(Minghui.org) شیائولین دوستدختر پسرم بود. او بیش از دو ماه باردار بود که پسرم این موضوع را به من گفت. پسرم در شهر دیگری کار میکرد. او گفت که آمادگی ندارد و بچه را نمیخواهد. یاد یک پرسش و پاسخ در یکی از آموزههای فای استاد افتادم که به این موضوع میپرداخت:
«پرسش: پس آیا سقط جنین هم کشتن محسوب میشود؟
معلم: درست است. سقط جنین در حاملگی کشتن است. بدون توجه به اینکه اخلاقیات بشر چگونه شده است، یا آیا نوع بشر یا قوانینِ او اجازه میدهد یا نه- قوانین نمیتوانند نمایندۀ خدایان باشند- اگر شما کشته باشید، کشتهاید. ممکن است بحث کنید که طبق قانون نکشتهاید- این چیزی است که انسانها میگویند. ما متوجه شدهایم که در فضای اطراف بیمارستانهای زنان و زایمان، بچههای زیادی هستند که جایی برای رفتن ندارند- آنها اعضای بدنشان را از دست میدهند، یا بدنهای کاملی دارند، اما همگی زندگی جوان و کوچک بچهها هستند. در اصل، این حیاتها بازپیدا شدهاند، و ممکن بود آینده خودشان را داشته باشند و شاید چند سالی زندگی میکردند و بعد وارد چرخه دیگری از بازپیدایی میشدند. اما شما آنها را پیش از آنکه حتی به دنیا بیایند میکشید. پس او مجبور است دردمندانه از این سالهای طولانی بگذرد- این موجود کوچک خودش یکه و تنها، خیلی غمانگیز است! او مجبور است منتظر بماند تا تمام سالهایش روی زمین که توسط آسمان در نظر گرفته شده است به پایان برسد، و فقط آن موقع میتواند وارد چرخه بعدی بازپیدایی شود. شما او را یکباره در چنین موقعیت دردناکی قرار میدهید- میتوانید بگویید این کشتن نیست؟ علاوه بر این، این کارما بسیار بزرگ است.» («آموزش فای ارائهشده در کنفرانس در نیویورک»)
من تمرینکننده فالون دافا هستم و باید به حرف استاد گوش دهم. با پسرم صحبت کردم و از او خواستم که مهربان باشد و کودک را نجات دهد. او با اکراه موافقت کرد و شیائولین را پیش من آورد. او هفت ماه بعد گواهی ازدواج گرفت. قصد داشتم بعد از تولد نوزاد، مراسم عروسی برگزار کنم، اما پسرم دوباره خانه را ترک کرد تا سر کار برود.
شیائولین با والدین ناتنیاش بزرگ شده بود. به من گفته شد که او اولین فرزند مادر بیولوژیکیاش است، اما بهدلیل سیاست تکفرزندی دولت در آن زمان، مادرش شیائولین را بهعنوان عروس خردسال به خانوادهای در روستای همسایه داد تا بتواند دوباره برای داشتن پسر تلاش کند.
والدین ناتنی شیائولین از نظر سلامتی، در وضعیت نامناسبی بودند و در چهلسالگی درگذشتند؛ یعنی زمانی که شیائولین فقط ۱۱ سال داشت و هنوز آموزش آکادمیک زیادی ندیده بود. پسر آن خانواده فقط ۱۴ سال داشت. برنامه ازدواج ازپیشتعیینشده لغو شد.
به نظر میرسید که تقدیر، ملاقات شیائولین و پسرم را مقدر کرده بود، اما ازدواج آنها از دیدگاه یک فرد عادی، ازدواج مناسبی نبود. پسرم تنها فرزند ماست. من معلم هستم و پدرش کارمند دولت است. شوهرم از این ازدواج، بسیار ناراضی بود، اما ازآنجاکه اوضاع از کنترل خارج شده بود، درمانده بود. من هم در ابتدا ناراضی بودم، اما بهعنوان یک تزکیهکننده، سعی کردم با پیروی از اصول دافا، فرد خوبی باشم، بنابراین گذاشتم ازدواج روند خود را طی کند، به این امید که بتوانند در هماهنگی زندگی کنند.
بعد از اینکه پسرم شیائولین را پیش من آورد، دیگر هیچ کاری با او یا پسر تازهمتولدشدهاش نداشت. همهچیز به من واگذار شد و من نسبت به پسرم رنجش زیادی به دل گرفتم. از او بهخاطر مداخله در تزکیهام، اتلاف وقتم و مختلکردن زندگی آرامم، رنجیدهخاطر بودم. بسیاری از این رنجشها، بهتدریج با مطالعه فا از بین رفتند.
شیائولین هفت سال با ما زندگی کرد. لحظات خوب و بدی داشتیم و من از نظر جسمی و روحی خسته شده بودم. در ادامه، ماجرای چگونگی برکت یافتن شیائولین، با وجود اینکه تمرینکننده نبود، بهدلیل اعتقادش به خوبی دافا را میخوانید.
تولد نوهام
شیائولین با عمل سزارین زایمان کرد. صورت نوهام هنگام تولد پوشیده از ورنیکس کازئوزا (پوشش مومیشکل روی پوست نوزاد) بود. او نارس بود، گریههایش بسیار ضعیف بود و زردی داشت. پزشکان میخواستند او را به بیمارستانی در شهر منتقل کنند.
شیائولین آنقدر نگران بود که به گریه افتاد. او را دلداری دادم و گفتم: «استاد اینجا هستند. با خلوص نیت عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را تکرار کن و همهچیز درست خواهد شد.» او گوش داد و به استاد ایمان آورد. درحالیکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، این عبارات را در قلبش تکرار میکرد. بخیههایش سریعتر از زنی که روی تخت کناری بود، بهبود یافت.
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، ما هر روز عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است» را مدام برای نوزادش تکرار میکردیم. زردی او فروکش کرد و سالم شد. نوزادانی که با همین علائم، به بیمارستان شهر فرستاده میشدند، به درمانهایی نیاز داشتند که بیش از 30هزار یوان هزینه داشت. در قلبم میدانستم که استاد از ما محافظت میکنند.
۵۰۰۰ یوان گمشده دوباره پیدا شد
وقتی شیائولین برای زندگی با ما آمد، بیپول بود و لباس مناسبی نداشت. او را برای خرید لباس به بازار بردم، به او پول دادم و تقریباً تمام هزینههای نوهام را خودم تقبل کردم. شوهرم ازطریق ارتباطاتش برای شیائولین شغلی پیدا کرد و او سرانجام توانست مقداری پول برای خودش داشته باشد. او بعداً گواهینامه رانندگیاش را گرفت و هزینه دانشگاهش را پرداخت کرد.
شیائولین اغلب تا نیمهشب، با تلفن همراهش بازی میکرد. یک روز صبح، به من گفت که ۵۰۰۰ یوان از حساب برنامه علیپی (کیف پول دیجیتال مورداستفاده در چین) او دزدیده شده است و میخواهد با پلیس تماس بگیرد. گفتم: «خودت را اذیت نکن. با اینهمه پرونده از این دست، چه کسی به ۵۰۰۰ یوان اهمیت میدهد؟» شیائولین چند شب بهخاطر این موضوع خوابش نمیبرد و احساس درماندگی میکرد. به حرف استاد فکر کردم:
«اگر چیزی مال شما باشد، آن را از دست نخواهید داد. اگر چیزی مال شما نباشد، حتی اگر برایش مبارزه هم کنید آن را به دست نخواهید آورد.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)
بنابراین از اصول فای استاد، برای راهنمایی او استفاده کردم: «عبارات "فالون دافا خوب است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" را صمیمانه تکرار کن. اگر پول متعلق به تو باشد، میتوانی از استاد کمک بخواهی. اگر نباشد، آن را بهعنوان پرداخت بدهی کارمایی در نظر بگیر. فقط آن را به استاد بسپار و بگذار همهچیز روال خودش را طی کند!»
دو هفته بعد، پول بهطور معجزهآسایی دوباره به حساب شیائولین برگشت.
بهخاطر دافا، همهچیز به بهترین شکل ممکن پیش رفت
هفت سال گذشت. پسرم شیائولین را نادیده میگرفت و هرگز پولی به خانه نمیفرستاد. او نمیخواست طی تعطیلات به خانه بیاید. حتی وقتی هم که میآمد، یا در هتل میماند یا در خانه یکی از دوستانش. بهدلیل نگرش پسرم، شیائولین در یک دوره زمانی نمیخواست کسی را ملاقات یا با کسی صحبت کند. او بسیار افسرده بود. شیائولین در طول یک تماس تلفنی با پسرم، حتی تهدید کرد که ما را خواهد کشت. گاهی میگفت: «زندگی خیلی سخت است. بهتر است پسرم را بردارم و از یک ساختمان بلند پایین بپرم.»
میترسیدم که افسردگی شیائولین بدتر شود و اغلب از فای استاد، برای راهنمایی او استفاده میکردم. گاهی اوقات، بخشهایی از جوآن فالون را برایش میخواندم و تجربیات تزکیه تمرینکنندگان را به او میدادم تا بخواند. اگرچه شیائولین دافا را تمرین نمیکرد، اما پس از گوش دادن به اصول فا، بهتدریج آرام شد.
گریه میکردم، چون بابت این ازدواج احساس گرفتاری و ناراحتی داشتم. خودم را سرزنش میکردم که چنین پسر بیرحم و ناسپاسی به دنیا آوردهام.
بعد از تولد نوهام، سرم با کار، خرید، آشپزی و مراقبت از او شلوغ بود. وقت کمی برای خودم داشتم و نمیتوانستم هنگام مطالعه فا یا فرستادن افکار درست تمرکز کنم. همچنین نمیتوانستم هر روز تمرینات را انجام دهم و خواب بسیار کمی داشتم. بهمدت هفت سال، پسرم ما را نادیده میگرفت. شیائولین هم هرگز در پخت غذا کمک نمیکرد. گاهی اوقات، مرا بهخاطر همهچیز سرزنش میکرد.
شوهرم مجبور بود در بسیاری از رویدادهای اجتماعی شرکت کند و اغلب نیمهشب مست به خانه میآمد. فکر میکردم که چقدر باید همه اینها را تحمل کنم و اغلب هنگام نگاهکردن به عکس استاد در جوآن فالون، بیصدا گریه میکردم. همیشه استاد را میدیدم که با لبخند به من نگاه میکنند، که به من آرامش زیادی میداد. خوشبختانه، از زمانی که فالون دافا را تمرین میکنم، سالم بودهام و هرگز بیمار نشدهام.
شیائولین تحت تأثیر اصول دافا بسیار آرامتر شد. اغلب به او پیشنهاد میکردم که در جوانی، یک شوهر خوب پیدا کند. اما میتوانستم ببینم که گرچه به پسرش بسیار وابسته بود، اما نمیتوانست او را بزرگ کند. علاوهبر این، شوهرم مصمم بود که نوهاش را برای ادامه نام خانوادگی نگه دارد و حاضر نبود اجازه دهد شیائولین این پسر را از او بگیرد. در مواجهه با این مخمصه، من همانطور که برای یک تزکیهکننده الزامی است، با این رابطه برخورد کردم.
شیائولین از پسرم ۳۰۰هزار یوان برای پایان دادن به ازدواج درخواست کرد. پسرم گفت که به دادگاه میرود و اجازه میدهد دادگاه تصمیم بگیرد، زیرا آنها سالها از هم جدا شده بودند.
من و شوهرم درنهایت تصمیم گرفتیم که چون تقصیر پسرم بوده ما نباید با شیائولین بدرفتاری کنیم. باید طبق وجدانمان عمل کنیم. من و شوهرم یک خانه قدیمی را فروختیم و ۳۰۰هزار یوان به شیائولین دادیم. انگیزه شوهرم بهعنوان یک غیرتمرینکننده، این بود که نوهاش را نگه دارد، اما من این کار را کردم، زیرا میدانستم شیائولین تنهاست و قادر به مراقبت از پسرش نیست. بنابراین نوهمان با ما ماند. وقتی شیائولین رفت، به او گفتم: «تو آزادی هر وقت که بخواهی به این خانه بیایی. انگار من یک دختر دیگر دارم. تو درحالحاضر در موقعیتی نیستی که از بچه مراقبت کنی، بنابراین الان به تو کمک میکنم. وقتی بچه بزرگ شود، میتواند تصمیم خودش را بگیرد. بچه همیشه مال تو خواهد بود.»
شیائولین دوباره ازدواج کرده است. پسرم عاقلتر شده و هر وقت که ممکن باشد برای دیدن پسرش، به خانه میآید. او همچنین درمورد کارها با پدرش مشورت میکند. شوهرم حالا در مراقبت از نوهاش کمک میکند و برخی از کارهای خانه را انجام میدهد. این دافاست که همه اینها را ممکن کرده است!
مقالاتی که در آنها، تزکیهکنندگان درک خود را به اشتراک میگذارند، معمولاً براساس وضعیت تزکیه یک فرد، ادراکش را در زمانی مشخص منعکس میکند، و با هدف امکان ارتقای متقابل ارائه میشوند.
کپیرایت ©️ ٢٠٢٥-١٩٩٩ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.