(Minghui.org) من در سال 1998، تمرین فالون دافا را شروع کردم. ورم معدهام ناپدید شد و انگشت اشاره دست راستم که تغییر شکل داده بود به حالت عادی برگشت. با همه، با صداقت و مهربانی رفتار میکردم و کسبوکار کوچک خانوادگیمان رونق گرفت.
پس از آنکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) در ژوئیه۱۹۹۹، آزار و اذیت فالون دافا را آغاز کرد، ترسیدم و ارتباط با سایر تمرینکنندگان را قطع کردم. مخفیانه در خانه تمرین میکردم. درنهایت شینشینگم به سطح مردم عادی یا حتی پایینتر رسید. درنتیجه، مشکل معدهام دوباره برگشت و دردش دو ماه طول کشید. انگار همهچیز اشتباه بود. انگشت شوهرم آسیب دید، او با اتومبیل تصادف کرد و کسبوکار خانوادگیمان بهتدریج رو به افول گذاشت.
به شوهرم گفتم: «باید تزکیه و مطالعه فا را دوباره از سر بگیرم. لطفاً سعی نکن جلو مرا بگیری.» او چیزی نگفت.
به دیدن تمرینکننده دیگری رفتم و به او گفتم که میخواهم دوباره فا را مطالعه کنم. او خوشحال شد و گفت که بسیاری از تمرینکنندگان به تزکیه بازگشتهاند. از آن زمان، بهطور پیوسته با سایر تمرینکنندگان، در مسیر تزکیه گام برداشتهام. وقتی دوباره به روال عادی برگشتم، کسبوکار خانوادگیمان بهبود یافت و درد معدهام از بین رفت.
صحبت با مردم درباره فالون دافا
من اغلب در بازارهای مختلف، جنس میفروشم. یک روز صبح زود به بازار رفتم و کالاهایم را آماده کردم که ناگهان اتومبیلی به غرفهام برخورد کرد و خسارتی حدود ۲۰۰ یوآن به اجناسم وارد کرد. راننده از اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند شروع به گله و شکایت کرد: «چرا اجناست را وسط راه گذاشتی؟»
با آرامش گفتم: «دوباره نگاه کن، اجناسم مرتب و در محدوده مشخص چیده شدهاند.»
همسرش از اتومبیل پیاده شد و به او گفت: «تو تا این حد به اجناسش آسیب زدی. چطور میتوانی با او اینطور صحبت کنی؟ بیا ببینیم چقدر باید به او غرامت بدهیم.»
از همسرش خواستم که با من به پشت غرفه بیاید، به او گفتم: «من تمرینکننده فالون دافا هستم. استاد ما همیشه به ما میگویند که انسانهای خوبی باشیم و از دیگران سوءاستفاده نکنیم. نگران اتفاق امروز نباش. همچنین، بگذار چیز خوب و مهمی به تو بگویم.» حرفهایم توجه او را جلب کرد.
«اگر فردی از سازمانهای ح.ک.چ خارج شود، در امان خواهد بود.» دلیلش را توضیح دادم: «وقتی مردم از سازمانهای ح.ک.چ که به آنها پیوستهاند خارج میشوند، سوگندی را که بهمنظور فدا کردن جان خود برای حزب خوردهاند، باطل میکنند و توسط آسمان محافظت خواهند شد.» او بهآرامی گوش داد و موافقت کرد. به او گفتم شوهرش را صدا کند و آنچه را که به همسرش گفته بودم تکرار کردم. او نیز بهآرامی گوش داد.
گفتم: «اگر دافا را تمرین نمیکردم، با حادثه امروز بسیار متفاوت رفتار میکردم. میتوانستم ۳۰۰ یوآن بهعنوان خسارت درخواست کنم. اما من تمرینکننده دافا هستم. از شما نمیخواهم که خسارت بپردازید. فقط امیدوارم که از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوید و به یاد داشته باشید که افراد خوبی باشید.» آنها از شنیدن حرفهایم خوشحال و از سازمانهای ح.ک.چ که به آنها پیوسته بودند، خارج شدند.
اغلب اوقات زود به بازار میرفتم. قبل از اینکه غرفهام را برپا کنم، بروشورهای روشنگری حقیقت را در خانههای اطراف توزیع میکردم و آنها را به مردم میدادم. همچنین مردم را تشویق میکردم که از سازمانهای ح.ک.چ خارج شوند. وقتی به بازار برمیگشتم، سایر فروشندگان غرفههایشان را برپا کرده و مشغول فروش اجناس بودند.
حتی قبل از اینکه بارم را خالی کنم، مشتریان صف میکشیدند. سایر فروشندگان اغلب میگفتند: «خیلی خوششانس هستی. چرا کسبوکارت اینقدر خوب است؟» به آنها میگفتم: «اگر صادقانه عبارت "فالون دافا خوب است"را تکرار کنید، شما هم خوششانس خواهید بود.» یکی از آنها بروشوری را که به او دادم، گرامی داشت و با علاقه زیاد آن را خواند. او گفت که آن را به خانوادهاش نشان خواهد داد. متعاقباً برکت نصیبش شد و کسبوکارش رونق گرفت.
با همه با مهربانی رفتار کردن
با خانمی آشنا شدم که وانمود میکرد قربانی است تا بتواند از مردم پول اخاذی کند. او روی یکی از صندلیهای تاشوی کوچکی که میفروختم نشست، و به زمین افتاد. گله کرد که چارپایه ناپایدار بود و باعث شد که او بیفتد. سپس پرسید که قیمت آن چقدر است. به او گفتم ۴۵ یوآن (خودم ۳۵ یوآن خریده بودم).
او گفت: «این خیلی گران است. ۲۰ یوآن برایش میپردازم.»
با خودم فکر کردم، من تمرینکننده دافا هستم و نباید سر چنین چیز کوچکی با او بحث کنم. موافقت کردم که آن را به قیمت 20 یوآن به او بفروشم. او پولم را داد و رفت.
در بازار دیگری، با همان خانم برخورد کردم. او گفت که کمرش هنوز بهخاطر افتادن از روی چارپایه درد میکند و پسرش برای پلیس کار میکند. با او بحث نکردم و پیشنهاد دادم که بهعنوان غرامت به او پول بدهم، اما او از گرفتن آن امتناع کرد.
وقتی به بازارهای دیگر میرفتم، او به غرفهام میآمد و از درد کمرش شکایت میکرد. به درونم نگاه کردم و متوجه شدم که هنوز به ترس وابسته هستم، زیرا پسرش برای پلیس کار میکرد.
آخرین باری که او را دیدم، از من ۱۰۰ یوآن درخواست کرد. متوجه شدم که باید ترسم را رها کنم، به او گفتم: «میدانم پسرت برای پلیس کار میکند، اما از تو نمیترسم. ۲۰۰ یوآن به تو میدهم تا بتوانی برای کمرت دارو تهیه کنی.» همانطور که پول را میگرفت، به او گفتم که عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار کند تا کمرش بهسرعت خوب شود.
از من پرسید: «آیا این حقیقت دارد؟» با مهربانی گفتم: «بله، فقط امتحانش کن.» از آن زمان به بعد، آن خانم مسن دیگر مزاحم من نشده است.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.