(Minghui.org) در سال ۱۹۷۵، فقط ۲ساله بودم که ناگهان دچار درد شدیدی در ساق پاها و کف دستانم شدم. والدینم مرا به بسیاری از بیمارستان‌های محلی و منطقه‌ای بردند و درمان‌های زیادی، ازجمله داروهای طب چینی و غربی و گیاهان دارویی سنتی را امتحان کردند، اما هیچ‌یک مؤثر نبود. والدینم تمام درآمد خود را صرف درمان بیماری‌ام کردند، اما وضعیتم به‌هیچ‌وجه بهتر نشد. در طول ۲۳ سال بعد، وضعیتم به‌قدری بد شد که به‌سختی می‌توانستم بخوابم یا غذا بخورم. سلامتی‌ام به‌شدت آسیب‌ دیده بود و زندگی برایم بدتر از مرگ بود، اما همچنان با درماندگی، به امید برای یافتن درمانی معجزه‌آسا چسبیده بودم.

در ۲۸اوت۱۹۹۸، یکی از اقوامم مرا با فالون دافا آشنا کرد. ده روز پس از اینکه مطالعه فا و انجام تمرینات را شروع کردم، درد شدید در دستان و پاهایم کاملاً ناپدید شد! بدن لاغر و بدشکلم به‌تدریج پر شد و به حالت عادی بازگشت. برای اولین ‌بار پس از سال‌ها، شادی رهابودن از بیماری را تجربه کردم. استاد نیکخواه مرا از آستانه مرگ نجات دادند، بدنم را پاکسازی کردند، به من یاد دادند که چگونه تزکیه کنم و مسیر به‌سمت روشن‌بینی را به من نشان دادند.

من و شوهرم به‌طرز معجزه‌آسایی از مسمومیت با مونوکسید کربن جان سالم به‌در بردیم

زمستان سال ۲۰۰۴ به‌طور خاصی سرد بود. برای گرم شدن، با یک ظرف زغال آتشی درست کردیم و آن را به اتاق خوابمان بردیم. درها و پنجره‌ها را بستیم و کمی بعد از ساعت ۹ شب، به خواب رفتیم. چون روز خسته‌کننده‌ای را گذرانده بودیم، به‌خوبی خوابیدیم و از افزایش سطح مونوکسید کربن که ناشی از احتراق ناقص زغال در اتاق بسته‌مان بود، بی‌اطلاع بودیم. افزایش غلظت این گاز ما را مسموم و تقریباً بی‌هوش کرده بود. من هر شب به‌طور غریزی ۱۰ دقیقه قبل از نیمه‌شب برای فرستادن افکار درست بیدار می‌شدم. آن شب تلاش کردم بیدار شوم، اما در وضعیتی بودم که داشتم از هوش می‌رفتم، دچار خفگی شده بودم و نمی‌توانستم نفس بکشم یا صحبت کنم.

اولین واکنش غریزی‌ام این بود که در را باز کنم، اما عدم هماهنگیِ حرکات دست و پاهایم باعث شد سرم به دیوار برخورد کند. با استفاده از دیوار به‌عنوان تکیه‌گاه، خودم را به در رساندم و آن را باز کردم و روی ایوان افتادم و دهان و صورتم آسیب دید. اما این سقوط مرا به‌هوش آورد و بلافاصله به داخل اتاق برگشتم تا شوهرم را نجات دهم.

شوهر بی‌هوشم را بلند کردم، اما به‌محض اینکه او را رها کردم، بدنش مانند یک توده بی‌استخوان فروریخت. درحالی‌که وحشت‌زده بودم، فوراً از استاد خواستم که شوهرم را نجات دهند و درحالی‌که نام شوهرم را صدا می‌زدم، از صمیم قلبم عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کردم. مدت کوتاهی بعد، او به هوش آمد. از استاد عزیز سپاسگزارم که جان من و شوهرم را از مرگ نجات دادند!

نجات شوهرم از یک سانحه با موتورسیکلت

به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون دافا، تلاش می‌کنم الزامات آموزه‌های دافا را رعایت کنم و فرد بهتری شوم. سعی می‌کنم در خانه همسر و مادری خوب باشم و ازطریق اعمالم، نیکخواهی فالون دافا را نشان دهم. درنتیجه شوهر و دخترم به‌واقع به «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» باور دارند. دخترم بسیار به ما احترام می‌گذارد و شوهرم تا حد توانش، از تلاش‌های من در مسیر تزکیه‌ام حمایت می‌کند. هر بار که برای روشنگری حقیقت درباره آزار و شکنجه غیرقانونی فالون دافا بیرون می‌روم، شوهرم مرا به مقصد می‌رساند، فرقی نمی‌کند چقدر راه طولانی یا هوا چگونه باشد. همچنین وقتی به‌صورت حضوری با مردم صحبت می‌کنم، گاهی اوقات شوهرم نیز ماجرایش را تعریف می‌کند. او که خود تمرین‌کننده فالون دافا نیست، اما از برکت دافا بهره‌مند شده است، با گفتن داستانش، اعتبار بیشتری به صحبت‌های من می‌بخشد. باور دارم که حمایت شوهرم از فالون دافا به او کمک کرد تا از وضعیت خطرناکی که با آن مواجه شد، به سلامت بگذرد.

در ۲۹سپتامبر۲۰۱۷، شوهرم در مسیرش به محل کار، با موتورسیکلتش با سرعت می‌رفت که از جاده خارج شد و به داخل یک گودال ۳متری سقوط کرد. جاده خلوت بود و کسی در اطراف نبود. شوهرم پس از تلاش برای بلند شدن، موتورسیکلت سالمش را یافت. با داشتن نیرو و توانی که نمی‌دانست منبع آن چیست، موتورسیکلتش را به جاده اصلی کشاند و سپس وضعیت خودش را بررسی کرد. متوجه سه بریدگی بزرگ روی پیشانی و یک بریدگی در گوشه دهانش شد. پاها و زانوهایش به‌شدت آسیب دیده بودند.

او به بیمارستان منتقل شد و پزشکان برای ترمیم پاها و زانوهای آسیب‌دیده‌اش، جراحی فوری را توصیه کردند. تأخیر در جراحی می‌توانست منجر به ازدست دادن توان راه‌رفتنش شود. در این زمان به ‌یاد دافا افتادم و می‌دانستم که استادِ دافا آسیب‌های شوهرم را درمان خواهند کرد، به‌شرط اینکه ایمان کامل داشته باشیم. به شوهرم گفتم: «جراحی نکن، برویم خانه و استاد از تو مراقبت خواهند کرد.» وقتی شوهرم موافقت کرد، پزشک گفت: «اگر الان درمان نکنی، ما مسئولیتی در قبال نتیجه نخواهیم داشت. اگر به‌خاطر آسیب‌هایت مشکلی پیش آمد، نمی‌توانی به بیمارستان ما مراجعه کنی.»

ما موافقت کردیم که به بیمارستان بازنگردیم و پزشک توصیه کرد که ابتدا زخم‌های سطحی شوهرم را درمان کنیم و سپس به خانه برویم. پس از موافقت شوهرم، پزشک زخم‌های دهان و پیشانی‌اش را بخیه زد و ما را مرخص کرد.

پس از بازگشت به خانه، شوهرم دیگر زخم‌هایش را پانسمان یا درمان نکرد. درعوض، هر روز عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را با هم تکرار می‌کردیم. همچنین فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد را برای شوهرم پخش می‌کردم تا گوش دهد.

سه ماه بعد، زخم‌ها و جراحات شوهرم بدون هیچ مشکلی به‌طور کامل بهبود یافتند. با بازگشت قدرت بدنی‌اش توانست دوباره به انجام کارهای سنگین بپردازد.