(Minghui.org) درود بر استاد ارجمند! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

دافا چراغی است که در مسیر پیشِ رویم، مرا راهنمایی‌ می‌کند. ‌من به‌ظاهر اتفاقی در ۲۹نوامبر۲۰۰۸، تمرین فالون دافا (فالون گونگ) را آغاز کردم. فقط تحت حفاظت نیک‌خواهانه استاد بوده که توانسته‌ام این مسیر را تا اینجا طی کنم. استاد لی مرا از فردی ناآگاه و سرگردان به تمرین‌کننده‌ فالون دافای دوره اصلاح فا تبدیل کردند.

نظم و ترتیبی که از مدت‌ها پیش انجام شده بود

پس از آنکه تمرین دافا را آغاز کردم، فهمیدم که استاد از مدت‌ها پیش مراقبم بودند.

شبی در سال ۲۰۰۴، همین ‌که چشمانم را بستم، تابش نورهای درخشان و خیره‌‌کننده‌ای را دیدم. نمی‌دانستم جریان چیست. وقتی ماجرا را برای شوهرم تعریف کردم، او پرسید: «آیا آب‌سیاه داری؟» گفتم: «نه، آب‌سیاه درد دارد، من هیچ دردی ندارم.» شوهرم خواست که روز بعد به بیمارستان برویم، اما گفتم: «حالم خوب است، نیازی نیست.»

صبح روز بعد، پیش از آنکه کاملاً بیدار شوم، دیدم طرح‌هایی روی پیشانی‌ام باز می‌شوند؛ آن‌ها از مرکز لایه‌لایه گسترش می‌یافتند، درست مانند کلایدسکوپی (زیبابین) که در کودکی با آن بازی می‌کردم. آن به‌طرزی باورنکردنی زیبا بود. جریان چه بود؟ همین‌ که چشمانم را می‌بستم، بازهم آن را می‌دیدم. بعدها هنگام مطالعه فا فهمیدم که ازطریق چشم آسمانی‌ام می‌دیدم.

چند نفر از پیروان ادیان مختلف تلاش کردند مرا متقاعد کنند که آموزه‌های آن‌ها را دنبال کنم، اما علاقه‌ای نداشتم. یک مسیحی اصرار داشت که متون مذهبی او را مطالعه کنم و چند کتاب برایم آورد. نپذیرفتم و گفتم وقت ندارم. آن کتاب‌ها دو هفته نزد من ماندند و درنهایت آن‌ها را پس گرفت.

در آن زمان، نه به بوداها علاقه داشتم نه به دائوها. شاید سرنوشتم این‌گونه ترتیب داده شده بود.

شوهرم در سال ۲۰۰۷ سکته کرد و درگذشت. انگار آسمان بر سرم فرو ریخته بود؛ نمی‌دانستم چگونه باید باقی عمرم را بگذرانم. گاهی یکی از کارکنان مسن‌ پیشنهاد می‌کرد فالون دافا را تمرین کنم، اما چون شوهرم به‌تازگی فوت کرده بود و هنوز غمگین بودم، چندان توجهی نمی‌کردم. او در نوامبر۲۰۰۸ گفت که به‌شدت زمین خورده و شلوارش پاره شده، اما پاهایش آسیب ندیده‌اند. در ادامه، درباره چیزهای دیگر صحبت کردیم و ناگهان گفت: «چرا همراه من فالون دافا را تمرین نمی‌کنی؟» نمی‌دانم چرا، اما فوراً پذیرفتم.

به خانه‌اش رفتم و کتاب جوآن فالون را از او قرض گرفتم. همان روز نیمی از آن را خواندم. روز بعد ادامه دادم و فکر کردم که آن واقعاً فوق‌العاده است. آن را سریع تمام کردم. او گفت: «دوباره بخوانش.» بنابراین کتاب را به خانه بردم و به خواندنش ادامه دادم. یک پاراگراف بود که بار اول آن را ندیده بودم، اما وقتی دنبالش گشتم، دیگر آنجا نبود. موضوع را به آن تمرین‌کننده گفتم و او گفت: «ما هر روز آن را می‌خوانیم و هرچه بیشتر بخوانیم، معانی درونی بیشتری آشکار می‌شود.» کتابی برای خودم تهیه کردم و هر روز همراه چند تمرین‌کننده مسن‌، فا را مطالعه می‌کردم.

یک روز ناگهان دچار دندان‌درد شدم. فکر کردم: «من فا را کسب کرده‌ام؛ به آن توجهی نمی‌کنم.» سپس واقعاً درد دندانم از بین رفت. این موضوع میل مرا برای مطالعه فا و عزمم را برای انجام تمرینات تقویت کرد و هر روز آن‌ها را انجام می‌دادم. وقتی می‌دیدم سایر تمرین‌کنندگان سستی می‌کنند، خیلی نگران‌شان می‌شدم.

روزی تمرین‌کننده‌ای به من گفت: «من و چند تمرین‌کننده دیگر می‌خواهیم به بازداشتگاه برویم و افکار درست بفرستیم.» ابراز تمایل کردم که همراه‌شان بروم. او گفت: «تو تمرین‌کننده‌ای جدید هستی؛ این کار خیلی خطرناک است.» اما به اصرار من، بعداً چند بار مرا با خود برد. وقتی تازه تمرین را شروع کرده بودم، میلم به کوشا بودن، بسیار قوی بود و اجازه نمی‌دادم هیچ‌چیز مانعم شود.

سه بار غلبه بر آزار و شکنجه

نزدیک پایان سال، قصد داشتم با یک کیف بزرگ از مطالب، ازجمله تقویم و دی‌وی‌دی‌، بیرون بروم. از تمرین‌کننده دیگری خواستم همراهم بیاید تا آن‌ها را توزیع کنیم، اما او گفت چون برف می‌بارد نمی‌آید. بعدها دیگران گفتند که پلیس به‌دنبال او بود، اما او نمی‌خواست این موضوع را به من بگوید. فکر کردم: «گوساله تازه‌متولدشده از ببر نمی‌ترسد. اگر نمی‌آیی، خودم به‌تنهایی می‌روم.» چون مطالب بسیار زیادی همراهم بود و به ایمنی توجه نداشتم، وابستگی‌ام به انجام کارها ظاهر شد. تحت تعقیب قرار گرفتم و مرا به اداره پلیس بردند.

در آن زمان نمی‌دانستم چگونه حقیقت را روشن کنم، فقط می‌دانستم که نباید با آزار و شکنجه همکاری کنم. دخترم پول زیادی پرداخت کرد تا مرا با «وثیقه در انتظار محاکمه» آزاد کنند. نمی‌دانستم «آزادشدن با قرار وثیقه» یعنی چه و فکر می‌کردم موضوع تمام شده است. دخترم فردی عادی است. وقتی به خانه رسیدیم، از من خواست تمرین را کنار بگذارم. گفتم: «نه، من فا را کسب کردم. چطور می‌توانم به استاد خیانت کنم؟» او گفت: «موضوع تمام نشده. باید مراحل قانونی را طی کنی. آن‌ها فقط به‌خاطر اینکه من از طرف تو یک اظهاریه ضمانت نوشتم، آزادت کردند. اگر به تمرین ادامه دهی، مرا هم دستگیر می‌کنند.»

گفتم: «این چه ربطی به تو دارد؟ لازم نیست درگیر شوی.» او عصبانی شد و اصرار کرد که تمرین را کنار بگذارم. گفت اگر این کار را نکنم، ارتباطش را با من قطع می‌کند. گفتم: «حتی اگر ارتباطت را قطع کنی، بازهم تمرین خواهم کرد.»

او گفت: «یکی را انتخاب کن: آیا این خانواده را می‌خواهی؟ یا دافا را انتخاب می‌کنی؟»

پاسخ دادم: «من هرگز دافا را رها نخواهم کرد، اما خانواده‌ام را هم می‌خواهم و فا را هم می‌خواهم.»

دخترم گفت: «پس باید به اداره پلیس برویم و مدارک قطع رابطه را تکمیل کنیم. اگر پدر زنده بود، تا سرحد مرگ کتکت می‌زد.» او مرا کشان‌کشان به اداره پلیس برد. جلو ورودی گریه‌کنان گفت: «مامان، واقعاً فقط دافا را می‌خواهی و مرا نمی‌خواهی؟»

به او گفتم: «این ایمان من است.»

او گفت: «پدر فوت کرد. من بدون تو به خانه برنمی‌گردم. بیا برگردیم خانه. کسی را در دادگاه پیدا می‌کنم تا حکم سبک‌تری برایت بگیرد.» درنهایت مرا به سه سال زندان با سه سال تعلیق محکوم و ادعا کردند که این سبک‌ترین حکم است. در ناآگاهی، سه‌ اظهاریه را امضا کردم.

نمی‌دانستم آن‌ها سه‌ اظهاریه هستند. پلیس فقط گفت روی سه فرم چیزی بنویسم و امضا کنم. گفتم نمی‌دانم چه بنویسم، بنابراین فرم شخص دیگری را نشانم دادند تا از روی آن کپی کنم. نوشتم که دیگر دی‌وی‌دی توزیع نخواهم کرد. آن‌ها حتی به آن نگاه نکردند و فقط گفتند امضا و اثر انگشتم را درج کنم. گفتند: «چیز مهمی نیست، فقط یک تشریفات است.» سپس حکم را گفتند و دستور دادند به «بخش اصلاحات جامعه‌» مراجعه کنم.

کارکنان «بخش اصلاحات جامعه» به من گفتند که اجازه ندارم محل سکونتم را ترک کنم و باید هر ماه گزارش فکری ارائه دهم. همان‌جا بیدار شدم: آیا این همکاری با اهریمن نیست؟ من تمرین‌کننده هستم و استاد همه‌چیز را برایم تعیین می‌کنند. چگونه می‌توانم با آن‌ها همکاری کنم؟ افکار درستم پدیدار شد. به خانه رفتم و دیگر به آنجا برنگشتم. بارها تماس گرفتند، اما پاسخ ندادم و به دخترم هم گفتم که جواب‌شان را ندهد.

آن‌ها به دخترم زنگ زدند و از او خواستند به‌جای من یک گزارش بنویسد. تحت تأثیر من، افکار درست او نیز قوی شده بود. به آن‌ها گفت: «پس شما به این طریق، چیزها را جعل می‌کنید؟» آن‌ها عصبانی شدند و گفتند: «اگر همکاری نکنی، مادرت را دستگیر می‌کنیم.» او تلفن را قطع کرد و گفت: «تو مدام می‌گفتی جوابشان را ندهم، حالا می‌گویند می‌خواهند تو را دستگیر کنند.» هیچ ترسی نداشتم و قاطعانه از همکاری با آزار و شکنجه خودداری کردم.

بار دوم وقتی حقیقت درباره آزار و شکنجه را روشن می‌کردم، یک مأمور لباس‌شخصی از من عکس گرفت. پلیس چند روز بیرون خانه‌ام کمین و دستگیرم کرد و خانه‌ام را تفتیش کرد. حقیقت را برای‌شان روشن کردم و با هیچ‌یک از خواسته‌هایشان همکاری نکردم. پنج نفر را آوردند، ازجمله مأموران امنیت داخلی، اداره امنیت عمومی و اداره شهر. بازهم از همکاری یا امضا کردن هر چیزی امتناع کردم. بعداً مرا به اداره پلیس بردند و کتاب‌های دافا و مطالب روشنگری حقیقتم را توقیف کردند.

در اداره، دخترم آرام در گوشم گفت: «من کسی را پیدا کردم و به معاون رئیس ۲۰۰۰ یوان دادم. اگر امضا کنی، می‌توانیم برویم.» وقتی گفتم امضا نمی‌کنم، گفت: «یعنی این پول را بیهوده خرج کردم!» همچنان تا پس از ساعت ۸ شب، حقیقت را برای پلیس روشن کردم و تازه آن موقع ما را آزاد کردند.

دامادم بیرون منتظر بود. دخترم گفت: «مامان مرا تا سرحد مرگ ترساند. داشت برایشان درباره قانون اساسی، ایمان و آزادی حرف می‌زد. به او چشم‌غره می‌رفتم، اما اعتنا نمی‌کرد و ادامه می‌داد. معاون رئیس گفت باید مادرت را ببرم مجسمه بسیار بزرگ بودای لشان یا یک کلیسا را ببیند. گفت: "دولت نمی‌گذارد این را تمرین کند. آیا فرقی می‌کند که چیز دیگری را تمرین کند؟" مامان گفت: "تفاوت دارد. فالون دافا یک راه تزکیه حقیقی است. آن در بیش از صد کشور در جهان، آزادانه تمرین می‌شود، فقط چین اجازه تمرینش را نمی‌دهد."»

به دامادم گفتم: «روشنگری حقیقت کلید اصلی است.» او لبخند زد و پذیرفت که کارم درست بوده است.

بار سوم که دستگیر شدم، چون تجربه کسب کرده بودم، به خانواده‌ام چیزی نگفتم، بنابراین هیچ‌کس از ماجرا خبر نداشت. در سال ۲۰۲۴، زمانی که برای توزیع مطالب به خوابگاه کهنه‌‌سربازان رفتم، یک تعمیرکار دوچرخه که دم در ورودی او را دیده بودم، مرا به بخش امنیت داخلی شهر گزارش داد. شش ماه طول کشید تا مرا پیدا کنند. در سپتامبر۲۰۲۴، در خانه درحال مطالعه آموزه‌ها بودم که کسی در زد، اما جواب ندادم. بعداً کسی را آوردند تا قفل را باز کند، بنابراین در را باز کردم.

چند نفر به داخل هجوم آوردند. آرام ماندم و به این شعر استاد فکر کردم:

«اگر ترس داشته باشید
آن شما را گیر می‌اندازد
وقتی افکار درست است
شیطان متلاشی می‌شود
[ذهن] تزکیه‌کنندگان
با فا پر شده است
افکار درست بفرستید
[و] ارواح پوسیده منفجر می‌‌شوند
خدایان در دنیا هستند
به فا اعتبار می‌بخشند» (ترس از چه، هنگ یین ۲)

آن‌ها پرخاشگر بودند. وقتی جوآن فالون و نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲ را روی تخت دیدند، یکی از آن‌ها، کتاب‌‌ها را قاپید. کتاب‌ها را از دستش کشیدم و گفتم: «اجازه ندارید به وسایلم دست بزنید. دارید چه‌کار می‌کنید؟»

مرد قدبلندی کارت شناسایی‌اش را نشان داد و گفت که از اداره شهر است. گفتم: «برایم مهم نیست چه کسی هستید. به‌زور وارد شدن و وسایل مردم را بردن، ورود غیرقانونی به منزل شخصی است و این خودش یک جرم است.» کسی که کتاب‌ها را قاپیده بود، رفت.

حقیقت را برایشان روشن کردم. گفتم فالون دافا یک راه تزکیه بودیستی سطح بالا است که به مردم می‌آموزد خوب باشند. آیا اینکه افراد خوب بیشتری در جامعه باشند، بد است؟ تلفن‌های همراه‌شان را درآوردند و گفتند از من درحالی‌که «مطالب به‌اصطلاح ضدانقلابی» توزیع می‌کرده‌ام، عکس دارند. یک بروشور روشنگری حقیقت را برداشتم و به آن‌ها نشان دادم و گفتم: «ببینید داخلش چه نوشته. ما مطالب را برای نجات مردم توزیع می‌کنیم.»

گفتند این کار علیه حزب است، بنابراین خیلی چیزها را برایشان توضیح دادم:

- محاصره ژونگ‌نانهای دروغی بود که به‌خاطر حسادت شخصیِ جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ، جعل شد. این تمرین می‌تواند بیماری‌ها را برطرف کند و ما کسی را نمی‌کُشیم، بنابراین درخصوص خودسوزی میدان تیان‌آنمن، یک تمرین‌کننده واقعی هرگز خودکشی نمی‌کند. آیا تا به حال دیده‌اید پلیس‌هایی که در میدان تیان‌آنمن گشت می‌زنند، کپسول آتش‌نشانی و پتوی ضدحریق همراه داشته باشند؟ آیا واضح نیست که این ماجرا ساختگی بوده است؟ در تصاویر آهسته به‌روشنی دیده می‌شود که لیو چونلینگ با جسم سنگینی که مردی با پالتوی نظامی در دست داشت، ضربه می‌خورَد و به زمین می‌افتد. لیو سی‌یینگ بعد از عمل نای‌بُری می‌توانست صحبت کند و آواز بخواند؛ آیا از نظر پزشکی منطقی است؟

- جیانگ زمین مردم خوب را مورد آزار و شکنجه قرار داد و واقعیت‌ها را تحریف کرد. ما حقیقت را به مردم می‌گوییم، اینکه حزب درحال آزار و شکنجه فالون دافا است. ح.ک.چ معادل چین نیست. ملت چین ۵هزار سال تمدن دارد. ما درباره نیک‌خواهی، درستی، آداب و نزاکت، خرد و اعتماد صحبت می‌کنیم، اما حزب درباره فریب، شرارت و مبارزه صحبت می‌کند. حزب طی چند دهه حکومتش، ۸۰میلیون نفر از مردم چین را تا سرحد مرگ مورد آزار و شکنجه قرار داده است. حزب فرقه شیطانی واقعی است.

- فالون گونگ در فهرست ۱۴ فرقه‌ای که حزب معرفی کرده، قرار ندارد. تعیین اینکه چه چیزی فرقه شیطانی است، در صلاحیت هیچ سازمان یا فردی نیست. این فقط گفته‌های جیانگ زمین در مصاحبه با روزنامه فرانسوی فیگارو بود، که کاملاً بی‌اساس است.

- اداره مطبوعات و انتشارات چین مدت‌ها پیش ممنوعیت انتشار جوآن فالون را لغو کرده است، بنابراین همه کتاب‌های فالون گونگ قانونی هستند.

- شهروندان باید از حق آزادی عقیده و باور برخوردار باشند.

درباره قانون اساسی، قانون کیفری و قانون کارکنان دولتی صحبت کردم. گفتم: «پیگیری پاسخگویی تا ۲۰ یا حتی ۳۰ سال بعد هم انجام خواهد شد. شما فکر می‌کنید فالون گونگ یک جنبش سیاسی است، اما هر جنبشی روزی به پایان می‌رسد. وقتی آن روز برسد، تقصیر را گردن چه کسی خواهند انداخت؟ چه کسی مسئولیت را به‌عهده خواهد گرفت؟ هر کسی که این پرونده را رسیدگی کند، پاسخگو خواهد بود. آیا درباره عواقب آن فکر کرده‌اید؟ چرا دستورهای آزار و شکنجه همیشه فقط به‌صورت شفاهی ابلاغ شده‌اند و هرگز در قالب اسناد رسمی صادر نشده‌اند؟ خوب فکر کنید. شما افراد تحصیل‌کرده‌ای هستید و عقل دارید. اگر به فکر خودتان نیستید، باید دست‌کم به خانواده‌تان فکر کنید.»

گفتم: «حزب دارد افرادی را که در مسیر رسیدن به بودا و دائو تزکیه می‌کنند، مورد آزار و شکنجه قرار می‌دهد. در آینده، پس از پایان اصلاح فا، آیا خدایان و بوداها افرادی را که مرتکب کارهای شیطانی شده‌اند و فای بودا را مورد آزار و شکنجه قرار داده‌اند، خواهند بخشید؟ خدایان نظاره‌گرند.»

همچنین درباره کشتار ۴ژوئن، فروپاشی دیوار برلین و بسیاری موضوعات دیگر صحبت کردم.

وقتی صحبت‌هایم تمام شد، آن‌ها گفتند: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است!» همچنین گفتند که حرف‌هایم را به یاد خواهند سپرد و استاد لی را «استاد» خطاب کردند. گفتند: «چیزهای خیلی زیادی گفتی که قبلاً هرگز نشنیده بودیم.»

در اداره پلیس، هر مأمور جدیدی که وارد می‌شد، او را صدا می‌زدم و می‌گفتم: «بیا تا برایت درباره این فا توضیح بدهم.» حتی نگهبانِ در هم آمد تا حقیقت را بشنود.

بعداً مأموری گفت: «این پرونده از طرف شهر به ما ارجاع شده. ما جرئت آزادکردنت را نداریم، اما تمام تلاش‌مان را می‌کنیم تا کمکت کنیم.» وقتی مرا به بازداشتگاه بردند، گفتند: «ما تحقیق کردیم، این فرد به‌طور جدی بیمار است. می‌توانید پذیرشش نکنید؟» مسئول پذیرش گفت: «رئیس اینجا نیست. باید به بیمارستان بروید و گواهی بگیرید.»

آزمایش پزشکی نشان داد که بیماری‌ای ندارم، فقط کمی فشارخونم بالا بود. گفتند: «ما نهایت تلاش‌مان را کردیم.» همچنین یادآور شدند که بیماری قلبی‌ای که پیش‌تر داشتم، کاملاً از بین رفته است. گفتند فکر می‌کنند چند روز دیگر آزاد خواهم شد.

گفتم: «بیماری قلبی‌ام از بین رفت؛ این قدرت دافاست. پیش از تمرین، وضعیت قلبم وخیم بود، اما حالا، همان‌طور که خودتان می‌بینید، سالم هستم.»

همه تأیید کردند، اما برایم داروی فشارخون بالا تجویز کردند. گفتم: «از وقتی تمرین‌کننده شده‌ام، حتی یک قرص هم نخورده‌ام.»

گفتند: «وقتی بازنشسته شویم، با تو تمرین خواهیم کرد. آن‌وقت هم‌تمرین‌کننده خواهیم شد.»

گفتم: «می‌توانید همین حالا تمرین کنید.» یکی از آن‌ها خواست برایش کتاب تهیه کنم. گفتم: «چه کتابی هست که در اداره پلیس پیدا نشود؟ واقعاً لازم است که من آن را تهیه کنم؟» گفتند مافوق‌شان اجازه نمی‌دهد که این کتاب را بخوانند.

مرا دوباره به بازداشتگاه بردند و گفتند: «فقط چند روز اینجا بمان؛ تمام تلاش‌مان را برای کمک به تو خواهیم کرد.»

پس از رفتنشان، فکر کردم: «بودن من اینجا تصادفی نیست. آمده‌ام تا حقیقت را روشن کنم و مردم را نجات دهم.» هرگونه ترس از مرگ را کنار گذاشتم و همه‌چیز را به استاد سپردم. این برایم یک امتحان نیز بود. قطعاً با آزار و شکنجه همکاری نخواهم کرد و فقط کاری را انجام خواهم داد که یک تمرین‌کننده باید انجام دهد.

صبح روز بعد، همه تمرینات را انجام دادم. سپس کف دستم را عمود نگه داشتم و افکار درست فرستادم. سایرین در سلول تلاش کردند مانع من شوند و گفتند به‌خاطر کاری که من می‌کنم، آن‌ها تنبیه خواهند شد. به زندانی سرپرست سلول گفتم: «من دافا را تمرین می‌کنم و باید تمرینات را انجام دهم. به‌ناحق متهم شده‌ام؛ آن‌ها برایم پرونده‌سازی کرده‌اند. می‌خواهم رئیس را ببینم.» کمی بعد، رئیس مرا به دفترش برد. شروع کردم به روشنگری حقیقت و هرچه به ذهنم می‌آمد ‌گفتم. رئیس تمام مدت گوش داد. درنهایت گفت: «دیگر صحبت نکن. اگر ادامه دهی، همه ما را شست‌وشوی مغزی می‌کنی. بیا برگردیم به سلولت.»

وقتی برگشتیم، رئیس به زندانی سرپرست گفت: «این زن مسن است. خوب از او مراقبت کن. اگر اتفاقی بیفتد، شخصاً تو را مسئول می‌دانم.»

سایر زندانیان از من پرسیدند: «چرا تو را مجبور نکردند چمباتمه بزنی و سرت را بگیری؟»

گفتم: «من با شما فرق دارم. به‌خاطر تمرین فالون گونگ دستگیر شده‌ام. مرتکب هیچ جرمی نشده‌ام.»

از آن روز به بعد، برای هر کاری شخصی به من کمک می‌کرد. هنگام گرفتن غذا، به من مقدار بیشتری می‌دادند و می‌پرسیدند که آیا کافی است یا نه. دیگران کمتر از نصف کاسه غذا می‌گرفتند، اما سهم من بیشتر از نصف بود. هر روز فا را از بر می‌خواندم و تمرینات را انجام می‌دادم. در روز هشتم، کمی نگران شدم و از استاد خواستم کمکم کنند تا بتوانم به خانه برگردم؛ هنوز موجودات ذی‌شعور بسیاری بودند که باید نجات‌شان می‌دادم.

درحالی‌که مدیتیشن می‌کردم و از استاد کمک می‌خواستم، یک نگهبان وارد و فوراً عصبانی شد. سایر زندانیان سرشان را گرفته بودند، اما من همچنان در مدیتیشن بودم. نگهبان گفت: «به خودتان نگاه کنید؛ هیچ‌کدام‌تان مثل خاله خوب نیستید. همه پاهای‌تان را به‌حالت ضربدری بگذارید!» درخواست از استاد مؤثر واقع شد!

روز بعد افرادی از اداره شهر آمدند تا از من بخواهند چیزی را امضا کنم، اما من امتناع کردم. گفتم هیچ‌چیز را امضا نخواهم کرد، بنابراین رفتند. دو روز بعد، کسی از دادگاه آمد و من شروع کردم حقیقت را برایش روشن کنم. وی حرفم را قطع کرد و پرسید: «آیا اقرار به جرم می‌کنی یا مجازات را می‌پذیری؟»

گفتم: «نه اقرار می‌کنم و نه مجازات را می‌پذیرم. من بی‌گناهم.»

وقتی گفت: «تصمیم‌گیرنده تو نیستی»، پاسخ دادم که تو هم تصمیم‌گیرنده نیستی.

پرسید: «پس چه کسی تصمیم‌گیرنده است؟»

گفتم: «استاد لی تصمیم‌گیرنده‌اند. ما مردم را نجات می‌دهیم و شما قانون را نقض می‌کنید.» قبل از آنکه حرفم را تمام کنم، چشمانش بی‌حالت شد، صحبتش را قطع کرد، وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه منتظر دستگاه ضبط صدا بماند، به بیرون دوید. روز بعد، به‌دلیل «ناکافی‌بودن مدارک»، دستگیری تأیید نشد و آزاد شدم.

وقتی بیرون رفتم، افرادی از اداره پلیس آمده بودند تا مرا تحویل بگیرند. مرا در آغوش گرفتند و حتی می‌خواستند مرا برای غذا‌خوردن، بیرون ببرند. سپس به دخترم زنگ زدند تا بیاید و مرا ببرد.

متجلی شدن معجزات

در این دنیای بشری، چیزهای ‌تصورناپذیر زیادی وجود دارد که باورکردن‌شان دشوار است، مگر آنکه انسان شخصاً آن‌ها را تجربه کند.

یک بار وقتی شروع کردم برای مردی حدوداً چهل‌ساله حقیقت را روشن کنم، او گفت: «من از اداره امنیت عمومی هستم.» و کارت شناسایی‌اش را نشان داد. گفتم: «صرف‌نظر از اینکه چه کاری انجام می‌دهی، ابتدا باید جان خودت را نجات دهی.» وقتی دیدم گوشی‌اش را درآورد تا شماره بگیرد، از فرصت استفاده کردم و با دوچرخه‌ام دور شدم. او به‌دنبالم دوید. برگشتم و این فکر را فرستادم: «اجازه ندهید مرتکب شرارت شود.»

تا آن زمان، به ورودی سوپرمارکت رسیده بودم. وقتی دیدم همچنان با شتاب به‌دنبالم می‌دود، فکر دیگری فرستادم: «اجازه ندهید مرا ببیند.» خم شدم تا دوچرخه‌ام را قفل کنم و او واقعاً مرا ندید و از کنارم گذشت و به پایین خیابان دوید. او در چهارراه به‌دنبال من می‌گشت، درحالی‌که من به داخل سوپرمارکت رفتم و به روشنگری حقیقت ادامه دادم.

بار دیگر، وقتی دیدم گروهی درحال نصب پرچم سرخ ح.ک.چ هستند، یک فکر درست فرستادم: «اجازه ندهید آن پرچم موجودات ذی‌شعور در اینجا را مسموم کند. آن را ناپدید کنید.» دو روز بعد، آن پرچم واقعاً ناپدید شده بود. چند بار دیگر آن را آویزان کردند. هر بار افکار درست فرستادم، و روز بعد آن پرچم ناپدید ‌شد. درنهایت به‌جای آن یک پرچم زرد آویزان کردند.

بار دیگر، پرچم قرمزی را روی ساختمانِ نزدیک خانه یک هم‌تمرین‌کننده دیدم. از او پرسیدم چرا افکار درست نفرستاده تا آن را از بین ببرد. گفت: «فرستادم، اما نتیجه نداد» و از من خواست که این کار را انجام دهم. افکار درست فرستادم، اما شیطانی که باعث آویختن آن پرچم شده بود، سرسخت بود و سه روز طول کشید تا از بین برود.

یک ساعت بزرگ در چهارراهِ نزدیک خانه‌ام پس از اعلام ساعت، آهنگ‌های ح.ک.چ را با صدای بسیار بلند پخش می‌کرد. صدا تا مسافت زیادی شنیده می‌شد، بنابراین افکار درست فرستادم تا آن را از بین ببرم. روز بعد پخش آن متوقف شد. اما چند روز بعد دوباره آن را شنیدم. فکر کردم: «به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم اجازه دهم این وجود داشته باشد و موجودات را مسموم کند.»

بعد از اینکه چند بار این اتفاق تکرار شد، ساعت موسیقی دیگری پخش کرد و من دیگر توجهی نکردم. اما چند روز بعد دوباره آن آهنگ برگشت. فکر قدرتمندی فرستادم: «کاملاً ناپدیدش کن!» و همین‌طور هم شد؛ ساعت را برداشتند و به‌جای آن یک صفحه‌نمایش بزرگ نصب کردند.

دستاوردهای ازبرخواندن فا

من سه کاری را که استاد از ما خواسته‌اند انجام می‌دهم و با روند اصلاح فا همگام می‌شوم تا به استاد در نجات موجودات ذی‌شعور کمک کنم. با ازبرخوانی فا، به بسیاری از اصول فا روشن و کوشاتر شده‌ام. هر روز بیرون می‌روم تا حقیقت را روشن کنم و مردم را نجات دهم و با استفاده از خرد و توانایی‌های فوق‌طبیعی‌ای که دافا به من عطا کرده، مطالب را حضوری توزیع می‌کنم. هدف نهایی کمونیسم را توزیع می‌کنم، برچسب‌ها را می‌چسبانم، بنر آویزان می‌کنم و نرم‌افزارهای عبور از فایروال به مردم می‌دهم. خلاصه، هرچه داشته باشم توزیع می‌کنم.

با خواندن مقالات اخیر مینگهویی درباره تمرین‌کنندگانی که چشم آسمانی‌شان باز است و استاد را درحال گریستن دیده‌اند، باور دارم این یک هشدار خاموش است که پیوسته به صدا درمی‌آید و قلبم را می‌لرزاند. مصمم هستم تلاش‌هایم را دوچندان کنم و سه کار را هرچه بهتر انجام دهم تا رحمت استاد را جبران کنم.

اگر در گفته‌هایم چیزی منطبق بر فا نیست، لطفاً به آن اشاره کنید.

(گزیده‌ای از مقالات ارسالی برای بیست‌ودومین کنفرانس فای چین در وب‌سایت مینگهویی)