(Minghui.org) هر زمان که اداره ۶۱۰ تهدید می‌کرد که مرا به مرکز شستشوی مغزی می‌فرستد، اولین قدمم این بود که به درون نگاه کنم. وابستگی‌های زیادی را پیدا کردم. مهمتر اینکه، متوجه شدم که روشنگری حقیقتم کافی نبوده است. به سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی گفتم: "من مسلماً در هیچ کلاس شستشوی مغزی شرکت نخواهم کرد. فردا صبح خودم با شخص رئیس صحبت می‌کنم."

درود استاد گرانقدر!

درود هم‌‏تمرین‌‏کنندگان!

نهمین فاهویی چین در وب‌سایت مینگهویی برای ارسال مقاله باز است. من از نجات نیکخواهانه‌ی استاد بسیار سپاسگزارم. بیایید تا همگی با هم در این رویداد بزرگ و مقدس شرکت کنیم.

قسمت‌هایی از روند تزکیه‌ام را خلاصه کرده‌ام تا آن را به اطلاع استاد گرانقدر برسانم و با هم‌‏تمرین‌‏کنندگان در میان بگذارم. لطفاً به مواردی که با اصول فا مطابقت ندارند اشاره نمایید.

"فالون دافا خوب است! چطور امکان دارد آن را تمرین نکنم؟"

در بهار سال ۲۰۱۱، فرد جدیدی ریاست اداره‌ی ۶۱۰ را به عهده گرفت. می‌دانستم که دوباره مسئولیتی به دوش دارم. در اکتبر سال ۲۰۰۴، بعد از اینکه از حبس به خانه برگشتم، حزب پلید کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و شکنجه‌اش را ادامه داد. آنها حقوق بازنشستگی مرا قطع کردند. همچنین پیوسته برایم مزاحمت ایجاد می‌کردند و مرا زیر نظر داشتند. می‌دانستم که اداره‌ی ۶۱۰ پشت تمام این مسائل است.

برای اینکه آزار و اذیت‌ها را به طور ریشه‌ای متلاشی کنم، علاوه بر افزایش مطالعه‌ی فا و فرستادن افکار درست، مصمم شدم که برای اداره‌ی ۶۱۰ و کمیته‌ی سیاسی و حقوقی، حقیقت را رودررو روشن کنم.

حقایق را برای سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی و رئیس اداره‌ی ۶۱۰ آشکار کردم. از زمانی که به خانه برگشته بودم، این رئیس جدید، سومین رئیس اداره‌ی ۶۱۰ بود.

اولین رئیس در بهار سال ۲۰۰۵ مرا به یکی از مراکز بدنام شستشوی مغزی استان فرستاد. در عرض یک ساعت، با افکار درستم آزار و شکنجه را متلاشی کردم. آنها مرا با ماشین به خانه برگرداندند.

در پایان آن سال، زمانی که نتوانسته بودند به سهمیه‌ی تعیین‌شده برای "تبدیل" برسند، به دیدار آنها رفتم تا حقوقم را مطالبه کنم. رئیس اداره‌ی ۶۱۰ از من پرسید که آیا می‌روم چند روزی در کلاس شستشوی مغزی بمانم. او می‌دانست که من "تبدیل" نخواهم شد. درخواستش را موقرانه رد کردم و گفتم: "شما نباید هیچ کسی را به کلاس‌های شستشوی مغزی بفرستید. وگرنه کارمای بسیار زیادی ایجاد می‌کنید".

البته، روشنگری حقیقت برای اداره‌ی ۶۱۰ می‌توانست به معنی شکنجه شدن باشد. بعضی مواقع به آنجا می‌رفتم و رئیس اداره حضور نداشت. آنگاه به دیدن سایر افسران کمیته‌ی سیاسی و حقوقی می‌رفتم و حقیقت را برای آنها روشن می‌کردم. به آنها درباره‌ی زیبایی دافا می‌گفتم و اینکه نباید در آزار و شکنجه‌ی مریدان دافا درگیر شوند. اصول مکافات را برای آنها بازگو می‌کردم.

بعد از چند بار، رئیس اداره‌ی ۶۱۰ از این جریان باخبر شد. وقتی که مرا دید، داد زد: "در آینده اگر من در اداره نبودم، می‌روی خانه. نباید به دفتر بقیه بروی. اینجا کمیته‌ی سیاسی و حقوقی است. خانه‌ات که نیست. نمی‌توانی به هر اتاقی که دلت خواست بروی. تو هر دری را که می‌خواهی باز می‌کنی و فالون دافا را ترویج می‌دهی! اینجا واحد اجرایی قانون است، نه جایی برای ترویج دادن تمرینت".

افکار درست فرستادم و به او گفتم: "سرپرست، شما مستمری مرا به من نمی‌دهید. هر بار که می‌آیم، مجبورم ۲ یوآن چینی خرج کنم. من حتی برای غذا خوردن پول کافی ندارم. به همین خاطر، اگر نتوانم شما را پیدا کنم، به دفتر بقیه می‌روم تا بپرسم شما کجا هستید تا بعد از اینکه برگشتید بتوانم با شما ملاقات کنم. آنها می‌دانند من فالون گونگ را تمرین می‌کنم. از من می‌پرسند که آیا هنوز هم آن را تمرین می‌کنم. می‌گویم: "فالون دافا خوب است! چطور امکان دارد آن را تمرین نکنم؟" "

"می‌توانید از استاد من کمک بخواهید"

در نوامبر سال ۲۰۱۰، دومین رئیس اداره‌ی ۶۱۰ به سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی دستور دارد که با من صحبت کند: "آماده شو تا در یک کلاس تبدیل شرکت کنی. ما خوراک و غذا را تأمین می‌کنیم". در مدت گفتگویم با سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی، رئیس اداره‌ی ۶۱۰ دوباره با او تماس گرفت: "کلاس‌های تبدیل خیلی خوب هستند. بگو که او باید به این کلاس برود!"

هر زمان که اداره ۶۱۰ تهدید می‌کرد که مرا به مرکز شستشوی مغزی می‌فرستد، اولین قدمم این بود که به درون نگاه کنم. وابستگی‌های زیادی را پیدا کردم. مهمتر اینکه، متوجه شدم که روشنگری حقیقتم کافی نبوده است. به سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی گفتم: "من مسلماً در هیچ کلاس شستشوی مغزی شرکت نخواهم کرد. فردا صبح خودم با شخص رئیس صحبت می‌کنم."

بعد از اینکه به خانه برگشتم، حدود ساعت ۵ عصر تماسی از طرف رئیس اداره‌ی ۶۱۰ دریافت کردم. او دوباره خواستار شرکت من در این کلاس شد. به او گفتم: "اشکال از من است که نیکخواهی‌ام به اندازه‌ی کافی قوی نیست. فردا صبح به دیدن شما خواهم آمد".

صبح روز بعد آماده بودم که به اداره‌ی ۶۱۰ بروم. وقتی برای استاد عود روشن کردم، فکری در ذهنم جرقه زد: "اگر اداره‌ی ۶۱۰ برای این دیدار نقشه کشیده باشد، آیا با پای خودم در تله‌ی آنها نخواهم رفت"؟ من برای سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی حقیقت را به طور کامل روشن کرده بودم. بنابراین با او تماس گرفتم و سوال کردم: "آیا آنها نقشه کشیده‌اند که امروز مرا به کلاس‌های شستشوی مغزی بفرستند"؟ او گفت: "من از برنامه‌ریزی‌های اداره‌ی ۶۱۰ بی‌خبرم. اما، اگر شک داری که ممکن است اینطور باشد، مجبور نیستی بروی". بنابراین، آن روز به اداره‌ی ۶۱۰ سر نزدم.

بعدازظهر با تمرین‌کنندگان دیگر تبادل تجربه کردم. آنها گفتند: "نباید تنها بروی. هر وقت قصد داشتی بروی به ما بگو. می‌توانیم با تو بیاییم و بیرون از اداره‌ی ۶۱۰ برایت افکار درست بفرستیم". فکر کردم: "همه‌ی ما کاملاً مشغول نجات موجودات ذی‌شعور هستیم. من مشکلاتی دارم چون خوب تزکیه نکرده‌ام. حالا حتی در حال اضافه کردن مشکلاتم به هم‌‏تمرین‌‏کنندگان هستم. نباید این کار را بکنم. باید با سرفرازی و ابهت حقیقت را روشن کنم و با از بین بردن عناصر اهریمنی پشت پرده که این شخص را کنترل می‌کنند تا مرتکب گناهانی علیه دافا شود او را نجات دهم. من استاد را دارم. فا را دارم. از چه باید بترسم"؟

فا را بیشتر مطالعه کردم و بیشتر افکار درست فرستادم. از استاد درخواست حمایت کردم. دو روز بعد، با افکار درست قوی و نیکخواهی وارد اداره‌ی ۶۱۰ شدم.

رئیس اداره‌ی ۶۱۰ جا خورده بود. وقتی که مرا دید، بی‌حرکت ماند. سپس، همان‌‏طور که سلام می‌گفت سریع راه افتاد که از دفترش خارج شود. می‌دانستم که دارد می‌رود با تیم امنیت عمومی تماس بگیرد. به کلمات استاد فکر کردم: "تمام این‌ها خوبی (شَن‌) شما است که ظهور پیدا کرده است و این چیزی است که شیطان بیش‌تر از همه از آن می‌ترسد، زیرا آنهایی که به خوبی حمله می‌کنند مطمئناً شیطانی هستند." ("معقول بودن" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)

بنابراین با مهربانی به او گفتم: "سرتان شلوغ است؟ دارید می‌روید؟" او در آستانه‌ی در بود و دیگر درِ اتاق را باز کرده بود. ناگهان برگشت و من‌من‌کنان گفت: "من، من کاری ندارم". گفتم: "اگر سرتان شلوغ است، می‌توانم اینجا منتظرتان بمانم". او گفت: "نه، مشکلی نیست". پرسیدم: "دیدم داشتید از در بیرون می‌رفتید. آیا موضوع مهمی هست که باید به آن رسیدگی کنید"؟ گفت: "می‌خواستم به دستشویی بروم. اما الان هیچ مشکلی نیست". همان‌‏طور که صحبت می‌کرد، درِ دفترش را تا آخر باز کرد. می‌دانستم او می‌ترسد که برایش روشنگری حقیقت کنم. وقتی در اتاقش باز بود، مأموران دیگر می‌توانستند صحبت ما را بشنوند. این برای روشنگری حقیقت من کمی ایجاد مشکل می‌کرد.

من مصمم بودم: "به هر شکلی که شده باید امروز تو را نجات دهم. تو نباید علیه مریدان دافا مرتکب جرم شوی". از استاد کمک خواستم: "استاد، لطفاً به من خرد بدهید تا بتوانم با عقلانیت حقیقت را به خوبی روشن کنم و بتوانم از آزار و شکنجه آزاد باشم و او بتواند حقیقت را درک کند". در این زمان، او معاونش را صدا زد. گفتگویمان را شروع کردیم.

ابتدا، او گفت که می‌خواهد مرا به آن کلاس‌ها بفرستد چون جزو "سرسخت‌ترین‌ها" هستم. سپس مرا به این متهم کرد که هر جا می‌روم درباره‌ی فالون گونگ صحبت می‌کنم، آن هم در حالی که دوران محکومیتم در خارج از زندان را سپری می‌کنم.

دلیل نرفتنم به کلاس‌های شستشوی مغزی را برای او بیان کردم. او موضع خود را از گفتن اینکه "تو باید بروی" تغییر داد و به "نیم‌ماه در مرکز اقامت می‌کنی" و "یک هفته" و "سه روز" و "فقط یک دیدار کوتاه برای بررسی" عقب‌نشینی کرد. من از همکاری امتناع کردم. در آخر گفت: "راستش از تو خواستم که بروی. فکر کردم این بهترین حالت خواهد بود. چون تو می‌توانی خودت (با افکار درست) از آنجا بیرون بیایی؛ دیگران شاید نتوانند از عهده‌ی آن بربیایند". گفتم: "شما نباید هیچ کسی را به آنجا بفرستید. به محض اینکه چنین کاری کنید، کارمای عظیمی بوجود می‌آورید". چند ماجرای واقعی مکافات را برای او تعریف کردم.

در شب، در تختم آرام و قرار نداشتم و خوابم نمی‌برد. به درون نگاه کردم تا ببینم در طی روز چه کاری را درست انجام نداده‌ام. متوجه شدم که رئیس اداره‌ی ۶۱۰ کمی مهربانی باقی داشت. او از من خواست به کلاس شستشوی مغزی بروم چون می‌دانست که من می‌توانم از آنجا موفق بیرون بیایم ولی شاید دیگران نتوانند. با این حال، تقریباً آخر سال بود و او هنوز به سهمیه‌ی تعیین‌شده نرسیده بود. شاید مافوق‌هایش او را تحت فشار قرار می‌دادند. شاید... وقتی که به این فکر کردم، نشستم و افکار درست فرستادم. از استاد درخواست حمایت کردم، چون می‌خواستم که فردا دوباره برای نجات او بروم.

ساعت ۸ صبح فردا وارد دفتر او شدم. مشغول خواندن روزنامه بود. مرا دید و پرسید: "برای چه دوباره اینجایی"؟ گفتم: "دیشب خوابم نمی‌برد. دیدم که شما قلب مهربانی دارید. شما نمی‌خواهید مریدان دافا شکنجه شوند. نمی‌خواهم ببینم که شما کارما ایجاد می‌کنید. بنابراین، آمده‌ام تا به شما راه‌حلی را بگویم، چیزی که به شما کمک می‌کند تا از سرزنش‌های مافوق‌تان و ایجاد کارما برحذر باشید".

او گفت: "آن چیست"؟ گفتم: "می‌توانید از استاد من کمک بخواهید. مجبور نیستید او را استاد صدا بزنید. می‌توانید او را استاد لی یا معلم لی بخوانید. استاد من به شما کمک خواهد کرد". او جدی شد: "الان چه گفتی؟ نشنیدم. دوباره تکرارش کن". در این زمان، کمی احساس عدم اطمینان کردم اما حرفم را دوباره تکرار کردم. گوشی موبایلش را از روی میز برداشت و گفت: "الان با تیم امنیت عمومی تماس می‌گیرم! آنها بازداشتت می‌کنند".

آرام شدم. فکر کردم: "تو تصمیم‌ها را نمی‌گیری. استاد من در هر چیزی تصمیم‌گیرنده است". به او گفتم: "من آمده‌ام به شما کمک کنم چون دیدم که با چه مشکلی روبرو هستید. چگونه می‌توانید مرا بازداشت کنید؟ این کار را نمی‌کنید". گوشی را پایین گذاشت و گفت: "برو! همین حالا برو!"

بعد از سال نو، او به سِمَت دیگری منتقل شد. یکبار تلفنی با هم صحبت کردیم. به او گفتم: "شما این را می‌دانید که چگونه با ما رفتار کنید. امیدوارم که در سمت جدیدتان به خوبی عمل کنید".

رئیس اداره‌ی ۶۱۰ گفت: در مدتی که این سمت را در دست دارم تو را به کلاسی نمی‌فرستم

بعد از اینکه سومین رئیس بر سر کار آمد، سرم شلوغ بود و فرصت نکردم که فوراً با او دیدار کنم.

به استاد گفتم: "با افکار درست، مانع این خواهم شد که شیطان از رئیس جدید برای آزار و شکنجه‌ی من استفاده کند". به سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی گفتم: "لطفاً به رئیس جدید اداره‌ی ۶۱۰ سلام مرا برسانید. همین که وقت پیدا کنم به دیدن او خواهم رفت. لطفاً درخواستم را نیز به اطلاع او برسانید. تمام رؤسای اداره‌ی ۶۱۰ سعی کرده‌اند مرا به کلاس‌های شستشوی مغزی استانی بفرستند. حالا که او این سمت را دارد، لطفاً برنامه‌ریزی نکنید که مرا به کلاس‌های شستشوی مغزی بفرستید. من هیچ جا نمی‌روم". سرپرست گفت: "باشد. چیزی را که گفتید به او انتقال می‌دهم".

یک ماه بعد، سرپرست را دیدم. او به من گفت که صحبتم را به اطلاع او رسانده است. رئیس جدید گفت که در مدتی که این سمت را در دست دارد مرا به کلاسی نخواهد فرستاد.

در بهار، به اداره‌ی ۶۱۰ رفتم تا دوباره مستمری‌ام را مطالبه کنم. چندین تن از دبیران کمیته‌ی سیاسی و حقوقی جلسه داشتند. وارد اداره شدم و تمام افراد جدید را دیدم. فکر کردم: این فرصت خوبی برای روشنگری حقیقت است.

پرسیدم: "چه کسی رئیس است"؟ یک نفر پرسید: "برای دادخواهی به اینجا آمده‌اید"؟ گفتم: "نه. من یک تمرین‌کننده‌ی فالون گونگ هستم". او گفت: "پس باید تمرین را کنار گذاشته باشی. کارت چیست؟" گفتم: "اگر کنار گذاشته بودم، اینجا نمی‌آمدم. من هنوز تمرین می‌کنم".

فرد دیگری وارد گفتگو شد: "اینجا کمیته‌ی سیاسی و حقوقی است. تو جرأت می‌کنی بگویی که هنوز تمرین می‌کنی"؟ گفتم: "کمیته‌ی سیاسی و حقوقی چیست؟ آیا نهادی برای پیوند ح.ک.چ با عموم مردم نیست؟ آیا محلی برای رسیدگی به بی‌عدالتی‌های مردم نیست؟ فالون گونگ اعتقاد من است. آیا آزادی عقیده در قانون اساسی تضمین نشده است"؟

فرد دیگری رئیس اداره‌ی ۶۱۰ را برای من پیدا کرد. رئیس از من خواست که به دفتر او برویم و معاونش را نیز همراه خود آورد. با شروع از موضوع حقوق بازنشستگی‌ام، درباره‌ی آزار و شکنجه‌ی ح.ک.چ صحبت کردم. درباره‌ی گسترش وسیع دافا و زیبایی آن صحبت کردم و ماجراهایی واقعی از مکافات را بازگو کردم. اغلب حرفم را قطع می‌کردند و سوالاتی می‌پرسیدند. من با افکار درست و نیکخواهی پاسخ می‌دادم. بعضی اوقات به نشانه‌ی موافقت با نقطه‌نظر من سر تکان می‌دادند.

بعد از اینکه به خانه برگشتم، به درونم نگاه کردم و درباره‌ی اینکه چه چیزهایی را خوب انجام نداده بودم فکر کردم. آنگاه، بعضی سوال‌های شریرانه‌ای که معاون از من پرسیده بود را به خاطر آوردم. من فقط به نجات دادن آنها با نیکخواهی فکر می‌کردم اما ابهت دافا را فراموش کرده بودم. باید برمی‌گشتم و دوباره با آنها صحبت می‌کردم. فردای آن روز دوباره به آنجا رفتم.

متوجه شدم که در یک اتاق کنفرانس در حال "بررسی" موارد فالون گونگ هستند. آرام در دفتر دیگری افکار درست فرستادم: "مریدان دافا از نظم و ترتیب‌های استادمان پیروی می‌کنند. هیچ شخص دیگری نمی‌تواند تصمیمی بگیرد".

رئیس اداره‌ی ۶۱۰ آمد و از من خواست که به دفتر او بروم. گفتم: "بعد از اینکه به خانه برگشتم، درباره‌ی سوالات معاون شما فکر کردم. آن سوال‌ها در واقع سوال نبودند بلکه بازجویی بودند. شما هنوز می‌خواهید مرا آزار و شکنجه کنید؟ هنوز قصد دارید مرا به کلاس‌های شستشوی مغزی بفرستید؟ شما به من قول داده‌ بودید که در مدتی که این سمت را در دست دارید مرا به کلاس‌های شستشوی مغزی نخواهید فرستاد".

او گفت: "نگو کلاس‌های شستشوی مغزی. آنها کلاس تبدیل کردن هستند". گفتم: "من به آنها می‌گویم کلاس شستشوی مغزی. من فالون گونگ را تمرین می‌کنم و سعی دارم که بر طبق استانداردهای حقیقت- نیکخواهی- بردباری حتی بهتر از یک فرد خوب باشم. می‌خواهید مرا به چه تبدیل کنید؟ آنهایی که تبدیل شده‌اند، با شستشوی مغزی سردرگم شده‌اند"!

او گفت: "خوب، من برای جلسه‌ای به کلاس‌های شستشوی مغزی رفتم. دیدم غذاهایی که آنجا داشتند واقعاً خوب بودند". به شوخی گفتم، "غذاهای اینجا هم خیلی خوب هستند". سپس او گفت، "باید فلانی را (من را می‌گفت) چند روزی به اینجا بفرستم". به او با وقار و اطمینان گفتم: "من قطعاً به هیچ کلاس شستشوی مغزی نمی‌روم. بقیه‌ی مریدان دافا هم نخواهند رفت". از او خواستم که چنین کارهایی انجام ندهد. او گفت: "تو به کلاس‌های شستشوی مغزی نمی‌روی. می‌دانم."

من پیام‌آوری از آسمانم

بعد از اینکه از حبس به خانه برگشته بودم، ح.ک.چ مستمری مرا قطع کرده بود. برای اینکه این آزار و اذیت را متلاشی کنم، به دپارتمان‌های مختلفی سر زده بودم اما مشکل حل نشده بود. در پایان، به کمیته‌ی سیاسی و حقوقی و اداره‌ی ۶۱۰ گفتم: "اگر مستمری‌ام را نپردازید، من درآمدی ندارم. سرگذشتم را می‌نویسم و به هر جایی که بروم آن را پخش می‌کنم. هر وقت برای غذا گدایی کنم، می‌گذارم مردم بدانند که تمرین‌‏کنندگان فالون گونگ افراد خوبی هستند. به محض اینکه مردم بفهمند که به خاطر تمرینم شکنجه شده‌ام به من پول می‌دهند". بنابراین آنها یک "یارانه‌ی درآمد پایین" به من دادند.

مشخص بود که آن را نمی‌خواستم. سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی به من گفت: "حتی اگر بخواهی اقدام به دادخواهی کنی، باید بتوانی کرایه‌ی اتوبوست را بپردازی". مسئولیت کارت‌های پرداخت افراد کم‌درآمد با اداره‌ی مدیریت جامع ناحیه بود. هر ماه باید پرداختی‌ام را از آنجا می‌گرفتم.

در آغاز موافقت کردم چون می‌خواستم در اداره‌ی مدیریت حقیقت را روشن کنم و مردم را نجات دهم. چند باری فکر کردم که دارم با ح.ک.چ پلید همکاری می‌کنم. هنوز می‌خواستم که مستمری‌ام را پس بگیرم. آنگاه افراد اداره‌ی مدیریت جامع ناحیه از گرفتاری‌هایشان پیش من شکایت می‌کردند. من اصرار نمی‌کردم چون بعد از ارتباطاتی که هر ماه با هم داشتیم دوستان خوبی شده بودیم.

اکتبر پارسال، سرپرست کمیته‌ی سیاسی و حقوقی باید به‌مدت شش ماه برای تحصیل به دانشکده‌ی ح.ک.چ می‌رفت. سمت وی موقتاً به فرد دیگری واگذار شد. از استاد کمک خواستم تا سرپرست جدید را نجات دهم و مستمری‌ام را پس بگیرم.

با سرپرست موقت صحبت کردم. در مدت گفتگویمان، درباره‌ی زیبایی دافا و اصول مکافات به او گفتم. او اغلب می‌گفت که موقتاً در آن سمت است و برای رسیدگی به تمامی موضوعات مهم باید منتظر بازگشت سرپرست قبلی شد. در کل این روند، از استاد کمک می‌خواستم. کمی بعد، سرپرست موقت به من گفت که باید از مافوقش اجازه بگیرد. از او پرسیدم کدام یک از آنها را می‌گوید. او گفت می‌توانم با معاون سرپرست اداره‌ی مدیریت جامع ناحیه صحبت کنم. وقتی برای پیدا کردن او رفتم، به من گفتند که در اداره حضور ندارد.

مارس امسال، دوباره به اداره‌ی مدیریت جامع ناحیه رفتم. آنها به خاطر "هشتم مارس، روز جهانی زن" در مرخصی بودند و موضوع مرا فراموش کرده بودند. فقط یک نگهبان جدید، سر پست بود. او از موضوع من اطلاعی نداشت. رفت تا تماس بگیرد و بپرسد. در همین لحظه، معاون سرپرست وارد شد.

از استاد تشکر کردم! استاد محیط را برای نجات موجودات ذی‌شعور نظم و ترتیب داد و او را به سوی من هدایت کرد. خودم را معرفی کردم و بر پایه‌ی موضوع مستمری‌ام شروع به روشنگری حقیقت کردم.

در ابتدا، با عصبانیت به من گفت: "می‌دانی اینجا کجاست؟ یک تلفن بزنم پلیس‌ها به سراغت می‌آیند". از استاد درخواست کمک کردم و با خرد جواب دادم: "در چند مسافرت قبلی‌ام به اینجا نتوانستم شما را ببینم. امروز شما را ملاقات کرده‌ام و بلافاصله پیوندی را با شما حس کردم. چیزهایی که گفته‌ام همگی حقیقت دارند. آیا قبول ندارید که آزار و شکنجه حقیقت دارد؟ قبول ندارید که مکافات‌ها حقیقت دارند؟"

سپس ماجراهایی از فساد اداری را برای او بازگو کردم. او نیز وارد بحث شد. در آخر گفت: "کار ما اشتباه بوده که کارت مستمری تو را ضبط کردیم. من امروز از پول خودم مستمری تو را می‌پردازم. سپس مسئولیت تماس و ارتباط با رؤسای مربوطه را به عهده می‌گیرم تا کارت مستمری‌ات را به تو برگردانم".

سپس با یکی از این رؤسا تماس گرفت. به او گفتند که اداره‌ی ۶۱۰ درخواست کرده که کارت مستمری من ضبط شود. او گفت: "پس، از کمیته‌ی سیاسی و حقوقی بخواهید که مستقیماً این موضوع را اداره کند. این درست نیست که ما کارت مستمری دیگران را ضبط کنیم. بعلاوه، ما وقت رسیدگی به این نوع چیزها را نداریم. امروز صاحبِ کارت به اینجا آمده است. او پولی برای زندگی کردن ندارد. من از پول خودم به او داده‌ام".

او گوشی را گذاشت و از من شماره تلفنم را پرسید. از من خواست که بعد از تماس او دوباره به دیدنش بروم تا کارت مستمری‌ام را پس بگیرم. با او دست دادم، و از او به خاطر اینکه به یک مرید دافا کمک کرده است و آینده‌ی خوبی را برای خودش انتخاب کرده تشکر کردم.

نیم ماه بعد با من تماس گرفت. به اداره‌ی مدیریت جامع ناحیه رفتم. این بار همه‌ی آنها آنجا بودند، حتی سرپرست موقت کمیته‌ی سیاسی و حقوقی نیز آنجا بود.

می‌دانستم که این بار آخر است. موجودات ذی‌شعور می‌خواستند که برای بار آخر حقیقت را برایشان روشن کنم. این یکی دیگر از نظم و ترتیب‌های نیکخواهانه‌ی استاد بود.

وقتی در حال تکمیل مراحل بودیم حقیقت را برای آنها روشن کردم. معاون سرپرست گفت: "تو خیلی شجاعی! جرأت گفتن هر چیزی را داری. ما همه تو را "خواهرْ جیانگ" یا "لیو هولان" صدا می‌زنیم."

گفتم: "من خواهر جیانگ یا لیو هولان نیستم. آنها محصولی از ح.ک.چ هستند. من پیام‌آوری از آسمانم".

بعد از اینکه پروسه را تمام کردیم، ایستادم و تک تک با آنها دست دادم. با صداقت و نیکخواهی به آنها گفتم: "از این به بعد دیگر نیازی نیست که به اینجا بیایم. دیگر نمی‌توانیم زیاد همدیگر را ببینیم. با این حال، چیزی که به شما گفته‌ام – فالون دافا خوب است – آن را لطفاً به خاطر داشته باشید. این رابطه‌ی تقدیری ما است که با همدیگر آشنا شده‌ایم. اگر به شما حقیقت را نمی‌گفتم، زمانی که فاجعه سر می‌رسید شما را مأیوس می‌کردم. چیزی که به شما گفته‌ام را به خاطر داشته باشید. شما آینده‌ی خیلی خوبی خواهید داشت"!

وقتی این مقاله را می‌نوشتم به گریه افتادم. استاد نیکخواه به من عقلانیت، خرد و قلبی مهربان برای نجات موجودات ذی‌شعور داده است. من بر طبق نظم و ترتیب‌های استاد ادامه خواهم داد: وابستگی‌هایم را از بین خواهم برد، خودم را به خوبی تزکیه خواهم کرد، موجودات ذی‌شعور را نجات خواهم داد، سه کار را به خوبی انجام خواهم داد، و در زمان کمال همراه استاد بازخواهم گشت.