(Minghui.org) حدود ۱۵ سال پیش بود که از شوهرم طلاق گرفتم و او از آن زمان، دوباره ازدواج کرده و یک پسر دارد. تصور کنید که یک شب در سال ۲۰۲۳، وقتی درِ خانهمان را زدند و دخترم در را باز کرد و پدرش را دید که با پسر کوچکش بیرون ایستاده بود، چقدر متعجب شدم. از روی قیافههایشان میشد فهمید که اتفاقی جدی برایشان افتاده است. وقتی پرسیدیم که چه مشکلی پیش آمده، شوهر سابقم با سر به پسر کوچکش اشاره کرد: «مادرش ما را ترک کرده است.» سپس رو به من کرد و با التماس گفت: «میتوانی لطفاً از او مراقبت کنی؟ من هزینههایش را پرداخت میکنم.»
دخترم ابتدا تصورش این بود که پدرش و همسر او فقط دوران سختی را پشت سر میگذارنند. او خوشبین بود که این مشکل بهزودی حل خواهد شد، اما شوهر سابقم به ما اطمینان داد که همسرش دیگر برنمیگردد. او گفت که آنها هیچ مشاجره یا دعوایی نکردند و هیچ نشانهای مبنی بر جدایی وجود نداشت؛ او فقط رفت و تمام وسایلش را برد. شوهر سابقم مطمئن بود که همسرش او را بهخاطر مرد ثروتمندی که توانایی تأمین سبک زندگی پرخرجش را دارد، ترک کرده است.
با توجه به اینکه هنوز از نظر قانونی متأهل بودند، فکر نمیکردم مداخله در کار آنها عاقلانه باشد. پسرشان به مادرش نیاز داشت و طلاق، آن پسر کوچک را ویران میکرد. من و دخترم معتقد بودیم بهترین راهحل این است که سعی کنیم نظر همسرش را تغییر دهیم.
بعد از اینکه شوهر سابقم با بیمیلی همراه پسرش رفت، میلیونها فکر به ذهنم هجوم آورد و تمام شب مرا بیدار نگه داشت. «چرا این اتفاق افتاد؟ کدام تصورات و وابستگیهای بشریام میتوانست باعث آن شده باشد؟» برای هر چیزی که یک تمرینکننده دافا با آن مواجه میشود دلیلی وجود دارد، بنابراین عمیقاً کندوکاو کردم، به این امید که بفهمم کجا کاستی دارم.
بعد از اینهمه مدت، آیا ممکن بود که هنوز احساسات عاطفی نسبت به شوهر سابقم داشته باشم؟ مطمئن بودم که تمام بدهیهای کارماییام به او را بهطور کامل پرداخت کردهام. وقتی به یاد آوردم که چطور زندگیام با زندگی او گره خورده بود، و همچنین به یاد آوردم که از ۲۰ سال پیش که فالون دافا را شروع کردم، چه بر سرم آمده بود، اشک در چشمانم حلقه زد.
گذشتهای دردناک
تمرین فالون دافا (فالون گونگ) را در سال ۱۹۹۸ شروع کردم، یعنی تنها چند ماه قبل از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) این تمرین را ممنوع و آزار و اذیت همهجانبه پیروانش را در ژوئیه۱۹۹۹ آغاز کند. رسانههای دولتی تبلیغات افتراآمیزی را پخش کردند که این تمرین را بدنام جلوه میداد و مردم چین را علیه آن تحریک میکرد. شوهرِ آن زمانم که از اعتقادات من حمایت نمیکرد، تهدید کرد که اگر دافا را انکار نکنم، مرا طلاق خواهد داد.
من در این تمرین تازهکار بودم و واقعاً نمیدانستم چگونه خودم را تزکیه کنم، اما از صمیم قلب معتقد بودم که فالون دافا خوب است و مصمم بودم که ادامه دهم. مرتکب هیچ کار اشتباهی نشده بودم، پس چرا باید آن را رها میکردم؟
بعداً در همان سال دستگیر و در یک مرکز شستشوی مغزی حبس شدم. شوهرم دو فرزند کوچکمان را به ملاقاتم آورد و از من خواهش کرد که از اعتقادم دست بکشم تا بتوانم به خانه، پیش او و فرزندانمان بروم. نمیتوانستم تحمل کنم که مسبب درد و رنجی برای خانوادهام باشم، بنابراین یک بیانیه تضمین نوشتم و فالون دافا را کنار گذاشتم.
در سالهای بعد، فرهنگ پولمحورِ جامعه چین مرا اغوا کرد. روی پول درآوردن تمرکز و خودم را متقاعد کردم که این راه خوشبختی است. همچنین با بزرگترشدن فرزندانم، وظایف بیشتری را برای مراقبت از خانواده برعهده گرفتم.
شوهرم فردی کمحرف و نه چندان اجتماعی بود. ویژگیهای شخصیتیاش منجر به تغییر مکرر شغلش میشد که استرس مالی زیادی را به تحمیل میکرد. برای مدتی، به نظر میرسید همهچیز روی دوش من افتاده است. هر روز قبل از طلوع آفتاب، از خواب بیدار میشدم تا قبل از رفتن به محل کار، لباسهایمان را با دست در رودخانه بشویم. بعد از یک روزِ کاری شلوغ، به خانه میآمدم و قبل از آوردن آب از رودخانه، برای آبیاری محصولات، با عجله شام را آماده میکردم. خانه را اداره میکردم، از شوهر و دو فرزندمان مراقبت میکردم و در مزارع کار میکردم. برای گذران زندگی، به انواع کارهای جانبی روی آورده بودم؛ حتی بهعنوان کارگر ساختمانی و باربر (کارهایی که به طور مرسوم توسط مردان انجام میشد) کار میکردم.
مشکلات زندگی و اختلافات زناشویی مداوم ما بر سلامتیام تأثیر گذاشت. یک روز در مسیر رفتن به محل کار، کنار جاده غش کردم. خوشبختانه، یکی از اقوام در روستای ما، از آنجا عبور میکرد. او درخواست کمک کرد و مرا به اورژانس برد. پزشک گفت که دچار یک واکنش آلرژیک جدی به نام آنافیلاکسی شدهام که ناشی از آسم مزمنم است. گفت اگر این اتفاق زیاد بیفتد، میتواند زندگیام را تهدید کند. برای جلوگیری از علائم، حداکثر دوزِ یک داروی هورمونی را برایم تجویز کرد. اما همچنین به من هشدار داد که مصرف طولانیمدت این دارو میتواند به سلامتیام آسیب برساند و بالقوه کشنده باشد.
هر بار که دچار شوک آنافیلاکسی میشدم، مجبور میشدم در بیمارستان بستری شوم و برای چند روز به من اکسیژن وصل میکردند. این کار موقتاً علائم را تسکین میداد، اما دیر یا زود واکنش شدید دیگری داشتم. دفعات آن از ماهی یک بار به چند روز یک بار افزایش یافت. بنابراین مجبور شدم کار کردن را کنار بگذارم و هزینههای پزشکی به بار سنگینی برایم تبدیل شد. فرزندانم در ترسِ مداوم زندگی میکردند و شوهرم هر روز برای کاهش فشار روانیاش بستهبسته سیگار میکشید. دیگر نمیتوانستیم از پس هزینههای درمان پزشکیام برآییم و کاملاً ناامید شده بودیم.
ازسرگیری تزکیه دافا و گذر از طلاق
با اینکه استاد را ناامید کرده بودم، اما استاد هرگز از من ناامید نشدند. درست زمانی که در اعماق ناامیدی بودم، یک تمرینکننده به ملاقاتم آمد و نسخهای از جوآن فالون را برایم آورد. او با جدیت به من گفت: «تو در وضعیت وخیمی هستی. به تزکیه دافا برگرد؛ فقط استاد میتوانند تو را نجات دهند.» سخنان او امید را در من زنده کرد. با اشک در چشمانم، سرم را تکان دادم.
تزکیه را از سر گرفتم، اما شوهرم همچنان بهشدت با آن مخالفت میکرد. فقط وقتی که خانه نبود میتوانستم فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم. با بهبود سلامتیام و کاهش حملات آسمم، شوهرم شروع به نادیدهگرفتن این وضعیت کرد و دیگر با تمرینم مداخله نکرد.
خواهرم که او نیز تمرینکننده است، در سال ۲۰۰۷، هنگام توزیع بروشورهای روشنگری حقیقت دستگیر شد. این موضوع باعث جنجال زیادی در بین خانواده بزرگم شد و شوهرم دوباره تهدید کرد که اگر تزکیه را رها نکنم، مرا طلاق خواهد داد. مقامات حزب از کمیته اجتماعی، او را مورد آزار و اذیت قرار دادند و مجبورش کردند که مرا زیر نظر داشته باشد، و گفتند که در غیر این صورت، او و فرزندانمان درگیر میشوند. این روش ح.ک.چ، تحریک اعضای خانواده علیه تمرینکنندگان، برای آزار و اذیت بیشتر آنهاست. مواردی وجود داشت که فرزندان تمرینکنندگان از پیوستن به ارتش یا درخواست مجوز برای کارمند دولتشدن منع میشدند. برخی حتی قبل از اینکه بتوانند مدرک خود را بگیرند از مدرسه اخراج شدند.
شوهرم خصمانه و کاملاً دافا را رد میکرد و میگفت که من هنوز علائم بیماری دارم. دیگر اهمیتی نمیداد که من تمرین میکنم یا نه، و فقط میخواست طلاق بگیرد. سادهلوحانه فکر میکردم که نگرش و تمایل او به جدایی، بهدلیل فشار مقامات و ترسش از همدست شدن در این ماجراست. اصلاً نمیدانستم که او رابطه نامشروع دارد. سعی کردم برایش توضیح دهم که دافا یک تمرین درست و این آزار و اذیت اشتباه است. به او یادآوری کردم که خوبی پاداش دارد و کارهای بد با مجازات روبرو میشود. اما او به من گفت که به هیچیک از این حرفها اعتقاد ندارد و اهمیتی هم نمیدهد.
او میخواست مرا مجبور به طلاق کند و سکوتش بهسرعت به توهینهای کلامی و خشونت فیزیکی تبدیل شد. یک بار مرا بهسمت پنجره کشید و تهدید کرد که اگر برگه طلاق را امضا نکنم، مرا بیرون خواهد انداخت. او گفت اگر براثر سقوط بمیرم، به مردم خواهد گفت که از پنجره بیرون پریدهام و خودکشی کردهام. آنقدر از نظر روحی و جسمی فرسوده شده بودم که در مقابل فشارها، به زانو درآمدم و تسلیم شدم.
در طول مذاکرات طلاق، شوهرم موافقت کرد که از فرزندانمان مراقبت کند، بنابراین تمام پسانداز ما به او رسید. وقتی زمین ما توسط دولت برای توسعه شهری اختصاص داده شد، به ما قول دو واحد آپارتمان جدید داده شد که در آن زمان، درحال ساخته شدن بودند. ما توافق کردیم که واحد بزرگتر به پسرمان برسد و شوهرم واحد کوچکتر را بگیرد. من موقتاً در واحد قدیمیمان ماندم تا زمانی که آن تخریب شد. علاوبر دو واحد آپارتمان، ۱۰۰هزار یوان غرامت اضافی برای زمینمان نیز به شوهرم رسید تا هزینه بیمه درمانی و شهریه فرزندانمان را بپردازد.
رفتار نیکخواهانه با شوهر سابقم
پس از قطعیشدن طلاق، شوهر سابقم مسئولیتهایش را که در توافقنامه ذکر شده بود، نادیده گرفت. پس از دو بار پرداخت ۸۰۰یوانی، دیگر شهریه، هزینه اتاق و غذای دخترم را پرداخت نکرد. دخترم چند بار به خانهاش رفت و سعی کرد او را مجبور به پرداخت کند، اما او امتناع کرد. دخترم با قلبی شکسته، به خانه آمد و در آغوش من، گریه کرد.
طلاق ما برای پسرم سختترین چیز بود. او در ۱۴سالگی ترک تحصیل کرد و برای کمک به گذران زندگی، شروع به کار در مشاغل متفرقه کرد. من هم هر کاری را که برای حمایت از خانواده، از دستم برمیآمد، انجام میدادم. ما دوران بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم، اما وقتی دخترم مستقل شد و پسرم بهعنوان شاگرد سرآشپز شغل ثابتی پیدا کرد، اوضاع رو به بهبود رفت.
شوهر سابقم و همسر جدیدش در سال ۲۰۱۵، صاحب یک پسر شدند. خانوادهاش، بهخصوص پدرشوهر سابقم، بسیار هیجانزده بودند، زیرا نسل قدیم پسرها را به دختران ترجیح میدهند. من آخرین کسی بودم که متوجه شدم. همسایگانمان همگی درباره رابطه نامشروع شوهرم و اینکه چقدر نسبت به خانواده ما بیمسئولیت بوده، شایعهپراکنی میکردند.
یک روز، کمی بعد از تولد بچه، وقتی از سر کار به خانه برگشتم، دخترم به من گفت که واحدهای آپارتمان جدیدمان ساخته و واگذار شده است، اما پدرش حالا واحد بزرگتر را برای خانواده جدیدش میخواهد، با اینکه قبول کرده بود آن را به پسرمان بدهد. عصبانی شدم و آماده بودم که او را به دادگاه بکشانم. اما بعد از مطالعه فا، آرام شدم. اگر قرار نبود پسرم واحد بزرگتر را داشته باشد، حتی اگر در دادگاه برنده میشدیم، نمیتوانست آن را نگه دارد. تصمیم گرفتم آن را رها کنم و بگذارم شوهر سابقم آن را داشته باشد.
بعد از اینکه شوهر سابقم آپارتمانش را بازسازی کرد، آمد تا از دخترمان برای خرید مبلمان و لوازم خانگی، پول قرض بگیرد. دخترم باورش نمیشد: «مامان، مگر عقلش را از دست داده؟ چطور ممکن است فکر کند که من به او پول قرض میدهم؟ او هرگز به ما اهمیت نداد یا حتی یک روز هم از ما مراقبت نکرد. او واحد را از برادرم دزدید و هنوز هم جرئت دارد به اینجا بیاید و درخواست پول کند!»
موهایش را نوازش کردم و گفتم: «عزیزم. اگر پول اضافی داری، شاید بتوانی آن را به پدرت قرض بدهی. اگر او فقط یک دوست بود، اگر نیازمند بود به او کمک میکردی، مگر نه؟ اتفاقات گذشته را فراموش کن؛ این روابطِ ازپیشتعیینشده ما بود. من در خواب دیدم که او را در یکی از زندگیهای قبلیام به قتل رساندم، به همین دلیل است که او در این زندگی، با من خیلی بد رفتار کرد. این به من آرامش خاطر میدهد که میدانم بدهیام را پرداخت کردهام. بله، او سختیهای زیادی برای ما ایجاد کرد، اما ما زنده ماندیم، مگر نه؟ همه اینها اکنون گذشته است و او هنوز هم پدر توست. آیا نباید با او، با مهربانی رفتار کنی؟»
دخترم تصمیم گرفت آن پول را به پدرش قرض دهد. سپس پدرش دو بار دیگر از او قرض خواست و آخرین قرض را پس نداد. دخترم بسیار نیکخواه بود و تصمیم گرفت آن را رها کند.
وقتی خواهرشوهر سابقم از این موضوع باخبر شد، از من پرسید: «چطور گذاشتی این اتفاق بیفتد؟ او و آن زنِ دیگر سبک زندگی بسیار مجللی دارند و آپارتمانشان ده برابر از آپارتمان تو بهتر است. چطور توانستی به او پول قرض بدهی؟ چطور خجالت نمیکشد و میتواند درخواست پول کند؟»
لبخند زدم. بهلطف دافا، سالم هستم و میتوانم کار کنم و خرج خودمان را بکشم. هیچگونه هزینه درمانی ندارم. پسرم ده سال در یک کارخانه کار کرده است. دخترم با اینکه هنوز در دانشگاه است، شغل خوبی پیدا کرده است. هر دو آنها بچههای خیلی خوبی هستند و استاد از آنها مراقبت میکنند، چون من فالون دافا را تمرین میکنم. دخترم یک هنرمند آبرنگ بااستعداد و خودآموخته است و نقاشیهایش را بهصورت آنلاین میفروشد. این یک شغل جانبی بسیار خوب برایش بوده است؛ درآمدش خوب است.
آنچه من تمرین میکنم، فای واقعی بوداست. این خارقالعادهترین، شگفتانگیزترین و درستترین تمرین است. ما از دافا، برکات زیادی دریافت کردهایم. اگر راهنمایی و محافظت استاد نبود، چند سال اولِ پس از طلاقم، دوام نمیآوردیم.
وقتی با دوستان و همکارانی که گذشته ما را میدانند برخورد میکنم، آنها به من تبریک میگویند. دوستی جلو من، به دخترم گفت: «مادرت زن فوقالعادهای است. تو و برادرت باید از او مراقبت کنید.» اگر دافا نبود، نمیتوانستم با شوهر سابقم و خانوادهاش با بردباری و شفقت رفتار کنم.
یک بار دوست دیگری به من گفت: «تو فرد فوقالعادهای هستی. فرزندانت خیلی خوب هستند. نمیتوانم تصور کنم که چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهای، اما آنها را خیلی خوب بزرگ کردهای و به آنها آموزش دادهای. رنج زیادی کشیدهای و امور خانوادهات را با چنان لطفی مدیریت کردهای.» میدانم که آن من نیستم، بلکه اصول دافا مرا در سختیهایم هدایت کرده است. ازآنجاکه فرزندانم توسط یک تمرینکننده دافا که از اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی میکند، بزرگ شدهاند، آنها نیز ناخودآگاه خود را با این استانداردها مطابقت میدهند. واقعاً به جوانان فوقالعادهای تبدیل شدهاند. اگر دافا را تزکیه نمیکردم، خودم هم نمیدانستم چگونه انسان خوبی باشم، چه رسد به اینکه چگونه به فرزندانم آموزش دهم.
معتقدم که شوهر سابقم در اعماق وجودش، انسان شریفی است. او روزی از خواب بیدار میشود و زندگیای درست، شجاعانه و سرشار از مهربانی را انتخاب میکند. من با گفتار و کردارم، به ایمانم اعتبار میبخشم و با او، با شفقت رفتار میکنم. امیدوارم که او یاد بگیرد بین خوب و بد تمایز قائل شود و با وجدانش انتخاب کند.
سرانجام بعد از رفتن شوهر سابقم و پسرش، به خواب رفتم و خواب یک زندگی راحت با او، بهعنوان یک زوج را دیدم. وقتی از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که هنوز به او علاقه دارم؛ حداقل، هنوز او را بهعنوان یک خانواده میدیدم. همانطور که فا را میخواندم، اشک از صورتم جاری شد. اشکهایم را پاک کردم و به خواندن ادامه دادم. میدانستم که استاد آن روز مواد منفی زیادی را از میدان بُعدیام دور کردند. قلبم آرام و ذهنم روشن بود؛ دقیقاً میدانستم باید چهکار کنم.
دافا پسر شوهرم را تغییر داد
موافقت کردم که موقتاً از پسر شوهر سابقم مراقبت کنم، تا او و همسرش تکلیفشان را با یکدیگر روشن کنند. پسرش بسیار سرکش بود و از تکالیف مدرسه خوشش نمیآمد. انواعواقسام بهانهها را برای انجامندادن تکالیفش پیدا میکرد و زیر میز یا در کمد پنهان میشد یا خودش را در اتاقی حبس میکرد. وقتی او را میگرفتم، روی زمین میافتاد و از انجام هر کاری امتناع میکرد.
او صورتش را نمیشست و مسواک نمیزد. ناخنهای بلند و کثیفی داشت و لباسهایش کثیف بود. یک شب بعد از اینکه خوابش برد، ناخنهایش را کوتاه کردم و لباسهایش را شستم. صبح روز بعد، با کمال تعجب دید که ناخنهایش تمیز و لباسهایش شسته شده است. پرسید که آیا این کار را درحالیکه خواب بوده انجام دادهام یا نه، و من فقط لبخند زدم.
شوهر سابقم به من هشدار داد که پسرش دوست دارد تلویزیون تماشا کند و به بازیهای ویدیوئی معتاد است. او بهویژه به محتوای خشونتآمیز علاقه داشت. همچنین کابوسهای مکرری میدید، در خواب حرف میزد و شبها پتو را از روی خود کنار میزد. من تمام شب بیدار میماندم و سعی میکردم او را آرام کنم و دوباره رویش پتو بکشم. اما نمیتوانستم هر شب این کار را ادامه دهم؛ باید رفتارش را ازطریق دافا اصلاح میکردم.
یک روز از مدرسه به خانه آمد و خوشحال بود که فقط یک شعر برای بهخاطرسپردن بهعنوان تکلیف دارد. بعد از اینکه کارش تمام شد، گفتم: «من هم دارم شعرها را ازبر میکنم. میشود کمکم کنی ببینم درست به خاطر سپردم یا نه؟» او موافقت کرد.
هنگ یین را باز کردم و شعرها را به او نشان دادم. او شعرها را میخواند، درحالیکه من آنها را ازبر میکردم. سپس کتاب را پیش او گذاشتم و رفتم شام درست کنم. وقتی برگشتم و دیدم که هنوز دارد میخواند خوشحال شدم. فکر کردم: «شاید استاد ترتیبی دادند که او پیش ما بماند تا بتواند فا را کسب کند.» از آن زمان، پسرک پتویش را کنار نزده و در خواب حرف نزده است. حالا شبها آرام میخوابد و بهخوبی استراحت میکند.
گاهی اوقات وقتی صبحها پسرک را به مدرسه میرسانم، با یک دوست یا همسایه روبرو میشوم. بعضیها از من میپرسند که چرا هنوز به پسر شوهر سابقم اهمیت میدهم و مرا متهم میکنند که بزرگمنش و باوقار نیستم. یک بار یکی از همسایهها جلو پسر کوچک این را گفت و او خیلی عصبانی شد. او از رفتن به مدرسه امتناع کرد و تهدید کرد که درباره من به پدرش میگوید. قسم خورد که میگوید من از او مراقبت نکردهام تا شوهر سابقم مرا کتک بزند. حرفهایش چیزی را در اعماق وجودم تحریک کرد و نتوانستم شینشینگ خود را حفظ کنم. او را سرزنش کردم: «میخواهی به پدرت بگویی که مرا کتک بزند؟ اصلاً میدانی من چه نسبتی با تو دارم؟ من و تو هیچ رابطهای با هم نداریم و من اصلاً موظف نیستم از تو مراقبت کنم. من تو را فقط به این دلیل پذیرفتم که تو و پدرت به کمک نیاز داشتید. من درعوض چیزی نخواستم. و تو میخواهی پدرت مرا کتک بزند؟»
خاطرات دردناک دوباره به ذهنم هجوم آوردند. زمانی را به یاد آوردم که شوهر سابقم نزدیک بود مرا تا سرحد مرگ کتک بزند تا برگه طلاق را امضا کنم. خیلی عصبانی بودم، اما افکار درستم بر من غلبه کرد و بر سرشت شیطانیام مسلط شد. نباید از دست بچه عصبانی میشدم، بنابراین عذرخواهی کردم: «متأسفم. نباید اینقدر ناراحت میشدم. هیچکدام از اینها تقصیر تو نیست و قول میدهم دیگر این کار را نکنم. بیا عجله کنیم و به مدرسه برویم.» وقتی دید لحنم ملایمتر شده، سوار ماشین شد.
در راه مدرسه، مثل یک دوست با او صحبت کردم و درست و غلط را توضیح دادم. به او گفتم که من تزکیهکننده هستم و نباید عصبانی شوم یا از کوره در بروم. قول دادم که بهتر عمل کنم. معنی حقیقت، نیکخواهی، بردباری و نحوه بهکارگیری این اصول در زندگی روزمره را برایش توضیح دادم. گفتم وقتی مشکلی پیش میآید، باید عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را تکرار کند. همچنین به او کمک کردم از پیشگامان جوانِ ح.ک.چ خارج شود.
میخواستم ببینم آنچه را که به او گفتم به خاطر دارد یا نه، بنابراین صبح روزی دیگر از او پرسیدم که آیا عبارات فرخنده را به خاطر دارد یا خیر. او سر تکان داد و گفت: حقیقت یعنی نمیتوانم دروغ بگویم. نیکخواهی یعنی باید با همه خوب باشم. بردباری یعنی وقتی بچههای دیگر مرا اذیت میکنند، نمیتوانم به آنها فحش بدهم یا آنها را کتک بزنم. باید آنها را ببخشم.» هر وقت کوچکترین بهبودی در رفتارش مشاهده میکردم، او را بهشدت تحسین میکردم و با یک اسباببازی کوچک یا خوراکی موردعلاقهاش، به او پاداش میدادم. وی بسیار مهربانتر و باملاحظهتر شده بود.
او قبلاً بچهای لوس و بیادب بود و هیچکسی نمیتوانست رفتارش را کنترل کند. در مدرسه، بچههای دیگر را مورد آزار و اذیت قرار میداد. یک بار سر یک پسر کوچک را زخمی کرد که دچار خونریزی شد. بار دیگر، انگشت کودکی را شکست. وقتی مادرش سعی کرد او را تنبیه کند، به او مشت زد و انگشتش را گاز گرفت به حدی که خونریزی کرد. مادر بیچارهاش هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. اگر چیزی مطابق میلش پیش نمیرفت، کاسه و بشقاب را پرتاب میکرد، آنها را میشکست و خردههایشان را همهجا پخش میکرد. او خودشیفته بود و به هیچکس دیگر اهمیت نمیداد.
این پسرک حالا کاملاً تغییر کرده است. خواهرشوهر سابقم از من پرسید: «چطور این پسر اینقدر تغییر کرده؟» لبخند زدم و گفتم همهاش بهخاطر قدرت شگفتانگیز دافاست که میتواند انسان را از درون متحول کند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.