(Minghui.org) در سال 1998، مادرم تمرین فالون دافا را آغاز و مرا با آن آشنا کرد. گرچه کودکی بیش نبودم، درک خوبی از دافا و هدف واقعیام در دنیای بشری داشتم. متأسفانه قبل از اینکه بتوانم خودم را بهطور کامل به فالون دافا متعهد کنم، حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) این تمرین را ممنوع و سرکوب سراسری فالون دافا را در ژوئیه1999 آغاز کرد. علیرغم کمپین رژیم برای بدنام کردن دافا، هرگز به خوبیِ آن شک نکردم.
در طول دهه بعد، به دانشگاه رفتم و برای دنبال کردن رؤیایم، به شانگهای نقلمکان کردم. بعد وارد رابطهای جدی شدم. اما در سال 2009، طی مجموعهای از اتفاقات، زندگیام تغییر کرد. این باعث شد به ازسرگیری تمرین تزکیه فکر کنم. ابتدا، دوستپسرم پس از سالها رابطه، از من جدا شد. سپس تنها دو ماه پس از استخدام در کاری که شش ماه دنبالش بودم، اخراج شدم.
دقایقی پس از اخراج، مادرم پیام داد که مادربزرگم فوت کرده است. برای تشییع جنازه، به زادگاهم برگشتم. با نگاهی به مشتی خاکستر که بقایای مادربزرگ عزیزم بود، مدام میگفتم: «زندگی انسانها چقدر کوتاه و ناپایدار است!»
در همان لحظات، درمورد زندگیام فکر کردم. زندگی در شهری بزرگ را تجربه کرده بودم و قلبم شکسته بود. در طول دهه گذشته، زندگیام با موانع و دردهایی همراه بود. تزکیه کنم یا نکنم؟ دودل بودم. میدانستم دافا خوب است و میدانستم که برای این فا آمدهام. همچنین میدانستم این زندگی بشری پر از غم است. «این چیزی است که منتظرش بودم، پس چرا نمیتوانم تصمیم بگیرم؟» بالاخره تصمیم گرفتم تزکیه کنم.
به محض اینکه تزکیه دافا را شروع کردم، همهچیز در زندگیام بهتر شد. شغلی پیدا کردم. بهنظر میرسید همکاران جدید افراد بهتری هستند. در تزکیهام میتوانستم هر آزمون شینشینگی را که استاد برایم نظم و ترتیب داده بودند با موفقیت پشت سر بگذارم. بهطور جهشی پیشرفت میکردم و از پیشرفت سریعم کاملاً آگاه بودم. مثل برداشتن چیزی از روی زمین، بیدردسر بود. بسیار خوشحال بودم. تزکیه واقعاً آسان بود. اگر این را میدانستم، مدتها پیش در این مسیر قدم میگذاشتم.
روزهای خوب ادامه داشت تا اینکه یک سال بعد، به زادگاهم برگشتم و امتحان واقعی شروع شد.
بدتر شدن علائم کمخونی
بسیاری از تمرینکنندگان، تزکیه دافا را بهمنظور دستیابی به شفا و تندرستی آغاز کردند. آنها واقعاً از قدرت شفابخش و معجزهآسای دافا بسیار بهره بردهاند. اما درمورد من این کاملاً برعکس بود. تزکیه دافا را در اوایل 20سالگی شروع کردم و غیر از کمخونیِ خفیف، بیماریای نداشتم. موهای ضخیم، بلند و تیره داشتم و پوستم صاف و لطیف بود. حتی وقتی بعد از آغاز تزکیه، موهایم شروع به ریزش کرد، خیلی به آن فکر نکردم، زیرا میزان ریزش درمقایسه با حجم موهایم، ناچیز بود.
در چند سالِ بعد، ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم. هر بار که زایمان میکردم کمخونیام شدیدتر میشد. وقتی فرزند دومم را باردار بودم، تعداد هموگلوبینم به مقداری بسیار کمتر از میانگینِ 120واحد کاهش یافت و به حدود 50واحد رسید. پزشک زنان اخم کرد و با نگاه به اعداد گفت: «شاید به یک بیماری نادر مبتلا باشی.»
فا را با پشتکار، مطالعه و دستنویس میکردم. همچنین به درون نگاه میکردم تا خودم را بررسی کنم. حتی در اواخر بارداری، بدون خستگی به حومه شهر میرفتم تا بروشورها و کتابچههای دافا را توزیع کنم. همچنین حقایق مربوط به آزار و شکنجه را برای مردم روشن میکردم. ساعتها صرف فرستادن افکار درست میکردم. وقتی ذهنم را متمرکز میکردم، میتوانستم به میدان بُعدی تمرینکنندگان نگاه کنم و ببینم چه چیزی باعث محنتهای آنان شده است، اما نمیتوانستم بر محنتهای خودم غلبه کنم.
متعاقباً شینشینگم بیشتر مورد آزمایش قرار گرفت و محنتهایم بیشتر شد. بهنظر میرسید رفتارهای شوهر و مادرشوهرم یکشبه خصمانه شده است. گرچه مدام شخصیتم را بهبود میبخشیدم و میدانستم که درحال رشد سطحم هستم، اما این برایم سخت شده بود و سرعتم نسبت به اوایل تزکیه، بسیار کم شده بود. گروه خونی کمیابی داشتم. با بدتر شدن علائم کمخونیام در بارداری دومم، پزشک تجویز کرد که اریتروپویتین (EPO) تزریق کنم و تهدیدم کرد که در صورت امتناع، دیگر به من مشاوره دوران بارداری نخواهد داد.
برای پاکسازی میدان بُعدیام، ساعتها صرف فرستادن افکار درست میکردم. گاهیاوقات میتوانستم صفحههای قرمز بیشماری شبیه گلبولهای قرمز را ببینم که جدا از من بودند. بااینحال، آنچه مرا شگفتزده کرد این بود که حتی وقتی محنتم برطرفناشدنی بهنظر میرسید، نیکخواهی استاد مشهود بود. با وجود تعداد کم هموگلوبینم، هرگز آنقدر مریض نبودم که مثل یک فرد عادی در بستر باشم. مطمئناً، گاهیاوقات احساس سرگیجه و بیماری میکردم، اما سرپا بودم و هنوز روزی بیش از 25 کیلومتر رانندگی میکردم تا به نوبتِ معاینات قبل از زایمانم برسم.
بعد از تولد پسرم، خیالم راحت شد که دیگر نیازی به انجام آزمایشهای خون روتین ندارم. دیگر به تعداد گلبولهای خونم توجهی نکردم، اما میدانستم که این شکافی در تزکیهام است که دیر یا زود باید آن را برطرف کنم.
ریزش موی شدید
سه ماه بعد از زایمان، متوجه شدم ریزش موی شدید دارم. به حدی که دیگر نمیتوانستم موهایم را بلند کنم. بعد موهای کوتاهم نازک شد. پوست سرم نمایان و بخش بزرگی از پشت سرم کاملاً کچل شد. موهایم کدر، خشک و شکننده بود. حتی با رد کردن انگشتان از میان موهایم یا خاراندنِ آرام سرم، کلی مو میریخت. طول تار موهایم متفاوت بود و ریشه برخی از آنها سالم بود.
وقتی بچههایم کمی بزرگتر شدند، در یک شرکت دولتی مشغول شدم که در آن، القاء فرهنگ ح.ک.چ، یعنی فریبکاری و از پشت خنجر زدن عمیقاً ریشهدار بود. ساعتهای طولانی کار میکردم. حجم کار سنگین را تحمل میکردم و در آن محیط کار سمی و در میان روابط شخصی پیچیده، با دقت راه خودم را پیش میبردم. علاوهبر این، باید از بچهها و خانوادهام مراقبت میکردم. بهسختی زمانی برای مطالعه فا و انجام تمرینات داشتم. پس از دو سال، کاملاً فرسوده شده بودم، موهایم بیشتر از همیشه ریزش کرده بود و حتی چند دندانم را از دست داده بودم.
موهایم بهشدت نازک، رنگ چهرهام زرد، و لبهایم رنگپریده شده بود. بیحال بهنظر میرسیدم، انگار مواد مغذی کافی دریافت نمیکردم. تنها با بالا رفتن از دو پله، از نفس میافتادم. به کسی نمیگفتم که تمرینکننده دافا هستم، زیرا نماینده ضعیفی از این گروه بودم و در نشان دادن قدرتهای خارقالعاده دافا، گزینه خوبی نبودم.
بارها با نگاه به موهای کوتاه بیشماری که روی بالش باقی مانده بود، آه میکشیدم. نمیدانستم باید چهکار کنم. در طول بیش از 10 سال تزکیه، تمام تلاشم را کرده بودم. بله، هنوز وابستگیهای زیادی داشتم، اما حداقل همیشه برای بررسی خودم به درون نگاه میکردم و سعی میکردم پیشرفت کنم. چرا شرایطم بهتر نمیشد؟ حتماً مشکلی اساسی باعث آن شده بود. اما آن چه بود؟
گاهیاوقات میتوانستم بهطور مبهم ازطریق چشم سومم ببینم که مسیر تزکیهام به کجا منتهی میشود. چند بار شنیدم که استاد با من صحبت میکردند. یک روز بعدازظهر، درحالیکه چرت میزدم، استاد به من گفتند: «اگر میتوانستی مانند راهبِ نوآموز تزکیه کنی، هیچچیز نمیتوانست تو را متوقف کند.» با تعجب، از جایم پریدم.
یک بار استاد را در خواب دیدم. نشسته بودند و پاهایشان در وضعیت لوتوس کامل بود. مثل پدری مهربان بهآرامی سرم را نوازش میکردند. آن رؤیا خیلی واضح و واقعی بود. چگونه میتوانستم شاگرد استاد نباشم؟
در مسیر تزکیه، مکاشفههای زیادی داشتهام. بهعنوان مثال، یک روز انگیزه اصلیام در انجام تزکیه را کشف کردم. میخواستم از سرنوشتم اجتناب کنم و مسیر زندگیام را تغییر دهم. تزکیه راهی برای دوری از این دنیای پرهرجومرج و پیشبینیناپذیر ارائه میکرد. این یک تصمیم حسابشده بود، زیرا معتقد بودم که در تزکیه، بیشتر از مسیر یک فرد عادی سود میبرم. اوایل تزکیه، افکار اکتسابی و وابستگیهای بشری زیادی داشتم.
باور داشتم که تزکیه دافا میتواند بدنی سالم به من بدهد و از ابتلا به بیماریهای جدی جلوگیری کند. احساس میکردم کمخونیام متفاوت است. بهجای یک بیماری واقعی، آن را ناشی از سوءتغذیه میدانستم. برای تسکین علائم رو به وخامتم، وابستگیهایم را بهدقت بررسی میکردم و هر فکرم را تجزیه و تحلیل میکردم. ناامیدانه میخواستم علت اصلی این مصیبت بیپایان را بیابم.
یادم نیست چند بار فکر کردم که بالاخره دلیل آن را پیدا کردهام. «حتماً دلیلش این است!» بااینحال، آن چیزی را تغییر نمیداد. وضعیتم ادامه داشت و موهایم هنوز مثل برگهای پاییزی میریختند. برایم سخت بود مثبت فکر کنم. احساس افسردگی میکردم. عمیقاً به دافا اعتقاد داشتم و در 10 سال گذشته، با اینکه وضعیت سلامتیام رو به افول بود، هرگز متزلزل نشدم. «آیا هنوز یک تمرینکننده واقعی نشدهام؟» تمرینکنندگان اغلب میگویند: «بهطور واقعی تزکیه کن و محکم تزکیه کن،» اما آیا بهطور واقعی درحال تزکیه بودم؟
تصمیم گرفتم اگر روزی توانستم همهچیز را بفهمم، مقالهای بنویسم و تجربیاتم را برای کمک به سایر تمرینکنندگان بهاشتراک بگذارم.
پیشرفت چشمگیر با افزایش مطالعه فا
استاد در مارس گذشته، به من اشاره روشنی کردند. ایشان گفتند باید مطالعه فا را افزایش دهم. مقدار مطالعه فا را افزایش دادم و مطمئن شدم که فا را با ذهنی آرام و روشن مطالعه کنم. تأثیر آن و چگونگی تغییر وضعیت تزکیهام را دیدم. قبل از این مرحله، بهطور فزایندهای در تزکیه منفعل شده بودم، زیرا مدتی طولانی بود که نمیتوانستم از کارمای بیماریام رها شوم. با خودم گفتم شاید این مسیر تزکیهام است. اصلاح فا مسلماً موفق خواهد شد. فقط باید صبور باشم و منتظر بمانم. به خودم میگفتم: «فقط فا را مطالعه کن و زیاد فکر نکن. فقط فا میتواند به تو کمک کند.»
امسال، برای هفتمین بار شروع به دستنویس کردن جوآن فالون کردم. همانطور که هر قسمت را دستنویس میکردم توجه بیشتری به آن بخش میکردم. ازطریق مطالعه آموزهها و درک عمیقتر از موضوعات مطرحشده، توانستم وابستگیهایی را پیدا کنم. قبلاً هرگز آنها را شناسایی نکرده بودم.
اتفاق ناگواری در آن زمان رخ داد که همه اعضای خانواده، بهخصوص من و مادرم را تحت تأثیر قرار داد. ما هردو عصبی بودیم و با کوچکترین محرکی منفجر میشدیم. یک شب، شوخی دختر و مادرم به مشاجره شدیدی منجر شد. دخترم که اکنون نوجوان است، سرکشی میکند و دوست دارد مرزها را کنار بگذارد. آن روز حالم بد بود و فقط میخواستم تنها باشم. بنابراین وقتی دخترم با مادرم بحث میکرد، برای تنبیه او، وارد عمل نشدم.
از اتاقم شنیدم که مادرم به دخترم گفت: «اگر میخواهی من بروم، الان وسایلم را جمعوجور میکنم و میروم. فکر نکن فقط به این دلیل که کسی طرف تو را گرفته، از تو میترسم.» با شناختی که از مادرم و روشهای منفعلانه و پرخاشگرانهاش داشتم، میدانستم منظورش از «کسی»، من است. او ناراحت میشد از اینکه وقتی دخترم به او بیاحترامی میکند، کاری انجام ندهم.
همیشه از اینکه مادرم دوست داشت با کنایه و فریب حرف بزند متنفر بودم. قبلاً در چنین موقعیتی، شروع به بحث با او میکردم. اما در آن روزِ خاص، خودداری کردم، زیرا میدانستم اگر این کار را بکنم، همهچیز بههم میریزد و بهسرعت از کنترل خارج میشود. برای اینکه کارها را خراب نکنم، دندانهایم را به هم فشار دادم و ساکت ماندم. حتی وقتی مادرم در طول روز، این کار را تکرار میکرد، خشمم را فرو میخوردم و سکوت میکردم.
صبح روز بعد، بهمحض اینکه چشمانم را باز کردم، موجی از آرامش و شادی مرا فرا گرفت. میدانستم این استاد بودند که قلمرو بردباری را به من نشان میدادند. مادرم با لبخند، با من احوالپرسی کرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و پرسید برای صبحانه چه میخواهم؟ ناگهان به ذهنم خطور کرد که من واقعاً در تمام این سالها، خودم را بهطور واقعی تزکیه نکردهام.
وابستگی بنیادی به منیت
تمام سفر تزکیهام از جلو چشمانم رد شد و متوجه شدم که اصلاً خودم را تزکیه نکردهام.
من همیشه در تزکیه بردباری، ضعیف عمل کرده بودم. سالها پیش، بعد از زایمان، مادرشوهرم یک ماه پیش ما ماند تا در آشپزی و نظافت کمک کند. او گوشت را پنهان میکرد و تقریباً در تمام وعدههای غذایی، به من سیبزمینی میداد. شوهرم طرف مادرش را میگرفت و میگفت که زنان در دوران نقاهت زایمان، نباید گوشت بخورند. چه مزخرفاتی! احساس تلخی داشتم و مدتی طولانی نتوانستم آن را رها کنم.
فکر میکردم شینشینگم را بهخوبی حفظ کردهام و بدون اینکه با مادرشوهرم وارد بحث شوم، آن را تحمل میکنم. حتی به خودم افتخار میکردم که درنهایت، رنجشم را رها کردهام. آیا آن کافی نبود؟ کدامیک از همسالان من میتوانستند این کار را انجام دهند؟ من در خانوادهای از طبقه متوسط به بالا بزرگ شده بودم و پدر و مادرم برای سازمانهای دولتی کار میکردند. بهعنوان تنها دختر خانواده هیچ کمبودی نداشتم. مطمئن بودم هیچ تکفرزند دیگری با چنان زندگی راحتی در دوران مجردی، نمیتواند تحمل کند که با او اینگونه رفتار شود. ازآنجاکه شوهرم و مادرش را فرومایه میدانستم، در اعماق وجودم با دیده حقارت، به آنها نگاه میکردم.
دخترم در آن دوران سرکشی میکرد. او حد و مرزها را کنار میزد و جواب بزرگسالان را میداد. هرچه میگفتم، با من یکیبهدو میکرد و حرف آخر را میزد. فکر میکردم: «چطور میتوانم اجازه دهم بیاحترامی کند و با من اینطور صحبت کند؟ باید جلو او را بگیرم و تنبیهش کنم. این مسئولیت من بهعنوان یک مادر است!» حتی خودم را بررسی کردم تا ببینم آیا همان کاستیهای دخترم را دارم یا نه. و ردپایی از رقابتجویی و فرهنگ ح.ک.چ را پیدا کردم. فکر میکردم علیرغم اینکه گهگاه از دستش عصبانی میشوم، خودم را بهخوبی تزکیه کردهام. فکر میکردم لیاقتش همان است؛ حق با من است و من همیشه به درون نگاه میکنم تا خودم را بررسی کنم.
مادرم پرخاشگر و منفعل است و گاهی اوقات فریبکاری میکند. اشتباهم این بود که فکر میکردم: «باید به او بگویم که رفتارش اشتباه است و با فا همسو نیست. او نیز فالون دافا را تزکیه میکند و بهتر است بداند که نباید بهگونهای غیرمستقیم و ناصادقانه صحبت کند. باید به او اشاره کنم تا بتواند پیشرفت کند. این عدم بردباری نیست، درست نمیگویم؟ حتی استاد بیان کردهاند که اگر مشکلی در یک همتمرینکننده ببینیم، اما به آن اشاره نکنیم، این بیمسئولیتی است.»
من بردباری را در محدوده درک سطحی خودم تمرین کردهام. حتی از سخنان استاد استفاده میکردم تا خودم را متقاعد کنم که تفسیرم از بردباری درست است. اما آن را کاملاً اشتباه درک کرده بودم.
فکر میکردم در زمینه نیکخواهی، خوب عمل کردهام. باور داشتم که با دیگران، مهربان و دلسوز بودهام. وقتی سایر بچهها فرزندم را مورد آزار و اذیت قرار میدادند، سعی میکردم با آن بچه یا والدینش صحبت کنم. نمیتوانستم اجازه دهم مردم فکر کنند که به فرزندم اهمیت نمیدهم یا از او مراقبت نمیکنم. بهعلاوه، بچه دیگر با قلدری و سوءاستفاده از دیگران، تقوایش را از دست میداد. نمیتوانستم او را به حال خودش رها کنم؛ آن بیمسئولیتی بود. یکی از اقوام نیز ما را فریب داد و مبلغ هنگفتی از دست دادیم. از او دلخور شدم، چگونه میتوانستم دلخور نباشم؟
وقتی مسائل را کاملاً بررسی کردم، نگران شدم. من سعی کردهام به فا، براساس درک کمعمق خودم اعتبار ببخشم و در جذب بیقیدوشرط در حقیقت، نیکخواهی، بردباری شکست خوردم. چقدر مغرور و بیپروا بودم! جای تعجب نیست که کارمای بیماریام سخت و مداوم بوده است. جای تعجب نیست که وضعیت سلامتیام بدتر میشد. معلوم شد که اصلاً تزکیه نکرده بودم.
رهایی از وابستگی به منیت
بسیاری از تمرینکنندگان، تجربهشان را در این زمینه بهاشتراک گذاشتهاند که وابستگی بنیادینشان به منیت را رها کردند تا بتوانند بهطور راسخ تزکیه کنند. اما وابستگی به منیت دقیقاً چیست؟ منظور از تزکیه راسخ چیست؟
متوجه شدم که وقتی سعی کردم وابستگی به منیت را رها کنم، بهجای فای استاد، سخنان سایر تمرینکنندگان به ذهنم خطور میکرد. درحالیکه فقط استاد و دافا میتوانند ما را در مسیر تزکیهمان راهنمایی کنند. صرفنظر از زمان و مکان، ما فقط باید از استاد پیروی کنیم و آنچه را که فا از ما خواسته انجام دهیم.
وقتی در فا جذب شدم، بینش جدیدی درمورد افراد و مسائل اطرافم بهدست آوردم. متوجه شدم که استاد با زحمت، همهچیز را بهگونهای که هست نظم و ترتیب دادهاند تا بتوانم بهراحتی متوجه وابستگیهایم شوم. اما برای مدتی طولانی، صرفاً فا را مطالعه میکردم و از کاستیهایم کاملاً غافل بودم.
استاد بیان کردهاند:
«...نمیتوانند فا را بر مبنای فا بفهمند، و این، پیش آمدنِ مشکلات را آسان میکند.» (آموزش فا در کنفرانس فای بینالمللی ۲۰۰۴ در نیویورک)
تا زمانی که شروع به نوشتن این تبادل تجربه نکرده بودم این بخش را درک نکرده بودم. وقتی سعی کردم اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری را طبق آنچه که فکر میکردم درست است و براساس درک محدودم عملی کنم، فا را بر مبنای فا درک نمیکردم. من فا را بر مبنای تجربه خودم درک میکردم. تنها زمانی که بتوان کاملاً از فکر خود دست کشید، میتوان مطابق الزامات فا عمل کرد. تنها در این صورت است که میتوان بدون قید و شرط جذب فا شد و فا را حقیقتاً بر مبنای فا درک کرد.
با درنظر گرفتن این موضوع، تمام فراز و نشیبهای تزکیهام را بررسی کردم و متوجه شدم که هرگز از «منیت» بالاتر نرفتهام. بدون درک فا بر مبنای فا، فقط میتوانستم چیزی را انجام دهم که در محدوده دانش خودم میدانستم بهترین است. هر چقدر هم که تلاش میکردم نمیتوانستم بهطور محکم تزکیه کنم.
درواقع این «خود» نهتنها مرا از جذب شدن در فا بازمیداشت، بلکه باعث ایجاد استرس زیادی در زندگیام میشد. ازآنجاکه رنگ صورتم زرد شده بود، تقریباً همیشه ماسک میزدم تا آن را بپوشانم. متوجه شده بودم که حتی با استفاده از ماسک، اغلب مضطرب بهنظر میرسم، زیرا «خودِ» بینقص من میخواست همهچیز به شیوهای منظم پیش برود تا استانداردی غیرممکن از کمال را برآورده کند. برده خواستههای نامعقول «خود» شده بودم و دیوانهوار دنبال هدفی دستنیافتنی میرفتم. بله، چنین زندگی خستهکنندهای داشتم.
خودخواهیام همچنین باعث میشد بهجای ایمان کامل به استاد و فا، به قضاوت خودم اعتماد کنم. این «خود» مرا وادار میکرد بهجای اینکه واقعاً جذب فا شوم، هر چیزی از فا را که مفید میدانستم انتخاب کنم.
یافتن گلهای روشن پس از عبور از سایه درختان بید
دخترم هفته گذشته به من گفت: «مادر، قسمت طاس پشت سرت ناپدید شد.» همچنین متوجه شدم که اخیراً موهایم کمتر ریزش دارد. از او خواستم از پشت سرم عکس بگیرد و نشانم دهد. واقعاً بخش طاس ناپدید شده بود. موهایم محکمتر و تیرهتر شدند. همچنین حالا پوست سالمی داشتم.
چند روز بعد، قاعدگیام رسید و رنگ خونم قرمز روشن بود. همچنین به یاد دارم که چند هفته پیش هنگام انجام کارهای خانه، احساس قویتر و پرانرژیتر بودن میکردم. کارهای خانه را خیلی سریعتر تمام کردم و حتی از آن لذت بردم. وقتی آخر هفته، بچهها را به پیادهروی میبردیم، نه احساس سرگیجه میکردم و نه نفسم بند میآمد.
به آینه نگاه کردم و با تعجب دیدم گونههایم گل انداخته است. پلکهای پایینم دیگر آنقدر رنگپریده نبود و دیگر شبیه روح نبودم. دیگر کمخونی نداشتم! تازه آن موقع بود که متوجه شدم ریزش مویم ناشی از کمخونی است. آنقدر با آن زندگی کرده بودم که نمیدانستم سالم بودن چه حسی دارد.
جالبتر اینکه دخترم تغییر کرد. او اکنون متین و محترم است. او سعی میکند صبور باشد و هر زمان که تضادی پیش میآید، حتی به درون نگاه میکند تا خودش را بررسی کند. بهنظر میرسید همه این تغییرات مثبت یکشبه اتفاق افتاد و من هنوز نمیتوانم آنها را باور کنم.
میدانستم که تزکیهام متفاوت از قبل خواهد بود.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.