(Minghui.org) در سال‌های اخیر، با نوشتن نامه‌های روشنگری حقیقت، بر نجات مردم تمرکز کرده‌ام. این ایده در اصل، از اشاره‌ای از سوی استاد گرفته شد.

کتاب درسی «نوشتار به زبان انگلیسیِ» شوهرم مدتی روی میزش بود و در آن مدت، اغلب از من کمک می‌خواست. هر وقت پشت کامپیوترش می‌نشستم، این کتاب درست مقابلم بود. بلافاصله نکات ضروری نوشتن را در کتاب می‌دیدم و می‌توانستم آن‌ها را به‌خوبی در ذهنم جذب کنم. بعد از اینکه چند بار بخش‌های خاصی را خواندم، با خودم فکر کردم: آیا ممکن است این‌طور باشد که استاد به من یادآوری می‌کنند که روی مهارت نوشتنم کار کنم؟

من نه در رشته علوم انسانی تحصیل کرده‌ام و نه نوشتن را آموخته‌ام. نوشته‌هایم کاملاً به قدرت درونی و شهودم متکی است. واقعاً دوست دارم بنویسم. هر وقت شروع به نوشتن می‌کنم، از انجام کاری که در آن خوب هستم، لذت می‌برم. بعد از اینکه متوجه شدم استاد می‌خواهند من بنویسم، احساس شادی کردم و مایل بودم روی نویسندگی‌ام کار کنم.

به‌طور جدی شروع به بررسی نویسندگی کردم. مقالاتی درباره نویسندگی را از وب‌سایت مینگهویی دانلود کردم. ذهنم روی چگونگی بهبود مهارت‌های نوشتن و نحوه ارسال مقالات به مینگهویی متمرکز بود.

اما، گفتنش آسان‌تر از انجام دادنش بود. همچنین در آن زمان، از مادرشوهر مسنم در زادگاهش مراقبت می‌کردم. ازآنجاکه کارهای خانه طاقت‌فرسا بود و افرادی هر روز می‌آمدند و می‌رفتند، آرام‌شدن و نوشتن دشوار بود. چند بار مقاله ارسال کردم، اما هیچ‌کدام از آن‌ها منتشر نشد.

در آن زمان، فعالیتم در زمینه روشنگری حقیقت محدود بود. عمدتاً می‌توانستم این کار را وقتی برای خرید مواد غذایی بیرون می‌رفتم انجام دهم. همچنین فرصت‌هایی را برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت در مناطق مسکونی نزدیک پیدا می‌کردم. بعد از اینکه مادرشوهرم شب‌ها می‌خوابید، بی‌سروصدا آنجا را ترک می‌کردم تا مطالب برچسب‌دار را نصب کنم. او بعداً به مراقبت ۲۴ساعته نیاز داشت، بنابراین اصلاً فرصتی برای بیرون‌رفتن نداشتم.

مادرشوهرم خانواده بزرگی دارد و اغلب فرزندان و نوه‌ها به ملاقاتش می‌آیند. می‌خواستم هر وقت کسی می‌آمد حقیقت را روشن کنم، اما افراد می‌آمدند و با عجله می‌رفتند و همه دور مادرشوهرم حلقه می‌زدند تا صحبت کنند، بنابراین کنترل اوضاع آسان نبود. درمانده شده بودم. بعداً فهمیدم که نوشتن نامه ایده خوبی است. سرعت زندگی در آنجا کند بود و مردم تمام روز سرشان با تلفن‌هایشان مشغول بود. اگر برایشان نامه می‌نوشتم تا به خانه ببرند، وقت زیادی داشتند که با آرامش آن‌ها را بخوانند.

بنابراین شیوه‌ام را تغییر دادم. وقتی به دیدن مادرشوهرم می‌آمدند، از آن‌ها پذیرایی گرمی می‌کردم. شروع به روشنگری حقیقت نمی‌کردم و فقط درباره مسائل روزمره صحبت می‌کردم. اما، آن‌ها را با دقت زیر نظر می‌گرفتم و گاهی اوقات سؤالات خاصی می‌پرسیدم تا واکنش آن‌ها را ببینم. هر فردی را که با او در ارتباط بودم، تجزیه‌وتحلیل می‌کردم و می‌دیدم که گره ذهنی او چیست. براساس این گره‌ها، فرصت مناسبی برای نوشتن نامه به آن‌ها پیدا می‌کردم. متوجه شدم که این کار بسیار مؤثر است.

دخترعموی شوهرم تقریباً همسن من است. چند نامه روشنگری حقیقت برایش نوشته بودم و او مدت‌ها پیش از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن کناره‌گیری کرده بود. او به من اعتماد دارد و مایل است درباره مسائل با من صحبت کند. یک بار با پسرش دچار اختلاف شد. شخصیت سرسخت او اختلاف را تشدید کرده بود و پس از یک مشاجره بزرگ، مسئله حل نشد. او که احساس درماندگی می‌کرد، برای کمک به من مراجعه کرد: «تو در نوشتن خوب هستی. لطفاً برای پسرم نامه‌ای بنویس و او را نصیحت کن.»

نامه‌ای به پسرش نوشتم. از اصول فا، یعنی حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری برای روشن کردن او استفاده کردم. همچنین با گفتن داستان‌هایی از فرهنگ سنتی، مسائل را توضیح دادم. به این ترتیب، به عزت‌نفس او آسیب نرساندم، بلکه توانستم به مشکلاتش اشاره کنم و همچنین عشق و انتظارات اعضای خانواده‌اش را بیان کنم. پس از اتمام نامه، آن را به او دادم. او با کمال تعجب گفت: «عالی! الان آن را به او می‌دهم!» طولی نکشید که اختلافشان حل شد.

برادر بزرگ شوهرم از حزب کمونیست چین خارج شده بود، اما فشار ناشی از آزار و اذیت باعث شده بود که صحبتم درباره تمرین دافا را نپذیرد. به او مقداری مطلب روشنگری حقیقت داده بودم، اما هرگز پاسخی نداده بود. مرتباً به دیدار مادرشوهرم می‌آمد. هر وقت می‌آمد، با چای داغ از او پذیرایی می‌کردم، با او گپ می‌زدم و به صحبت‌هایش درباره نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش گوش می‌دادم. قند خون او بالا است، بنابراین غذایی می‌خریدم که قند خونش را کاهش می‌داد و هنگام ملاقات به او می‌دادم. همسرش وضعیت سلامتی خوبی نداشت و من اغلب نگرانی‌ام را نسبت به مراقبت از او ابراز می‌کردم.

فیلم «زمانی موجودی خدایی بودیم» را دیدم و فکر کردم عالیست. فکر کردم اگر مردم عادی بتوانند این فیلم را تماشا کنند، حتی از توضیح حقیقت توسط من مؤثرتر خواهد بود. فیلم را روی تبلتی دانلود کردم تا او و همسرش آن را به خانه ببرند و تماشا کنند. همچنین نامه‌ای نوشتم تا به تفسیر فیلم برای آن‌ها کمک کنم. از این فرصت برای گشودن قلبم استفاده کردم و در نامه توضیح دادم که چرا با وجود آزار و شکنجه، به تمرین فالون گونگ ادامه می‌دهم؛ چرا با وجود اینکه می‌دانم مردم دوست ندارند آن را بشنوند، هنوز حقیقت را روشن می‌کنم؛ چرا دانستن و ندانستن حقیقت در آینده، منجر به سرنوشت‌ متفاوتی خواهد شد و غیره.

وقتی حدود دو هفته بعد تبلت را برگرداند، با جدیت به من گفت که هم خودش و هم همسرش فیلم را با دقت تماشا کرده‌اند. همسرش حتی پیشنهاد مرا پذیرفته و دو بار فیلم را تماشا کرده بود. او گفت که نتوانست چیزی را خیلی عمیق درک کند، اما کاملاً به این نکته اعتقاد دارد که باید مهربان بود. می‌توانستم احساس کنم که این بار واقعاً فهمیده‌اند. روحیه‌شان خیلی بهتر بود و سرحال‌تر به نظر می‌رسیدند. همچنین با احترام بیشتری با من رفتار کردند و حتی نگاهشان به من متفاوت شد.

بعد از اینکه سال گذشته به منطقه خودم برگشتم، بیشتر به اهمیت نوشتن نامه‌های روشنگری حقیقت پی بردم. اطرافیانم روشنفکر هستند. بسیاری از آن‌ها، تا زمان بازنشستگی در ادارات دولتی کار می‌کردند. مدت‌هاست که دروغ‌های ح‌.ک‌.چ آن‌ها را کور کرده است، اما فکر می‌کنند همه‌چیز را می‌دانند. این افراد تمایل کمتری به گوش‌دادن به روشنگری حقیقت از غریبه‌ها دارند و تمایلی به پذیرش مطالب اطلاع‌رسانی فالون گونگ ندارند. اما، نسبتاً منطقی هستند و اصول اخلاقی دارند. وقتی آن‌ها را می‌بینید، اگر مستقیماً شروع به روشنگری حقیقت کنید، اغلب موضوع را عوض می‌کنند تا از آن اجتناب کنند. بنابراین من همچنان از همان استراتژی استفاده کردم. وقتی با آن‌ها گپ می‌زدم، مستقیماً درباره موضوع صحبت نمی‌کردم. درعوض، ابتدا آن‌ها را مشاهده می‌کردم و سپس براساس آنچه که در آن گیر کرده بودند، نامه‌هایی می‌نوشتم و فرصت مناسبی پیدا می‌کردم تا شخصاً نامه را به آن‌ها برسانم.

نامه‌ها را در کامپیوتر می‌نویسم تا همه آن‌ها ذخیره شوند. می‌توانم از آن‌ها به‌عنوان مرجع برای نامه‌های آینده استفاده کنم. برای مسائل مشابه می‌توانم بخشی از مطالب را دوباره به‌کار ببرم. برای بعضی افراد لازم است بارها بنویسم تا لایه‌به‌لایه موانع ذهنی‌شان را از بین ببرم. با بایگانی‌کردن نامه‌ها می‌دانم در نامه‌ قبلی چه نوشته‌ام و راحت‌تر می‌توانم نکات کلیدی نامه‌ بعدی را مشخص کنم.

با لحنی آرام می‌نویسم و به احساسات و وابستگی‌های بشری مخاطبم توجه می‌کنم. سعی می‌کنم به چیزهایی که برای آن‌ها حساس است، اشاره نکنم. اولین نکته این است که آیا مایل به خواندن نامه من هستند یا خیر. به‌عنوان مثال، برای افرادی که به‌شدت تحت تأثیر فرهنگ ح.‌ک.‌چ هستند، از به‌کاربردن کلماتی مانند «حزب شیطانی» و «اهریمن سرخ» خودداری می‌کنم و درعوض از کلمات خنثی مانند «ح.‌ک.‌چ» و «حزب» استفاده می‌کنم. هنگام استدلال برای آن‌ها، از گفتن «تو و شما» خودداری می‌کنم و درعوض می‌گویم «ما»، مثلاً «ما نمی‌توانیم بگذاریم حزب آینده‌مان را خراب کند، درست است؟»

هنگام نوشتن نامه، اغلب وارد حالتی می‌شوم که واقعاً با موجودات ذی‌شعور ارتباط برقرار می‌کنم. در طول روند نوشتن و حتی پس از تحویل نامه‌ام به آن‌ها، هنوز هم می‌توانم احساس کنم که قلب‌ ما با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کند. یک بار وقتی داشتم افکار درست می‌فرستادم، ناگهان صحنه‌ای را دیدم که شخصی که برایش نامه می‌نوشتم، روبرویم ایستاده بود و با جدیت به من نگاه می‌کرد.

شوهرم (که او هم تمرین‌کننده است) بازبین و ویراستار نامه‌های من است. او به خواندن هر نامه علاقه‌مند است و گاهی اوقات پیشنهادهایی برای اصلاح به من می‌دهد. در ابتدا، وقتی می‌خواست نامه‌هایم را بررسی کند، خوشم نمی‌آمد. به این دلیل بود که می‌دانستم او فقط به خواندن تمایل دارد و نه نوشتن، و اغلب از من می‌خواست که اسنادش را تهیه کنم. اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه می‌کنم. او ممکن است در نوشتن عالی نباشد، اما مسائلی که مطرح می‌کرد کاملاً درست بودند. به‌کار بستن پیشنهادهای او اغلب نتایج خوبی به همراه داشت. همچنین یک جفت «چشم طلایی» دارد و می‌تواند همه اشتباعات تایپی را تشخیص دهد.

به این درک رسیدم که استاد نظم و ترتیب داده‌اند تا او به من کمک کند. نوشتن نامه‌های روشنگری حقیقت برای هر دو ما یک پروژه است. من با شوهرم همکاری کردم و پیشنهادهای او را پذیرفتم. نتایج عالی بوده است، و اکنون نیز روان‌تر می‌نویسم.

چندی پیش، نامه‌ای به یکی از اقوامم که دانشجوی دانشگاه است و برای تعطیلات زمستانی به خانه آمده بود، نوشتم. پس از اتمام آن، نامه را به شوهرم نشان دادم. او گفت که قبل از خواندن نامه می‌خواست به من توصیه کند که هنوز نامه‌ای ننویسم، زیرا با این خویشاوند در تماس نبودم و نوشتن مستقیم نامه ممکن بود خوب برداشت نشود؛ اما پس از خواندن نامه، فکر کرد که خوب نوشته شده و واضح است و می‌توان آن را ارسال کرد. این نامه در همان نوبت اول، این شخص را متقاعد کرد که از حزب کمونیست چین خارج شود.

به‌تدریج فهمیدم دلیل اینکه استاد به من اشاره کردند مهارت‌های نوشتاری‌ام را بهبود ببخشم، این بود که بعداً برای نجات مردم، نامه‌های روشنگری حقیقت بنویسم. در آن زمان، به‌درستی درباره‌اش روشن‌ نشده بودم.

همچنین به‌تدریج فهمیدم که کل روند نوشتن تحت هدایت استاد تکمیل می‌شود. من فقط باید دستانم را حرکت دهم. الهام یکی از راه‌هایی است که استاد ایده‌ها را برایم می‌فرستند.

زمانی که به‌درستی درک کنم، نوشتن روان پیش خواهد رفت. هر زمان که به مرجعی نیاز داشتم، تقریباً بدون اینکه مجبور باشم به‌دنبال آن بگردم، درست در مقابلم بود. وقتی می‌خواستم به خطوط خاصی از یک ویدئوی خاص مراجعه کنم، پس از باز کردن ویدئو و یک بار کلیک کردن، می‌توانستم به بخشی که می‌خواستم برسم. وقتی می‌خواستم به خطوط خاصی در یک مقاله مراجعه کنم، می‌توانستم فوراً آن را پیدا کنم، حتی در مقالات طولانی. دائماً شگفت‌زده می‌شدم.

اما گاهی اوقات، وابستگی‌هایم مانع جریان روند فکری‌ای می‌شد که از سوی استاد ارائه می‌شد و نمی‌توانستم روان بنویسم. سپس در سایر مسیرهای ذهنی سردرگم می‌شدم، درنتیجه زیاد می‌نوشتم، اما احساس می‌کردم نکات اصلی را درک نمی‌کنم. در این زمان، استاد به من خرد می‌بخشیدند و به‌طرزی خستگی‌ناپذیر اصول فا را به من نشان می‌دادند، تا اینکه از مسیر منحرف‌شده برمی‌گشتم. آیا این من بودم که می‌نوشتم؟ واضح بود که استاد هنگام نوشتن دستم را می‌گرفتند، درست همانطور که وقتی کوچک بودیم و نوشتن را یاد می‌گرفتیم، اما نمی‌دانستیم چگونه قلم را در دست بگیریم، معلمان و والدین دست‌مان را می‌گرفتند.

خواهر بزرگم که او هم تمرین‌کننده است، یک بار هنگام قرار دادن مطالب در یک مؤسسه آموزشی با مشکل مواجه شد. دوربین‌های مداربسته تصویر او را ضبط کردند و فردی با او صحبت کرد. وقتی خانواده‌ام از این موضوع مطلع شدند، مشکلاتی پیش آمد و پسرش تا حدودی از نظر احساسی ناپایدار شد. می‌توانستم این را درک کنم، زیرا خواهرم چهار بار مورد آزار و اذیت قرار گرفته و زندان رفته بود. خواهرزاده‌ام فشار زیادی را تحمل کرده بود و بنابراین حتی با کمی مشکل، مضطرب می‌شد. او همچنین با بحران روبرو بود، زیرا واحد کاری‌اش از نظر مالی خوب عمل نمی‌کرد و شغلش را از دست داده بود. بنابراین ذهنش در وضعیت شکننده‌ای بود.

یک بار با خواهرزاده‌ام صحبت کرده بودم و احساس کردم که در آن زمان ناراحت است و واقعاً نمی‌تواند به حرف‌هایم گوش دهد. بنابراین تصمیم گرفتم نامه‌ای برایش بنویسم تا گفتگوی عمیقی داشته باشم.

ابتدا که شروع به نوشتن نامه کردم، روند فکریِ چند روز قبل را که با او صحبت کرده بودم، دنبال کردم. اوضاع خوب پیش نمی‌رفت و نمی‌توانستم به نوشتن ادامه دهم. شب، هنگام مطالعه جوآن فالون ناگهان دیدم که دو جمله در صفحه قرمز شد! با عجله به کلمات قرمز نگاه کردم. قرمزی کلمات پایین قبل از اینکه بتوانم خوب ببینم ناپدید شد، اما خط قرمز بالای آن را به‌وضوح دیدم:

«مردم عادی آن را غیرقابل تصور می‌دانند و نمی‌توانند یک تمرین‌کننده را درک کنند.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

درباره‌اش فکر کردم، اما نفهمیدم. به خواندن ادامه دادم. بعد از اینکه یک صفحه را ورق زدم و به خواندن ادامه دادم، جای دیگری به رنگ قرمز شد:

«... چقدر عمیق درک می‌کنید» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

دوباره واژه «درک». چه معنایی داشت؟

روز بعد، کمی بی‌قرار بودم. در نوشتن نامه مشکل داشتم، اما شوهرم مانع بیرون رفتنم برای توزیع مطالب ‌شد. در خانه احساس اضطراب می‌کردم. می‌دانستم که نمی‌توان کاری را به‌زور انجام داد. خب، پس فکر کردم، اگر اجازه ندهی برای روشنگری حقیقت بیرون بروم، حقیقت را برایت روشن خواهم کرد. شوهرم را صدا زدم. قبل از اینکه صحبت کنم، او شروع به صحبت کرد. گفت که مطالبی را که درباره استفاده از قانون، برای مقاومت در برابر آزار و اذیت بود، به خاطر دارد. هیجان‌زده بود و گفت که پس از خواندن آن‌ها احساس هشیاری کرده است. همچنین گفت که در نامه به خواهرزاده‌ام می‌شود در این زمینه صحبت کرد.

متوجه شدم دلیل اینکه نتوانستم نامه را ادامه دهم این بود که مسیر فکری‌ام درست نبود. چند روز قبل که حضوری با خواهرزاده‌ام صحبت کرده بودم، از سطح خیلی بالایی صحبت کرده و از روایت درستی استفاده نکرده بودم. جای تعجب نبود که تا حدودی برایش بحث‌برانگیز شده بود. اگر با همان روند فکری ادامه می‌دادم، او همچنان نمی‌توانست آن را بپذیرد. همچنین ناگهان اشارات استاد را فهمیدم: اگر از سطح خیلی بالایی بنویسم، مردم عادی آن را نمی‌فهمند. حس کردم به این موضوع آگاه شدم و روند فکری‌ام را تغییر دادم. بلافاصله شروع به بازنویسی نامه کردم.

بعد از اینکه نامه را تمام کردم، سفری ویژه به خانه خواهرزاده‌ام داشتیم و شخصاً نامه را به او تحویل دادیم. در راه بازگشت، پیام خواهرزاده‌ام را دریافت کردم: «الان آن را با احترام خوانده‌ام. احساس می‌کنم حالا همه‌چیز روشن است.» تنش خانوادگی فروکش کرد.

بعداً دوباره با خواهرزاده و خواهرم صحبت کردم. به یک اجماع رسیدیم: نیازی به ترس نیست، زیرا کاری که ما انجام می‌دهیم درست است و هیچ‌چیز غیرقانونی درخصوص کاری که انجام می‌دهیم وجود ندارد. اگر کسی بخواهد ما را مورد آزار و اذیت قرار دهد، می‌توانیم از قانون برای مقاومت در برابر آزار و اذیت استفاده کنیم. این کار می‌تواند محافظت از فا در سطح مردم عادی، حفظ ثبات اجتماعی و نجات مردم باشد تا بتوانند از ارتکاب جنایات علیه دافا جلوگیری کنند.

شاید به این دلیل که شین‌شینگ ما در حد استاندارد بود، درنهایت هیچ اتفاقی نیفتاد. این هشدار کاذب به من فرصتی داد تا یک نامه روشنگری حقیقت برای خواهرزاده‌ام بنویسم تا او بتواند حقیقت را بیشتر درک و بیشتر از دافا حمایت کند. با فکر کردن به گذشته درمی‌یابم که چیزهای خوب و بد، واقعاً همه چیزهای خوبی هستند. اما پشت همه این‌ها، نظم و ترتیب‌های دقیق استاد بود!

من کارها را با سرعت نسبتاً کندی انجام می‌دهم. به‌ندرت نوشتن چیزی را در همان روز تمام می‌کنم. اما، یک شب بعد از ساعت ۱۱، ناگهان خواستم مقداری تبادل تجربه تزکیه بنویسم. سریع نوشتم و تقریباً قبل از فرستادن افکار درست در ساعت ۱۲، آن را تمام کردم. پس از فرستادن افکار درست، نوشتن را تمام کردم. یک یا دو بار سریع آن را خواندم و سپس مستقیماً آن را به وب‌سایت مینگهویی ارسال کردم. ارسال آن به‌راحتی انجام شد.

روز اول و دوم پس از ارسال، وب‌سایت را بررسی کردم و مقاله‌ام منتشر نشده بود. با خودم فکر کردم مهم نیست آن منتشر شود یا نه. مقالات تبادل تجربه درباره تزکیه اصلاح فا که توسط مینگهویی منتشر شده است، قطعاً برای بهبود تمرین‌کنندگان مفید هستند. ارائه مقاله من فقط بیانگر نگرش من و مشارکت من در تبادل تجربه تمرین‌کنندگان بود. نمی‌توانستم به‌وضوح ببینم که آیا برای سایر تمرین‌کنندگان مفید خواهد بود یا خیر.

معتقدم که نوشتن مقالات و ارسال آن‌ها به مینگهویی، چه منتشر شوند و چه نشوند، تأثیر مثبتی دارد. درست مانند یک معبد باابهت و باشکوه، که هر آجر آن بخشی از کل است. مهم نیست آن کجا قرار گرفته باشد، قطعاً نقشی ایفا می‌کند.

همچنین به درون نگاه کردم و متوجه شدم که برای ارسال این مقاله عجله کردم‌ و قبل از ارسال، آن را به‌طور کامل اصلاح نکردم. این کار باعث شد کار ویراستاران بیشتر شود، که نشان‌دهنده نگرش دقیق از طرف من نبود. تصمیم گرفتم که در ادامه، اینقدر عجول و بی‌دقت نباشم.

اما چند روز بعد، متوجه شدم که مقاله‌ام منتشر شده است. بعداً آن حتی در هفته‌نامه مینگهویی منتشر شد. آن را با مقاله اصلی‌ام مقایسه کردم و متوجه شدم که ویراستار جاهایی را که فکر می‌کردم ایراد دارند تغییر نداده است، بلکه برخی از عادات نادرست نوشتاری مرا که متوجه آن‌ها نشده بودم، اصلاح کرده است. این واقعاً فرصت گرانبهایی بود که استاد برای بهبود مهارت‌های نوشتاری‌ام به من عطا کردند.

تا اینجا که این مقاله را نوشتم، در ابتدا احساس می‌کردم مقاله کامل است، اما پس از خواندن آن، خیلی از آن راضی نبودم. بنابراین فکر کردم چند روزی آن را رها کنم و ببینم مشکل چیست.

یک روز هنگام فرستادن افکار درست، صحنه‌ای از جلو چشمانم گذشت. مقاله‌ای با عنوان «درک کردن» بود. بعد از فرستادن افکار درست، به آن فکر کردم، اما نتوانستم بفهمم. روز بعد دوباره به آن فکر کردم و بالاخره فهمیدم. معلوم شد عنوانم نامناسب است. من از جمله‌ای که توسط شخص دیگری نوشته شده بود برای عنوان مقاله استفاده کرده بودم. آن جمله خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد و از آن خوشم آمد، بنابراین از آن استفاده کردم. اما بعد از اینکه با دقت به آن فکر کردم، متوجه شدم که آن جمله خیلی به محتوای مقاله من مربوط نیست و استفاده از چنین عنوانی، خوانندگان را گمراه، و در انتقال معنای اصلی مقاله اختلال ایجاد می‌کند.

فهمیدم که چه عنوان باشد و چه محتوا، مردم ابتدا باید بتوانند مقاله را بفهمند. با دو حرف برای «درک کردن»، «دونگ دِ»، ابتدا باید «دونگ» (به معنای «فهمیدن») را قبل از «دِ» (به معنای «به‌دست‌آوردن») بگویید. استاد دوباره داشتند به من یاد می‌دادند که چگونه بنویسم!