(Minghui.org) بهدلیل آزار و شکنجه فالون دافا بهدست حزب کمونیست چین که از ژوئیه۱۹۹۹ آغاز شد، مجبور به ترک خانهام شدم. تمرینکنندهای دیگر از من خواست که به او، در مراقبت از بانویی ۷۰ساله بهنام وانگ لیلی که دچار اختلال روانی بود کمک کنم. ما بهنوبت از او مراقبت میکردیم و هر کدام شیفتهای ۲۴ساعته داشتیم. ما فشار خون و قند خون خانم وانگ را اندازهگیری و به او انسولین تزریق میکردیم.
پسر خانم وانگ میگفت: «پدرم پیمانکار یک پروژه ساختمانی بود. مقداری پول درمیآورد و با زنی دیگر، رابطه نامشوع داشت. او ما هر سه نفرِ ما را نادیده میگرفت. من و خواهرم هنوز بچه بودیم. چند سال بعد، پدرم در یکی از پروژههای ساختمانی، زمانی که یک تختهپل از ساختمانی بلند روی او سقوط کرد، جانش را از دست داد. مادرم از وقتی که متوجه شد پدرم با زن دیگری رابطه دارد تا زمان درگذشت پدرم، هر روز تمام وقت گریه میکرد و دچار بیماری روانی شد. دیگر هیچیک از اعضای خانواده را نمیشناخت و اغلب فرار میکرد. من و همسرم همهجا بهدنبال او میگشتیم. این وضعیت برای سالها دشوار بود. دو سال پیش، مادرم توانست من و همسرم را بشناسد.»
در ابتدا، خانم وانگ مدام به من ناسزا میگفت. با ملایمت به او میگفتم: «لطفاً به تختت برو و دیگر ناسزا نگو.» او با چشمانی سرخشده به من خیره میشد و درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد، داد میزد. آنقدر وحشت میکردم که فوراً به اتاقم برمیگشتم و در را قفل میکردم. هرگز پیش از این، چنین فردی را ندیده بودم. جرئت نمیکردم بخوابم، چون میترسیدم دست به کار دیگری بزند. وقتی از داد زدن خسته میشد، به خواب میرفت. آنوقت باید آرام و با نوک پا به اتاقش میرفتم و رویش پتو میکشیدم.
ازآنجاکه خانم وانگ قند خون بالایی داشت، باید کم غذا میخورد. اما اگر به او غذای کافی نمیدادم، مرا میزد. یک بار، وقتی غذا میخوردیم، سعی کرد با کاسهاش به سرم بزند. درست در لحظه آخر، سرم را کج کردم و کاسه به شانهام برخورد کرد. سپس با مشت مرا زد و گفت: «اینجا خانهٔ من است. اگر نمیگذاری هر چقدر دلم میخواهد غذا بخورم، پس برو بیرون.» کمی ناراحت شدم و با خودم فکر کردم: به چنین کسی که خوب و بد را تشخیص نمیدهد، چه میتوانم بگویم؟
فکر کردم: چرا قبول کردم این کار را انجام دهم؟ اول اینکه شاید استاد میخواستند من حقیقت را برای خانوادهٔ او روشن کنم؛ دوم اینکه این کار مشکل خورد و خوراک و محل اقامتم را حل کرد؛ سوم اینکه ذهنیتی داشتم که نمیخواستم دیگران دربارهٔ کاستیهایم صحبت کنند و اگر کسی به آنها اشاره میکرد، خشمگین میشدم. حسادت و ذهنیت رقابتجویی داشتم و حتی وقتی اشتباه میکردم، بحث میکردم. خانم وانگ بیمار روانی بود. او مرا سرزنش میکرد و مرا میزد تا ساکتم کند. این محیط کمکم کرد تا به درون نگاه کنم.
قدردانی خانم وانگ از من
با آن تمرینکنندهٔ دیگر، دربارهٔ درکم از آموزههای استاد صحبت کردم. ما باید ذهنی وسیع داشته باشیم و با همهٔ مردم مهربان باشیم. تصمیم گرفتیم با خانم وانگ و خانوادهاش مهربانتر رفتار کنیم.
خانم وانگ تغذیهٔ کافی نداشت و هنگام راه رفتن پاهایش میلرزید. برایش مرغ، تخممرغ آبپز و غذاهای کمقند میخریدیم تا بین وعدههای غذایی بخورد. وقتی نوبت من بود، از خانه (من در خانهٔ خواهرم زندگی میکردم) برایش دنده، پیراشکی و غذاهای سرخکردنی موردعلاقهاش را میبردم. پسر خانم وانگ بابت هزینههای زندگی، ماهانه کمی بیش از ۴۰۰ یوان به ما سه نفر میداد و دستمزد ما ۱۵۰۰ یوان بود.
از خانم وانگ خواستم هنگام قدم زدن در اتاق نشیمن، برای تمرین دادن پاهایش، دو عبارت «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. او را با خودم به خانهٔ خواهرم بردم و به بهبود اشتهایش کمک کردم. در مسیر نیز برای رهگذران، حقیقت را روشن میکردم. هنگامیکه مشغول روشنگری حقیقت بودم، او لبخند میزد و گوش میداد و هرگز وسط صحبت من با مردم، حرف نمیزد. در تابستان، هوا گرم بود و او عرق میکرد. ساکت آنجا میایستاد و به صحبتهایم با مردم گوش میداد. بعد از آنکه آنها میرفتند، عرق پیشانیاش را پاک میکردم و میپرسیدم: «دوست داری گوش بدهی؟» او سرش را تکان میداد. وقتی میدیدم حرفهایی را که به مردم میزنم میفهمد، برایش خوشحال میشدم.
وقتی پسر خانم وانگ شنید که او را به خانهٔ خواهرم بردهام، گفت: «ممکن است مادرم وسایل شما را بردارد.» با لبخند گفتم: «اشکالی ندارد. او خوشحال میشود که به مکان جدیدی میآید. همین که خوشحال باشد، کافی است.» با او مانند عضوی از خانواده رفتار میکردم، با او بازی میکردم و صحبت میکردم. هنگام کار کردن، از او میخواستم این دو جمله را با من تکرار کند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است.»
خواهرم از من و خانم وانگ دعوت کرد که در جشنوارهٔ نیمه پاییز، برای شام به خانهاش برویم. پیش از خواب، خانم وانگ یواشکی پنج کیک ماه برداشت و زیر پتویش پنهان کرد. با لبخند گفتم: «نصف یک کیک ماه را بخور. فردا صبح بقیهاش، یعنی چهار و نیم کیک دیگر، را به تو میدهم، خوب است؟ اگر بیش از حد بخوری، دوباره باید انسولین بزنی.» او مثل یک کودک، با بیمیلی کیکها را بیرون آورد.
احساسش را خیلی خوب درک میکردم و او را به فعالیتهای بیرون از خانه میبردم. خیلی خوشحال میشد، دستم را میگرفت و میگفت: «تو مادرم هستی.»
حافظهای که بیش از ۲۰ سال از بین رفته بود، بازیابی شد
یک روز در اتاق نشیمن، مشغول خواندن جوآن فالونبودم. خانم وانگ که مرا درحال خواندن دید، صندلیای آورد و کنارم نشست و از من خواست با صدای بلند بخوانم. روزی گفت: «بگذار کتابت را ببینم.» گفتم: «میخواهی یک کتاب دیگر برایت پیدا کنم؟» گفت: «میخواهم همین کتاب را بخوانم. میروم دستهایم را بشویم.»
کتاب را با هر دو دست به او دادم. او نیز با هر دو دست کتاب را گرفت و شروع به خواندن کرد. وقتی عکس استاد را دید، با صدای بلند خندید و گفت: «من بیش از هزار سال منتظر بودم!» حیرتزده شدم. او واژهها را یکییکی میخواند.
بعد از مدتی، دیدم چشمانش درخشان شدهاند. پس از بستن کتاب، گفت: «میتوانی یک نسخه از جوآن فالون به من بدهی؟ من هم میخواهم آن را یاد بگیرم.»
او هر روز مرا میدید که جوآن فالون را میخواندم، بنابراین دستهایش را میشست و با جدیت مشغول خواندن کتاب میشد. بدون توجه به اینکه در اطرافش چه میگذشت، به خواندن ادامه میداد.
فشار خون بالایش بهتدریج کاهش یافت و سطح قند خونش به حالت طبیعی بازگشت. پس از چهار روز، قند خونش دیگر افزایش نیافت، بنابراین دیگر انسولین تزریق نکردم. وضعیتش پایدار شد. پسر و عروسش از دیدن تغییرات جسمی و روحی مادرشان بسیار خوشحال بودند. ما حقیقت را برای آنها روشن کردیم. آنها گفتند فالون دافا خوب است و از لیگ جوانان کمونیست و پیشگامان جوان کنارهگیری کردند.
دختر خانم وانگ و دامادش در یک مؤسسهٔ تحقیقاتی در پکن کار میکردند. وقتی دخترش از برادرش شنید که وضعیت مادرشان بهبود یافته، شک کرد. در طول سال نو چینی، دختر خانم وانگ از پکن به خانه بازگشت و برای مادرش، لباسهای نو و خوراکیهای خوشمزه آورد.
بهمحض اینکه دخترش در را باز کرد، از خانم وانگ پرسیدم: «او کیست؟» پاسخ داد: «دخترم.» مادر و دختر همدیگر را در آغوش گرفتند و هردو گریستند. دختر گفت: «مامان، بالاخره مرا شناختی! مرا شناختی!» دختر صورت مادرش را با هر دو دست گرفت و او را بوسید. خانم وانگ از دخترش پرسید: «چرا نوهام نیامده؟» دخترش پاسخ داد: «او به خانهٔ مادربزرگش رفته است.»
دخترش به من گفت: «بعد از گذشت بیش از ۲۰ سال، مادرم بالاخره به هوش آمد.» او دستم را گرفت و گفت: «خیلی زحمت کشیدی!» گفتم: «این استاد بودند که زحمت کشیدند و بدن مادرتان را تنظیم کردند.»
دخترش جوآن فالون را برداشت و باز کرد. از خانم وانگ خواستم پاراگرافی را برای دخترش بخواند. واژهبهواژه خواند. دخترش گفت: «سالها بود که به خانه نیامده بودم و مادرم مرا نمیشناخت. هر بار که میدیدم مادرم رفتارش غیرعادی است، بسیار غمگین میشدم. هر سال نو گریه میکردم و امیدوار بودم که بهبود یابد. این بار حالش خوب است و مرا میشناسد. هر وقت فرصت داشته باشم، به خانه میآیم تا مادرم را ببینم.»
برای دختر و دامادش توضیح دادم که چرا تمرین فالون دافا را آغاز کردم و پس از شروع تمرین، دستخوش چه تغییرات جسمی و ذهنیای شدم. همچنین دربارهٔ خودسوزی میدان تیانآنمن که توسط حزب کمونیست چین صحنهسازی شد، برایشان صحبت کردم. گفتم فالون دافا در بیش از ۱۰۰ کشور جهان تمرین میشود. آنها نیز با شنیدن این حقایق، از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابستهاش کنارهگیری کردند. دختر و داماد خانم وانگ، ازطریق او شاهد قدرت شگفتانگیز دافا بودند.
نوه و عروس خانم وانگ که در پکن کار میکردند، برای سال نو چینی به خانه آمدند و تغییرات مادربزرگشان را دیدند. آنها نیز پس از شنیدن حقیقت، از سازمانهای حزب کمونیست خارج شدند. یک سال بعد، همسر نوهاش پسری به دنیا آورد و خانم وانگ نتیجهاش را دید.
مأمور ادارهٔ ۶۱۰ از حزب کمونیست خارج شد
در پایان سال، خانم وانگ برای انجام معاینات پزشکی به بیمارستان منتقل شد. پسرش گفت: «میخواهم ببینم آیا مادرم بیماری دیگری دارد یا نه.» در بخش، چهار تخت وجود داشت. ما دو تخت را اشغال کرده بودیم و دو تخت دیگر متعلق به افرادی از شهرستان مجاور بود که آنها نیز برای معاینه آمده بودند. ما دو تمرینکننده علاوهبر مراقبت از خانم وانگ، اتاق را نیز تمیز میکردیم.
خانم وانگ شبها نمیتوانست بخوابد و روی تخت مینشست و زیر لب چیزهایی میگفت. آهسته به او گفتم: «صحبت نکن. زودتر بخواب. کسانی که روی تختهای دیگر هستند هم برای معاینه آمدهاند. سر و صدا نکن. ما فالون دافا را تمرین میکنیم. استاد به ما میآموزند که انسانهای خوبی باشیم. باید ملاحظهٔ دیگران را بکنیم.»
پیش از طلوع آفتاب، پرستار آمد تا از او نمونه خون بگیرد، و صبح او را برای آزمایش ادرار برد. پس از چند روز بیخوابی و این طرف و آن طرف غلت زدن، نتایج آزمایش خانم وانگ آماده شد و همهچیز عادی بود. پزشک از پسرش پرسید: «مادرت چه دارویی مصرف میکند؟» پسرش پاسخ داد: «هیچ دارویی. این دو خانم خیلی خوب از او مراقبت میکنند.»
چند روزی بود که من و تمرینکنندهٔ دیگر از خانم وانگ مراقبت میکردیم. افراد روی دو تخت دیگر از ما پرسیدند چه نسبتی با خانم وانگ داریم. تمرینکنندهٔ دیگر پاسخ داد: «برای مراقبت از او استخدام شدهایم.» فردی که روی تخت شمارهٔ ۲ بود، گفت: «فکر کردم یکی از شما عروسش هست و آن یکی دخترش. شما دو نفر با دقت زیادی از او مراقبت میکنید و همیشه او را تمیز نگه میدارید.» تمرینکنندهٔ دیگر گفت: «ما تمرینکننده فالون دافا هستیم و هنگام انجام کارها، ملاحظهٔ دیگران را میکنیم. شنیدهاید که کنارهگیری از حزب کمونیست چین میتواند امنیت فرد را تضمین کند؟» فردی که روی تخت شمارهٔ ۲ بود، گفت: «من تمرینکنندگان فالون دافا را دستگیر میکنم. این چیزها را به من نگو.»
آهسته به تمرینکنندهٔ دیگر گفتم: «باید فا را بیشتر مطالعه کنیم و افکار درست بفرستیم. بهدنبال فرصتی هستم تا حقیقت را برای فردی که روی تخت شمارهٔ ۲ است روشن کنم.»
روزی، فردی که روی تخت شمارهٔ ۲ بود، به من گفت: «شما واقعاً انسانهای مهربانی هستید. دوستی دارم که حسابدار ادارهٔ دولتی شهرستان ماست. او بهخاطر تمرین فالون دافا دستگیر شد. به او گفتم: "یک اظهاریهٔ تضمین بنویس، تا بگذارم به خانه بروی." اما گفت: "نمینویسم." و درنتیجه به هشت سال زندان محکوم شد. واقعاً نمیفهمم چرا حتی خانوادهاش را هم نمیخواست.»
با لبخند گفتم: «اینطور نیست که دوستتان خانوادهاش را نمیخواست. نه، این حزب کمونیست چین است که خانوادههای ما را از هم میپاشد. دوست شما چه جرمی مرتکب شده بود؟ قانون اساسی میگوید ما آزادی عقیده داریم. مردم در بیش از ۱۰۰ کشور، فالون دافا را تمرین میکنند. تمرینکنندگان فقط میخواهند بدنی سالم داشته باشند و در خانواده و جامعه، انسانهای خوبی باشند.»
«شما با بیش از چند نفر از ما تمرینکنندگان فالون دافا برخورد داشتهاید، درست است؟ آیا دیدهاید کسی مرتکب جرمی شود؟ این جامعه تحمل انسانهای خوب را هم ندارد. من نیز توسط پلیس دستگیر شدم. میتوانید جای دستبندها را روی مچهایم ببینید. فقط بهدلیل پایبندی به باورم، یک روز کامل آویزانم کردند. پلیس برای گرفتن پاداش، مرا کتک زد. با بیل به شکمم زدند و به صورتم، بدنم و سینهام مشت زدند. احساس میکردم قلبم دارد از کار میافتد. دو دندان جلوییام لق شد و دهانم پر از خون بود. وقتی بیهوش شدم، پلیس رهایم کرد و گفت: "اظهاریهٔ تضمین بنویس تا بگذارم به خانه بروی." ننوشتم، پس به بازداشتگاه منتقل شدم. پیش از بازداشت، مجبورم کردند معاینهٔ پزشکی انجام دهم. دکتر دید صورتم براثر کتککاری از شکل افتاده و تمام بدنم پر از کبودی و زخم است. گفت: "برای حبس مناسب نیست." اما پلیس بهزور مرا به بازداشتگاه برد.»
«بیش از هفت ماه در بازداشتگاه زندانی بودم. اغلب در مدفوعم خون دیده میشد و مشکل قلبی هم داشتم. پلیس مرا برای درمان به بیمارستان فرستاد. پس از معاینه، پزشک در گوشهای با پلیس صحبت کرد، چون میترسید من متوجه شوم. در بازداشتگاه، سه بار بیهوش شدم و به بیمارستان منتقل شدم تا درمان اضطراری انجام دهند. مأموران بازداشتگاه میترسیدند که در آنجا بمیرم، بنابراین پسرم را تهدید کردند و او را تحت فشار قرار دادند تا اظهاریهٔ تضمینی را که دیگران نوشته بودند، رونویسی کند و به آنها تحویل دهد. پسرم فکر کرد همهچیز تمام شده، اما آنها گفتند: "برای مادرت قرار وثیقه بگیر و به خانه برو و منتظر اطلاعیهٔ دادگاه بمان."»
دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. در ادامه گفتم: «آیا بهتر نیست که در جامعه، انسانهای خوب بیشتری باشند؟ مجبور کردن ما به نوشتن اظهاریهٔ تضمین و نامهٔ تبدیل، یعنی تلاش برای بدتر شدن ما. من هرگز استاد را از نزدیک ندیدهام، اما وقتی کتاب جوآن فالون را خواندم، بیماریهایم برطرف شد. هم از نظر جسمی و هم روانی سالم هستم و اصول انسان بودن را آموختهام. همانطور که میگویند: "قطرهای آب را باید با چشمهای پاسخ داد." آیا درست است که ما را مجبور کنند به استاد و دافا تهمت بزنیم؟ دوست شما برای خیر و صلاح خودتان، آن اظهاریه را ننوشت. او اجازه نداد شما در این مسئله، مرتکب جرم علیه دافا شوید؛ میخواست آیندهای خوب داشته باشید. این سرنوشت است که ما اینجا با هم ملاقات کردیم.» او با سر، حرفهایم را تأیید کرد.
به او توصیه کردم که از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابستهای که زمانی سوگند خورده بود به آنها بپیوندد، کنارهگیری کند. کمی نگران بود، بنابراین گفتم: «در صفحهٔ اول مانیفست کمونیست نوشته شده که کمونیسم، شبحی از غرب است. اگر شبحی تو را تسخیر کند، چطور میتوانی بیمار نباشی؟ درست است؟ با تمرینکنندگان فالون دافا رفتار خوبی داشته باش، از سازمانهای حزب کمونیست خارج شو، و در امنیت خواهی بود.» او گفت: «باشد، کنارهگیری میکنم.» نام مستعاری برایش انتخاب کردم و وی از سازمانهای حزب کمونیست کنارهگیری کرد.
مقالاتی که در آنها تزکیهکنندگان درک خود را به اشتراک میگذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیهشان، ادراک یک فرد را در زمانی مشخص منعکس میکنند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه میشوند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.