(Minghui.org) من تمرین‌کننده فالون دافا از منطقه کوهستانی دورافتاده‌ای در استان سیچوان هستم و ۸۳ سال دارم. از کودکی، مریض بودم و بیماری قلبی، معده‌درد و سردرد داشتم و مبتلا به فلج کامل پا و فلج یک طرف بدن بودم. ضعیف بودم و از سرما می‌ترسیدم. حتی در هوای گرم مجبور بودم کاپشن (پرشده از پنبه) بپوشم. پدر و مادرم به‌دنبال درمان و دارو، به خیلی جاها رفتند، اما فایده‌ای نداشت. بار بزرگی بر دوش خانواده‌مان شده بودم. پدرم پیش یک طالع‌بین رفت که به او گفت من تا 50سالگی زنده نخواهم ماند. من نیز فکر می‌کردم که ممکن است قبل از 50سالگی، به‌دلیل بیماری‌هایم بمیرم.

تمرین فالون دافا را در ژوئیه1997 شروع کردم. دافا سرنوشتم را کاملاً تغییر داد. پس از یک ماه مطالعه فا و انجام تمرینات، استاد لی بدنم را پاکسازی کردند. تمام بیماری‌هایم ناپدید شد و من از فلج به‌طور کامل بهبود یافتم. از آن به بعد، دیگر در بهار، تابستان و پاییز، لباس‌های پشمی نپوشیده‌ام. فردی کاملاً متفاوت شدم! تمام روز سرحال بودم و انرژی بی‌حدوحصری داشتم. می‌توانستم کارهای خانه و کشاورزی را انجام دهم و دیگر سربار خانواده‌ام نبودم.

پس از مطالعه آموزه‌های استاد، درک کردم که ایشان مرا از جهنم نجات دادند، فرصتی دوباره به من بخشیدند و عمرم را طولانی کردند. در طول 27 سال تزکیه‌ام، هرگز به بیمارستان نرفته‌ام، آمپول نزده‌ام و حتی یک قرص هم مصرف نکرده‌ام. دیگر نه سرگیجه دارم و نه دیدم تار است. برای انجام سه کاری که تمرین‌کنندگان دافا باید انجام دهند سرشار از انرژی هستم.

استاد بیان کردند:

«تا وقتی روزی برسد که بتوانید از خودتان محافظت کنید فاشن من به‌طور پیوسته از شما محافظت می‌کند. در آن زمان، فراسوی تزکیۀ فای قلمروی بشری رفته‌اید و دائو را به دست آورده‌اید.» (سخنرانی سوم، جوآن فالون)

واقعاً احساس می‌کردم که استاد همیشه در کنارم هستند تا از من در برابر خطر محافظت کنند.

سال گذشته استاد مرا از تصادفی که می‌توانست مرگبار باشد نجات دادند. ماجرا از این قرار بود: یک جاده اصلی از بزرگراه عبور می‌کند و از روستای ما می‌گذرد. بیشتر خانه‌های روستاییان در دو طرف جاده است.

یک روز صبح در نوامبر2023، تصمیم گرفتم بروم برای ناهار سبزیجات بچینم، به این معنی که باید از جاده اصلی عبور می‌کردم تا به مزرعه می‌رسیدم. وقتی می‌خواستم از جاده رد شوم، ناگهان کامیونی ظاهر شد و مستقیماً به‌سمت من در حرکت بود. می‌خواستم عقب بروم، اما پاهایم قادر نبودند و نمی‌توانستم حرکت کنم. درست زمانی که کامیون می‌خواست با من برخورد کند، احساس کردم نیرویی نامرئی مرا بیش از یک متر به عقب کشید. اما وقتی کامیون از آنجا رد شد، چیزی در کنار کامیون، به لباس‌هایم گیر کرد و مرا بیش از دو متر کشید و سپس به زمین افتادم. سرم محکم به زمین خورد و آگاهی‌ام را از دست دادم.

راننده متوجه شد که به چیزی برخورد کرده است و به‌سرعت ایستاد. پیاده شد و کمکم کرد بلند شوم. ذهنم بلافاصله روشن شد و فکر کردم: «من تمرین‌کننده فالون دافا هستم. هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد.» به راننده گفتم حالم خوب است. با اینکه درد داشتم، توانستم خودم سرپا بایستم و سعی کردم یکی دو قدم بردارم. به‌جز پاره شدن لباسم و چند خراش روی دست‌ها، پاها، و سرم، آسیب جدی‌ای ندیدم.

در قلبم می‌دانستم که استاد مرا نجات دادند. در لحظه‌ای که کامیون می‌خواست با من برخورد کند، ایشان مرا عقب کشیدند و من از خطر فرار کردم. استاد از تحمل عظیمشان برای حل این تهدید قریب‌الوقوع برای من استفاده کردند. برای بازپرداخت بدهی یک زندگی، فقط دچار خراش‌هایی جزئی شدم.

راننده می‌خواست مرا به بیمارستان برساند، اما من گفتم: «لازم نیست به بیمارستان بروم. من فالون دافا را تمرین می‌کنم و استادی دارم که از من مراقبت می‌کنند. خوب می‌شوم.» او که دید مصمم هستم به بیمارستان نروم، 500 یوآن بیرون آورد و گفت که آن را به‌عنوان غرامت برای لباس و هزینه‌های پزشکی‌ام بگیرم.

به او گفتم: «استادم به ما آموختند که اول به دیگران فکر کنیم. من فقط خراش‌هایی جزئی دارم، می‌توانم آموزه‌ها را مطالعه کنم و تمرین‌ها را انجام دهم و آن‌ها بهبود می‌یابند. آن‌ها بر زندگی و کار من تأثیر نمی‌گذارند. علاوه‌بر این، این پولی است که به‌سختی به دست آورده‌ای. نمی‌توانم حتی یک یوان از تو بگیرم، لطفاً برو.» وقتی راننده بارها از من تشکر کرد، گفتم: «لازم نیست از من تشکر کنی، بهتر است از استادم، استاد لی هنگجی، که به ما آموختند این‌طور عمل کنیم تشکر کنی.» راننده واقعاً از استاد لی تشکر کرد.

سپس حقیقت را برایش روشن کردم و او موافقت کرد که از سازمان‌های جوانان حزب کمونیست چین خارج شود. همچنین از او خواستم که عبارات «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را به خاطر بسپارد تا خدایان و بوداها به او برکت دهند و از او محافظت کنند. او با قاطعیت، موافقت کاملش را ابراز کرد و سرشار از سپاسگزاری رفت. سپس به خانه رفتم تا از استاد برای نجاتم تشکر کنم!