(Minghui.org) من در سال ۱۹۹۷ تمرین فالون دافا را آغاز کردم. تحت تأثیر محیط اطرافم، از کودکی فردی ترسو بودم و از بسیاری چیزها می‌ترسیدم و همیشه امیدوار بودم که پس از بزرگ شدن، زندگی‌ای آرام و باثبات داشته باشم. اما اوضاع آن‌طور که می‌خواستم پیش نرفت. با ناامیدی‌های زیادی روبرو شدم و وابستگی شدیدی به رنجش در من شکل گرفت.

کینه‌هایم از خانواده‌ شوهرم

پدرشوهرم مدیر یک کارخانه و مادرشوهرم بازنشسته است و مستمری دریافت می‌کند. وضعیت مالی آن‌ها نسبت به افرادی که در روستا زندگی می‌کنند بسیار خوب است. شوهرم یک برادر و سه خواهر دارد و خودش بزرگ‌ترین فرزند خانواده است. من به‌عنوان بزرگ‌ترین عروس خانواده، پس از کار، با عجله کارهای خانه را انجام می‌دادم و هرگز شکایتی نمی‌کردم.

فرزند اولم دختر است. پدر و مادرشوهرم هرگز از او مراقبت نکردند. شوهرم همه‌ کارها را انجام می‌‌داد. در مرحله‌ای، پدرشوهرم به محل کارم آمد و به رئیسم پیشنهاد داد که مرا با دختر سومش جایگزین کند. همچنین چیزهای بدی درباره‌ من گفت، ازجمله اینکه در خانه، فرزند خلفی نیستم. مادربزرگ شوهرم با همدردی به من گفت: «تو باید سر کار بروی. اگر نروی، چگونه از خانواده‌ات حمایت می‌کنی؟ آن‌ها به تو پولی نمی‌دهند.» شوهرم از من خواست که به کارم ادامه دهم و خودش از بچه مراقبت کند.

مادرشوهرم ناراحت بود. او نمی‌خواست من بیرون از خانه کار کنم، اما این را مستقیماً نمی‌گفت. درعوض شروع کرد ایراداتی در من پیدا کند. یک روز صبح، وقتی داشتم به سر کار می‌رفتم، به‌سمتم آمد و دوچرخه‌ام را گرفت و گفت: «نمی‌توانی به سر کار بروی، تو شرم و حیا نداری.» خیلی عصبانی شدم. سپس گفت: «تو کف خانه را جارو نمی‌کنی، و اجازه می‌دهی یک مرد از فرزندت مراقبت کند، درحالی‌که خودت سر کار می‌روی.»

درحین صحبت مرا کتک می‌زد. سپس پدرشوهرم را صدا زد و او با بیل، جلو دوچرخه‌ام را گرفت. برادرشوهرم را هم صدا کرد و او مرا روی تخت محکم نگه داشت و کتک زد. شوهرم دیگر نتوانست تحمل کند. برادرش را کنار کشید و فریاد زد: «داری چه‌کار می‌کنی؟»

بعداً، مادرم و مادربزرگم نزد من آمدند و هردو سعی کردند مادرشوهرم را متقاعد کنند که کمی با من ملایم‌تر باشد. درنهایت، مادربزرگم با آهی از آنجا رفت و مادرم مرا به خانه‌ خود برد. از آن زمان، من و مادرشوهرم نسبت به هم کینه پیدا کردیم.

پس از تولد پسرم، پدرشوهرم نزد من آمد و پیشنهاد داد که خانه را با یک قطعه زمین عوض کنیم و او برایمان خانه‌ای بسازد. قرار بود خانه‌ای با یک سالن بزرگ و یک انبار سرد کوچک زیر اتاق جنوبی بسازد. می‌توانستیم یک فروشگاه کوچک در طبقه‌ بالا داشته باشیم. خیلی خوشحال شدم، بنابراین خانه را فروختم و شروع به خرید آجر و مصالح ساختمانی کردم.

پدرشوهرم حتی پیش از آنکه خرید مصالح و آجرها تمام شود، دیگر توجهی به ساخت خانه نداشت. او به فرد مسئول گفت که ما را هرچه زودتر از خانه‌ قدیمی‌مان بیرون کند، چون کسی منتظر خانه بود تا ازدواج کند. خشمگین و نگران شدم، اما نمی‌خواستم عروسی کسی را به تأخیر بیندازم، بنابراین پول قرض کردم و خودم خانه را تکمیل کردم.

در این زمان، پدرشوهرم گفت که می‌خواهد اموال خانوادگی را تقسیم کند، ازجمله خانه‌ ما را. آن یک تلویزیون رنگی را هم شامل می‌شد. آن‌ها دو تراکتور، دو موتورسیکلت و چند وسیله بزرگ دیگر داشتند که همه‌ آن‌ها را به برادرشوهرم دادند و هیچ‌چیز نصیب ما نشد. مادرشوهرم میان عروس‌ها فتنه انداخت، بنابراین همسر برادرشوهرم با من صحبت نمی‌کرد. وقتی با او حرف می‌زدم مرا نادیده می‌گرفت و پشت سرم بدگویی می‌کرد.

در تقسیم اراضی، به خانواده‌ ما که چهار نفر بودیم فقط یک‌ششم جریب زمین زراعی گندم تعلق گرفت. خانواده ما شامل چهرنفر، ازجمله شوهرم و دو فرزندمان بود. محصولی که از آن زمین به‌دست می‌آوردیم حتی کفاف غذای ما را نمی‌داد. سال بعد، پدرشوهرم روی همان زمین ماش کاشت. شوهرم آن‌قدر عصبانی شد که نهال‌های ماش را از بین برد.

پدر و مادر شوهرم پسرشان را به دادگاه کشاندند و ۵۰۰۰ یوان غرامت طلب کردند. شوهرم افسرده شد و نمی‌دانست چه بگوید. دیگر توان تحمل نداشت و در آستانه‌ فروپاشی بود. در سال نو چینی، وقتی برای تبریک سال نو رفتیم، آن‌ها ما را به خانه راه ندادند. آن‌قدر عصبانی شدم که فکر کردم: «دیگر هرگز به دیدارتان نخواهم آمد.» از آن پس، به‌ندرت با هم ارتباط داشتیم.

دافا کینه‌های عمیقاًریشه‌دارم را حل‌وفصل کرد

من در سال ۱۹۹۷، تمرین فالون دافا را آغاز کردم. سرانجام متوجه شدم که این یک بدهی کارمایی از زندگی قبلی بود و بدهی‌ها باید پرداخت شوند. فهمیدم که باید شین‌شینگ خود را ارتقا دهم و با خانواده‌ شوهرم مهربان باشم.

پس از آغاز آزار و شکنجه‌ فالون دافا به‌دست حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در سال ۱۹۹۹، به شهر مهاجرت کردیم. همسر برادرشوهرم به خواست مادرشوهرم، چندین سال با من صحبت نکرده بود. بعد از اینکه تمرین دافا را آغاز کردم، شنیدم که بچه‌دار شده است. طبق آموزش‌های استاد، شین‌شینگ خود را بهبود بخشیدم. برایش هدیه خریدم و به دیدارش رفتم و حتی به او پول دادم. او به‌نوعی تحت تأثیر قرار گرفت.

یک ‌بار شنیدم که مادرشوهرم حالش خوب نیست. صبح زود با هدایایی به دیدنش رفتم، اما پدرشوهرم بعدازظهر همان روز هدایا را پس فرستاد. خیلی عصبانی شدم و با خودم گفتم که تا حالا چنین افراد غیرمنقی‌ای ندیده بودم. اما به‌رغم عصبانیت، همچنان آن‌ها را به‌عنوان بزرگ‌ترهای‌ خود در نظر می‌گرفتم.

دخترم قرار بود در سال ۲۰۱۰ ازدواج کند. من و شوهرم به زادگاهم برگشتیم تا به خانواده شوهرم اطلاع دهیم که قصد داریم روزی که دخترمان برای دیدار به خانه می‌آید، آن‌ها را با ماشین به آنجا ببریم. اما پس از رسیدنمان، آن‌ها مدام از پسرشان شکایت کردند، ولی درمورد مشکل اصلی چیزی نگفتند. فقط به آن‌ها توصیه کردم که عصبانی نشوند و گفتم که در آینده، از آن‌ها مراقبت و به آن‌ها خدمت خواهم کرد. پس از تلاش فراوان برای متقاعد کردنشان، سرانجام پذیرفتند که بیایند.

اما در روز دیدار دخترمان که برای آوردنشان رفتیم، در خانه شخص دیگری پنهان شدند. وقتی آن‌ها را پیدا کردیم، گفتند که چیزی دراین‌باره نمی‌دانند و حاضر نشدند با ما بیایند. برادرشوهرم و خانواده‌های سه خواهرشوهرم نیز نیامدند. بعداً شنیدم که پدرشوهرم با سه دختر و دامادهایش ملاقات کرده و به آن‌ها گفته بود که نیایند.

هنگامی که از رستوران بیرون آمدیم، شوهرم با چشمانی اشک‌آلود گفت: «هرگز پیرمردی مثل او ندیده‌ام.» در آن زمان، کیفیت مادرزادی‌ام ضعیف بود. متوجه نبودم که این یک فرصت برای ارتقای شین‌شینگم است. فکر می‌کردم که ما با آن‌ها خیلی خوب رفتار کرده‌ایم، اما آن‌ها همچنان ما را رد کردند.

پسرم در سال ۲۰۱۵ ازدواج کرد. طبق معمول، والدین و چهار خواهر و برادر شوهرم را دعوت کردیم. پدرشوهرم گفت که اگر شوهرم می‌خواهد آن‌ها بیایند، باید اول آن‌ها را به یک ناهار دعوت و از آن‌ها عذرخواهی کند. با خودم فکر کردم: «چطور چنین چیزی ممکن است؟ او خیلی زورگو است.» احساس کردم به‌شدت مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام، خیلی احساس ترس و تحقیر شدن داشتم و به گریه افتادم.

وقتی آرام شدم و به موضوع فکر کردم، متوجه شدم که این وابستگی من به شهرت و اعتبار است که باعث شد احساس تحقیر شدن کنم و این وابستگی‌ام به مبارزه‌طلبی است که باعث شد احساس خشم کنم. حس مورد بی‌انصافی قرار گرفتن و اینکه مورد رفتاری نابرابر قرار گرفته‌ام، آیا این حسادت نیست؟ آیا باید چنین وابستگی‌هایی داشته باشم؟ آیا قرار است با استاد به خانه بازگردم؟ من تمرین‌کننده‌ای هستم که در مسیر رسیدن به اولوهیت گام برمی‌دارم و این وابستگی‌های بشری را نمی‌خواهم. افکار بد را در ذهنم رد کردم و کم‌کم قلبم آرام گرفت.

در طول ده سال گذشته، واقعاً تلاش کردم که تعالیم استاد درباره حقیقت، نیکخواهی و بردباری را دنبال کنم. هرازگاهی به دیدن خانواده شوهرم می‌رفتم و انواع غذاها را برایشان می‌خریدم و اغلب برایشان غذا می‌پختم. پدرشوهرم همیشه می‌گفت که دیگر لازم نیست برایشان خوراکی بخرم، چون هنوز غذاهای دفعه‌ قبل را که برده بودم تمام نکرده بودند. گاهی اوقات غذاهای جدیدی می‌بردم و غذاهای کهنه را با خودم به خانه می‌آوردم.

در طول سال نو چینی، جشن‌ها و تولدها، برایشان وسایل گران‌قیمت می‌خریدم. مردم می‌گویند لباس‌های ابریشمی راحت و برای بدن مفیدند، بنابراین یک بلوز ابریشمی برای مادرشوهرم خریدم. هرگاه لباس‌هایی را می‌دیدم که به آن‌ها نیاز داشت، حتماً برایش می‌خریدم. درعین‌حال حقیقت درباره فالون دافا را برایشان روشن می‌کردم و از آن‌ها می‌خواستم که اغلب عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنند تا بتوانند عمری طولانی و سالم داشته باشند.

وقتی مادرشوهرم در بیمارستان بستری بود، هر روز به دیدنش می‌رفتم و برایش غذا می‌پختم. او یک ‌بار دستم را گرفت و ناگهان به گریه افتاد. آن‌قدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که نمی‌دانست چه بگوید. فقط گفت: «نگاه کنید به فلانی (اشاره به من).» پس از هر ملاقات، پدرشوهرم با احترام مرا تا درب خروج بدرقه می‌کرد.

پدرشوهرم اغلب به اهالی روستایش می‌گفت: «عروس بزرگم اغلب به دیدنمان می‌آید. او فرزند خلفی است.» او به من گفت: «پسر دیگرم و دخترانم هر کدام این یا آن بیماری‌ را دارند. شما دو نفر مسن‌ترین هستید، اما تنها شما سالم مانده‌اید.» او همچنین از من خواست که مراقب ایمنی خود باشم. به او گفتم: «اگر دافا نبود، نمی‌توانستم این کارها را انجام دهم.»

مادر همسر برادرشوهرم بیمار شد. مقداری هدیه خریدم و به دیدنش رفتم. دیدم که خواهرزن برادرشوهرم ظاهراً مشکلی دارد، بنابراین صد یوان دیگر به او دادم و از او خواستم که مقداری مکمل غذایی بخرد. خواهران‌ شوهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند. هرگاه یکی از سه خانواده‌ خواهران ‌شوهرم دچار مشکلی می‌شد، پیش‌قدم می‌شدم و برایشان هدیه می‌بردم؛ حقیقت درباره دافا را نیز برایشان توضیح دادم و ترغیبشان کردم که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند.

اکنون، همه‌ اعضای خانواده‌ی شوهرم حقیقت درباره فالون دافا را درک کرده‌اند و برایم احترام بسیار زیادی قائل‌ هستند. به‌جز شوهر یکی از خواهرزاده‌های شوهرم که هرگز او را ندیده‌ام، همه‌ اعضای دیگر از ح.ک.چ خارج شده‌اند. وقتی دور هم جمع می‌شویم، خانواده‌ای هماهنگ و خوشحال داریم.

این نیکخواهی استاد و قدرت دافا بود که کینه‌های میان من و خانواده‌ی شوهرم را حل‌وفصل کرد. باعث شد من، زنی که از شوهرم و خانواده‌اش رنجشی عمیق داشتم و فردی حسود و ستیزه‌جو بودم، وابستگی‌های بشری‌ام را رها کنم و یک تمرین‌کننده‌ی حقیقی دافا شوم.

فهمیدم که تمام دردها و رنج‌ها درواقع چیزهایی عالی بودند که توانستند کارمای مرا به تقوا تبدیل کنند و سطح مرا ارتقا دهند. آن‌ها راهی برای خروج من از دنیای بشری و حرکت به‌سوی الوهیت بودند. همه‌ موجودات ذی‌شعور برای فا اینجا هستند. استاد از این روش استفاده می‌کنند تا میان ما ارتباطی ایجاد کنند، به‌طوری که مردم بتوانند حقیقت را بشنوند و ازطریق دافا نجات یابند.

از تمام زحمات هر کسی در خانواده‌ شوهرم سپاسگزارم. از نیکخواهی و تلاش‌های استاد سپاسگزارم. هنوز به‌اندازه‌ی کافی خوب عمل نکرده‌ام. از این پس، به‌طور مداوم تلاش خواهم کرد تا کاملاً وابستگی‌هایم را از بین ببرم، سه کار را به‌خوبی انجام دهم، به فا اعتبار ببخشم، موجودات ذی‌شعور را نجات دهم و همراه استاد به خانه‌ آسمانی‌مان بازگردم.