(Minghui.org) با ادامۀ روشنگری حقیقت توسط تمرین‌کنندگان فالون دافا (که با نام فالون گونگ نیز شناخته می‌شود)، مردم چین درحال بیدار شدن هستند. می‌خواهم برخی از تجربیاتی را که با آن‌ها روبرو شدم با شما در میان بگذارم.

«نگاه کن فالون گونگ چقدر عالی‌ است!»

روزی هنگام توزیع تقویم‌های مینگهویی، با پیرمردی که تازه خرید سبزیجاتش را تمام کرده بود، روبرو شدم. سلام کردم و گفتم: «سال نو مبارک! این یک هدیۀ سال نو برای شما؛ تقویمی حاوی حقایق دربارۀ فالون گونگ.» کیسه‌های خریدش را زمین گذاشت تا تقویم را بگیرد و گفت: «می‌خواهم از شما بپرسم، پول چاپ این تقویم‌ها را از کجا آوردید؟»

پاسخ دادم: «راستش را بگویم، بیش از ۲۰ سال است که تمام بروشورها و نشریاتی که درباره فالون گونگ دریافت می‌کنید با هزینۀ شخصی‌مان تهیه شده‌اند. استادمان گفته‌اند که به نجات افراد خوب مثل شما کمک کنیم. با میل و رغبت، این کار را انجام می‌دهیم. تا وقتی که شما شانس برخورداری از آینده‌ای روشن را داشته باشید، این پول به‌خوبی خرج شده است.»

همان‌طور که صحبت می‌کردیم، مرد دیگری آمد و درخواست تقویم کرد. مرد اول به او گفت: «نگاه کن فالون گونگ چقدر عالی است! ولی به حزب کمونیست نگاه کن! چقدر فاسد است و چه جنایت‌های وحشتناکی مرتکب شده است!»

مرد دوم گفت: «قطعاً! ما همه به‌خوبی می‌دانیم که چه کسی خوب است و چه کسی بد!»

«واقعاً شما را تحسین‌ می‌کنم!»

روزی مشغول روشنگری حقیقت بودم که مردی را دیدم که جلیقه یقه‌اسکی پوشیده بود. به او سلام کردم. وی بلافاصله با لبخند گفت: «واقعاً تحسینتان می‌کنم! بیست سال از زمانی که حزب کمونیست چین آزار و شکنجه را شروع کرده است، می‌گذرد و شما [تمرین‌کنندگان فالون گونگ] هرگز تسلیم نشدید!»

پاسخ دادم:«از درک و تحسینتان متشکرم.»

گفت که برای پس‌گرفتن خانه‌‌‌هایش از دولت شکایت کرده است. «همه می‌دانند که ح.ک.چ چیست. از آن نمی‌ترسم! وقتی جنایاتشان را افشا می‌کردم، یک بار اشاره کردم که چطور فالون گونگ را مورد آزار و شکنجه قرار دادند. مأموران پلیس جوابی برای گفتن نداشتند، بنابراین چند روز مرا در یک بازداشتگاه حبس کردند!»

پرسیدم که آیا ترسیده بود؟ گفت: «نه، اصلاً! حقم را می‌خواستم. چه چیزی برای ترس از آن‌ها وجود دارد؟»

گفتم: «کار بزرگی انجام دادید! دوست دارید مطالب بیشتری دربارۀ دافا بخوانید؟»

گفت: «حتماً! لطفاً تعدادی به من بدهید!»

یک نسخه از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به او دادم و گفتم: «وقتی (مطالعه) این را تمام کردی، لطفاً آن را با دیگران هم به اشتراک بگذار.»

به من اطمینان داد که این کار را انجام خواهد داد. پرسیدم که شکایتش درباره خانه‌ها به کجا رسید. با لبخند گفت که موفق شده یکی از آن‌ها را پس بگیرد.

برایش خوشحال شدم. به او گفتم که مورد برکت قرار گرفت، زیرا جرئت کرد از حقیقت دفاع کند و با عزت، در برابر شیطان بایستد. با خنده و شادی، از یکدیگر خداحافظی کردیم.

«حزب کمونیست تمام شده است»

من و یکی از تمرین‌کنندگان، پیاده در جاده‌ای فرعی می‌رفتیم و پیرمردی را دیدیم که به‌ظاهر خوش‌اخلاق بود. او قدبلند و قوی، با روحیه‌ای عالی بود. به‌گرمی به او سلام کردیم: «سلام برادر بزرگ، خیلی سالم به نظر می‌آیی!»

وی گفت که سرباز است و در ارتش خدمت کرده است. با لبخند گفتم: «همینطور فکر می‌کردم. فوق‌العاده به نظر می‌رسی. برادر بزرگ، آیا با فالون گونگ آشنا هستی؟» پاسخ داد که آشناست. وقتی از او پرسیدم که آیا نُه شرح و تفسیر دربارۀ حزب کمونیست را خوانده است، گفت که یک نسخه از آن را زیر بالشش نگه می‌دارد.

«آیا از ح.ک.چ جدا شده‌ای؟»

با افتخار جواب داد: «سال‌ها پیش این کار را کرده‌ام!»

آهی کشیدم و بدون اینکه چندان فکر کنم گفتم: «پس خیالم راحت شد!»

وی در ادامه گفت: « به‌خوبی می‌دانم که ح.ک.چ چیست. کل خانواده‌ام در ارتش کار می‌کنند و از رسوایی‌های حزب آگاهیم. حزب درحال نابود کردن کشورمان است. فالون گونگ امید و آیندۀ چین است!»

دستم را بالا بردم و گفتم که فردی فوق‌العاده‌ است. او نیز درحالی‌که دستش را بالا برده بود، پاسخ داد: «شما [تمرین‌کنندگان فالون گونگ] فوق‌العاده‌اید!»

وقتی از هم جدا شدیم، آن مرد چندین بار به ما یادآوری کرد که به ایمنی‌مان توجه کنیم، چون «حزب کمونیست گروهی راهزن است!»

من و همراهم یک‌صدا گفتیم: «مردم بیدار می‌شوند!»

«همیشه منتظرم شماها را ببینم»

وقتی در نزدیکی یک بازار، مشغول روشنگری حقیقت بودم، با مردی روبرو شدم که مقداری سبزیجات حمل می‌کرد. به نظر می‌رسید حدود هفتاد سال دارد. به‌گرمی به او سلام کردم و گفتم: «خریدتان تمام شد، برادر بزرگ‌تر؟ برایتان آرزوی سلامتی و شادی دارم!»

پاسخ داد: «تا صدایتان را شنیدم، متوجه شدم که (تمرین‌کننده) فالون گونگ هستید. صادق هستید و سلامتان دل آدم را گرم می‌کند. امروزه کسی مثل شما [تمرین‌کنندگان فالون گونگ] نیست که به‌دنبال شهرت و ثروت نباشد.»

تعریف کرد که همسرش فوت کرده و فرزندانش در خارج از شهر کار می‌کنند. «همیشه مشتاق دیدار شما هستم. خوشحال‌ترین لحظۀ هر روزم وقتی است که صدای شما را می‌شنوم که از درستی و زیبایی فالون دافا صحبت می‌کنید!»

واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. از او تشکر کردم و اطلاعات بیشتری درباره دافا به او دادم. دلش نمی‌خواست از ما جدا شود.