(Minghui.org) حدود ساعت ۷ شب ۲۲دسامبر۲۰۲۴ بیرون رفته بودم تا چند کار شخصی انجام دهم. هنگامی ‌که چراغ عابر پیاده سبز شد، از خط عابر پیاده عبور کردم. ناگهان خودرویی با سرعت زیاد به من برخورد کرد و به هوا پرتاب شدم و بیش از ۱۰ متر دورتر، به زمین افتادم. دوچرخه‌ام حدود بیست سی متر دورتر پرتاب شد. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم که به پهلوی راست روی زمین افتاده‌ام. ناگهان به یاد این سخن استاد افتادم:

«خوب یا بد از فکرِ اولیۀ فرد می‌آید.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

بلند شدم و با خودم گفتم: «مشکلی نیست.» در همین لحظه، راننده از خط دیگر، به‌سمتم دوید و پرسید: «حالت چطور است؟ آسیب ندیدی؟» گفتم: «خوبم.» به راننده گفتم: «این‌جا خط عابر پیاده است و چراغ سبز بود. چرا این‌قدر سریع رانندگی می‌کردی؟» راننده فوراً گفت: «تقصیر من است، کاملاً تقصیر من است. خودروی جلویی جلو دیدم را گرفت و اصلاً کسی را ندیدم.»

گفتم: «باید از این حادثه درس بگیری و در آینده مراقب باشی. باید در برابر خودت و دیگران مسئول باشی. (درواقعد هر دو خودرو چراغ قرمز را رد کرده بودند.) اما بگذار به تو بگویم، امروز واقعاً خوش‌شانس بودی. کسی که با او تصادف کردی تمرین‌کننده فالون دافاست و نزدیک به ۳۰ سال است که دافا را تمرین می‌کند. من تحت حفاظت استاد هستم و برایم اتفاقی نمی‌افتد. همچنین تو را مسئول نمی‌دانم، چون عمداً این کار را نکردی. اما یک کار مهم وجود دارد که باید انجامش دهی. آیا تاکنون عضو حزب کمونیست چین، لیگ جوانان یا پیشگامان جوان بوده‌ای؟» او گفت: «عضو نبودم، ولی شال قرمز به گردن آویختم.» گفتم: «نظرت چیست با نام مستعار چن پینگ‌آن از پیشگامان جوان خارج شوی؟» او موافقت کرد. گفتم: «هر روز با احترام، عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کن. به این صورت، برکت دریافت خواهی کرد. ببین، امروز همین‌طور شد و برکت دریافت کردی.» او حرفم را تأیید کرد.

در همین لحظه، در مچ پای راستم، درد شدیدی احساس کردم و تمام پای راستم بی‌حس بود و درد داشت. بازوی راننده را گرفتم و به کنار خیابان رفتم تا بنشینم. از او خواستم دوچرخه‌ام را بیاورد. او دوچرخه را آورد و دید که چرخ عقب به شکل حرف سی انگلیسی (C) درآمده است. از او خواستم آن را روی جدول بگذارد و با پا، رویش بکوبد، اما فایده‌ای نداشت و محور اصلی آن قفل شده بود. راننده گفت: «این دوچرخه خراب شده. لطفاً شماره‌ات را بده تا برایت پول واریز کنم.» گفتم: «پول نمی‌خواهم. اگر لازم باشد یکی دیگر می‌خرم.» سپس گفت: «بیا به بیمارستان برویم تا نگاهی بیندازند. مسئولیتش کاملاً به عهده من است. اگر استخوانی شکسته باشد، بیمارستان به‌موقع رسیدگی می‌کند.» بلافاصله گفتم: «نه، چنین چیزی نیست. اما دوچرخه دیگر قابل‌استفاده نیست، پس فقط مرا به خانه برسان، بعد می‌توانی بروی.»

او دوچرخه‌ام را در صندوق عقب خودرو گذاشت. سوار شدم و اندکی بعد به محله‌مان رسیدیم. روی یک سکوی سنگی نشستم و از او خواستم سریع برود. اما قبول نکرد و خواست شماره شوهرم را بدهم تا با او تماس بگیرد. گفتم نه، شوهرم تمرین‌کننده نیست و اگر بفهمد ناراحت می‌شود. بعد اسمم را پرسید. گفتم: «لازم نیست بدانی. فقط یادت باشد که من تمرین‌کننده فالون دافا هستم و فالون دافا عالی است.» شماره خودش را داد و من گفتم: «باید سریع بروی. فقط وقتی رفتی، می‌توانم حرکت کنم.» سپس او رفت.

به‌سختی وارد ساختمان شدم و با گرفتن نرده‌ها، از پله‌ها بالا رفتم و به طبقه خودمان رسیدم. صدای مکالمهٔ تلفنی شوهرم را می‌شنیدم. مستقیم به اتاق مطالعه رفتم، در کمد را باز کردم و رو به عکس استاد، زانو زدم. زانوی راستم درد طاقت‌فرسایی داشت. با دو دستم خودم را نگه داشتم و سه بار خم شدم و به استاد ادای احترام کردم و برای نجات جانم از ایشان تشکر کردم. بعد به اتاق غذاخوری که همیشه آنجا فا را می‌خوانم و تمرین می‌کنم، رفتم. روی صندلی نشستم و به این فکر کردم که چه مشکلی باعث شد این محنت برایم پیش بیاید.

متوجه شدم که بسیاری از وابستگی‌ها را رها نکرده‌ام، اما بزرگترینشان این بود که در لحظات بحرانی، ایمانم به استاد و فا متزلزل می‌شد، بنابراین در تزکیه، دچار انحراف شده و سقوط کرده بودم. با قاطعیت به استاد گفتم: «لطفاً نگران نباشید. این فرصتی برای جبران آن و اعتباربخشی به فاست. باید از دافا محافظت کنم و به آن اعتبار ببخشم و ایمانی کامل و بی‌چون‌و‌چرا به استاد و فا داشته باشم.»

جراحاتم را بررسی نکردم و به چیزی فکر نکردم. بدون تردید در حالت لوتوس کامل نشستم. افکار درست قدرتمندی فرستادم: تمام پوست، گوشت، تاندون‌ها، استخوان‌ها، اندام‌های داخلی، رگ‌ها، نقاط طب سوزنی و سلول‌های بدنم از بزرگ‌ترین تا کوچک‌ترین، بخشی از بدنم هستند. ۳۰ سال است که تمرین می‌کنم و این سلول‌ها با ماده‌ با انرژی بالا جایگزین شده‌اند. این‌ها فقط ظاهری جعلی هستند. باید هر کدام در جای خود قرار بگیرند و مسئولیتشان را بپذیرند. هرگز مداخلهٔ شیطانی را نپذیرید! سپس فرمول‌های اصلاح فا را خواندم و درنهایت روی گفتن واژهٔ «می‌یه» (نابود می‌شود) تمرکز کردم. واژه «می‌یه» به اندازه بدن کیهانی بزرگ شد. بدنم به‌طور پیوسته درحال گسترش بود و به‌تدریج آرام شدم.

به‌مدت یک ساعت کامل افکار درست فرستادم. سپس یک ساعت مدیتیشن کردم. برای مدتی طولانی، در حالت سکون بودم. بعد از فرستادن افکار درست به‌مدت یک ساعت، در ساعت ۱۲ شب خواستم کمی استراحت کنم. به‌محض اینکه دراز کشیدم، ناگهان صدای ممتد «فش، بنگ» تصادف را دوباره شنیدم. سریع بلند شدم و به صندلی برگشتم. فقط آن موقع بود که احساس ترس به سراغم آمد. اگر حمایت استاد نبود، نمی‌دانم حالا کجا می‌بودم، شاید دیگر زنده نبودم. واقعاً ترسناک و خطرناک بود! در این لحظه، شهرت، ثروت، احساسات و نفرت برایم بی‌اهمیت شد و رهایشان کردم. واقعاً آرام و آسوده شدم. قلبم مانند آب ساکن، آرام بود، آسوده و بی‌دغدغه، و گویی از خاکستر دوباره متولد شده بودم!

صبح روز بعد از شوهرم خواستم آشپزی کند. او وقتی پاهایم را دید شوکه شد: «چه شده؟ کِی این اتفاق افتاد؟» ماجرا را خلاصه برایش تعریف کردم. گفت: «خیلی ساده‌لوحی! برادرزاده رئیس بیمارستان هم زمان تصادف خوب بود، ولی صبح روز بعد مُرد. چرا دیشب به من نگفتی و چرا گذاشتی راننده برود؟ نمی‌خواستیم از او پول بگیریم، ولی حداقل می‌توانست تو را برای چکاپ کامل به بیمارستان ببرد تا مطمئن شویم!» گفتم نیازی نیست، مطمئنم که مشکلی نیست. گفت: «هنوز هم لجبازی! پاهات ورم کرده و پر از لکه‌های خون‌مردگی است. چطور ممکن است مشکلی نباشد؟ با خودرو تصادف کردی، دوچرخه له شده، آن وقت می‌گویی مشکلی نیست!»

به او اطمینان دادم که نگران نباشد، چون تحت حمایت استاد هستم و قطعاً مشکلی پیش نمی‌آید. گفتم دیشب چهار ساعت در حالت لوتوس کامل نشستم، افکار درست فرستادم و مدیتیشن کردم، و هیچ دردی نداشتم، چون استاد همه‌اش را برایم تحمل کردند. او با عصبانیت گفت: «نمی‌خواهی زنده بمانی؟ ۷۵ سالت است. وقتی یک فرد مسن زمین می‌خورد، حتی اگر نمیرد، طول عمرش کم می‌شود. واقعاً داری زیاده‌روی می‌کنی و کاسه صبرم را لبریز می‌کنی. دکتر گفت باید فردا بستری شوم. پسرمان هم نیست. حالا باید چه‌کار کنم؟»

سریع گفتم: «متأسفم. من باید همراه تو باشم، ولی این تصادفی نبود. شاید دارم بدهی‌هایم از زندگی‌های گذشته را پس می‌دهم. این چیز خوبیست. می‌توانی با دکتر صحبت کنی و ببینی آیا می‌شود بستری شدنت را یک هفته عقب انداخت؟»

او گفت: «فکر می‌کنی در عرض یک هفته خوب می‌شوی؟ همان سالی که مچ پایت پیچ خورد، یک سال طول کشید تا خوب شوی.» گفتم: «ولی آیا بعد از اینکه دوباره دافا را تمرین کردم کاملاً خوب نشدم؟ من دیگر آن شخص سابق نیستم. به استاد ایمان دارم و همه‌چیز خوب می‌شود.»

در تمام این مدت، با حمایت استاد، بدنم هر روز بهتر می‌شد. روز اول، سمت راست بدنم کاملاً ورم کرده بود و نمی‌توانستم تکانش دهم. برای رفتن به توالت، باید بازوی شوهرم را می‌گرفتم. ولی وقتی در لوتوس کامل می‌نشستم و افکار درست می‌فرستادم، حرکت مفصل مچ پایم را به‌وضوح حس می‌کردم. واضح‌ترین چیز این بود که توده‌ای مایع از بالای پا عبور کرد و به‌سمت انگشتان پایم حرکت کرد، و در نگاه اول سیاه شد. این استاد بودند که خون لخته‌شده را از استخوان مچ پایم بیرون می‌کشیدند. روز دوم توانستم پای راستم را بلند کنم و با کمک صندلی راه بروم. در هنگام ناهار، زانوی راستم در حالت لوتوس کامل حسی مانند برق‌گرفتگی داشت که باعث شد تمام بدنم به‌طور غیرارادی یک‌باره تکان بخورد. شوهرم ترسید، ولی من گفتم که استاد دارند درمانم می‌کنند. دیگر وقتی زانوانم را لمس می‌کردم دردی نداشتم. صبح روز سوم، ایستاده تمرین کردم، بعد موهایم و لباس زیرم را شستم و غیره. عجیب بود که از روز اول پس از تصادف، در تمامی مواقع؛ چه هنگام مطالعهٔ فا، چه انجام تمرین‌ها، چه فرستادن افکار درست و حتی هنگام غذا خوردن؛ در حالت لوتوس کامل می‌نشستم. در غیر این‌ صورت، پاها و ساق‌هایم در حالت آویزان بودن درد می‌گرفتند و هنگام دراز کردن پاهایم درواقع ران‌ها، استخوان لگن و کمرم دچار درد می‌شدند. فقط زمانی که پاهایم را روی ‌هم به‌حالت ضربدر می‌گذاشتم، و حتماً باید لوتوس کامل می‌بود، بدنم کاملاً احساس راحتی داشت.

وقتی شوهرم از بیمارستان برگشت، گفت که نتیجه آزمایش آنفلوآنزای نوع A او خوب است و فقط نیاز به تصویر‌برداری سه‌بعدی بود و نیازی به بستری شدن نداشت. پزشک مشکوک بود که شاید در ریه‌اش توموری وجود داشته باشد، اما بعد از بررسی دقیق فیلم گفت که فقط نیاز به یک هفته داروی ضدالتهاب دارد. با شنیدن این موضوع نتوانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم. همه ‌چیزهایی که استاد به ما می‌دهند بهترین‌ هستند. شاگردان فقط با تمرین سخت‌کوشانه می‌توانند پاسخ رحمت استاد را بدهند!

پس از یک هفته، توانستم تمرینات را انجام دهم، کارهای خانه را انجام دهم و بدون گرفتن چیزی، از پله‌ها بالا و پایین بروم. شوهرم گفت: «واقعاً تحسینت می‌کنم. فالون دافا خیلی شگفت‌انگیز است! می‌توانی تا ۲۰۰سالگی زنده بمانی!» گفتم: «این چیزی نیست که من بخواهم. زندگی و مرگ ارزش نگران شدن را ندارند. آرزوی همیشگی‌ام این است که به فا در این دنیا اعتبار ببخشم، تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور را نجات دهم و همراه استاد به خانهٔ حقیقی‌ام برگردم!»

برداشتم این است که هرگز نباید درباره موضوع بنیادین باور به استاد و فا کوتاه بیاییم و باید ثابت‌قدم باشیم. اگر در زمان سختی، ظاهر دروغین را واقعیت فرض کرده بودم و آن را مهم در نظر می‌گرفتم؛ اگر به حرف راننده یا شوهرم گوش داده بودم؛ اگر برای معاینه به بیمارستان رفته بودم، هرگز این معجزه که در عرض سه یا پنج روز این سختی را پشت سر بگذارم، رخ نمی‌داد. برای رسیدن به الوهیت، همه‌چیز به «ایمان» بستگی دارد. باید سخت تلاش کنیم و خودمان را ارتقاء دهیم. ما مریدان استاد هستیم و باید این اعتمادبه‌نفس را داشته باشیم که بالغ و توانمندیم و توانایی‌های فوق‌طبیعی داریم. باید ازطریق خروج از حالت بشری، بیداری موجودات الهی را اثبات کنیم. همچنین باید به فرستادن افکار درست اهمیت دهیم.