(Minghui.org) استاد از ما می‌خواهند که درعین‌حال که تا حد امکان با جامعه عادی بشری مطابقت داریم، تزکیه کنیم. دلیلش این است که تزکیه‌کنندگان باید از الزامات فا برای هدایت تمرین خود پیروی کنند. اگر کسی بدون به‌‌خاطر سپردن اینکه ما تزکیه‌کننده هستیم، با مردم عادی مطابقت داشته باشد، پس فقط فردی عادی است. آنچه مردم عادی «خوب» در نظر می‌گیرند، ممکن است درواقع خوب نباشد و آنچه آن‌ها «بد» می‌دانند، ممکن است لزوماً بد نباشد. فقط آنچه با ویژگی‌های جهانی حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری همسو است، واقعاً خوب است.

تمرین‌کنندگان این اصل را درک می‌کنند، اما بسیاری هنوز در به‌کارگیری آن درباره خودشان مشکل دارند، به‌خصوص وقتی که تحت تأثیر احساسات‌ قرار می‌گیرند. در چنین مواقعی، تشخیص آنچه باید یا نباید انجام شود دشوار است و ممکن است فرد به‌طور منطقی با یک محنت مواجه نشود. برخی از تمرین‌کنندگان، توسط نیروهای کهن مورد سوءاستفاده و تحت انواع‌واقسام آزار و اذیت قرار گرفتند. برخی از این آزار و اذیت‌ها پنهانی بوده‌اند و به‌سختی قابل‌تشخیص هستند، بنابراین تمرین‌کنندگان ممکن است بی‌تفاوت باشند و هشیار نباشند. بسیاری حتی برای توجیه اعمالشان گفتند که، «خود را با مردم عادی وفق می‌دهند.»

ازطریق مطالعه فا، متوجه می‌شویم که تمرین‌کنندگان فالون دافا در دوره اصلاح فا، مأموریت مهم کمک به استاد در نجات موجودات ذی‌شعور را برعهده دارند. مهم نیست با چه آزمون‌هایی روبرو می‌شویم، باید آن‌ها را از منظر نجات جان انسان‌ها ارزیابی کنیم. اگر شین‌شینگ ما مشکل نداشته باشد، احتمالاً نیروهای کهن با آزار و شکنجه ما، درحال مداخله هستند. یکی از برجسته‌ترین روش‌های آن‌ها، سوءاستفاده از احساساتی است که هنوز از بین نبرده‌ایم. برخی از تمرین‌کنندگان به همین دلیل، بدن فیزیکی خود را از دست داده‌اند، درحالی‌که برخی دیگر در رنج‌های طولانی‌مدت گرفتار شده‌اند و نتوانسته‌اند مأموریت‌ خود را به‌عنوان تمرین‌کننده دافا انجام دهند که منجر به عواقب نگران‌کننده‌ای شده است.

می‌خواهم آنچه را که تجربه کردم با شما به اشتراک بگذارم. امیدوارم این تجربیات بینش‌های مفیدی ارائه دهد.

سکته مغزی پدرشوهرم

در اواخر سال ۲۰۲۰، زمانی که تمرین‌کنندگان شرکت‌کننده در جلسات مطالعه گروهی فای ما به‌طور فعال درحال روشنگری حقیقت درباره آزار و شکنجه و کمک به استاد برای نجات مردم بودند، پدرشوهرم ناگهان دچار سکته مغزی شد و هشیاری‌اش را از دست داد. او را با عجله به بیمارستان منتقل کردند. پس از درمان اورژانسی، بیمارستان هشداری مبنی بر وضعیت بحرانی‌اش صادر کرد و به خانواده‌اش گفت که برای بدترین حالت آماده باشند. آن‌ها گفتند که بهترین نتیجۀ ممکن این است که در وضعیت زندگی نباتی قرار گیرد.

شوهرم روزها کار می‌کرد و شب‌ها پیش پدرش در بیمارستان می‌ماند. برادرشوهرم روزها از او مراقبت می‌کرد. من غذا آماده می‌کردم و برایشان می‌فرستادم و لباس‌های پدرشوهرم را می‌شستم. همچنین سعی می‌کردم سه کار را به‌خوبی انجام دهم. جلسات مطالعه گروهی فا و کارهای مربوط به دافای ما تقریباً بدون تغییر باقی ماندند. در بیمارستان، از هر فرصتی برای پخش سخنرانی‌های استاد برای پدرشوهرم که بیهوش بود استفاده می‌کردیم. چند روز بعد، شروع به حرکت‌دادن یکی از انگشتانش کرد و می‌توانست صدای صحبت ما را بشنود. وقتی پرسیدم که آیا مرا می‌شناسد، با انگشتش علامت «بله» را نشان داد. چند روز بعد، چشمانش را باز کرد. اگرچه هنوز نمی‌توانست صحبت کند، اما روی تخته یادداشت می‌نوشت. با وجود وضعیت وخیمش، درد نداشت. او آرام بود و حتی گاهی لبخند می‌زد.

کارکنان بیمارستان نمی‌توانستند بهبودی پدرشوهرم را درک کنند. آن‌ها گفتند که طبق اسکن‌هایشان، حتی نباید زنده باشد؛ احساس می‌کردند این روند عجیب است. به‌دلایل ایمنی، به آن‌ها نگفتیم که برای کمک به او چه کاری انجام می‌دهیم. وقتی در اتاق بیمارستان مدیتیشن می‌کردیم یا به فا گوش می‌دادیم، مراقب بودیم.

یک روز، پدرشوهرم از خواب بیدار شد و جمله‌ای را روی تخته شاسی‌اش نوشت: «می‌خواهم تزکیه کنم.» اگرچه دست‌خط کج بود، اما می‌توانستیم به‌وضوح بفهمیم چه نوشته است. همچنین نوشت: «فالون دافا خوب است.» ما می‌دانستیم که استاد نیک‌خواه جانش را نجات داده‌اند.

بیمار دیگری که به‌ شدتِ پدرشوهرم حالش بد نبود، از درد ناله می‌کرد و باعث ایجاد آشوب می‌شد. اعضای خانواده بیمار از آرامش پدرشوهرم شگفت‌زده شدند و کنجکاو بودند که ما به او چه چیزی می‌دهیم که گوش کند. از این فرصت استفاده کردم تا حقیقت را برایشان روشن کنم. دو خواهر گفتند که آن‌ها نیز به شنیدن فایل‌های صوتی علاقه‌مند هستند، بنابراین به هر کدام از آن‌ها دستگاهی حاوی سخنرانی‌های استاد و ویدئوهای آموزش تمرین دادم.

پدرشوهرم پس از یک ماه بستری‌ بودن در بیمارستان، مرخص و به خانه فرستاده شد. آن موقع بود که برخی مشکلات ظاهر شدند: برادرشوهرم که بیش از ۵۰ سال دارد، گفت که دیگر از نظر جسمی نمی‌تواند از پسش بربیاید و اصرار داشت که من مراقبت از پدرشوهرم را که کاملاً وابسته‌ به کمک دیگران بود به عهده بگیرم.

مادرشوهرم، اگرچه از سلامت خوبی برخوردار بود، اما رابطه پرتنشی با شوهرش داشت و اجازه نمی‌داد او به خانه‌شان برگردد و به ما می‌گفت که خودمان راه‌حلی پیدا کنیم؛ برایش مهم نبود که او را کجا می‌گذاریم. از قضا، خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند درواقع متعلق به ما بود.

مدیریت وضعیت از دیدگاه فا

شوهرم در مواجهه با این دوراهی، به این فکر افتاد که برای مراقبت تمام‌وقت از پدرش، شغل خود را ترک کند. من مخالف بودم، زیرا این کار او را کاملاً خسته می‌کرد. افکارم را با او در میان گذاشتم: هیچ‌یک از چیزهایی که با آن مواجه می‌شویم تصادفی نیست و ما باید همه‌چیز را از منظر تزکیه ببینیم. نمی‌توانیم اجازه دهیم نیروهای کهن از احساساتی که از بین نبرده‌ایم سوءاستفاده کنند. اول و مهم‌تر از همه این است: بدون توجه به اینکه چه چیزی رخ می‌دهد، نباید تزکیه خود را به تأخیر بیندازیم؛ به‌خصوص تلاش‌هایمان برای نجات مردم. شوهرم موافق بود.

همچنین افکارم را درباره اخلاقیات به اشتراک گذاشتم: جامعه هنوز به این مفهوم سنتی احترام می‌گذارد که زن و مرد باید مرزهای مناسبی را حفظ کنند، به‌خصوص بین پدرشوهر و عروسش. اگر واقعاً هیچ مردی در خانواده نبود، من چاره‌ای نداشتم و از او مراقبت می‌کردم، اما ما سه مرد سالم و یک مادرشوهر توانمند داشتیم. احساس کردم که برای یک عروس نامناسب است که این نقش را برعهده بگیرد؛ این هم خلاف هنجارهای اجتماعی و هم خلاف اخلاق خانوادگی است. پیشنهاد دادم که پسرمان به خانه بیاید تا جای برادرشوهرم را بگیرد. او موافقت کرد و همچنین معتقد بود که مراقبت از پدربزرگش برای مادرش نامناسب است. این‌گونه بود که مسئله حل شد.

مسئله دوم این بود: پدرشوهرم کجا باید زندگی کند؟ من معتقد بودم که نباید اجازه دهیم نیروهای کهن برای ما مشکلات مالی ایجاد کنند. ما نمی‌توانستیم از پس اجاره مکان دیگری برآییم یا پدرشوهرم را به خانه سالمندان بفرستیم، به‌خصوص که او مصمم بود به خانه ما بیاید. اگر او را به خانه سالمندان می‌فرستادیم، محیط خوب برای مطالعه فا را از دست می‌داد، زیرا در خانه می‌توانست با ما مطالعه کند. علاوه‌بر این، اگر او را برخلاف میلش می‌فرستادیم، ممکن بود از غصه جان ببازد. نمی‌توانستیم اجازه دهیم چنین چیزی اتفاق بیفتد. اگر او مایل بود و ما از نظر مالی توانایی داشتیم، ماجرای دیگری می‌شد. اما پیش‌نیاز این است که نباید در تزکیه و نجات موجودات ذی‌شعور ما مداخله ایجاد کند.

درخصوص نگرش مادرشوهرم، ما آن را شخصی نکردیم، فقط مسائل را به‌روشنی برایش توضیح دادیم. همچنین متوجه شدم که عناصر منفی پشت سرش، او را کنترل و دستکاری می‌کردند تا با ما مداخله کند. بنابراین من و شوهرم افکار درست فرستادیم تا آن عناصر بد را از بین ببریم و نگذاریم نیروهای کهن از او برای مختل‌کردن تلاش‌های ما برای نجات مردم استفاده کنند. قاطعانه به او گفتیم که نمی‌توانیم درخواست غیرمنطقی‌اش را بپذیریم.

اولاً، چیزی که او می‌خواست برخلاف میل پدرشوهرم بود. ثانیاً، خانه متعلق به ما و برای زندگی هر دو آن‌ها بود. اگر او اجازه نمی‌داد شوهرش آنجا بماند، او باید می‌رفت. باید با آن‌ها منصفانه رفتار می‌کردیم. درخواست او منطقی نبود، زیرا خانه بیش از ۸۰ متر مربع مساحت دارد و خالی است. اما او نمی‌گذاشت شوهرش در آن بماند و اصرار داشت که جای دیگری برایش اجاره کنیم یا او را به خانه سالمندان ببریم.

شوهرم به او گفت که همسایه‌ها از او انتقاد می‌کنند و می‌گویند که او سنگدل است. ما با برادرشوهر و خواهرشوهرم مشورت کردیم و همه آن‌ها با موضع او مخالفت کردند. بدون توجه به اینکه چقدر غرغر می‌کرد، تحت تأثیر قرار نگرفتیم. من و شوهرم فقط به فرستادن افکار درست برای ازبین بردن عوامل شیطانی پشت سر او ادامه دادیم. درنهایت، پدرشوهرم با رضایت به اتاق خودش نقل‌مکان کرد و من توانستم بدون هیچ اختلالی به انجام سه کار ادامه دهم.

ازآنجاکه پدرشوهرم کاملاً بی‌حرکت بود و بیش از ۱۰۰ کیلوگرم وزن داشت، حتی شوهر و پسر قوی من نیز مراقبت از او را طاقت‌فرسا می‌دانستند، مخصوصاً وقتی که مجبور بودند او را برای بردن به توالت یا حمام بلند کنند. اگرچه تمام خانواده هر روز همراه او فا را مطالعه می‌کردند و او پوست روشن‌تر و جوان‌تری پیدا کرده بود، اغلب شاد بود و حتی ازطریق نوشتن روی تخته با ما شوخی می‌کرد، متوجه شدم که بعید است او بتواند در تزکیه پیشرفت بیشتری داشته باشد. به یاد حرف استاد در جوآن فالون افتادم:

«می‌توانید این کتاب را برای بیمار بخوانید. اگر بیمار بتواند محتوای کتاب را قبول کند، می‌تواند او را شفا دهد، اما برحسب مقدار کارمای هر شخص، نتایج متفاوت خواهد بود.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

ما نمی‌دانستیم رابطه تقدیری پدرشوهرم با دافا چیست یا چقدر زمان برایش باقی مانده است؛ این چیزی نبود که ما تصمیم بگیریم. به‌عنوان تزکیه‌کننده، فقط باید شین‌شینگ خود را حفظ می‌کردیم و کاری را که قرار بود انجام دهیم، انجام می‌دادیم.

شوهرم به‌تدریج مشکلات جسمی پیدا کرد و پسرم گفت که خیلی خسته شده است. این موضوع توجه مرا به خود جلب کرد: چیزی اشتباه بود؛ ما نمی‌توانستیم به این شکل ادامه دهیم. اگر این کار را می‌کردیم، شوهر و پسرم در خطر بودند. آیا نیروهای کهن از نوعی وابستگی پنهان بشری که داشتیم سوءاستفاده می‌کردند؟ شاید با سوءاستفاده از احساسات نسبت به پدرشوهرم که هنوز رهایش نکرده بودیم، ما را تحلیل می‌بردند؟ بنابراین آرام در قلبم به استاد گفتم: «استاد، اگر ما در نحوه مدیریت این وضعیت به استاندارد سطح خودمان رسیده‌ایم، لطفاً برای ما تصمیم بگیرید. ما مطلقاً اجازه نمی‌دهیم نیروهای کهن از احساسات ما سوءاستفاده کنند. ما فقط آنچه را که استاد برای ما نظم و ترتیب می‌دهند می‌پذیریم.»

پدرشوهرم درحالی‌که پس از خواندن فا در عصر جشنواره فانوس (پانزدهمین روز از سال نو قمری) می‌گفت: «فالون دافا خوب است» درگذشت. از شروع بیماری تا زمان فوتش، فقط یک ماه و نیم طول کشید و او هرگز رنج نکشید؛ در آرامش درگذشت. کادر پزشکی که برای رسیدگی به جسدش آمده بودند، گفتند هرگز پیرمردی ۸۰ساله را ندیده‌اند که اینقدر تمیز و جوان به نظر برسد. ما می‌دانستیم که استاد بدن او را پاکسازی کردند. پوست زرد او به‌تدریج گلگون شد و جوان‌تر به نظر می‌رسید. پس از سوزاندن جسدش، کادر مسئول رسیدگی به خاکستر او گفتند: «آیا این واقعاً شخصی پیر است؟ من هرگز استخوان‌هایی به این استحکام ندیده‌ام؛ آن‌ها مانند استخوان‌های مردی جوان هستند.»

چند روز پس از مرگ پدرشوهرم، خواب او را دیدم. به نظر می‌رسید در کشوری که می‌توان آزادانه فالون دافا را تمرین کرد، دوباره زنده شده است.

این تجربه درک مرا از اینکه استاد همیشه مراقب ما و اعضای خانواده‌مان هستند، عمیق‌تر کرد. تا زمانی که به استاد و فا ایمان داشته باشیم، شهرت، منافع شخصی و احساسات را کنار بگذاریم، استاد همه‌چیز را به بهترین شکل ممکن ترتیب می‌دهند. ما باید خودمان را به‌خوبی تزکیه کنیم، سه کار را انجام دهیم، پایه تزکیه خود را درست نگه داریم، به یاد داشته باشیم که درحال کمک به استاد برای اصلاح فا هستیم و نجات مردم اولویت ماست.

بعد از فوت پدرشوهرم، ما مانند مردم عادی محراب عکس برپا نکردیم. مراسم ساده بود و خانواده ما با این رویکرد موافق بودند. توضیح دادیم که نمایش عکس‌های متوفی در خانه فرخنده نیست و ممکن است انرژی بدی داشته باشد، بنابراین خانواده این را پذیرفتند.

درواقع، تا زمانی که وابستگی‌ها را رها کنیم، با مهربانی به دیگران فکر کنیم و مسائل را با نیک‌خواهی و خرد توضیح دهیم، مردم عادی می‌توانند آنچه را که می‌گوییم درک کنند و بپذیرند. البته، وضعیت هر خانواده متفاوت است، اما محیط ما بازتابی از تزکیه ماست. به‌عنوان تزکیه‌کننده، باید خود را با استاندارد یک تزکیه‌کننده مطابقت دهیم. نمی‌توانیم کاری را که نباید انجام دهیم، فقط به این دلیل که از ناراحت کردن خانواده خود می‌ترسیم، انجام دهیم. زیر پا گذاشتن اصول برای برآورده‌کردن انتظارات مردم عادی به این معنی است که ما تزکیه‌کننده واقعی نیستیم. عمل‌نکردن طبق استانداردهای تزکیه، سختی‌هایی را به همراه خواهد داشت یا حتی منجر به سقوط ما می‌شود. درس‌های دردناک زیادی وجود دارد.

این‌ها فقط برخی از تجربیات تزکیه‌ام هستند. اگر چیزی با فا مطابقت ندارد، لطفاً مرا اصلاح کنید.

مقالاتی که در آن‌ها تزکیه‌کنندگان درک خود را به اشتراک می‌گذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیه یک فرد، ادراکش را در زمانی مشخص منعکس می‌کنند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه می‌شوند.