دادگاه ارسال کردم.
دو بار با قاضی مسئول تجدیدنظر دیدار و بارها تلفنی با او صحبت کردم. پس از اینکه دادخواستم را ثبت کردم، قاضی خوشبرخوردتر شد و هنگامی که روشنگری حقیقت میکردم، دیگر حرفم را قطع نمیکرد.
سپس با حمایت تمرینکنندگان در تالار گفتگوی حقوقی و همچنین تمرینکنندگان محلی، وارد مسیر استفاده گسترده از قانون، برای مقابله با آزار و شکنجه و نجات شوهرم شدم.
ارسال اسناد قانونی به ادارات مختلف
به من گفته شده بود که باید اسناد را به ۴۰ یا ۵۰ محل کار بفرستم. تردید داشتم و فقط تصمیم گرفتم آنها را به جاهایی بفرستم که احساس میکردم با برگرداندن حکم پرونده مرتبط هستند. بعدها تمرینکنندگان مرتب از من میپرسیدند به چند محلکار نامه فرستادهام و اعتراف کردم که فقط چند مورد را ارسال کردهام. پس از دیدن گزارشی در تلویزیون، درباره وکیلی که خانوادهاش از او شکایت کرده بودند و او حکم سنگینی گرفته بود، ترسیدم.
پس از چند گفتوگو با تمرینکنندگان، عقایدم را تغییر دادم و جسورتر شدم. بعداً توانستم نامهها را به تمام محلکارهایی که در شکایت ذکر شده بودند، ارسال کنم.
به یاد دارم یک بار دهها سند تهیه کردیم که جمعاً نزدیک به ۲۰۰ صفحه میشد، برای اینکه حقیقت را برای سیستم قضایی روشن کنیم. ۴۰ یا ۵۰ نسخه از این اسناد را پست کردیم. درنهایت رئیس دادگستری محلی به محلکاری که بهطور عمومی بهعنوان «تبعید» شناخته میشد منتقل شد. این اداره در پایینترین رتبه نظرسنجی رضایت مردم در دولت محلی قرار داشت. من در این سیستم مشهور شدم.
من اسناد قانونی را آشکارا ازطریق سیستم پستی ارسال میکردم. اما یک روز که دوباره برای پستکردن نامهها رفتم، کارکنان اداره پست به من گفتند اجازه ندارم آنها را ارسال کنم. گفتم: «میتوانید اسنادی را نشان دهید که مشخص کند چه چیزهایی را اجازه ندارم پست کنم؟» او گفت: «اگر مطالبی درباره فالونگونگ داشته باشند، نمیتوانید بفرستید.»
گفتم: «لطفاً مقررات قانونی را نشان دهید. ما بهخاطر تمرین فالونگونگ مورد آزار و اذیت قرار گرفتهایم. اگر درباره فالونگونگ ننویسم، درباره چهچیز باید بنویسم؟ شما حق مرا برای مکاتبه سلب کردهاید که خلاف قانون است. سرپرست شما کجاست؟ لطفاً او را صدا کنید.» پس از اینکه تلفنهایی زدند، اجازه دادند اسناد را پست کنم. پس از آن، هر بار که به اداره پست میرفتم، کارکنان سرپرست خود را صدا میزدند. هر بار، اجازه پیدا میکردم اسناد را ارسال کنم.
بعدها به اداره پست دیگری رفتم. کارکنان آن اداره پست برخورد دوستانهای داشتند. مدیر گفت اسناد قانونی را وکلا مینویسند و من میتوانم صرفاً آنها را ارسال کنم، فقط کافی است شعارهای انقلابی در آنها نباشد. یکی از کارکنان بسیار کمکحال بود و اغلب به من کمک میکرد تا اسنادی را که میفرستادم ثبت کنم. تنها کاری که باید میکردم پرداخت هزینه پست بود. میدانستم استاد دارند به من کمک میکنند.
درحالیکه به استفاده از انواعواقسام روشهای قانونی برای نجات شوهرم و روشنگری حقیقت ادامه میدادم، اندکی بعد تمام موهایم سفید شد و وزن زیادی کم کردم. چند بار احساس خستگی کردم و به تمرینکنندگان گفتم که میخواهم تسلیم شوم. اما پس از اینکه با من صحبت میکردند، معمولاً از دیدگاه فا به مسائل نگاه میکردم و همان روز همهچیز را برای خودم روشن میکردم. بنابراین هرگز قدمهایم را متوقف نکردم و درحالیکه اسناد قانونی، درخواستهای تجدیدنظر، شکایات و غیره را پست میکردم، به جاهای زیادی رفتم. همچنین اغلب نامههایی میفرستادم و از مردم میخواستم در آزار و شکنجه تمرینکنندگان مشارکت نکنند.
یک بار بروشوری را در سبد دوچرخهام پیدا کردم که نامهای خطاب به کمیسیون امور سیاسی و حقوقی بود. فکر کردم بسیار خوب نوشته شده و هیجانزده شدم. فوراً به کمیسیون امور سیاسی و حقوقی استان خودم فکر کردم. اگر آنها این حقایق درباره فالونگونگ را میدانستند، چقدر عالی میشد. نهتنها از کارهای شیطانی دست برمیداشتند، بلکه از تمرینکنندگان استان حفاظت هم میکردند. با این فکر، نامهای را با نام خودم، برای کمیسیون امور سیاسی و حقوقی استان نوشتم. چند روز بعد، پلیس برای دیدنم آمد.
شکایت شما خوب نوشته شده است
روزی به اداره پلیس احضار شدم. از من پرسیدند آیا نامهای برای کمیسیون امور سیاسی و حقوقی فرستادهام. پرسیدم نوشتن نامه چه ایرادی دارد؟ مأمور پلیس پرسید: «چرا اینهمه نامه به ادارات مختلف پست میکنی؟» گفتم: «شوهرم بهناحق به زندان محکوم شده است، میخواهم همه از این موضوع مطلع شوند و ببینند حق با کیست. همچنین امیدوارم همه بتوانند به ما کمک کنند.»
در همین لحظه، دخترم تماس گرفت و خواست برای ناهار به خانه بروم. معاون رئیس گفت: «چرا اول به خانه نمیروی؟ بعداً چیزی را چاپ میکنم. لطفاً دوباره بیا و آن را ببر.» صبح روز بعد برگشتم. پردهها را در اتاق کشیدند و اتاق تاریک بود. از من خواستند سندی را امضا کنم. چون مؤدب بودند، گرچه بیناییام خوب نبود، بدون خواندن سند آن را امضا کردم و نسخهای را به خانه بردم.
در خانه فهمیدم که آن سند «تصمیم جریمه اداری» بود. دلیل جریمه این بود که من مطالب فالونگونگ را ازطریق پست، برای ادارات دولتی مختلف ارسال کرده بودم. در متن آمده بود که این مطالب فالون گونگ را تبلیغ میکند، دستگاه قضایی را بدنام میسازد و در امور اداری و قضایی دخالت میکند. تصمیم گرفته شده بود که بازداشت اداری هفتروزه اجرا نشود، اما ۳۰۰ یوان جریمه شدم، و اگر آن ظرف چند روز پرداخت نمیشد، افزایش مییافت.
فهمیدم که فریب خوردهام. بعدها ایستگاه پلیس گفت که آنها طبق دستور مقامات بالاتر عمل کردهاند. سپس نامهای به دولت منطقه نوشتم و درخواست کردم که این تصمیم جریمه اداری لغو شود، و برای بازنگری اداری درخواست دادم. همچنین امضای خودم را بیاعتبار اعلام کردم. اداره پلیس از من نخواست ۳۰۰ یوان را بپردازم و من هم پرداخت نکردم.
در درخواست بازنگری اداری نوشتم: «من بیانیهای را که قرار بود برای دفاع از شوهرم در دادگاه استفاده شود، برای نهادهای دولتی ارسال کردم. آیا مضحک نیست که ادعا میکنید این کار مداخله در امور اداری و قضایی است؟»
دولت منطقه که نهاد قانونیِ بررسی پرونده بود، به وظایف قانونی خود عمل نکرد و ظرف مهلت ۶۰روزه بازنگری اداری پاسخی نداد. بنابراین در طول ۱۵ روز پس از پایان دوره بازنگری اداری، مستقیماً یک دادخواست اداری را به دادگاه میانی شهر ارائه دادم.
یک کارمند خانم جوان در مرکز خدمات مشتریان دادگاه میانی خلق شهر، مدتی طولانی به دادخواست من نگاه کرد و سپس نزد مافوقش رفت. پس از مدتی طولانی، مافوقش بیرون آمد و پرسید چه کسی دادخواست را نوشته است. وی گفت دادخواست خوب نوشته شده، اما باید برای حل موضوع، به اداره امنیت عمومی بروم.
افشای جزئیات آزار و شکنجه شوهرم برای عموم
پس از دستگیری شوهرم، تمرینکنندگان مقالاتی نوشتند که این آزار و شکنجه را افشا میکرد، آنها را گردآوری کردند و برای وبسایت مینگهویی فرستادند. برای تحویل این مطالب بیرون میرفتم. چون مقالات درباره حوادث واقعی و افراد ساکن همان ناحیه بود، مردم بهمحض دیدن عنوان، مشتاق خواندنش میشدند.
دو کیسه بروشور داشتم تا توزیع کنم. وقتی با جوانها روبهرو میشدم، به آنها میگفتم: «بگذارید این بروشور را به شما بدهم. چرا خودتان را مانند یک قاضی در نظر نمیگیرید و نمیبینید که چگونه در این پرونده رأی میدادید؟» آنها با خوشرویی بروشور را میگرفتند.
روزی ماشینی را دیدم که کنار جاده پارک شده بود و مردی داخل آن نشسته بود. گفتم: «بگذارید این بروشور را به شما بدهم تا بخوانید.» آن شخص گفت: «من از اداره امنیت عمومی هستم.» گفتم: «خب مشکل چیست؟ مگر شما انسان نیستید؟ قصد بدی ندارم؛ فقط میخواهم ببینید حق با چه کسی است و چه کسی اشتباه میکند.» او بروشور را گرفت.
پس از اینکه شوهرم تصمیم گرفت درخواست تجدیدنظر ارائه کند، دفاعیهای را آماده کردیم. سپس آن دفاعیه را توزیع کردم. این متن با کمک کارشناسان تالار گفتگوی حقوقی و تمرینکنندگان محلی نوشته شده بود. در این مطالب بهروشنی توضیح داده شده بود که تمرین فالونگونگ قانونی است و آزار و شکنجه فالونگونگ، جرم محسوب میشود. هر کسی که آن را میخواند حقیقت را درک میکرد. بنابراین درحالیکه بهطور گسترده اسناد را پست میکردم، این مطالب را نیز بهصورت دستی در خیابان، میان مردم توزیع میکردم.
روشنگری حقیقت برای ادارات مختلف دولتی
در گذشته، روشنگری حقیقت را بهصورت رودررو انجام میدادم و بعد از اینکه به مردم کمک میکردم از ح.ک.چ خارج شوند، با احساس بسیار خوبی به خانه برمیگشتم. بعد از دستگیری شوهرم، احساس کردم باید حقیقت را برای افراد در اداره امنیت عمومی، دادستانی و دادگاه روشن کنم. گرچه این کار همان احساس موفقیت معمول را نداشت، اما اگر کارکنان اداره امنیت عمومی، دادستانی و دادگاه حقیقت را میآموختند و دست از مشارکت در آزار و شکنجه برمیداشتند، این نیز کاری پرمعنا بود.
روزی تمرینکنندهای به من گفت که هنگام پخش بروشور نزدیک یک ایستگاه پلیس، به پلیس گزارش شده است. همان شب، وقتی آن تمرینکننده با رئیس ایستگاه پلیس صحبت کرد، اندکی بعد فهمید که رئیس پلیس از قبل حقیقت را میداند. او پرسید آیا رئیس قبلاً با تمرینکنندهای صحبت کرده است؟ رئیس گفت بله. وقتی این تمرینکننده پرسید حقیقت را از چه کسی شنیده است، رئیس گفت از «ژو» (اسم مستعار). «ژو» شوهر من است. درواقع من هم قبلاً حقایق را برای آنها توضیح داده بودم و اسنادی ازجمله دفاعیه شوهرم در دادگاه را به آنها ارائه کرده بودم. بعد از آن، رئیس ایستگاه پلیس به این تمرینکننده گفت: «میتوانی بروی، اما دیگر در آن محل بروشور پخش نکن، چون آنجا دوربینهای نظارتی وجود دارد.»
پس از شنیدن صحبتهای این تمرینکننده، اعتمادبهنفسم بیشتر شد. این نشان میداد تلاشهایم بیهوده نبوده است. رئیس ایستگاه پلیس حقیقت را میدانست و تمرینکنندگان را مورد آزار و شکنجه قرار نمیداد.
براساس اطلاعاتم، اکثر کارکنان اداره امنیت عمومی، دادستانی و دادگاه فقط دروغها را شنیدهاند و دستورات اشتباه مقامات بالاتر را اجرا میکنند. تعداد بسیار کمی حقیقت را مستقیماً از تمرینکنندگان شنیدهاند، بهویژه ادارات مدیریت زندان در سطح استان، ادارات دادگستری و مسئولان در سطح استان که حتی بیشتر نیاز دارند حقیقت را بشنوند. اگر بتوانیم حقیقت را برای آنها روشن کنیم، شاید از ح.ک.چ خارج نشوند، اما میتوانند در قلبشان درست و نادرست را تشخیص دهند و این تغییراتی ایجاد میکند.
علاوهبر این، این مقامهای عالیرتبه معمولاً بهاصطلاح «وظایف» را از مقامات بالاتر دریافت میکنند. آنها فقط با افراد در محیط نزدیک خود ارتباط دارند و بهندرت با شهروندان عادی روبهرو میشوند. معمولاً بهانهای برای صحبت با آنها نداریم، اما اکنون این فرصتی است تا به آنها نزدیک شویم و حقیقت را روشن کنیم.
این موضوع به من شجاعت داد تا به شهرهای استان که چند کیلومتر دورتر بودند سفر کنم، با مسئولان ادارات گوناگون ملاقات کنم و ازطریق وضعیت شوهرم، حقایق مربوط به فالونگونگ را به آنها بگویم. برای دیدن رؤسای زندانها در زندانهایی که چند کیلومتر دورتر بودند، با قطار میرفتم تا آزادی شوهرم را درخواست کنم. برای رفتن به ادارات مختلف دولتی در شهر، با دوچرخه یا اتوبوس میرفتم و به مسئولان میگفتم شوهرم ناعادلانه به زندان محکوم شده است.
برخی از آنها، در قلبشان ما تمرینکنندگان را تحسین میکنند، گرچه آن را با صدای بلند نمیگویند. گاهی یادداشتهای زیادی با مطالبی از وبسایت مینگهویی آماده و میانشان توزیع میکردم. آنها لبخند میزدند، سر تکان میدادند و یادداشتها را میگرفتند.
یک بار به اداره مدیریت زندان رفتم. کارکنان ابتدا برایم دردسر ایجاد کردند و بسیار خشن بودند. با حوصله همهچیز را برایشان توضیح دادم و سپس دیگر آنقدرها هم خشن نبودند. وقتی برای دیدن رئیس اداره دادگستری رفتم، به آزار و شکنجهای که شوهرم در زندان متحمل شده بود اشاره کردم. مرد جوانی گفت: «او یک مجرم است. باید همینطور با او رفتار شود.» گفتم: «چه کسی مرتکب جرم شده است؟ درواقع هیچ قانونی وجود ندارد که ثابت کند فالونگونگ غیرقانونی است. میتوانید مبنای قانونی را نشان دهید؟ ما تمرینکنندگان بهناحق محکوم میشویم.» مرد جوان حرفی برای گفتن نداشت.
به دادگاه رفتم، زیرا اداره بیمه اجتماعی از شوهرم خواسته بود مستمریای را که به او پرداخت شده بود، بازگرداند. به قاضی گفتم مستمری پول خود ماست و باید به ما داده شود. چه حقی دارند که از ما میخواهند آن را بازگردانیم؟ درست مانند بانک، پولی که ما سپردهگذاری میکنیم متعلق به ماست، چه کسی میگوید مال بانک است؟ مستمری پرداختشده از سوی اداره بیمه اجتماعی پولی است که از یک عمر کار کردن ما جمع شده و قرار است پس از بازنشستگی پرداخت شود. تا زمانی که فرد زنده است، باید مستمری پرداخت شود، اما شما از ما میخواهید پول را بازگردانیم. این خلاف قانون است.
قاضی گفت: «این مسئله مربوط به اداره بیمه اجتماعی است. نباید پیش من بیایی.» گفتم: «پس باید نزد چه کسی بروم؟ شما به زندان رفتید و در حضور شوهرم این تصمیم را اعلام کردید و به او گفتید که مستمریاش قطع میشود و باید پولهایی را که دریافت کرده بازگرداند. این فشار روانی زیادی بر او وارد کرد و بیماریاش را تشدید کرد. چهکار میکنید!؟ امروز آمدم تا به شما بگویم کاری که کردید غیرقانونی است.»
جوانی را دیدم که کنار قاضی ایستاده بود. گفتم: «جوان، تو هنوز جوانی، باید بدانی چه چیزی خوب است و چه چیزی بد، و باید آینده خوبی برای خودت بخواهی. اگر همچنان با آنها همراه و مرتکب کارهای بد شوی، کارت تمام است. باید بدانی دادگاه برای چیست.» آن مرد لبخند زد و سرش را پایین انداخت. درنهایت مستمری شوهرم را بازنگرداندم و آنها نیز از من نخواستند که آن را بازگردانم.
برای طرح شکایت علیه قاضی در محاکمه اول شوهرم، نزد رئیس دادگاه میانی رفتم. رئیس دادگاه حضور نداشت، اما منتظر ماندم. حقیقت را برای چند کارمند جوان روشن کردم. یکی از آنها گفت: «خاله، دیگر نگو، ما بهزودی با شما فالون دافا را تمرین خواهیم کرد. نگاه کنید، رئیسمان دارد میآید!» آنها فوراً از صحبت با من دست برداشتند.
به رئیسشان گفتم: «چرا پرونده مرا نمیپذیرید؟ بر چه اساسی؟» او گفت: «بهتازگی سندی صادر شده مبنی بر اینکه ما نمیتوانیم پروندههای فالونگونگ را بپذیریم.» بلافاصله فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «آن سند را نشان دهید. من نمیتوانم فقط به حرف شما اکتفا کنم؛ باید سند را نشانم دهید.» او پاسخی نداد و به داخل اتاق رفت و دیگر بیرون نیامد.
شکایت از اداره امنیت عمومی شهر و شهرداری
در نیمه نخست سال ۲۰۲۱، درخواست افشای اطلاعات دولتی را به اداره امنیت عمومی شهر ارائه دادم. از آنها خواستم تمام اطلاعات مربوط به زمان حبس شوهرم در بازداشتگاه را علنی کنند. اداره امنیت عمومی در پاسخ نوشت که این موارد جزء «اطلاعات دولتی» محسوب نمیشود و از ارائه آن سر باز زد. سپس برای بازنگری اداری، به شهرداری درخواست دادم. شهرداری نیز همان تصمیم اولیه را تأیید کرد. آنگاه دادخواست اداری ارائه کردم، زیرا طرف شکایت اداره امنیت عمومی و دولت بودند. دادگاه ابتدا به بهانه اینکه «مهلت گذشته است» از پذیرش پرونده خودداری کرد. به اداره پست رفتم تا رسید وضعیت تحویل اسناد را دریافت کنم. با تلاش بسیار، سرانجام احضاریه دادگاه را دریافت کردم و در اواخر سال ۲۰۲۱، جلسه محاکمه در دادگاه شهر برگزار شد.
روز محاکمه، لباس رسمی پوشیدم، زیرا نمایانگر تصویر تمرینکنندگان بود. خواهرشوهرم همراهم بود و لیوان نوشیدنی و مدارک را نگه میداشت و نقش دستیارم را داشت. او کنارم نشست. چون ما شاکی بودیم، محل نشستن ما بالاتر از جایگاه متهمان بود و این حس بسیار خوبی داشت. گرچه جلسه «علنی» بود، اما هیچکس در جایگاه تماشاگران حضور نداشت.
بعداً فهمیدم که حدود 12 تمرینکننده از شهرستان، برای فرستادن افکار درست به دادگاه آمده بودند.
روبهروی ما، نماینده شهردار شهر، دو مأمور پلیس به نمایندگی از اداره امنیت عمومی، و دو وکیل که از طرف دولت و اداره امنیت عمومی بودند، درمجموع پنج نفر، در جایگاه متهم نشسته بودند.
در آغاز محاکمه، اتفاق جالبی افتاد: مأمور پلیسی که نماینده اداره امنیت عمومی بود، ایستاد و شروع کرد به صحبتکردن، آنهم انگار که شاکی است! قاضی فوراً جلو او را گرفت و گفت: «شما متهم هستید»، و از او خواست بنشیند و اجازه دهد شاکی اول صحبت کند. آن مأمور که عادت داشت همیشه در جایگاه شاکی باشد، ماتومبهوت شد و با ناراحتی نشست. با دیدن این صحنه، افکار درستم قویتر شد.
گرچه در برابر پنج نفر قرار گرفته بودم، نمیترسیدم، زیرا تمرینکنندگان در تالار گفتگوی حقوقی مدارک را برایم آماده کرده بودند، روند کار را برایم توضیح داده بودند، و گفته بودند در هر مرحله چه باید بگویم و چگونه در شرایط خاص عمل کنم. آنها همهچیز را برایم نوشته بودند و اساساً تنها لازم بود آنها را بخوانم.
کل جلسه دادگاه کمتر از یک ساعت طول کشید. من روان صحبت کردم و متهمان در برابر استدلالهای قدرتمندم دستپاچه بهنظر میرسیدند. با اینکه ما قربانیان این آزار و شکنجه سیاسی هستیم، هرگز اتهاماتی را که ح.ک.چ بهزور بر ما تحمیل کرد نپذیرفتیم. بنابراین هرگز احساس فرودستی نکردیم. من توانستم در جایگاه شاکی بایستم و مورد احترام قرار بگیرم. خواهرشوهرم بعد از دادگاه به من گفت: «آنچه گفتی عالی بود.»
پس از جلسه دادگاه، درخواست نسخهای از فایل تصویری و صوتی جلسه را دادم، اما دادگاه مضطرب شد و با بهانههای مختلف، از ارائه آن خودداری کرد. هرگز آن را به من ندادند.
برای این محاکمه وکیل نگرفتم، زیرا حمایت تمرینکنندگان و تالار گفتگوی حقوقی را داشتم. فکر نمیکردم لازم باشد برای گرفتن وکیل، پول خرج کنم. درعوض آن پول را برای ارسال اسناد قانونی بیشتر استفاده کردم.
فکر کردم ازآنجاکه ح.ک.چ از قانون برای آزار و شکنجه ما استفاده میکند، ما نیز باید از قانون برای مقابله با آزار و شکنجه و روشنگری حقیقت استفاده کنیم. در غیر این صورت، چه کسی متوجه میشد که اعمال آنها خلاف قانون است؟ اگر ما بهخاطر تخلف آنها از قانون، از آنها شکایت نمیکردیم، آیا فرصتی برای ایستادن در جایگاه شاکی و روشنگری حقیقت پیدا میکردیم؟ فارغ از نتیجه، در آن لحظه، اداره امنیت عمومی و شهرداری در جایگاه متهم بودند. گرچه دادگاه درنهایت عدالت را اجرا نکرد و تصمیم اولیه را تأیید کرد، اما من از این فرصت استفاده کردم تا کارمندان دولت، وکلا، قاضی و سایرین سخنان مرا بشنوند و بهعنوان شاکی حقیقت را برایشان روشن کنم.
(ادامه دارد، گزیدهای از مقالات ارسالی برای بیستودومین کنفرانس فای چین در وبسایت مینگهویی)
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.