(Minghui.org) یک شب زمستانی، درحالیکه سوار دوچرخه الکتریکیام بودم، سنگ بزرگی را دیدم که در جاده افتاده بود. از دوچرخهام پیاده شدم و سنگ را به کنار جاده منتقل کردم. با خودم فکر کردم: «ممکن است کسی به آن برخورد کند و بهشدت مجروح شود!» مردی که از آنجا رد میشد پرسید که چه کسی این روزها به چنین چیزی اهمیت میدهد. پاسخ دادم: «من فالون دافا را تمرین میکنم. استادم، استاد لی، میخواهند ما انسانهای خوبی باشیم، بنابراین باید به دیگران اهمیت بدهم.»
آن مرد فریاد زد: «فالون دافا خوب است!»
بار دیگر، در منطقهای روستایی سوار دوچرخهام بودم که مردی را دیدم که پس از تعمیر وسیله نقلیهاش، از آنجا دور میشد. دیدم که از یک سنگ بزرگ برای تعمیر استفاده کرده و آن را در میان جاده رها کرده است. از دوچرخهام پیاده شدم و آن را به کناری هل دادم. انجام این کار سخت بود، چون لاغر بودم و خیلی قوی نبودم. چند راننده که از آنجا رد میشدند، برای تشکر بوق زدند!
یک روز تابستانی هوا آنقدر گرم بود که نفسکشیدن سخت شده بود. در راه برگشت از محل کار به خانه، مردی را دیدم که روی پیادهرو افتاده بود. هیچکدام از رهگذران، به او توجهی نمیکردند، بنابراین با عجله به آنجا رفتم. دیدم که مسن است و از او پرسیدم: «چه شده؟» او جواب نداد. حدس زدم که ممکن است گرمازده شده باشد.
یک زوج جوان از آنجا رد میشدند و متوجه شدم که مرد یک بطری آب معدنی در دست دارد. گفتم: «این مرد حتماً گرمازده شده است. لطفاً کمی آب به او بدهید؟» او بطری را به من داد. پیرمرد را بهآرامی تکان دادم و گفتم: «لطفاً کمی آب بنوشید!» او کمی چشمانش را باز کرد، آب را گرفت و چند جرعه نوشید.
به او کمک کردم تا بایستد و پرسیدم که کجا زندگی میکند. گفت که در همان نزدیکی زندگی میکند، بنابراین پیشنهاد دادم که او را به خانه ببرم. او از من تشکر کرد و گفت که میتواند خودش این کار را انجام دهد. وقتی دیدم که میتواند بدون مشکل راه برود، آنجا را ترک کردم.
«نمیدانید او چقدر فرد خوبی است!»
بعد از اینکه تمرین فالون دافا را شروع کردم، شاداب شدم و همیشه حالم خوب بود. از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکردم، با همکارانم با شفقت رفتار میکردم و کارم را با پشتکار انجام میدادم. همه همکارانم مایل بودند درباره مسائل با من صحبت کنند. وقتی مدیران شرکت میفهمیدند که شیفت من است، خیالشان راحت میشد.
من در اتاق کنترل کار میکردم. هر وقت سر کار بودم، اتاق را کاملاً تمیز میکردم. هفت نفر از ما، در آن اتاق کار میکردیم، اما من تنها کسی بودم که آن را تمیز میکردم. با پیروی از راهنمایی استاد مبنی بر اینکه اول به دیگران فکر کنیم، بدون هیچ شکایتی آنجا را تمیز میکردم.
شوهر یکی از همکارانم در ارتش بود. وقتی زمان زایمانش فرا رسید، شوهرش به مأموریت دوری رفته بود و نمیتوانست بهموقع به خانه برسد. من تمام شب را در بیمارستان، پیش او ماندم تا اینکه نوزاد به دنیا آمد و والدین شوهرش رسیدند. وقتی کودک بیش از یک سال داشت، او با من، درباره مشکلاتی که در بهتنهایی مراقبت کردن از نوزادش داشت صحبت میکرد و میپرسید که چه کاری میتواند انجام دهد. به او توصیه کردم که با مدیر بخش صحبت و درخواست کند که به مکانی نزدیکتر به خانهاش منتقل شود. درخواست او خیلی زود مورد توجه قرار گرفت.
شوهرش بعداً از ارتش بازنشسته شد و معاون مدیر یک بازداشتگاه شد. در طی مدتی که در زندان بودم، خانوادهام اجازه ملاقات با مرا نداشتند، زیرا از رهاکردن ایمانم امتناع کردم. شوهر آن همکار به ملاقاتم آمد و پس از آن، به من اجازه ملاقات با خانوادهام داده شد. یکی دیگر از همکارانم، رابطه نامشروع داشت و درباره این موضوع با من صحبت کرد. به او هشدار دادم که دو خانواده را نابود نکند و به او توصیه کردم که در اسرع وقت به مکان دیگری منتقل شود. او درخواست انتقالی به محل نزدیکتر به والدین شوهرش را داد. این جابجایی باعث شد دو خانواده آسیب نبینند.
هر زمان که همکارانم با مشکل مواجه میشدند، تمام تلاشم را میکردم تا به آنها کمک کنم. اگر کسی برای امور خانوادگی، به من زنگ میزد و مرخصی میخواست، به او کمک میکردم تا کسی جای او را بگیرد. اگر کسی در دسترس نبود، برای پوشش شیفتش اضافهکاری میکردم.
همکارانم نیز با من، بسیار خوب رفتار میکردند. درحالیکه در اردوگاه کار اجباری زندانی بودم، بسیاری از آنها، به ملاقاتم آمدند. یکی از آنها که زایمانش نزدیک بود نیز آمد. وقتی مرا دید، به گریه افتاد. یکی دیگر از آنها، نوزاد سهماهه خود را در خانه گذاشت و بیش از 48 کیلومتر تا اردوگاه کار اجباری سفر کرد. او نیز وقتی مرا دید، به گریه افتاد. یکی از همکاران که بهدلیل کار نمیتوانست بیاید، شوهرش را برای ملاقاتم فرستاد. نگهبانان تحت تأثیر قرار گرفتند. یکی از همکاران، به نگهبانانی که آنجا بودند گفت: «شما نمیدانید او چقدر فرد خوبی است!»
خانوادهام در دوران کودکی، مرا لوس بار آوردند. من که در فرهنگ حزب آموزش دیده بودم، خودمحور شدم. انتقاد را قبول نمیکردم، نمیتوانستم هیچ شکایتی را تحمل کنم و متکبر بودم. بعد از اینکه شروع به تمرین کردم، وضعیت سلامتی و استانداردهای اخلاقیام بسیار بهبود یافت. همه همکارانم مرا تحسین میکردند. این استاد و دافا بودند که به من آموختند همیشه اول به دیگران فکر کنم. اگرچه میدانم که هنوز از استانداردهای موردنیاز دافا فاصله دارم، اما در تزکیهام کوشاتر خواهم بود.
مادرشوهرم ابراز میکند: «از استاد لی هنگجی متشکرم!»
من و شوهرم در اوایل ازدواج، رابطه خوبی داشتیم، اما بهدلایلی، مادرشوهرم کمکم شروع کرد حرفهای ناخوشایندی به من بزند. با گذشت زمان، از او رنجیدم.
خانوادهام وضع مالی خوبی نداشتند، بنابراین وام گرفتیم و وسیله نقلیهای برای حمل و نقل کالا خریدیم. کسب و کار ما خوب پیش میرفت و پول درمیآوردیم. اما شوهرم رابطه نامشروع داشت. این موضوع مثل صاعقهای بر من فرود آمد. با نگاه به دو پسرم نمیدانستم چهکار کنم. از شوهرم بهخاطر ناسپاسبودنش دلخور بودم و از آن زن دیگر، بهخاطر نابودی خانوادهام تنفر داشتم. چند سال افسرده بودم و سلامتیام رو به وخامت گذاشت. به بیماریهایی مبتلا بودم و لاغر شده بودم.
فکر میکردم که اگر بمیرم، فرزندانم بدون مادر خواهند بود، بنابراین تصمیم گرفتم طلاق بگیرم. مادرشوهرم تهدید کرد که حضانت هیچیک از فرزندانم را نخواهم گرفت، بنابراین از او بیشتر دلخور شدم. درنهایت با پسر کوچکترم آنجا را ترک کردم.
زندگی سختم مرا به آستانه فروپاشی روانی رساند. به ضعف اعصاب، نفریت مزمن، گاستریت و سایر بیماریها مبتلا بودم. در اوج ناامیدی، خوشبختانه در سال ۱۹۹۶، با فالون دافا آشنا شدم. دافا به من معنی و هدف واقعی زندگی را آموخت. از رنجش نسبت به دیگران دست کشیدم و شروع به تأمل درباره شوهر سابقم و خانوادهاش کردم.
در طول تعطیلات، من و شوهر سابقم فرزندانمان را با هم جابهجا میکردیم تا این دو پسر بتوانند پدر و مادرشان را بهتر بشناسند. برای پسرم غذا میخریدم تا برای خانواده شوهر سابقم ببرد. تحت تأثیر من، همسر جدیدش نیز به خوبی دافا پی برد.
بعد از اینکه مادرشوهر سابقم از خارج از شهر برگشت، هیچکسی از او مراقبت نمیکرد، بنابراین اغلب به ملاقاتش میرفتم. من زندانی و سپس سالها آواره شدم. همچنین بدهکار بودم و برای امرارمعاش کارهای متفرقه انجام میدادم. با صرفهجویی زندگی میکردم و فقط مواد غذایی تخفیفدار میخریدم و هرگز برای خودم لباس نو نمیخریدم. لباسهای دستدومی را که دیگران به من میدادند، میپوشیدم.
اما، وقتی به دیدن مادرشوهر سابقم میرفتم، برایش لباسهای نو میخریدم و غذایی را که دوست داشت برایش میبردم. او را حمام میکردم، لباسهایش، ازجمله لباس زیرش را میشستم و مرتباً خانهاش را تمیز میکردم. هر وقت هوا تغییر میکرد، نگران حالش بودم. از او، مثل مادر خودم مراقبت میکردم.
او تحت تأثیر قرار گرفت و اغلب میگفت: «من در پیری، صاحب یک دختر شدهام.» او به برادرشوهر سابقم میگفت که چقدر تغییر کردهام. وقتی برادرشوهرم مرا دید، مرا «خواهر عزیزم» صدا زد. وقتی برادرشوهرم در بیمارستان بستری شد، به او در خرید مایحتاج زندگی کمک کردم و به او گفتم که اگر عبارت «فالون دافا خوب است» را خالصانه تکرار کند، مورد برکت قرار خواهد گرفت.
او این کلمات را تکرار کرد و معجزهای رخ داد. دیگر نیازی به جراحی برای پیوند عروق قلب نداشت. تمام خانواده بسیار خوشحال شدند. او زمانی دبیر حزب در روستا بود، اما موافقت کرد که از حزب کمونیست چین و سازمان جوانان آن خارج شود.
از زمانی که شروع به تمرین فالون دافا کردم، خانواده شوهر سابقم همگی شاهد تغییرات مثبتم بودهاند. یک بار بهطور اتفاقی شنیدم که مادرشوهر سابقم به برادرشوهر سابقم گفت: «از استاد لی هنگجی متشکرم. وقتی برگردد، پیش ایشان میروم و بهخاطر اینکه به او یاد داد انسان خوبی باشد، تشکر میکنم!»
از نجات نیکخواهانه استاد سپاسگزارم و از همکاران و همتمرینکنندگانم که در سختترین دوران به من کمک کردند، متشکرم!
متشکرم، استاد!
مقالاتی که در آنها تزکیهکنندگان درک خود را به اشتراک میگذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیهشان، ادراک یک فرد را در زمانی مشخص منعکس میکنند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه میشوند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.