(Minghui.org) تمرین فالون دافا را در سال ۱۹۹۶ آغاز کردم. در آن زمان، بسیاری از افراد در محل کارم، ازجمله مدیران و کارمندان شرکت هم فالون دافا را تمرین می‌کردند. پس از تمرین دافا، زندگی‌ام پرمعنا و شاد شد. هر روز پس از پایان کار و صرف شام، پسر پنج‌ساله‌ام را با خودم به جلسه مطالعۀ گروهی فا با سایر تمرین‌کنندگان می‌بردم. درنتیجه، پسرم از همان سن کم، تمرین را آغاز کرد. شوهرم نیز از تزکیه‌ام حمایت می‌کرد و هرگاه برای مطالعه یا اشاعۀ فا از خانه بیرون می‌رفتم، حاضر بود از پسرمان در خانه مراقبت کند.

در ۲۰ژوئیه۱۹۹۹، جیانگ زمین و حزب کمونیست چین (ح.‌ک‌.چ) کمپین آزار و شکنجۀ فالون گونگ را آغاز کردند. چند روزی به‌خاطر دادخواهی برای فالون گونگ، سر کار نرفتم و وقتی تلاش کردم به سر کارم برگردم، دیدم که شغلم را از دست داده‌ام. کارکنان ادارۀ پلیس محلی و کمیتۀ محله‌مان هر چند روز یک‌ بار برای آزار و اذیت خانواده‌ام به خانه‌ام می‌آمدند. پسرم هر وقت پلیس‌های یونیفورم‌پوش را می‌دید، پنهان می‌‌شد، درحالی‌که شوهرم همیشه حالتی نگران در چهره‌اش بود. در آن دوران، در زندگی فلاکت‌باری به سر می‌بردیم.

در سال ۲۰۰۰، از شغل جدیدم استعفا دادم و به‌منظور دادخواهی برای فالون گونگ، به پکن رفتم. در پی آن، مقامات مرا به‌طور غیرقانونی به اردوگاه کار اجباری فرستادند. پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری، پلیس محلی رد مرا گرفت. آن‌ها آدرس ثبت خانوار من و پسرم را از محل روستایی اصلی‌مان به منطقه‌ای بهتر در شهری کوچک، به نام شوهرم منتقل کردند. کمی بعد، شغل ثابتی با درآمد خوب پیدا کردم. می‌دانستم که این‌ها برکت‌های حاصل از تمرین دافا هستند!

چون هر روز باید صبح زود به سر کار می‌رفتم، شوهرم هر روز برای استاد عود روشن می‌کرد. شرکت شوهرم ورشکست و او بیکار شد. این اتفاق درست زمانی رخ داد که ما مشغول نقل‌مکان به خانه‌ای بزرگ‌تر بودیم. بعد از اسباب‌کشی، شوهرم شغلی جدید با درآمد ثابت پیدا کرد. خانواده‌مان با تثبیت وضعیت اقتصادی، از زندگی آسوده و آرامی برخوردار شدند.

در بهار ۲۰۱۴، شوهرم ناگهان متوجه شد که نیمی از بدنش فلج شده است. در طول بستری‌ شدنش در بیمارستان، تشخیص داده شد که دچار سکتۀ مغزی (انفارکتوس مغزی) شده است و حتی مشخص شد که دیابت دارد. به شوهرم که نگران و افسرده شده بود توصیه کردم که نترسد، چون ما استاد لی را در کنار خود داریم. روز بعد، دستگاه پخش‌ فایل‌های صوتی‌ام را به بیمارستان بردم و از شوهرم خواستم که به سخنرانی‌های فا گوش دهد. او هر روز با پشتکار این کار را انجام داد و یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شد.

اوایل وقتی مرخص شده بود، نمی‌توانست چوب غذاخوری‌اش را در دست بگیرد، دهانش همچنان کمی کج بود و قند خون و سطح ترانس‌آمیناز کبدی‌اش هنوز به‌طور غیرطبیعی بالا بود. ویدئوهای سخنرانی استاد را برایش پخش می‌کردم تا تماشا کند. او به‌دقت گوش می‌داد و همچنان به دافا و استاد اعتقاد راسخ داشت. کمتر از ۱۰ روز بعد توانست دوباره به‌طور طبیعی چوب غذاخوری را در دست بگیرد و دهانش به حالت عادی برگشت. وقتی کارفرمایش به او اصرار کرد که به سر کار برگردد، ساعات کاری عادی‌اش را از سر گرفت و هر شب پس از کار، به سخنرانی‌های فای استاد گوش می‌داد. وقتی به خانه برمی‌گشتم، شوهرم را می‌دیدم که درحین گوش‌دادن به سخنرانی‌های استاد، درحال آشپزی است.

در کمتر از شش ماه، شوهرم کاملاً از سکتۀ مغزی و دیابت بهبود یافت. دیابت بیماری‌ درمان‌ناپذیری است و پیش از این نشنیده بودم که کسی برای همیشه معالجه شده باشد. این تجربه، ایمان شوهرم به دافا را افزایش داد.

شوهرم کارمندی سخت‌کوش و مسئولیت‌پذیر است و به‌سادگی اعتماد و حمایت همکاران و مدیرانش را جلب می‌کرد. گاهی اوقات همکارانش دربارۀ فالون دافا بدگویی می‌کردند و برخی از آن‌ها، باورشان به شایعات و تهمت‌های منتشرشده توسط ح.ک.چ را ابراز می‌کردند. شوهرم مانع ادامه صحبت آن‌ها می‌شد: «مردم قطعاً دلیل خود را برای تمرین فالون دافا دارند. ما از بیرون، حق نداریم درستی یا نادرستی آن‌ها را قضاوت کنیم.» درنهایت همکارانش دست از افتراهایشان بر‌داشتند.

یک ‌بار شوهرم در یک سانحۀ رانندگی، با اتومبیلی برخورد کرد و درعوض راننده را دلداری داد: «من خوبم. مشکلی نیست. لازم نیست بترسی. من خسارت نمی‌خواهم.» شوهرم قبلاً به‌طرز سخت‌گیرانه‌ای فردی حق‌به‌جانب بود که از خطای دیگران نمی‌گذشت. اگر کسی در اتوبوس به او تنه می‌زد یا روی کفشش پا می‌گذاشت، قبل از اینکه طرف مقابل حتی بتواند عذرخواهی کند، او را سرزنش می‌کرد. اما پس از گوش دادن به آموزش‌های استاد، حتی پیش از آنکه تمرین‌کنندۀ دافا شود، بسیار تغییر کرد. دافا شوهرم را بهبود بخشید و به او موهبت آرامش و سلامتی داد.

پسرم از کودکی بنیه‌ای ضعیف داشت و اغلب به بیمارستان می‌رفت. هر بار که فصل‌ها تغییر می‌کرد، توجه خاصی به سلامتی‌اش داشتیم تا جلو سرما خوردنش را بگیریم. او فقط پنج ‌سالش بود که من تمرین دافا را شروع کردم، اما پس از مطالعۀ دافا با من، تمرین‌کننده‌ای همیشگی شد. از آن زمان تاکنون، حتی یک ‌بار هم به بیمارستان نرفته یا دارویی مصرف نکرده است، مگر یک ‌بار که تحت مراقبت دایی‌اش بود و مجبور شد قرص مصرف کند، زیرا دایی‌اش فکر می‌کرد او بیمار است.

پسرم شخصیت بسیار آرامی دارد و هرگز با دیگران مشاجره نمی‌کند. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه محلی، برای یک دانشگاه خارجی درخواست داد و موفق شد پذیرش بگیرد. پسرم با وجود دوری، همچنان با دل و جان، دافا را تمرین می‌کرد. او برای رفت‌وآمد به دانشگاه، با قطار سفر می‌کند و چون روند بازبینی بلیت انجام نمی‌شود، همکلاسی‌هایش بلیت نمی‌خرند. اما پسرم همیشه و هر بار بلیت می‌خرد.

همکلاسی‌هایش در درس‌هایشان ضعیف هستند و تا فرصتی پیدا می‌کنند بیرون می‌روند. در مقابل، پسر من به‌ندرت بیرون می‌رود. پسرم به‌خاطر مراعات والدینش که در چین از او حمایت مالی می‌کنند، احساس می‌کند که نباید با بی‌توجهی پول خرج کند و وقتش را صرف مطالعه می‌کند. به‌دلیل اپیدمی کرونا، چهار سال به چین بازنگشت و عدم امکان دیدار حضوری با او، موجب نگرانی‌ام شد. اما پسرم موفق شد تحصیلات دانشگاهی‌اش را در چهار سال به پایان برساند و در آزمون ورودی کارشناسی ارشد قبول و در دانشگاهی معتبر پذیرفته شود.

دانشگاه پسرم در دوران پاندمی کووید ۱۹، یک صندوق اعانه برای دانشجویان راه‌اندازی کرد. بسیاری از دانشجویان، به دانشگاه هجوم آوردند و تلاش کردند با عجله، درخواست‌نامه را پر کنند. اما پسرم از درخواست کمک خودداری کرد. پاندمی همۀ مردم کشور را به‌شدت تحت فشار قرار داده بود و او نمی‌خواست سهم کسانی را که نیازمندتر بودند از آن‌ها بگیرد.

تابستان گذشته، پسرم در سلامت کامل به خانه بازگشت. به من گفت که در غربت، اغلب به موسیقی‌های دافا گوش می‌داد. در طول یک ماهی که در خانه بود، هر روز فا را مطالعه می‌کرد و حتی استاد لی بدنش را برایش پاک‌سازی کردند. پسرم گرچه درحال‌حاضر در درس‌هایش تحت فشار زیادی قرار دارد، هنوز آخر هفته‌ها کتاب جوآن فالون را می‌خواند. او همچنین این سعادت را داشت که اجرای زندۀ شِن‌یون را ببیند.

تمام خانوادۀ ما همگی همچنان قدردان دافا و استاد لی هستیم!