(Minghui.org) استاد بیان کردند: "آن‌چه‌ واقعاً باعث‌ بیماری‌ مردم‌ می‌شود‌ هفتاد درصد ذهنی‌ و سی‌ درصد جسمی‌ است." (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

درکم این است که ذهن می‌تواند هم نقشی مثبت و هم نقشی منفی را ایفا ‌کند. اگر فردی افکار درست داشته باشد، میدان اطرافش مثبت خواهد بود و این انرژی مثبت می‌تواند هر نوع انرژی منفی و بد را از بین ببرد.

پدرم ۷۰ سال دارد. در سال ۱۹۹۴، به مدت چند ماه فالون گونگ را تمرین کرد. هنگامی که کتاب جوآن فالون برای اولین ‌بار چاپ شد او شخصاً استاد را در پکن دید. اما هنگام خواندن جوآن فالون یادداشت‌هایی روی کتاب می‌نوشت. مدتی بعد، دیگر تمرین را انجام نداد. گاهی می‌گفت فالون گونگ خوب است، اما مواقع دیگر تبلیغات ح.ک.چ را دنبال می‌کرد. مکرراً در موقعیت‌های مختلف حقایق فالون گونگ را برایش روشن می‌کردم.

با این حال، در طی ده سال گذشته، بار‌ها و بار‌ها، بدشانسی‌های پدرم به خوش‌شانسی تبدیل شدند. دلیل آن را می‌دانستم، زیرا شخصاً به سخنرانی‌های استاد گوش می‌کرد و همچنین من هم فالون گونگ را تمرین می‌کردم. مایلم چند نمونه را در اینجا مطرح کنم:

۱: یک ماشین وَن با پدرم تصادف کرد و بیش از سه متر او را روی زمین کشاند. راننده و تعدادی از شاهدان حادثه می‌خواستند او را به بیمارستان ببرند. اما احساس نمی‌کرد که آسیبی دیده باشد، بنابراین به راننده گفت که می‌تواند برود. افرادی که ناظر حادثه بودند، شماره‌ی پلاک ماشین را برای او برداشتند.

۲: پدرم چند بار، هنگامی که فقط ایستاده بود و حرکتی نمی‌کرد، افتاد. اما مجروح نشد و خوب به‌نظر می‌رسید. غروب روزی در زمستان بعد از پیاده شدن از اتوبوس افتاد و از ‌هوش رفت. پس از حدود ۱۰ دقیقه، به هوش آمد و بدون هیچ مشکلی قدم‌زنان به طرف منزل آمد.

۳: پس از مرگ مادرم، پدرم مدتی طولانی افسرده بود. روزی در رویا دیدم که از پلی سنگی عبور می‌کرد و هیچ حالت یا احساسی بر چهره‌اش نمایان نبود. شنیدم کسی می‌گوید که این پل به جهنم منتهی می‌شود. با عجله به طرفش رفتم و او را از رفتن بازداشتم. پرسیدم کجا می‌روی. پاسخ داد به چانگ‌پینگ می‌روم؛ مکانی نزدیک پکن که مقبره‌های تاریخی بسیاری در آنجا هست. از او خواستم به آنجا نرود.

صبح روز بعد با او تماس گرفتم و گفت برای رفتن به منزل خواهرش بلیت گرفته است. سعی کردم از رفتن منصرفش کنم، اما به صحبت‌هایم توجهی نکرد. بعدازظهر آن روز گفت که به سفر نرفته است زیرا طالع‌بینی، به دنبال او آمده و پیشگویی کرده که اگر به سفر برود زندگی‌اش در خطر خواهد بود.

طی روز‌های بعد پدرم دلواپس و بی‌قرار بود. اصول فالون گونگ را برایش توضیح دادم و حقایق فالون گونگ را روشن کردم. با دقت به حرف‌هایم گوش کرد و گفت شنیدن این صحبت‌ها به او کمک کرده تا آرام شود. پس از سه بار خواندن جوآن فالون سرانجام آرام شد.

۴: یک‌بار به سفری تجاری رفته بودم و پلک‌هایم به‌طور غیرقابل کنترلی تکان می‌خورد. افکار درست فرستادم اما خوب نشد. نگران پدرم و هم‌تمرین‌کننده‌ی دیگری بودم که حالش خوب نبود. متوجه شدم ممکن است نگرانی من، بهانه‌ای به نیرو‌های کهن بدهد که آنها را آزار و شکنجه‌ کنند. درک می‌کردم که نظم و ترتیب‌های استاد بهترین هستند. وابستگی‌هایم را رها کردم. وقتی دو روز بعد به شهرمان بازگشتم، پدرم گفت در زمان غیبت من، اجاق گاز آتش گرفته بود. او به میان آتش رفته و شیر گاز را با دستش بسته بود. شرایط خیلی خطرناکی بود. اما دست‌هایش اصلاً نسوخته بودند. می‌دانستم که آن تجلی قدرت عظیم دافا است.

پدرم چیزهای باورنکردنی بسیار زیادی را تجربه کرده بود، اما هنوز گاهی اوقات از دافا شکایت می‌کرد. به‌خاطر اینکه به تبلیغات دروغین حزب گوش کرده بود و گاهی نگرشی منفی نسبت به دافا داشت، سلامتی‌اش تحت تأثیر قرار گرفته بود. با اینکه مکرراً در موقعیت‌های مختلف حقایق دافا را برایش روشن می‌کردم، اما هنوز درک درستی نداشت.

هر موقع پدرم افکار بدی داشت یا حالش خوب نبود، با او درباره‌ی فالون دافا و آزار و شکنجه صحبت می‌کردم طوری که گویی قبلاً هرگز آن را نشنیده بود. به تدریج نگرشش نسبت به دافا تغییر و به نگرشی صالح و درست تبدیل شد.

پدرم در واقع فقط فردی عادی است، اما او بار‌ها و بار‌ها از حوادث مختلف جان سالم بدر برده است. پس در مورد ما تمرین‌کنندگان چطور خواهد بود؟ توهمات کارمای بیماری، از پذیرفتن نظم و ترتیب‌های نیرو‌های کهن ناشی می‌شوند. اگر افکارتان مانند مردم عادی باشد، نیرو‌های کهن شکافی برای مداخله با شما پیدا می‌کنند. وقتی افکار‌تان مطابق با اصول دافا باشد، به نیرو‌های کهن فرصتی نخواهید داد تا با شما مداخله کنند.

به محض اینکه برخی از هم‌تمرین‌کنندگان احساس می‌کنند حال‌شان خوب نیست، وابستگی‌شان به ترس بی‌درنگ به سطح می‌آید. سپس افکار درست‌شان ضعیف می‌شود. اگر پس از مدتی حال‌شان بهبود نیابد، دیگر محکم و استوار تزکیه نمی‌کنند و افکارشان آشفته می‌شود. یک‌بار که باور‌شان به دافا متزلزل شود، نیرو‌های کهن از آن به‌عنوان بهانه‌ای برای آزار و شکنجه‌ی آنان استفاده می‌کنند.

هنگامی که می‌دیدم پدرم و هم‌تمرین‌کنندگان دیگر احساس "بیماری" می‌کنند، افکار درست‌شان را تقویت می‌کردم. زیرا می‌دانستم این تنها راه کمک به آنها برای گذراندن آن رنج و محنت است.

لطفاً اگر درک اشتباهی دارم آن را تصحیح کنید.