(Minghui.org) من با سرعت به خانه کناری پریدم، و سپس به خانه اصلی رفتم. روی بلندترین لبه پشتبام رفتم و بعد به انبارِ متروکه مجاور پریدم... سپس از روی دو خانه یکطبقه و دو دیوار پریدم و با موفقیت فرار کردم. در آن زمان بیش از هفتاد سال داشتم. هنگام پریدن از روی خانهها، عبور از پشتبامها و پریدن از روی بلندترین لبه روی پشتبام، احساس میکردم نیرویی مرا حمایت میکند. میدانستم که استاد از من در برابر خطر محافظت کردند.
مأموران بیرونِ حیاط از روی دیوار پریدند و وارد حیاط شدند؛ ظاهراً فکر میکردند جایی پنهان شدهام. همهجا را گشتند، اما نتوانستند مرا پیدا کنند. به هم نگاه کردند؛ نمیتوانستند بفهمند جریان چیست. یکی گفت: «یعنی ممکن است این پیرزن پرواز کرده باشد یا در زمین فرو رفته باشد؟»
-- گزیدهای از متن مقاله
* * * * * *
اصلاح فا به پایان خود نزدیک میشود و هر تزکیهکنندهای درحال عمل به عهد و پیمانهای ماقبلتاریخی خود است. این مقاله را مینویسم تا پیشرفت تزکیهام را به استاد و تمرینکنندگان گزارش دهم.
۱. کسب فا و مشاهده معجزات
پس از انتظار در طول اعصار بیشمار و بازپیدایی در زندگیهای پیاپی، سرانجام در ۱۳مارس۱۹۹۶، یادگیری آموزههای فالون دافا را آغاز کردم. آن روز هوا آفتابی بود.
از سالهای آغازین کارم تا زمان بازنشستگی، جهش بزرگ روبهجلو در سال ۱۹۵۸ و بلایای طبیعی در سال ۱۹۶۰ را تجربه کردم. والدین سالمند و فرزندان خردسالی داشتم که باید از آنها حمایت میکردم و ما اغلب گرسنه بودیم. بدتر از آن، محل کارم مرا به خط تولید منصوب کرد و مجبور بودم با ماشینآلات قدیمی، محصول تولید کنم. روزی ۱۲ ساعت در دو شیفت کار میکردم. اگر دستگاهی خراب میشد، باید منتظر تعمیر آن میماندم، بنابراین گاهی روزی ۱۶ ساعت کار میکردم. دچار فشارخون بالا، بیماری قلبی، اضطراب، التهاب دردناک سینوسها، آرتروز و افتادگی غیرعادی معده شده بودم. به پوستواستخوان تبدیل شده بودم و هر سال چندین بار در بیمارستان بستری میشدم. برای زندهماندن تقلا میکردم.
شوهرم یک صبح در مارس ۱۹۹۶، از من خواست همراه او پیادهروی کنم. به او تکیه دادم و آرام بهسوی میدانی قدم زدیم. موسیقی دلنشینی شنیدیم و با دنبالکردن صدا دیدیم که تمرینکنندگان مطابق دستورالعملهای موسیقی، تمرینات را منظم و هماهنگ انجام میدهند. پشت سر آنها ایستادیم و حرکاتشان را دنبال کردیم. تقریباً بلافاصله جریان گرمی را در بدنم احساس کردم و راحتی بیسابقهای به من دست داد، انگار چیزی که دهها سال مرا در بند و زنجیر نگه داشته بود از بدنم جدا شد. پس از پایان تمرینات، به شوهرم گفتم: «این تمرین فوقالعاده است! فردا هم بیاییم.»
روز بعد زود به میدان رفتیم و یکی از تمرینکنندگان حرکات را مرحلهبهمرحله به ما یاد داد. پس از یادگرفتن تمرینات، سرشار از شادی بودم و احترامم به استاد لی هنگجی وصفناپذیر بود. دو نسخه از کتاب جوآن فالون و یک پرتره از استاد لی خریدم. هر روز هر زمان که فرصت داشتم فا را مطالعه میکردم و تمرینات را انجام میدادم.
یک روز، هنگام انجام تمرین پنجم، بهمحض اینکه وارد حالت آرامش شدم، بهوضوح احساس کردم تودهای ابرِ سفید وارد بدنم شد. سپس صدای تپش قلبم را شنیدم که آنقدر تند میزد که انگار میخواست از بدنم بیرون بجهد، اما هیچ درد یا ناراحتیای وجود نداشت. بعد احساس کردم همان ابرِ سفید دوباره از بدنم خارج شد. شوهرم گفت بدن یک جهان است و آن ابر سفید احتمالاً بدن قانون (فاشن) استاد بود که بدنم را در بُعدی دیگر پاکسازی کرد.
بار دیگر، پس از پایان چهار تمرین اول و درحالیکه روی تخت دراز کشیده بودم، دوباره احساس کردم ابری سفید وارد بدنم شد. قادر نبودم حرکت کنم؛ فقط میتوانستم پاهایم را به چپ و راست حرکت دهم و انگشتانم میتوانستند چیزی را بگیرند. درست در همان لحظۀ تجربه این حالت خارقالعاده، ابر سفید از بدنم خارج شد. به شوهرم گفتم: «استاد دوباره بدنم را پاکسازی کردند. این بار مغزم را پاکسازی کردند. حالا میتوانم بهآسانی راه بروم؛ احساس میکنم کسی از پشت هلم میدهد.» شوهرم سپس تجربه معجزهآسای خودش را برایم تعریف کرد: «وقتی جوآن فالون را میخوانم، روی هر حرف انسانهای کوچکی را میبینم. بعضیها سبز کمرنگاند، بعضی قرمز کمرنگ، بعضی آبی کمرنگ، و بعضی زرد کمرنگ.» او با شگفتی گفت: «شگفتانگیز است! شگفتانگیز است!» من و شوهرم غرق در هیجان و شادی بودیم. بینهایت از استاد سپاسگزار، و احترام بیکرانی برای دافا قائل بودیم.
من و شوهرم هر آخرهفته به میدان میرفتیم تا همراه صدها تمرینکننده تمرین کنیم. از بلندگویی در جلو، از تمرینکنندگان خواسته میشد برای انجام تمرینات آماده شوند. یک بار وقتی آماده شدم، سرم را بالا آوردم و بدن قانون استاد را دیدم که بهطور باشکوهی بلند، به حالت دو پا بهحالت ضربدر، دهها متر بالاتر از زمین نشسته بودند. به استاد خیره شدم، و ایشان به من لبخند زدند و سر تکان دادند. بسیار خوشحال بودم؛ در بینیام سوزش داشتم و اشک شوق روی صورتم جاری شد. اشکهایم را پاک کردم، دوباره به بالا نگاه کردم، و استاد دوباره برایم سر تکان دادند. صدا زدم: «استاد! استاد!» و ایشان دوباره برایم سر تکان دادند.
در همین لحظه، بلندگو موسیقیِ تمرین را پخش کرد و ما تمرینها را شروع کردیم. چشمانم را بستم و دیدم فاشن استاد در هوا نشسته و مراقب ماست. یک جمله از سخنان استاد را به یاد آوردم: «استاد مطمئناً دارای بدنهای قانون ( فاشن) است که آنها را در سکوت حفاظت میکند.» («بهطور رسمی شاگرد استاد شدن»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 1)
با احساس نیکخواهی عظیم استاد، اشکِ هیجان در چشمانم حلقه زد. در همان لحظه، حتی موی بدنم انگار جوانه زد و بزرگ و ضخیم شد و بدنم بسیار کشیده و بلند شد. این بُعد برایم بیش از حد کوچک شده بود و ناچار بودم سرم را به جلو خم کنم. هنگام انجام تمرینات، دستانم بهطور خودکار با مکانیسمی که استاد در من قرار داده بودند حرکت میکرد. پس از پایان تمرین، فاشن استاد در سکوت دور شد. این تجربه شخصی من از شگفتی و قدرت فالون دافا بود.
۲. اعتراض صلحآمیز ۲۵آوریل و دادخواهی پس از ۲۰ژوئیه
در ۱۱آوریل۱۹۹۹، هه زوئوشیو، دبیر کمیسیون امور سیاسی و حقوقی ح.ک.چ (حزب کمونیست چین)، در یک نشریه سراسری که توسط دانشکده آموزش دانشگاه تیانجین منتشر میشد، مقالهای افتراآمیز درباره فالون گونگ (فالون دافا) منتشر کرد. تمرینکنندگان برای صحبت با او درباره این تمرین رفتند و بیش از ۴۰ تمرینکننده دستگیر شدند. مقامات به باقی تمرینکنندگان گفتند که مشکل فقط در صورتی حل میشود که به پکن بروند. در ۲۵آوریل، تمرینکنندگان فالون گونگ از سراسر کشور، به اداره نامهها و درخواستهای شورای دولتی برای دادخواهی رفتند تا درخصوص این دستگیری دادخواهی کنند. بسیاری از دادخواهان بیرونِ این اداره ماندند. آنها در سکوت ایستادند و پلیس نیازی به برقراری نظم نداشت. نخستوزیر وقت با چند تمرینکننده دیدار کرد و دستور داد اداره امنیت عمومی تیانجین تمرینکنندگان دستگیرشده را آزاد کند. همان شب تمرینکنندگان در سکوت، محل را ترک کردند، بدون اینکه حتی یک تکه زباله را پشت سر جا بگذارند.
دادخواهی ۲۵آوریل از سوی جامعه بینالمللی بهعنوان صلحآمیزترین و منطقیترین دادخواهی در تاریخ معاصر چین شناخته شد. اما رهبر وقت چین، «جیانگ زمین»، این رویداد را «حمله به ژونگنانهای (مقر دولت مرکزی)» خواند و در ۲۰ژوئیه همان سال، آزار و شکنجه تمامعیار فالون گونگ را آغاز کرد. از آن زمان به بعد، پلیس و مقامات تمرینکنندگان را در محلهای تمرین در سراسر کشور تحتنظر و بازجویی قرار دادند. برخی حتی آنها را تا خانه تعقیب میکردند.
پیش از ۲۵آوریل۱۹۹۹، دهها محل تمرین در شهر ما وجود داشت. در داخل و خارج شهر، صدای موسیقی تمرینات همهجا شنیده میشد. سپس ۲۰ژوئیه۱۹۹۹ فرا رسید. رسانههای ادارهشده توسط ح.ک.چ، ازجمله تلویزیون، رادیو و سایر رسانهها بهطور شبانهروزی درباره فالون گونگ دروغ منتشر میکردند تا مردم را فریب دهند. این آزار و شکنجه بهحدی شدت یافت که مسافران در مراکز و ایستگاههای اصلی حملونقل، تحت بازرسیهای سخت قرار میگرفتند.
در ۲۲ژوئیه۱۹۹۹، من و شوهرم برای دادخواهی به مرکز استان رفتیم. در میانه مسیر، پلیس اتوبوس را متوقف کرد و دستور داد همه برای بازجویی پیاده شوند. به شوهرم گفتم: «آنها نیت بدی دارند، پیاده نشو.» ناگهان صدایی شنیدم: «شما دو نفر آرام باشید و سر جایتان بنشینید.»
هیچکس از ما نخواست که از اتوبوس پیاده شویم. بعداً فهمیدم که استاد سپری محافظ در اطرافمان قرار دادند و ما را از دیدهشدن محافظت کردند. پنجره را باز کردم و دیدم پلیس پرتره استاد را روی زمین گذاشته و از مسافرانی که میخواهند سوار اتوبوس شوند میخواهد که روی پرتره پا بگذارند و ناسزا بگویند تا اجازه سوارشدن داشته باشند. حدود ده نفر بهدلیل امتناع از این کار، سوار نشدند.
من و شوهرم به ساختمان دولت استان رسیدیم. مأموران پلیس مسلح در دو طرف ورودی ایستاده بودند و اجازه ورود نمیدادند. شوهرم به پلیس گفت فالون گونگ چیست. پلیس گفت: «فوراً اینجا را ترک کنید. اگر از کنار من جلوتر بروید، دستگیر میشوید. ما دستور داریم.» در بلندترین نقطه محوطه دولت استان، سه بلندگو بارها اعلامیه وزارت امور مدنی را پخش میکردند که فالون دافا را ممنوع اعلام کرده بود. تعداد بیشماری از مأموران پلیس مسلح با سپر در دست، بهسمت تمرینکنندگان هجوم آوردند و آنان را متفرق کردند. آژیر پلیس فضا را پُر و جوی رعبانگیز ایجاد کرده بود. من و شوهرم همان روز به خانه بازگشتیم.
پس از ناکامماندنِ دادخواستمان در مرکز استان، پلیس و مقامات محلی ما را بهطور دقیق تحتنظر گرفتند. به شوهرم گفتم: «تو در خانه بمان، من به پکن میروم؛ تو در میان تمرینکنندگان نفوذ بیشتری داری و اگر تو را در خانه ببینند، خیالشان آسودهتر خواهد بود.» او موافقت کرد.
در ۱۷اکتبر۱۹۹۹، من و چند تمرینکننده با قطار به پکن رفتیم. وقتی به اداره استیناف پکن رسیدیم. کارکنان شیفت با مأموران پلیس جایگزین شده بودند. آنها پرسیدند از کدام استان آمدهایم و گفتند: «سوار خودرو شوید، به جایی میرویم که میتواند این مسئله را حل کند.» ما را به دفتر رابط استانمان در پکن بردند و پلیس محلی ما را به شهرمان بازگرداند و بهمدت دو هفته در بازداشتگاه نگه داشت.
در دفتر رابط یکی از کارکنان گفت: «چرا به پکن آمدید و اینهمه پول و وقت خرج کردید تا فقط رنج بکشید؟ استاد شما از فروشِ کتاب پول درآورد و به خارج رفت تا زندگی راحتی داشته باشد و شما را اینجا رها کرد.» گفتم: «استادم به دعوت دیگران به خارج رفتند تا این تمرین را گسترش دهند و به افراد بیشتری کمک کنند تزکیه کنند. اگر ایشان میخواستند ثروتمند شوند، نیازی به فروش کتاب نداشتند؛ کافی بود از هر تمرینکننده یک یوان بخواهند؛ با وجود بیش از صدمیلیون تمرینکننده، فوراً مولتیمیلیونر میشدند. ایشان از من هیچ پولی نگرفتند؛ فقط به من میآموزند ذهنم را تزکیه کنم و انسان بهتری باشم.»
۳. اعتباربخشی به فا
نجات دیگران
در ۱اکتبر۲۰۰۰، دوباره برای دادخواهی به پکن رفتم. این بار چهارده نفر بودیم. برای حمایت بهتر از یکدیگر، هر دو نفر کنار هم ماندیم. وقتی به گوشه جنوبغربی میدان تیانآنمن رسیدیم، دیدیم بیش از ۱۰۰ مأمور از گوشه جنوبشرقیِ میدان بهسوی میدان میآیند، درحالیکه باطومهای برقی در دست داشتند.
ما قدمهایمان را تند کردیم و بهسوی میدان تیانآنمن دویدیم؛ جایی که دههاهزار تمرینکننده از سراسر کشور، پیش از ما گرد هم آمده بودند. همچنین مأموران پلیس مسلح، مأموران لباسشخصی و پلیسهای عادی حضور داشتند. میدان به صحنه نبرد میان خیر و شر تبدیل شده بود. ما به جمع تمرینکنندگان پیوستیم و فریاد زدیم: «فالون دافا خوب است، فالون دافا راستین است، محیط تزکیهمان را بازگردانید، اعتبار استاد لی هنگجی را بازگردانید!»
پلیس با باطومهای برقی تمرینکنندگان را میزد. صورت برخی تمرینکنندگان کبود و متورم شده بود و نمیتوانستند ببینند به کجا میروند، و بنابراین قادر به فرار نبودند. با تلاش از میان جمعیت، خودم را به پلیس رساندم و فریاد زدم که دست از خشونت بردارید. هنوز جملهام تمام نشده بود که یکی از آنها مشت محکمی به صورتم زد و دیدم تار شد. احساس میکردم باطومهای برقی و مشتها بیوقفه بر سر و پشتم میکوبند.
درست زمانی که احساس کردم دیگر توان مقاومت ندارم، تمرینکننده جوانی بازوی مرا گرفت و گفت: «بایست! نیفت! اگر بیفتی زیر دستوپا له میشوی و میمیری!» او به فریادزدن شعارها ادامه داد. پلیس ما را حتی شدیدتر کتک میزد. مدتی بیهوش شدم؛ روحم از بدنم جدا و در هوا شناور شد. از بالا به میدان تیانآنمن نگاه کردم و دیدم که جمعیت چقدر زیاد است. تمرینکنندگان مانند موج پیش میآمدند و لحظهای از فریادزدن شعارها دست نمیکشیدند. صدای آنان کرکننده بود و در آسمان طنین انداخته بود. پلیس سرعت دستگیری را افزایش داد. تمرینکنندگان دستان یکدیگر را گرفته بودند تا پلیس نتواند آنها را دستگیر کند. این نبرد میان خیر و شر واقعاً تماشایی و وصفناپذیر بود.
این تمرینکننده جوان تمام مدت دست مرا گرفته بود، درحالیکه پلیس بیوقفه با باطوم او را میزد. وقتی دیدم چقدر درد میکشد، روحم به بدنم بازگشت و دوباره شروع به فریادزدن شعارها کردم.
پلیس ما را به حیاطی در همان نزدیکی برد که از دادخواهان پر بود؛ همه راست ایستاده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. وقتی یکی از مأموران مرا از ماشین بیرون میکشید، شنیدم مأمور دیگری آهسته به او گفت: «کسی دارد از حیاط عکس میگیرد.» او فوراً به بیرون دوید. سریع به تمرینکنندهای که کنارم بود هشدار دادم: «پلیس میخواهد سراغ کسی برود که دارد عکس میگیرد.» آن تمرینکننده فریاد زد و به آن شخصی که عکس میگرفت گفت: «پلیس دارد بهسمتت میآید، فرار کن!» او پیش از آنکه پلیس بتواند به او برسد، ناپدید شد.
چرا پلیس از اینکه از مأموران عکس گرفته شود میترسد؟ چون کارهای تاریکشان نباید منتشر و افشا میشد. از این میترسیدند که مردم حقیقت را بدانند.
اتوبوس بزرگی وارد حیاط شد و بهسرعت از تمرینکنندگان پُر شد. آن ما را به بازداشتگاهها و زندانهای نزدیک برد. هر بار که به جایی میرسید، تابلویی نصب بود که نوشته بود: «ظرفیت تکمیل». از حدود ساعت ۱۱صبح تا ۶بعدازظهر، ما را به چند مکان بردند، اما همه پُر بودند، بنابراین اتوبوس به پکن بازگشت. من و آن تمرینکننده در بازداشتگاه منطقه شیچِنگ زندانی شدیم.
خوشحالی از کمک به دیگران
در بازداشتگاه، تمرینکننده ژانگ که ساکن پکن بود، چند ماجرا برایم تعریف کرد. در پکن، زوج سالخوردهای بودند که پسر، عروس و نوهشان، یک خانواده پنجنفره، همگی فالون گونگ را تمرین میکردند. یک شب، آن زوج سالمند برای روشنگری حقیقت بیرون رفتند و دیدند تمرینکنندگانی که از شهرهای دیگر، برای دادخواهی به پکن آمده بودند، در پیادهروها یا در دهانه پلها خوابیدهاند. با دیدن این صحنه، اندوهگین شدند و روز بعد پسر و عروسشان را صدا زدند تا درباره فروش یکی از آپارتمانهایشان، بهمنظور کمک به تمرینکنندگان استانهای دیگر مشورت کنند. عروسشان داوطلب شد که آپارتمان جدید را بفروشد، چون ارزش بیشتری داشت. زوج سالمند بخشی از پول فروش را برداشتند و از مکانی به مکان دیگر رفتند تا تمرینکنندگان را پیدا کنند و برایشان غذا و محل اسکان فراهم کنند.
ماجرای دیگر درباره تمرینکننده خانمی از استانی دیگر بود که شوهرش در پکن کار میکرد. وقتی آن خانم به دیدار شوهرش آمد، دید تمرینکنندگانی که از سایر شهرها آمدهاند در مدت اقامتشان در پکن، نان بیات میخورند و از آب لولهکشی برای خوردن استفاده میکنند. او به خانه برگشت و از شغلش استعفا داد، سپس در پکن، یک رستوران باز کرد. در طول روز برای تمرینکنندگان سوپ گرم و نان رایگان فراهم میکرد. شبها میز و نیمکتها را کنار میزد تا جا برای استراحت تمرینکنندگان باز شود. وقتی فهمید اتاقش کنار سالن اجتماعاتی است که پلیس بیش از ۲۰۰ تمرینکننده را در آنجا بازداشت کرده است، فوراً برایشان آب معدنی و غذا برد.
ژانگ همچنین به من گفت که تاکنون هفت بار بازداشت شده است. او پس از پانزده روز آزاد میشد و تمرینکننده دیگری بهجای او وارد بازداشتگاه میشد تا تمرینکنندگانی که از شهرهای دیگر آمده بودند در اینجا نگه داشته نشوند. مسئولان بازداشتگاه متون جعلی پخش میکردند و افرادی را بهجای تمرینکنندگان جا میزدند تا فا را تضعیف کنند. تمرینکنندگان پکن نمیخواستند تمرینکنندگان سایر مناطق فریب بخورند، بنابراین نوبتی بهجای آنها بازداشت میشدند.
پس از شنیدن این ماجراها، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. همان شب خوابی دیدم. در خواب، استاد از آسمان فرود آمدند و مقابل من ایستادند. استاد از من پرسیدند: «بودا چیست؟» پاسخ دادم: «نگهبانِ جهان.» استاد سر تکان دادند و برگه امتحانی را که تا خورده بود به من دادند. آن را گرفتم، اما پیش از آنکه فرصت کنم نگاهش کنم بیدار شدم.
چند روز بعد، پلیس من و آن تمرینکننده را به بازداشتگاه محلیمان بازگرداند. من به یک سال کارِ اجباری محکوم شدم، اما اردوگاه کار اجباری از پذیرش من خودداری کرد، چون در معاینه پزشکی رد شدم. با وجود این، بهجای اینکه بگذارند به خانه برگردم، پلیس مرا در بازداشتگاه نگه داشت، چون از انکار ایمانم امتناع کرده بودم.
ایمان استوار به فالون دافا
در بازداشتگاه، ماجراهایی را که در بازداشتگاه پکن شنیده بودم برای تمرینکنندگان محلی تعریف کردم. یکی از تمرینکنندگان درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «تمرینکنندگان پکن خیلی خوب عمل کردند. ما باید پس از آزادی، رشد کنیم و به آنها برسیم.»
روزی حدود 12 نفر از ما مشغول انجام تمرینات بودیم که یک نگهبان ما را به رئیس بازداشتگاه گزارش داد. او خشمگین شد. در سردترین روزهای زمستان، زمانی که آب در بیرون فوراً یخ میزد، رئیس بازداشتگاه دستور داد کتهای ضخیم و کفشهایمان را درآوریم و با لباس زیر و پابرهنه در حیاط بایستیم. ما سه ساعت ایستادیم و هیچکدام احساس سرما نکردیم؛ نگهبانها ماتومبهوت مانده بودند. همه ما فهمیدیم که این استادِ مهربان بودند که درد را برایمان تحمل و از ما محافظت کردند.
نگهبانها از هر روشی استفاده میکردند تا مرا مجبور کنند فالون گونگ را رها کنم. روزی رئیس بازداشتگاه به من گفت: «رئیسِ پسرت دارد بررسی میکند که آیا هنوز فالون گونگ را تمرین میکنی یا نه؛ اگر اینطور باشد، پسرت ترفیع نخواهد گرفت.»
او را نادیده گرفتم و گفتم تمرین فالون گونگ مرا سالم نگه داشته و هرگز بیمار نشدهام، و به بیمارستان نرفتهام که موجب دردسر برای همکاران و خانوادهام شوم. او دوباره فشار آورد و گفت که باید نگران آینده شغلی پسرم باشم. فکر کردم: «سران و دبیران ح.ک.چ در امور فاسد ح.ک.چ شریک هستند. بهتر است پسرم اصلاً وارد چنین پستهایی نشود.» قلبم سرشار از فالون دافا و تمام نیرنگهایشان بیاثر بود.
بهکارگیری تمام تلاشم برای کمک به تمرینکنندگان
ماجراهای ایثارگرانهای که در بازداشتگاه پکن شنیده بودم عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار داد و الهامبخشم شد. فکر کردم روزی فرا خواهد رسید که من نیز بدون کمترین تردید با فداکاری، برای کمک به دیگران قدم پیش بگذارم.
در ژانویه۲۰۰۳، از بازداشتگاه محلی آزاد شدم. یک شب در ماه مارس شنیدم که پلیس چند مرکز بزرگ تولید مطالب اطلاعرسانی را تخریب کرده است. تمرینکنندگان دیگر نمیتوانستند هفتهنامه مینگهویی را بخوانند و دسترسیشان به مینگهویی از بین رفته بود.
وقتی دیدم تمرینکنندگان نگران هستند، تصمیم گرفتم یک مکان تولید مطالب راهاندازی کنم. یک تمرینکننده جوانِ خانم را میشناختم که خوب تزکیه میکرد و خانهاش در موقعیت مناسبی قرار داشت. این موضوع را با او مطرح کردم. او گفت که پولی ندارد، چون شرکتش ورشکست شده بود. گفتم که میتواند مکان را فراهم کند و من هزینهها را پرداخت کنم. یک دستگاه کپی و سایر لوازم ضروری را خریدیم. همچنین چند نمونه مطلب پیدا کردیم و شروع به تکثیر آنها کردیم و مطالب را در اختیار تمرینکنندگان محلی گذاشتیم. بعداً دستگاه کپی دیگری هم خریدیم. بهخاطر مسائل امنیتی، برای خرید لوازم به خارج از شهر میرفتیم. من و تمرینکننده دیگری ۷۰هزار یوان جمع کردیم تا خودرویی بخریم و یک تمرینکنندۀ دارای گواهینامه رانندگی را برای تحویل مطالب پیدا کردیم.
در سال ۲۰۰۴، یک مکان تولید مطالب را در اتاقی دنج و دور از دید در خانهام طراحی و راهاندازی کردم. تمرینکنندهای کار با کامپیوتر را به من آموخت و این باعث شد دیگر نیاز نباشد برای امانتگرفتن نمونه مطالب از خانه بیرون بروم. این مکان کوچک تولید، بهتدریج به تمام لوازم و امکانات لازم مجهز شد و من نیز مهارتهای مختلف تولید را بهخوبی فرا گرفتم. اکنون میتوانم کتابهای دافا، هفتهنامه مینگهویی، بروشورها، یادبودها، کارتها، سیدیها و یادبودهای یشمی حکاکیشده را تولید کنم. کیفیت مطالب بسیار ظریف و در حد استانداردهای حرفهای است. هر چیزی که تمرینکنندگان برای نجات مردم نیاز داشتند، فرقی نداشت در کجا باشند، من بر مشکلات غلبه میکردم و کار باکیفیت را بهموقع انجام میدادم. گاهی تا صبح کار میکردم و روز بعد همچنان پرانرژی بودم و هیچ نشانهای از خستگی نداشتم.
در روند تهیه مطالب، معجزاتی رخ داد. استاد به من خرد بخشیدند و اجازه دادند که من، یک زن سالمند هفتادساله با تحصیلات ابتدایی، سریع یاد بگیرم و مهارتهای مرتبط با کامپیوتر را بهخوبی بیاموزم. در روزهای گرم تابستان، وقتی در اتاقی بسته و دمکرده و بدون وسایل خنککننده کار میکردم، اصلاً احساس گرما یا خفگی نمیکردم؛ نسیم ملایمی اغلب صورتم را نوازش میکرد. روزی قصد داشتم ۱۰۰ صفحه مطلب چاپ کنم. یک دسته کاغذ را تصادفی برداشتم و در دستگاه کپی گذاشتم. پس از چاپ، آنها را شمردم؛ دقیقاً ۱۰۰ صفحه بود. این نوع معجزات اغلب رخ میداد. استاد میدیدند که من زیر بار کار خسته شدهام و به بهبود راندمان کارم کمک میکردند. همچنین به تمرینکنندگانی که در مناطق دورتر زندگی میکردند کمک میکردم مکانهای تولید مطالب را راهاندازی کنند و به آنها کمک مالی میکردم.
شوهر یک تمرینکننده بهدلیل انکار نکردن ایمانش دستگیر شد. این خانم و دو فرزندش از ماندن در خانه میترسیدند و برای کمک نزد من آمدند. میدانستم باید کمکشان کنم. تمرینکنندهای را به یاد آوردم که دو جریب زمین کشاورزی داشت و چند خانه روی آن بود، و برای این تمرینکننده و دو فرزندش تدارک دیدم که موقتاً در یکی از خانههای مزرعه اقامت کنند. برای اینکه مجبور نباشند بیرون بروند، هر چیزی را که لازم داشتند برایشان فراهم کردم.
تمرینکنندهای هنگام فرار از دست پلیس همراه شوهرش، پایش شکست. این زوج به شهر ما آمدند و یک تمرینکننده محلی مسئول اسکان و مایحتاج روزانهشان شد. چند تمرینکننده جوان و میانسال زن که از شهرهای دیگر آمده بودند، در کارخانه مواد غذایی متعلق به یک تمرینکننده مشغول شدند. تمرینکنندگان جوان مرد در کارخانه فرآوری آرد، که آن هم متعلق به تمرینکنندهای بود، مشغول به کار شدند. همچنین برای چند تمرینکننده خانم، محل اقامت و شغل مناسب پیدا کردیم.
۵. تزکیه مستحکم در میان آزار و شکنجه
نجات مردم درحالیکه مستمند بودم
روزی در اکتبر۲۰۱۳، یک تمرینکننده خانم چاپگری را به خانهام آورد، چند جمله گفت و رفت. سه دقیقه بعد، هنگامی که من مشغول کنارگذاشتن چاپگر بودم، چند مأمور لباسشخصی به خانهام یورش آوردند. یکی از مأموران جلو آمد و با غرور گفت: «دیگر چه حرفی داری؟» منظورش این بود که مچ مرا گرفته است.
لبخند زدم، چاپگر را جلو سینهام گرفتم و گفتم: «برای آینده بهترِ همه، این مأموریت من است.» گروهی از اعضای کمیسیون امور سیاسی و حقوقی، اداره ۶۱۰، یگان امنیت ملی و ایستگاه پلیس محلی وارد حیاط شدند و قصد داشتند مرا دستگیر کنند. آنها را به بیرونِ حیاط هدایت کردم، جلو در ایستادم، یک پا داخل و یک پا بیرون، و درحالیکه در را گرفته بودم، بلند برای آنها، همسایهها و رهگذران درباره حقیقتِ آزار و شکنجه فالون گونگ صحبت کردم.
درحالیکه صحبت میکردم، ناگهان در را محکم بستم و قفل کردم و مأموران را بیرون انداختم و به شوهرم که داشت میلرزید گفتم: «باید از اینجا بروم.»
با سرعت به خانه کناری پریدم، و سپس به خانه اصلی. به روی بلندترین لبه پشتبام رفتم، بعد به انبارِ متروکه مجاور پریدم. روی پشتبام آن رفتم، در امتداد بلندترین لبه در پشتبام حرکت کردم و تا لبه سقف پایین آمدم؛ سپس از روی دو خانه یکطبقه و دو دیوار پریدم و با موفقیت فرار کردم. در آن زمان بیش از هفتاد سال داشتم. هنگام پریدن از روی خانهها، عبور از پشتبامها و پریدن از روی بلندترین لبه پشتبام، احساس میکردم نیرویی مرا حمایت میکند. میدانستم که استاد ازمن در برابر خطر محافظت کردند.
مأموران بیرونِ حیاط از دیوار پریدند و وارد حیاط شدند؛ ظاهراً فکر میکردند جایی پنهان شدهام. همهجا را گشتند، اما نتوانستند مرا پیدا کنند. به هم نگاه کردند؛ نمیتوانستند بفهمند جریان چیست. یکی گفت: «یعنی ممکن است این پیرزن پرواز کرده باشد یا در زمین فرو رفته باشد؟»
پس از ترک خانه، دو روز نزد یک تمرینکننده ماندم. چون پلیس بهدنبالم میگشت و حکم دستگیریام را در وبسایتهای مختلف منتشر کرده بود، مجبور شدم خانه آن تمرینکننده را ترک کنم و از شهر خارج شوم.
تمرینکنندهای برایم در یک مکان امن تولید مطالب که در زیرزمین قرار داشت کاری پیدا کرد. در آنجا هفت چاپگر رنگی وجود داشت که از قطعات قابلاستفاده دستگاههای خراب مونتاژ شده بودند و سه لپتاپ قدیمی نیز موجود بود. این تمرینکننده بسیار ماهر بود. ماه اکتبر بود و زمان تولید تقویمهای مینگهویی برای سال آینده. هر روز فا را مطالعه میکردم، تمرینها را انجام میدادم، تقویمها را میساختم، مطالب اطلاعرسانی را چاپ میکردم و با آن تمرینکننده تبادل تجربه داشتم.
چاپگرهای رنگی کند کار میکردند، اما خروجیها شفاف و درخشان بودند. هر روز، چاپگر اول را روشن و چاپ را آغاز میکردم، سپس سراغ چاپگر بعدی میرفتم و همین کار را تکرار میکردم. وقتی چاپ برای چاپگر هفتم تنظیم میشد، چاپگر اول کارش تمام میشد. سپس دوباره از چاپگر اول شروع میکردم. وقتی کل خروجیها آماده میشد، آن تمرینکننده دیگران را صدا میزد تا صفحات را به هم وصل و تقویمها را تکمیل و توزیع کنند.
در دسامبر، تولید تقویمها را متوقف کردیم. تمرینکنندگان که میدانستند دلتنگ خانهام هستم، برایم یک خانه دوطبقه پیدا کردند که توسط یک تمرینکننده ساخته شده بود. پس از بازگشت، دیدم خانه به اندازهای بزرگ است که میتوان در آن بنر تولید کرد. هشت قالب بنر وجود داشت؛ بنرهای بلند حدود ۱٫۶ متر طول و ۳۰ سانتیمتر عرض داشتند؛ کوتاهترها حدود ۱٫۲ متر طول داشتند. تمرینکنندهای پارچه خرید و بنرها را چاپ کرد. بنرهای آماده روی درختان و تیرهای برق آویزان میشدند. همچنین چاپگرها، کامپیوترها و دستگاههای حکاکی یادبود یشمی بیشتری اضافه کردیم تا انواع دیگری از مطالب روشنگری حقیقت را برای تمرینکنندگان محلی تولید و تأمین کنیم.
شکایت از جیانگ زمین
در سال ۲۰۱۵، تمرینکنندگان شروع کردند از رهبر سابق ح.ک.چ، جیانگ زمین، بابت سوءاستفاده از قدرت و آغاز آزار و شکنجه فالون گونگ در چین شکایت کنند. جیانگ دستور داده بود که فالون گونگ ظرف مدت سه ماه نابود شود، با این سیاست: «تمرینکنندگان را از نظر سیاسی بدنام کنید، از نظر مالی ورشکستشان کنید، و از نظر جسمی آنها را نابود کنید.» قواعد نانوشته برای رفتار با تمرینکنندگان زندانی چنین بود: «مرگها خودکشی تلقی میشوند، و اجساد بدون تحقیق مستقیماً سوزانده میشوند.»
بسیاری از تمرینکنندگان جان باختند، مجروح یا معلول شدند؛ زندانی و به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شدند؛ دستگیر و برای مدتهای طولانی بازداشت شدند. تعداد بیشتری مجبور شدند از خانههای خود بگریزند و شغلشان را از دست دادند؛ خانوادههایشان از هم پاشید. بدتر از همه اینکه شمار نامعلومی از تمرینکنندگان، قربانی برداشت اعضای بدن افراد زنده شدند و در این روند جان باختند.
چون آن زمان مستمند و تحت تعقیب بودم، از تمرینکننده دیگری خواستم که شکایتنامههایم را ارسال کند. هیچیک از شش شکایت من به دیوان عالی خلق و دادستانی عالی خلق نرسید؛ بخشی را اداره پست گم کرد و بخشی در فرودگاه ناپدید شد. پس از جستجوی درون و مطالعه فا دریافتم که باید خودم مسئولیتم را بهعهده بگیرم؛ اگر دیگران بهجای من کار میکردند، این دیگر تزکیه من نبود. نسخه دیگری چاپ کردم و شخصاً آن را به نزدیکترین اداره پست تحویل دادم. چند ساعت بعد، کامپیوترم را بررسی کردم و دیدم به مرکز توزیع محلی رسیده است. چند ساعت بعد دوباره بررسی کردم و دیدم به نقطه دیگری رسیده است. روز بعد ساعت ۴ بعدازظهر به پکن رسید. حدود ساعت ۵ بعدازظهر، یک پستچی به نام لی، آن را به دادستانی عالی خلق تحویل داد. خیالم آسوده شد.
تعداد زیادی از تمرینکنندگان نیز پس از چند تلاش نتوانستند شکایتنامههای خود را ارسال کنند. بعداً فهمیدم که میتوانیم نامه را ایمیل کنیم و نیازی به ارسال فیزیکی نیست. من و تمرینکنندهای دیگر با یک تمرینکننده جوان مشورت کردیم تا روش ارسال را یاد بگیریم. سپس به تمرینکنندگان اطرافمان کمک کردیم تا نامههایشان را بنویسند، تایپ کنند، و آنها را برایشان ایمیل کردیم. این روش بسیار امنتر از مراجعه به اداره پست بود. درنهایت تمام تمرینکنندگان محلی با نام واقعی، نشانی منزل، و شماره تلفن خود، از جیانگ و مقامات محلیای که بهطور خودسرانه به خانههایشان یورش برده و آنها را بازداشت کرده بودند، در دادستانی عالی خلق و دیوان عالی خلق شکایت کردند.
همچنین شکایتنامهای به کمیسیون مرکزی بازرسی انضباطی ارسال کردم. متن آن به این شرح است:
«من برای درمان بیماری فالون گونگ را آغاز کردم و واقعاً به سلامتی دست یافتم. با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری، سخت تلاش میکنم انسان خوبی باشم؛ دیگران را در اولویت قرار میدهم و هنگام بروز تعارضات، به اعمال خودم نگاه میکنم. درنتیجه در هزینههای درمانی صرفهجویی میشود، خانوادهام شاد است و با همسایگانم روابط خوبی دارم. متأسفانه جیانگ زمین مصمم است چنین تمرین شگفتانگیزی را نابود کند.»
«پس از آغاز آزار و شکنجه فالون گونگ، ایمانم را حفظ کردم، از خشونت نهراسیدم و حقیقت آزار و شکنجه را برای آشنایانم روشن کردم. امیدوار بودم بتوانند درست را از نادرست تشخیص دهند و با تمرینکنندگان فالون گونگ مهربان باشند تا برکت یابند و آیندهای روشن داشته باشند. تمام گفتار و کردارم در چارچوب مواد ۳۵ و ۳۶ قانون اساسی است که آزادی بیان، انتشار و باور را تضمین میکند. آنها هیچ قانونی را نقض نمیکنند و کاملاً خیرخواهانهاند.»
«بهدلیل آنکه جیانگ این آزار و شکنجه را آغاز کرد، من در سالخوردگی تهیدست شدهام و دردهای وصفناپذیری را تحمل کردهام. شوهر ۸۰سالهام بارها شاهد صحنههای وحشتناک بوده و سالها در ترس زندگی کرده است. او بهتدریج دچار زوال عقل شده و کنترل دفعش را از دست داده است، و این موضوع مرا عمیقاً نگران میکند.»
«از کمیسیون مرکزی بازرسی انضباطی درخواست میکنم به پرونده من توجه کند و مطابق قانون اساسی، حکم نادرست و حکم دستگیری علیه من را لغو کند تا بتوانم به خانه بازگردم، به خانوادهام بپیوندم و از شوهرم مراقبت کنم. از این کمیسیون میخواهم که این تمرین را اعاده حیثیت کند، پاکی و بیگناهی فالون دافا و استاد لی هنگجی را بازگرداند، آزادی باور را احیا کند و جیانگ زمین را به دست عدالت بسپارد.»
کمیسیون مرکزی بازرسی انضباطی نامه مرا به کمیسیون منطقه محلی فرستاد. یکی از اعضای کمیسیون به دو فرزندم گفت اگر مرا به خانه نبرند، هردو شغلشان را از دست خواهند داد.
با وابستگی به خانواده، برای خاطر فرزندانم به خانه بازگشتم. مقامات مرا به زندان شینشیانگ فرستادند. از شنیدن سخنرانیهای شستشوی مغزیشان امتناع کردم و آنها شروع کردند به توهین و بدنامکردن من. سه بار ملاقات خانوادگیام را ممنوع کردند.
۵. حفاظت از دافا
فردی عادی نبودن
وقتی آزار و شکنجه در ژوئیه۱۹۹۹ آغاز شد، بیش از ۱۰۰میلیون تمرینکننده در ناباوری بودند. من با وابستگی شدید به مبارزه، در مرکز استان و در پکن دادخواهی کردم. 16 سال بعد، در سال ۲۰۱۵، از جیانگ شکایت کردم و پرسیدم چرا چنین دستورات بیرحمانهای را برای ازبین بردن تمرینکنندگان و نابود کردن آنها از نظر اقتصادی صادر کرده است. در درونم حس بسیار شدیدی از نفرت داشتم.
در طی این 26 سال تلاش برای پایاندادن به آزار و شکنجه، درحالیکه بر خوب انجام دادن سه کار مصر بودم، دریافتم که آنچه مرا پابرجا نگه داشته، ایمان راسخ، فا، افکار درست، و خرد و منطق برخاسته از فا است. باید عقاید و تصورات بشریام را از بین ببرم تا خودِ تزکیهشدهام بتواند با افکار درست، نیروهای کهن، موجودات شیطانی و امور و عوامل فاسد در کیهان را از میان بردارد.
تشکیل بدنی واحد برای ازبین بردن شیطان
این نبرد بزرگ میان خیر و شر به مرحله نهایی رسیده است و اهریمن اکنون استاد را در ایالات متحده هدف گرفته است. بااینحال ما دیگر همان کسانی نیستیم که ۲۶ سال پیش در آغاز آزار و شکنجه بودیم؛ دیگر نفرت در قلبمان نداریم و نمیخواهیم مانند کمونیستها در انقلاب مبارزه کنیم. درعوض نیکخواهی و افکار درست را حفظ میکنیم و به یاد داریم که تزکیهکننده دافا هستیم.
با یادآوری آغاز آزار و شکنجه در ۲۰ژوئیه، تمرینکنندگان خارج از چین، با سیاستمداران و رهبران خارجی صحبت کردند و در برابر سفارتخانههای چین تجمع صلحآمیز برگزار کردند. روحیه تزلزلناپذیرشان طی سالها، فارغ از شرایط آبوهوا، تعهدشان برای حفاظت از دافا، و تلاشهایشان برای کاهش فشار آزار و شکنجه بر تمرینکنندگان در چین، حقیقتاً چشمگیر است.
در این نبرد میان خیر و شر در خارج از چین، تمرینکنندگان داخل چین مسئولیت حتی بزرگتری دارند که با تمام توان افکار درست بفرستند، زیرا ریشه این آزار و شکنجه در پکن است. اهریمن مدام انرژی تاریک را از پکن به ایالات متحده میفرستد. بنابراین تنها غلبه بر وابستگیهای بشری و انجام خوبِ کارها کافی نیست؛ ما باید با سایر تمرینکنندگان بدنی واحد را تشکیل دهیم.
سه تا پنج تمرینکننده در جلسات مطالعه گروهی فای ما شرکت میکنند. پیش از مطالعه فا، ابتدا افکار درست میفرستیم. روزانه چهار نوبت افکار درست میفرستیم و افکارمان را بر شکایتهای ارائهشده در خارج از کشور متمرکز میکنیم. هر روز یک ساعتِ اضافه فقط برای فرستادنِ افکار درست میگذاریم. ازبینبردنِ اهریمن، نجات مردم است. عوامل ح.ک.چ که بهطور بدخواهانه به دافا حمله میکنند، در بُعدهای دیگر بهصورت نبردی شدید میان درستی و شرارت ظاهر میشود.
پس از خواندن مقاله استاد «سختیها و رنجهایی که دافا با آن روبروست»، فکر کردم که چرا استاد، که قادر متعال هستند، باید چنین فشار عظیمی را تحمل کنند. استاد برای ما و برای تمام موجودات ذیشعور در کیهان رنج میکشند. لطف و عنایتی که استاد به ما دارند بیکران است. استاد دافا را به ما آموختهاند و به ما این امکان را دادهاند که با جذب شدن در فا، خود را پاکسازی کنیم و ارتقا دهیم. چگونه میتوانیم لطف استاد را جبران کنیم؟
ما باید وابستگیهای بشری را کاملاً رها کنیم، همه عقاید و تصورات بشری را کنار بگذاریم و وابستگی به آسایش را رها کنیم تا بتوانیم برای پیروزی در نبردهای دوره اصلاح فا و اعتباربخشی به فا، زمان و انرژی بیشتری را صرف کنیم. ما باید خود را بهعنوان ذرات فا ثابت کنیم و به نگهبانان عناصر مثبت در کیهان تبدیل شویم.
زمان باقیمانده محدود است، اما ما همچنان سه کار را بهخوبی انجام خواهیم داد. زمان را غنیمت میشماریم تا حقیقت را برای خانواده، همکاران، دوستان و رهگذران روشن کنیم. با جدیت فا را مطالعه میکنیم و در مسیری که استاد برایمان نظم و ترتیب دادهاند گام برمیداریم و همراه ایشان به خانه برمیگردیم.
(گزیدهای از مقالات ارسالی برای بیستودومین کنفرانس فای چین در وبسایت مینگهویی)
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.