این که تمرینکنندگان شینشینگ خود را تزکیه کنند خیلى مهم است. بههمین دلیل، مایلم تجربهاى دربارهى رها کردن نفع شخصى را با شما به اشتراک بگذارم.
کاملاً مطمئن بودم که در از بین بردن وابستگىام به نفع شخصى به خوبى عمل مىکردم. براى مثال، این که بگذارم دیگران از داشتن چیز خاصى لذت ببرند یا بهخاطر به انجام رساندن کارى مورد قدردانی قرارگیرند، برایم آسان بود. هر چیزى که باید اهدا مىکردم را واگذار مىکردم. بههمین دلیل، وقتى با مسئلهاى مواجه شدم که چیزى که برایم با ارزش بود را درگیر مىکرد، برایم غیرمنتظره بود که ضعفهایم آشکار شدند.
در سال ۲۰۰۸ زمین زراعى روستاىمان را، که در شیب یک کوه قرار دارد، به محوطهای درختکاریشده تبدیل کرده بودند. مبلغ غرامتى که خانوادهام باید دریافت مىکردند، به مدت دو سال متوالی توسط دبیر حزب آن روستا مورد اختلاس قرار گرفت. به آن خاطر من از وى بسیار متنفر بودم.
روزى در رویایى دیدم که دبیر حزب به شکل سگى خاکى رنگ بود که با تکه پارچهاى کهنه براى پوشاندن بدنش، زیر پا لگدمال شدهبود. او در کنار جاده ایستاده بود. بدون هیچگونه نفرت و نیکخواهى به او نگریستم، اما به این فکر مىکردم که: "تو به درد هیچ کارى نمىخورى." سپس پرواز کنان از آن جا رفتم. وقتى از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم: "چرا باید از یک سگ خرده بگیرم؟"
فکر مىکردم که بعد از آن رویا، از ذهنیت نفرت و وابستگى به نفع شخصى رهایى یافتهام. همچنین حس میکردم که این وابستگىها از طریق تزکیه از بین رفتهاند. با این حال، یک روز متوجه شدم که پول غرامت آن سال بخصوص به افراد دیگر داده شده بود. بعد از دیدن افرادى که پول را دریافت کرده بودند، وابستگىام به نفع شخصى دوباره به سطح آمد، و نتوانستم آن را فرونشانم. پس از بازگشت به خانه، با پسرم صحبت کردم و در حالى که در حیاط خلوت مرتب قدم مىزدم گفتم: "تو دیگر مردی بزرگ شدهای، چرا هنوز مورد تحکم قرار مىگیریم؟" در طى مسیرم به مطالعهى گروهى فا، با دبیر حزب برخورد کردم. به او گفتم: "هرچه کمتر مىخواهم با تو حرف بزنم، بیشتر با تو برخورد مىکنم". وى پاسخ داد: "اگر نمىخواهى چیزى به من بگویى، پس نگو. آن واقعاً برایم اهمیتى ندارد." مکالمهمان را با حالت خشم پایان دادیم.
وقتى به جلسهى مطالعهى فا رسیدم، مضطرب و کمى بىقرار بودم. در حین مطالعهى فا دندانهایم را به هم مىفشردم. سپس، فکر کردم که این کار درستى نیست. چگونه مىتوانم هنگام مطالعهى فا دندانهایم را به هم بفشارم؟ ناگهان این به ذهنم خطور کرد که اصلاح فا به بخش پایانىاش نزدیکتر مىشود. وقتى پایان مىیابد من کجا خواهم بود؟ واقعاً تکان خورده بودم. وقت فرستادن افکار درست رسیده بود. در حین فرستادن افکار درست، متوجه خودخواهىام شدم. چرا من فقط نگران جایگاهم بودم؟ آیا براى خودم زندگى مىکنم؟ چرا به فکر دیگران نبودم؟ این شخص با دزدیدن پول یک تمرینکننده چه گناه بزرگى را مرتکب مىشود؟ او کجا خواهد بود؟ وقتى این فکر از سرم گذشت، صورتم پر از اشک شد. بالاخره با اندیشیدن به دیگران، نیکخواهىام بیشتر شده بود. باید زمان زیادى تزکیه مىکردم تا به این مرحله دست یابم.
وقتى پس از مطالعهى فا به خانه بازگشتم، پسرم گفت: "مادر، به نظر مىرسد مبلغ پولى در حسابمان دریافت کردهایم." وقتى روز بعد به بانک رفتم، مقرریمان را برداشت کردم.
بعداً، وقتى دبیر حزب را دیدم، به وى با خوشرویى خوشآمد گفتم و از او پرسیدم: "حالتان چطور است؟" او پاسخ داد: "خوب هستم." سپس پرسیدم: "مایل هستید با ما فالون گونگ را تمرین کنید؟" او گفت: "بله." جواب دادم: "اگر از صحبت در موردش نگرانى دارید، مىتوانید به آرامى تمرین کنید." وى گفت: "بسیار خوب." آن اولین مثالى بود که سخنان استاد را روشن مىکند: "در پیش رو گلهای روشن و دهکده دیگری خواهد بود!"
یکروز تمرینکنندهاى با من تماس گرفت و گفت: "قرار است جلسهى تبادل تجربهاى داشته باشیم که من نمىتوانم شرکت کنم. چرا تو نمىروى؟" گفتم: "من مشغول برداشت محصول پاییزى خواهم بود، بنابراین نمىتوانم بروم." اما، پس از کمى تأمل دریافتم که دافا باید در اولویت باشد، بنابراین گفتم: "مىروم."
باید ساعت ۸ صبح به آن جا مىرسیدم. ایستگاه اتوبوس حدوداً پنج کیلومتر با خانهى من فاصله داشت. یک ساعت طول مىکشید که با اتوبوس به آنجا برسم. پس بعد از فرستادن افکار درست، ساعت ۶ صبح از خانه راه افتادم. نزدیک منزلم، شخصى از اهالى روستا را دیدم که رفتار عجیبى داشت. بدون توجه به او، به راهم ادامه دادم.
وقتى به آن محل رسیدم، پسرم تماس گرفت و گفت: "مادر، کجایى؟" به محض شنیدن این سؤال، فهمیدم اتفاق ناگوارى افتاده. پسرم گفت: "به زور وارد منزل شدهاند."
(ادامه دارد)
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه رشد و اصلاح خود