(Minghui.org) درود بر استاد بزرگ و نیک‌خواه! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان!

پیش از آغاز تزکیه در سال 2023، به‌دلیل بسیاری از عوامل پیچیده‌، مانند نرسیدن داده‌های پایان‌نامهٔ دکتری‌ام به نتایج موردانتظار، و همچنین تعارض‌هایی با استاد راهنما، خانواده و دانشجویان، دچار افسردگی شده بودم. این افسردگی آن‌قدر شدید بود که دیگر قادر به کار یا تحصیل نبودم. برای سال‌ها، عذاب نگارش پایان‌نامه مانند سایه‌ای مرا دنبال می‌کرد، و مرا پر از ترس، اضطراب، تحریک‌پذیری و احساس حقارت می‌کرد. هر بار که تلاش می‌کردم چیزی بنویسم، گویی درحال تحمل شکنجهٔ ذهنی بودم؛ دوره‌های طولانی از ترس، درد، تردید نسبت به خود، و ناراحتی جسمی را تجربه می‌کردم.

در تزکیه‌ام طی دو سال گذشته، با الهام از دافا و کمک هم‌تمرین‌کنندگان، به‌تدریج توانستم از تخت بیرون بیایم، از افسردگی رها شوم، و وابستگی‌های پشت‌ِ ناتوانی‌ام در نوشتن پایان‌نامه را یکی‌یکی افشا کنم و از بین ببرم.

مسئلهٔ فقط دربارهٔ پایان‌نامه نیست، بلکه دربارهٔ تزکیه است

یک ‌بار، وقتی به‌طرز وحشتناکی در رنج بودم و حس می‌کردم می‌خواهم تسلیم شوم و فقط همین‌طوری چیزی بنویسم تا پایان‌نامه فقط تمام شود، خوابی دیدم. در خواب داشتم یک امتحان مهم می‌دادم و مشغول حل آخرین سؤال بودم. زمان رو به پایان بود، اما هنوز تعداد زیادی معادلهٔ ریاضی باقی مانده بود که پر از اعداد و حروف پیچیده در هر دو طرف معادلات بودند و باید حلشان می‌کردم. اضطراب شدیدی داشتم و نمی‌خواستم ادامه دهم. ناگهان سؤال امتحان به سؤالی تشریحی تغییر کرد. در خواب، شعری را که دوستم برایم نوشته بود تحویل دادم. وقتی معلم آن را با صدای بلند برای کل کلاس خواند، وحشت‌زده شدم که مبادا دیگران متوجه شوند دستخط متعلق به من نیست.

پس از بیدار شدن فهمیدم که مشکل مربوط به خود پایان‌نامه نیست، بلکه مجموعه‌ای از آزمون‌های تزکیه‌ای است که باید با آن‌ها روبه‌رو شوم. همیشه ناتوانی‌ام در نوشتن پایان‌نامه را به‌عنوان مشکل فردی عادی می‌دیدم، یا حتی به‌عنوان نوعی بیماری، و گاهی فقط می‌خواستم به هر شکلی که شده آن را سریع تمام کنم تا بتوانم وقت آزاد داشته باشم و برای روشنگری حقیقت و نجات مردم بیرون بروم.

اما هر چیزی که در دنیای بشری با آن روبه‌رو می‌شویم، بخشی از مسیر تزکیهٔ ماست. اینکه چگونه شین‌شینگ خودم را ارتقا دهم و به‌شیوه‌ای باوقار و درست تحصیلم را به پایان برسانم، و چگونه از این سختی عبور کنم، این آزمون واقعی من بود.

ازبین‌بردن ترس مسئله‌ای حیاتی است

دو ماه پیش، یکی از هم‌تمرین‌کنندگان یک دفترچه دادخواست و دسته‌ای ضخیم از برگه‌های امضا به من داد. با خودم فکر کردم شاید منظور این است که باید آن‌ها را با امضا پر کنم. هرگز قبلاً امضا جمع‌آوری نکرده یا به چینی‌ها برای خروج از حزب کمونیست چین کمک نکرده بودم، بنابراین تصمیم گرفتم آن را امتحان کنم تا از ترسم عبور کنم. در ابتدا، بسیار مضطرب بودم. برخلاف رویکرد تند و تیز معمولم سعی کردم با چند نفر صحبت کنم، و با کمال شگفتی، بسیاری از آن‌ها، امضایش کردند. ناگهان فهمیدم که استاد دارند مرا تشویق می‌کنند؛ اینکه تا وقتی بیرون بروم و این کار را انجام دهم، آن انجام‌شدنی است.

در ۱۳مه، با هماهنگی قبلی، همراه با دو تمرین‌کنندهٔ جدید دیگر به برج سی‌اِن رفتیم تا امضاهای بیشتری جمع‌آوری کنیم. در ابتدا، هنگام صحبت با رهگذران، به‌شدت اضطراب داشتم و ظاهراً کسانی که به آن‌ها نزدیک می‌شدم نیز می‌ترسیدند. اما به‌محض اینکه آن دو هم‌تمرین‌کننده رسیدند، ترسم کاهش یافت و مردم نیز تمایل بیشتری به امضا کردن پیدا کردند. بااین‌حال، تعداد زیادی از مردم که کلاه بیسبال آبی به سر داشتند در مسیر خود به‌سمت مرکز راجرز در آن‌ سوی خیابان بودند تا بازی بیسبال را تماشا کنند و هیچ‌کدام حاضر نبودند امضا کنند. سپس به گروه دیگری نزدیک شدم و آن‌ها به‌ شوخی گفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم و جرئت امضا کردن نداریم.» هر چقدر تشویقشان کردم، بازهم اصرار داشتند که شجاعت لازم را ندارند و درنهایت حتی با ترس فرار کردند.

در آن لحظه، دیگر هیچ رهگذری در اطراف نبود. آن دو تمرین‌کنندهٔ دیگر به آن ‌سوی خیابان اشاره کردند و گفتند که بازی بیسبال دارد شروع می‌شود و افراد بیشتری در داخل هستند. با دیدن دریایی از کلاه‌های آبی‌رنگ، احساس فشار و اضطراب کردم. با خودم گفتم: وقتی آن‌ها بیرونِ استادیوم حاضر به امضا نشدند، چطور ممکن است در داخل استادیوم امضا کنند؟ اما تصمیم گرفتم پیشنهاد هم‌تمرین‌کنندگانم را بپذیرم. با خودم فکر کردم، شاید این صرفاً یک تصور و عقیده خودم است، بنابراین خودم را مجاب کردم که همراه آن‌ها به آن‌سو بروم. در کمال تعجب، در داخل استادیوم، بسیاری از مردم، شروع به امضا کردن کردند؛ حتی گروه‌هایی از دوستان، با هم امضا می‌کردند.

بعداً فهمیدم: ترسی که در آن افراد می‌دیدم، درواقع بازتابی از ترس خودم بود. وقتی می‌گفتند ضعیف هستند، به ‌این‌ خاطر بود که خود من احساس ضعف می‌کردم. ازطریق این تجربه، استاد وضعیت ذهنی‌ام را به من نشان دادند و کمک کردند بفهمم که واکنش‌های دیگران اغلب بازتاب وابستگی‌های درونی خودم هستند. وقتی از تصورات، تردیدها و ترس‌هایم عبور کردم، آن‌ها نیز از ترسشان نسبت به حزب کمونیست چین عبور و شروع به امضا کردن کردند. من هم شروع کردم به گفتن این جمله به مردم: «صدای یک نفر شاید آنقدر قوی نباشد، اما وقتی همه با هم بایستیم و صدایمان را بلند کنیم، قدرتی باورنکردنی خواهد داشت. چیزی که ح.ک.چ بیش از هر چیزی، از آن می‌ترسد، صدای ماست.» وقتی این را می‌گفتم، حتی افراد بیشتری تمایل پیدا می‌کردند امضا کنند.

این تجربه باعث شد بفهمم که طی دو سال گذشته، هرگاه حقیقت را روشن می‌کردم، چه در پروژه‌های مختلف و چه در برخورد با خانواده و دوستان، همیشه در حاشیه‌ها حرکت می‌کردم و از روبه‌رو شدن مستقیم با مسائل اصلی که بیشترین ترس را در من ایجاد می‌کردند، اجتناب می‌ورزیدم. درست مانند اینکه همیشه از آزمون شین‌شینگ خودم در رابطه با پایان‌نامه و استادم فرار کرده بودم. در آن لحظه، گویی ناگهان از خوابی بیدار شدم.

جمع‌آوری امضا در مکانی که بیشترین ترس را داشتم؛ دانشگاهم

یکی از هم‌تمرین‌کنندگان پیشنهاد کرد که به دانشگاه برگردم و امضا جمع کنم. در ابتدا خیلی می‌ترسیدم، چون دانشگاه و افراد آشنا جزو مکان‌هایی بودند که کمترین جرئت را برای روشنگری حقیقت در آنجا داشتم و بیش از هر جایی، مایل به اجتناب از آن‌ها بودم. اما فهمیدم که روبه‌روشدن با ترس‌های اصلی‌ام، مانعی است که باید در روند تزکیه، بر آن غلبه کنم، بنابراین به محوطه دانشگاه رفتم تا امضا جمع‌ کنم.

احساس می‌کردم همه‌چیز از پیش برایم نظم و ترتیب داده شده است: یک پارکینگ رایگان در ناحیهٔ جنگلی اطراف دانشگاه وجود دارد و مسیر منتهی به محوطه دانشگاه، به‌طور طبیعی این امکان را می‌دهد که با افراد درحال عبور خوش‌وبش کنم. چون خودم فردی راحت بودم، افرادی هم که ملاقات می‌کردم احساس راحتی داشتند و بسیاری بدون تردید دادخواست را امضا کردند.

با دو نفر که به زبان کانتونی صحبت می‌کردند و می‌گفتند که مسیحی هستند برخورد کردم. آن‌ها ابتدا از امضا خودداری کردند. برخلاف گذشته که احتمالاً با یک پاسخ منفی، دلسرد می‌شدم، این بار خودم را مجبور کردم که پافشاری کنم و با مهربانی صحبت کردم. آن‌ها ابتدا دربارهٔ این صحبت کردند که ح.ک.چ باعث رشد اقتصادی چین شده است، اما بعد رنجی را به یاد آوردند که بستگانشان در طول انقلاب فرهنگی متحمل شده بودند. سرانجام هر دو آن‌ها دادخواست را امضا کردند، ازجمله همسر ساکتی که در تمام این مدت، کنار ما درحال ورزش بود. پس از امضا، آن‌ها چنان خوشحال شدند که مرا در آغوش گرفتند و مثل یکی از اعضای خانواده با من رفتار کردند. این نخستین ‌بار بود که شادی و قدردانی موجودات ذی‌شعوری را که حقیقت را واقعاً درک کرده بودند، تجربه می‌کردم و خودم هم احساس شادی فوق‌العاده‌ای داشتم.

همان‌طور که به قدم زدن در میان درختان ادامه می‌دادم، ناگهان دو نفر از دوستانم در آزمایشگاه را دیدم که درست بیرون ساختمان دانشگاه نشسته بودند، انگار منتظر من بودند. شجاعت به‌خرج دادم و موضوع دادخواست را با آن‌ها در میان گذاشتم. آن‌ها بدون هیچ تردیدی امضا کردند.

بازگشت به محیط دانشگاه، درست مانند تجربه‌ام در بازی بیسبال بود. چون بر ترسم از مکان‌های آشنا غلبه کرده بودم، بسیاری از مردم مایل بودند دادخواست را امضا کنند. بعضی از آن‌ها، صمیمانه از کاری که انجام می‌دادیم تشکر می‌کردند. اکنون حتی با اطمینان بیشتری باور دارم که غلبه بر وابستگی‌های محوری، کلید تزکیه‌ام و نجات مردم در این مرحله است.

روزی هنگام عبور از محوطه دانشگاه، ناگهان احساس اشتیاق عمیقی برای دیدن استاد پیدا کردم. شروع کردم در خیالم تصور کنم که استاد در کنارم قدم می‌زنند، درحالی‌که نمی‌دانستم ایشان ممکن است در آن زمان، کجا باشند. در همان لحظه، سرم را چرخاندم و دانشجویی چینی را دیدم. برای لحظه‌ای خشکم زد، سپس شجاعت پیدا کردم و با احتیاط به‌سمتش رفتم و پرسیدم که آیا مایل است از توقف آزار و شکنجه حمایت کند. او گفت که می‌ترسد و فرار کرد. ناراحت نشدم و با لحنی شوخ‌طبعانه پشت‌سرش گفتم: «نترس!» با شگفتی دیدم که حدود ده متر از من دور شد، اما ناگهان برگشت و به‌سمتم دوید و درخواست کرد که قلم را به او بدهم تا امضا کند. گفت نگران این است که شناسایی شود. به او گفتم که می‌تواند با نام مستعار امضا کند. اما نه‌تنها نام انگلیسی‌اش را امضا کرد، بلکه یک خط جدید باز کرد و نام چینی‌اش را نیز نوشت و آدرسش در شانگهای را هم اضافه کرد. حیرت‌زده شدم! مدت زیادی طول کشید تا بتوانم آنچه را که اتفاق افتاده بود درک کنم. فهمیدم که استاد همیشه در کنار من بوده‌اند. همه‌چیز توسط استاد انجام می‌شود. مادامی که بتوانم وابستگی‌های بشری‌ام را رها کنم، باور داشته باشم که استاد در کنارم هستند و ایمان داشته باشم که این استاد هستند که ازطریق دهان من سخن می‌گویند، آنگاه هر چیزی ممکن و انجام‌شدنی خواهد بود.

غلبه بر ترس و رنجش

درحین ازبین‌بردن تدریجی ترس و وابستگی‌هایم ازطریق جمع‌آوری امضا، مصمم‌تر شدم که بر دشواری‌های تحصیلی‌ام نیز غلبه کنم.

وقتی دوباره با پایان‌نامه و استادم روبه‌رو شدم، فارغ از اینکه چقدر دردناک یا ناراحت‌کننده بود، خودم را وادار کردم که موج‌های رنج، ترس و رنجش از دیگران را تحمل کنم و همچنان به پیش بروم. هر بار که پافشاری می‌کردم، ظاهراً استادم راهنمایی‌های بیشتری درباره پایان‌نامه‌ام ارائه می‌داد و درست زمانی که تصور می‌کردم دیگر هیچ امیدی باقی نمانده، مسیر جدیدی پیش رویم گشوده می‌شد. گرچه هنوز نگارش پایان‌نامه‌ام را تمام نکرده‌ام، اما بالاخره روزنه‌ای از امید را برای غلبه بر این مانع می‌بینم.

در این روند متوجه شدم که طی دو سال گذشته هرگز واقعاً رنجشم از استادم را رها نکرده بودم. از اینکه آسیب ببینم می‌ترسیدم، بنابراین به او اعتماد نمی‌کردم و همیشه در برابرش، حالت دفاعی می‌گرفتم. همین موانع باعث شده بود که به دیده تحقیر به او نگاه کنم و او را از خودم برانم، که این خود مانعی در مسیر کمک‌رسانی‌اش به من شده بود.

وقتی غرورم را کنار گذاشتم و با صداقت از او راهنمایی خواستم، ایده‌های جدیدی پیدا کرد و پیشنهادهای مفیدی داد. قدردانی صادقانه‌ام او را بسیار خوشحال کرد. حتی بابت بی‌توجهی‌اش طی دو سال گذشته عذرخواهی کرد و گفت که در تمام این مدت، احساس گناه می‌کرده است. من هم با صداقت به او گفتم که این ترس و غرور خودم بود که مانع می‌شد کمکش را بپذیرم و نگرشم باعث شده بود که او اعتمادبه‌نفس خود را به‌عنوان استاد راهنمایم از دست بدهد.

اکنون سخت مشغول نگارش پایان‌نامه‌ام هستم و او نیز با حمایت خود، مرا از فشارهایی که از جهات دیگر وارد می‌شود، محافظت می‌کند. از صمیم قلب سپاسگزارم. گرچه هنوز نمی‌دانیم چه زمانی به خط پایان خواهیم رسید، اما سرانجام یاد گرفته‌ایم که به یکدیگر احترام بگذاریم و با یکدیگر همکاری کنیم. منیتم را رها کرده‌ام و خالصانه از راهنمایی‌های او پیروی می‌کنم. وقتی مشکلی پیش می‌آید، آن را با هم حل می‌کنیم، به‌جای اینکه یکدیگر را سرزنش کنیم، به هم فشار بیاوریم یا صرفاً به‌خاطر نامعلوم بودن نتیجه، تسلیم شویم.

غلبه بر وابستگی به شهرت، منافع شخصی، روابط بشری و مسائل مرگ و زندگی

یکی از هم‌تمرین‌کنندگان که در سیتی هال برای جمع‌آوری امضا فعالیت می‌کند، ماجرای مرا شنید و تشویقم کرد که استادم و سایر موجودات ذی‌شعور در حوزهٔ علمی‌ام را نجات دهم. او گفت باید باور داشته باشم که آن‌ها می‌توانند حقیقت را درک کنند. به یاد آوردم که استادم تا چه اندازه برای حفظ حریم خصوصی اهمیت قائل است و همین تصور باعث می‌شد از نزدیک‌شدن به او خودداری کنم. اما این تمرین‌کننده با صبوری و پافشاری مکرر، مرا به نجات استادم و افراد در حوزهٔ علمی‌ام تشویق کرد. او گفت که باید مستقیماً صحبت کنم، نباید بترسم، و باید باور داشته باشم که مردم می‌توانند درک کنند.

من در زمینهٔ پژوهش درباره واکسن HIV فعالیت می‌کنم و اگرچه به این درک رسیده‌ام که نمی‌توان واکسنی واقعی برای HIV ساخت، اما فکرِ اشاره کردن مستقیم به موجودات الهی در حوزه علمی، مرا حیرت‌زده می‌کرد. همچنین به یاد آوردم که در هفته‌های گذشته، در مدرسه و آزمایشگاه، شاهد بودم که مردم چقدر شدید از نزاکت سیاسی دفاع و حمایت می‌کنند. درک کردم که عمیق‌ترین ترس من دقیقاً در همین حوزه است.

با حمایت هم‌تمرین‌کنندگان، سرانجام ترسم را از نزاکت سیاسی و الحاد رها کردم. به این درک رسیدم که در پشت این ترس‌ها، وابستگی‌هایم نهفته است: ترس از اینکه دوستم ‌نداشته باشند، ترس از مواجهه با انتقاد یا تردید از سوی افکار عمومی و مقامات، و ترس از ازدست‌دادن همهٔ شهرت و منافع وابسته به سیستم علمی. مصمم شدم که اگر واقعاً لازم است که حرفم را بزنم، حاضرم این کار را انجام دهم، آن‌هم بدون توجه به اینکه چه چیزی را ممکن است از دست بدهم! هر آنچه از آن می‌ترسم توهمی بیش نیست. مسیری را خواهم پیمود که استاد می‌خواهند در آن گام بردارم.

احتمالاً استاد قلبم را برای نجات مردم دیدند. روزی در راهرو، با استادم برخورد کردم و به طبیعی‌ترین شکل ممکن، موضوع را مطرح کردم. او به‌دقت دادخواست را خواند و آن را امضا کرد. باور دارم که با عبور از ترس‌های عمیقم نسبت به او، پایان‌نامه‌ام، و حتی نظریهٔ تکامل، توانستم به او نیز کمک کنم از ترس‌های خودش عبور کند. در آن لحظه، بسیاری از خاطرات در ذهنم جاری شدند. دیدم که در گذشته، در دوران لجاجت و حق‌به‌جانب بودنم، او همیشه مرا تحمل کرده بود. بی‌اعتمادی من به او و وابستگی‌ام به منیت مانعی شده بود تا او نتواند فا را کسب کند. درواقع، او بسیار الهی‌تر، مهربان‌تر، و باهوش‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کردم.

پس از آن، استاد لی همچنین استادان دارای رابطه تقدیری بسیاری را سر راهم قرار دادند. درحالی‌که در دانشگاه، مشغول جمع‌آوری امضا بودم، با استادی برخورد کردم که پیش‌تر حقیقت را برایش روشن کرده بودم. او پس از اندکی تردید، نامش را امضا کرد، ولی ظاهراً هنوز مطمئن نبود که این کار تأثیری داشته باشد. وقتی با آسانسور با او به طبقه بالا می‌رفتیم، با استاد دیگری روبه‌رو شدیم. وقتی گفتم که به پایان نگارش پایان‌نامه‌ام نزدیک شده‌ام، او خیلی برایم خوشحال شد. پیش‌تر برای او، درباره دافا و درباره شن یون صحبت کرده بودم. وقتی دادخواست را به او دادم، لحظه‌ای مردد شد، اما بعد، نام استادی دیگر را روی آن دید. از من پرسید: «این، فلان استاد است؟» گفتم بله، او استاد ژنتیک است. استاد دوم نیز فوراً دادخواست را امضا کرد.

مدتی بعد، دور دانشگاه گشتم تا از دانشجویان امضا جمع‌آوری کنم. وقتی به ورودی ساختمان بازگشتم، به‌طور غیرمنتظره دوباره با همان استاد دوم روبه‌رو شدم. این ‌بار او با چند استاد دیگر همراه بود که آن‌ها را هم به‌خوبی می‌شناختم. موضوع را به‌اختصار برایشان توضیح دادم و بار دیگر تأکید کردم که این فالون دافا بود که مرا از افسردگی نجات داد و کمکم کرد تا بتوانم به نوشتن پایان‌نامه‌ام بازگردم. آن‌ها همگی از وضعیت من آگاه بودند و از شنیدن پیشرفتم خوشحال شدند. درحین گفتگو، این استاد دیگران را نیز تشویق کرد تا دادخواست را امضا کنند. یکی از استادان که دوست صمیمی او بود، ابتدا نمی‌خواست دادخواست را امضا کند. او (استاد اول) پرسید: «چرا نه؟ فقط امضا کن!» آن استاد نتوانست پاسخی بدهد، لحظه‌ای مردد شد و درنهایت نامش را امضا کرد.

با خوشحالی دادخواست را به دفترم بردم. در مسیر، بار دیگر با همان استاد اول روبه‌رو شدم. امضاهای سایر استادان را به او نشان دادم و گفتم که آن‌ها به این دلیل امضا کردند که نام او را بر روی دادخواست دیدند. او به‌وضوح تحت تأثیر قرار گرفت و به من گفت: «ما تیمی فوق‌العاده هستیم.»

می‌دانم که همهٔ این‌ها توسط استاد نظم و ترتیب داده شد. تنها کاری که باید بکنم این است که قلبم را تزکیه کنم. زمانی‌ که به استاندارد موردنیاز برسم، استاد می‌توانند کسانی را که استاندارد لازم برای نجات یافتن را دارند، سر راهم قرار دهند.

غلبه بر عقاید و تصورات دربارهٔ پیشینهٔ افراد

یکی از هم‌تمرین‌کنندگان که مسئول نظارت بر محل روشنگری حقیقت در مقابل کنسولگری چین است، گفت که کنسولگری، لانهٔ حزب کمونیست چین در خارج از کشور است. با توجه به چندین تجربه قبلی، فکر کردم که رفتن به کنسولگری می‌تواند به من کمک کند تا بیش از پیش، بر ترس‌های عمیقم غلبه کنم. در مسیر، خیلی احساس هیجان و شادی داشتم، گویی مدت‌ها منتظر چنین روزی بودم. به‌محض رسیدن، مردی را دیدم که کنار خیابان، نزدیک ورودی کنسولگری ایستاده بود و تمرین‌کنندگان را تماشا می‌کرد. بدون آنکه زیاد فکر کنم، مستقیم به‌سویش رفتم و شروع به روشنگری حقیقت کردم. حرف‌هایم با تردید و مکث همراه بود و در ابتدا، او از شنیدن امتناع کرد. سپس دربارهٔ همه‌گیری و امکان ظهور ویروس‌های بیشتر در آینده صحبت کردم و به او گفتم که این حرف‌ها را برای سلامت خودش می‌زنم و امیدوارم که حقیقت را درک کند. او کم‌کم گوش داد، اگرچه تاحدی با بی‌میلی.

بعدها متوجه شدم که این یک فرصت نادر بود. معمولاً وقتی به چینی‌ها نزدیک می‌شوم، به‌محض اینکه شروع به صحبت می‌کنم، فرار می‌کنند. اما مأموران برای ایستادن در آنجا و گوش دادن پول می‌گیرند؛ آن‌ها موجوداتی با رابطه تقدیری هستند که فرار نمی‌کنند، و این به من فرصتی می‌دهد تا روشنگری حقیقت برای چینی‌ها را تمرین کنم. اگر دوباره با آن‌ها روبه‌رو شوم، می‌خواهم با مهربانی صحبت کنم تا یا حقیقت را درک کنند و برای امنیت خود از حزب کمونیست خارج شوند، یا نیروهای شیطانی پشت‌ سرشان آن‌قدر بترسند که هرگز جرئت بازگشت نداشته باشند. وقتی واقعاً بر تصوراتم دربارهٔ تکامل غلبه کردم، با تمام وجود باور داشتم که هر انسان، موجودی الهی است که برای فا به دنیای بشری آمده است. آن‌ها فقط به‌خاطر اینکه برای مدتی بیش از حد طولانی زیر دروغ‌ها و غبار دفن شده‌اند، هویت کنونی‌شان را برگزیده‌اند. وقتی حقیقت را واقعاً درک کنند، دیگر نمی‌توانند به انجام اعمال شیطانی ادامه دهند؛ آن‌ها قربانیان واقعی هستند و بیش از همه، نیاز به نجات دارند. تنها سؤال این است که آیا می‌توانم به حالتی از نیک‌خواهی خردمندانه دست یابم تا قادر باشم آن‌قدر خوب توضیح دهم که آن‌ها درک کنند. وقتی از این زاویه، به ماجرا نگاه کردم، دیگر هیچ ترس یا احساس منفی‌ای نسبت به آن‌ها نداشتم.

بعداً، هنگام جمع‌آوری امضا، آرامش بیشتری یافتم و با این ذهنیت به‌سوی مردم می‌رفتم که نوشتن نامشان برای نجات خودشان است. گاهی فقط چند کلمه کافی بود تا کسی امضا کند. یک ‌بار با فردی چینی مواجه شدم که در بیمارستانی در آن نزدیکی کار می‌کرد. پس از شنیدن و درک موضوع، عمیقاً تحت ‌تأثیر قرار گرفت و قلم را برداشت تا امضا کند. در آن لحظه، حتی روشن‌تر فهمیدم که نجات انسان‌ها یا اینکه آیا امضا می‌کنند، بستگی به آنچه می‌گویم ندارد، بلکه به این بستگی دارد که آیا قلبم واقعاً بر نجات آن‌ها متمرکز است، و آیا از روی نیک‌خواهی برای آن‌ها عمل می‌کنم، یا صرفاً برای جلب حمایتشان.

گویی جهان این درک را برایم تأیید کرد. دختری غربی با خلوص بسیار، دادخواستی را نزد دو تمرین‌کننده دیگر امضا کرد که انگلیسی را به‌خوبی صحبت نمی‌کردند. به‌سوی او رفتم تا بیشتر توضیح دهم که چه‌کار می‌کنیم. او بلافاصله پرسید که آیا می‌تواند گل‌های نیلوفر آبی بیشتری داشته باشد. قبلاً تمرین‌کنندگان گل‌های نیلوفر آبی تزئینی زیادی به من داده بودند که هر کدام به‌طرز هنرمندانه و ظریفی ساخته شده بودند. مشتی از آن‌ها را به او دادم و او بسیار هیجان‌زده شد و به‌دقت آن‌ها را در کیفش گذاشت. به ما گفت که می‌خواهد آن‌ها را با دوستانش در جامعهٔ هنری‌اش به اشتراک بگذارد. به او یادآوری کردم که پیام ما را منتقل کند و عبارات نوشته‌شده روی گل‌های لوتوس را تکرار کند. او با شور و شوق قول داد که این کار را انجام می‌دهد. وی گفت که همیشه یک نسخه از انجیل را در کیفش دارد. او بسیار خوشحال بود و بروشورهای اطلاع‌رسانی بیشتری خواست.

بعدتر با زنی همجنس‌گرا صحبت کردم. پس از درک حقیقت خواست که از جانب فرزندش و شریک همجنس خود نیز دادخواست را امضا کند. به‌سرعت عقاید و تصورات بشری‌ام را رها کردم و به او یک گل نیلوفر آبی دادم و همان سخنان دلگرم‌کننده را با او در میان گذاشتم. او به من گفت که همهٔ حرف‌هایم دقیقاً همان چیزهایی است که شریک زندگی‌اش به او می‌گوید. در قلبم فکر کردم: شاید آن‌ها به این شیوه وارد زندگی یکدیگر شده‌اند تا یکدیگر را بیدار کنند و نجات یابند. درنهایت، با اشتیاق از من گل‌های نیلوفر آبی بیشتری خواست و گفت بی‌صبرانه منتظر است تا سوار اتوبوس شود و این پیام را با دیگران به اشتراک بگذارد. این نخستین ‌بار بود که شاهد چنین تحول عمیقی در یک موجود ذی‌شعور بودم که حقیقت را واقعاً درک کرده بود. حس فوریت و اشتیاق او برای نجات دیگران؛ از ترس اینکه مبادا هیچ موجودی با رابطه تقدیری را پشت سر بگذارد؛ عمیقاً مرا تحت‌ تأثیر قرار داد و الهام‌بخشم شد.

در راه بازگشت به خانه، ذهنم پر از افکار مختلف بود. دریافتم که صرف‌نظر از نژاد؛ چینی، سیاه‌پوست یا سفیدپوست؛ صرف‌نظر از شغل؛ استاد دانشگاه یا جاسوس؛ صرف‌نظر از دین؛ مسیحی یا مسلمان؛ و صرف‌نظر از گروه؛ بنیادی‌ترین حقیقت این است که همه انسان‌ها موجوداتی هستند که از سطوح بالاتر به این دنیا آمده‌اند و جنبه‌ای الهی در خود دارند. چیزی که مانع نجات آن‌ها می‌شود، هویتشان نیست، بلکه عقاید و تصورات بشری خود من دربارهٔ این هویت‌هاست. وقتی از عقاید و تصورات بشری‌ام دربارهٔ هویت افراد دست کشیدم، آن‌ها نیز از آن هویت‌ها رها شدند و لایه‌به‌لایه از مفاهیم سطحی عبور کردند تا مستقیماً با بُعد الهی‌شان ارتباط برقرار کنند و بیدار شوند.

پس از بازگشت به خانه، احساس کردم واقعاً در مسیر یک موجود الهی گام برمی‌دارم. به‌طور کامل نگرانی و وابستگی‌ام را درباره اینکه پایان‌نامه‌ام چه زمانی تمام خواهد شد رها کردم. به خودم گفتم که اگر در آنچه می‌توانم انجام دهم، به‌خوبی عمل کنم، کافی است.

وقتی کاملاً آرام شدم و دیگر دلمشغول اثبات چیزی نبودم، ناگهان دیدگاهی در داده‌های پژوهشم را دیدم که پیش‌تر هرگز متوجه آن نشده بودم. ناگهان ایده‌هایی برای پایان‌نامه‌ام، به ذهنم خطور کرد؛ دوباره توانستم بنویسم! احساس می‌کنم سرانجام درحال عبور از این مانع مرگ ‌و زندگی هستم که سال‌های بسیار زیادی مرا درگیر خود کرده است.

بی‌نهایت سپاسگزار استاد هستم. از هم‌تمرین‌کنندگانم نیز سپاسگزارم!

مطالب بالا درک من در سطح کنونی‌ام است. لطفاً اگر چیزی با فا منطبق نیست، به آن اشاره کنید. هه‌شی.