(Minghui.org) درود بر استاد نیک‌خواه! درود بر هم‌تمرین‌کنندگان‌ !

پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده، درگیر کار شدم. به‌منظور پیشرفت کاری خودم و به اجبار سرپرستم شروع به نوشیدن الکل کردم. یک شب در سال ۲۰۰۵، درحالی که هنوز مست بودم از خواب بیدار شدم. از اینکه زندگی‌ام اینگونه شده بود ناراحت و عصبانی بودم و عمیقاً از درون گله و شکایت می‌‌کردم، "آیا واقعاً می‌خواهم اینگونه زندگی کنم؟ سابقاً فالون گونگ را تمرین و تزکیه می‌کردم. سابقاً کسی بودم که حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را تمرین می‌کردم!"

تصمیم گرفتم با وجود فشار والدین و شرکتم، تمرین فالون گونگ را از سر بگیرم. روز بعد به‌دنبال هم‌تمرین‌کنندگانی گشتم که زمانی آنها را می‌شناختم. در نهایت یکی از آنها را پیدا کردم که در این مدت هرگز این تمرین را متوقف نکرده بود. موفق شدم دوباره آموزه‌های استاد را بخوانم.

استاد می‌خواهم از شما برای مراقبت و نجات نیک‌خواهانه‌تان در تمام این سال‌ها تشکر کنم تا بتوانم محکم و استوار در دافا تزکیه کنم. در زیر تجربه تزکیه‌ام را نوشته‌ام. امیدوارم این مقاله دیدگاهی را برای تمرین‌کنندگان جوان فراهم آورد و مانع از این شود که در آینده راه‌های انحرافی را در تزکیه‌شان انتخاب کنند.

خردم از طریق مطالعه دافا باز شد

تمرین فالون گونگ را در سال ۱۹۹۶، زمانی که ۱۳ ساله بودم شروع کردم. یک شب زمانی که به خانه پدربزرگم رفتم درحال انجام تمرین‌ها بود. نمی‌دانستم که در حال انجام چه کاری است و حرکاتش را تقلید کردم. پس از آن احساس خیلی خوبی داشتم. پدربزرگم به من گفت، "این فالون گونگ است." اسمش آشنا به نظر می‌رسید، اما نمی‌توانستم به‌خاطر بیاورم که هرگز چیزی درباره‌اش شنیده باشم. پدربزرگم گفت، "امروز افرادی را در میدان عمومی در حال تمرین دیدم، بنابراین کمی آن را یاد گرفتم. بیا فردا به آنجا برویم و تمرین‌ها را با آنها انجام دهیم."

اینگونه با فالون گونگ آشنا شدم و پس از آن متوجه شدم رابطه‌ای تقدیری داشتم که این روش را تمرین کنم.

متأسفانه والدینم درباره درس‌های مدرسه‌ام خیلی سخت‌گیر بودند و اجازه نمی‌دادند که فالون گونگ را تمرین کنم. هر بار که تصمیم می‌گرفتم، "من آماده‌ام هر خطری را به جان بخرم" و برای تمرین‌های صبحگاهی به محل تمرین می‌رفتم، نگران سرزنش خانواده‌ام بودم. وقتی شب‌ها در مطالعه فای گروهی حضور پیدا ‌می‌کردم نیز برای "هر خطری آماده بودم." فکر می‌کردم، "حتی اگر امروز کمی از فا را یاد بگیرم، ارزشش را دارد. درحال حاضر به این فکر نمی‌کنم که وقتی به خانه بازگشتم، چگونه با سرزنش آنها روبرو شوم!"

از آنجا که از سرزنش شدن هراس داشتم، هر بار که بیرون می‌رفتم، احساس ناراحتی می‌کردم. با این حال زمانی که تمرین کرده و فا را مطالعه می‌کردم، احساس سکون و آرامش خیلی زیادی داشتم و می‌توانستم حس کنم که شین‌شینگم در حال رشد است. این انرژی نیک‌خواهانه می‌تواند چیزهای منفی را ذوب کند. بر خلاف انتظار، زمانی که به خانه بازمی‌گشتم والدینم هیچ‌ چیزی نمی‌گفتند.

اولین چالشی که بعد از شروع تمرین با آن مواجه شدم، این بود که تعادلی بین زمان مطالعه فا و درسهاي مدرسه‌ام برقرار کنم. فکر کردم، دلیل حضور در مدرسه چیست؟ برای کسب دانش و آموختن اصول زندگی است. درحال حاضر استاد این اصول را برایم فراهم آورده‌اند و می‌بایست آنها را به‌خوبی مطالعه کنم. با این حال باید در مدرسه آگاه و بادقت باشم چراکه این مسئولیت یک دانش‌آموز است و این چیزی است که یک تمرین‌کننده نیز باید انجام دهد، زیرا ما هرکجا که باشیم افراد خوبی هستیم.

در شروع با مشکلات بسیاری روبرو شدم، از جمله مجبور بودم خیلی زود برای انجام تمرین‌ها بیدار شوم، همچنین مجبور بودم کارهای مدرسه‌ام را در شب‌ انجام دهم. تکالیف مدرسه را شب‌ها، خیلی دیر تمام می‌کردم و پیش از آن خیلی خواب‌آلوده می‌شدم. اما کدام یک مهم‌تر بود؟ انجام کارهای مدرسه یا مطالعه فا؟

بدین ترتیب هر شب، نیم ساعت قبل از انجام تکالیف مدرسه خانه را ترک می‌کردم تا ابتدا فا را مطالعه کنم. مهم نبود مجبور بودم برای تمام کردن تکالیف مدرسه‌ام تا چه ساعتی از شب بیدار بمانم، یک سخنرانی از جوآن فالون را مطالعه می‌کردم. مهم نبود چقدر در صبح خسته بودم، خودم را مجبور می‌کردم که بیدار شوم.

در شروع خیلی سخت بود. زمانی که واقعاً نمی‌خواستم در صبح بیدار شوم، با خودم می‌گفتم، "خواب‌آلودگی را نادیده بگیر و فقط بیدار شو!" به محض اینکه پایم به زمین برخورد می‌کرد، احساس سرحال بودن می‌کردم و خواب‌آلودگی ناپدید می‌شد.

بعد از اتمام تکالیف مدرسه، فکر می‌کردم، "خیلی خسته‌ام. باید سریعاً بروم بخوابم." هر زمان این اتفاق می‌افتاد به خودم یادآوری می‌کردم، "آنچه واقعاً می‌خواهم این است که فا را مطالعه کنم، درحالی که آن را انجام نداده‌ام. اگر بروم بخوابم، امروزم را از دست خواهم داد. مطالعه فا موضوع اصلی روز است." زمانی که کتاب را برمی‌داشتم، بلافاصله احساس هشیاری می‌کردم و استاد را ‌می‌دیدم که به من لبخند می‌زدند. از آن زمان به بعد مهم نبود که چقدر دیر بود یا بعد از اتمام تکالیفم، چقدر احساس خواب‌آلودگی داشتم، زمانی که کتاب را برمی‌داشتم و مطالعه را شروع می‌کردم بلافاصله احساس هشیاری می‌کردم.

همانطور که به انجام تمرین‌ها ادامه دادم، مغزم روشن‌تر و روشن‌تر شد و می‌توانستم چیزها را خیلی سریع حفظ کنم. یک‌بار معلم زبانم به ما مقداری وقت داد تا دو مقاله قدیمی را در کلاس حفظ کنیم. دیگران در کشمکش بودند که آن را حفظ کنند، درحالی که من به‌آرامی و با دقت، دو بار به آن نگاه کردم. سپس شروع به انجام تکلیف ریاضی‌ام کردم. فکر کردم که تکالیف خانه‌ام را در مدرسه انجام دهم و آن شب فا را مطالعه کنم.

معلم زبانم وقتی دید که در حال انجام تکالیف شب هستم ناراحت شد و مرا مجبور کرد بایستم. گفت، "به تو گفتم که این مقالات را حفظ کنی. آیا آن را انجام دادی؟" گفتم که قبلاً آنها را حفظ کرده‌ام. معلم حرفم را باور نکرد و مرا مجبور کرد که کمی از آن را از بربخوانم. شروع به از برخواندن اولین پاراگراف کردم و زمانی که آن را تمام کردم، او گفت که این پاراگراف چیزی نبود که او می‌خواست.

بنابراین دومین پاراگراف را از برخواندم و زمانی که خواندنم تقریباً تمام شد، معلم دوباره به‌عمد گفت که این پاراگرافی نیست که او می‌خواست. بنابراین، شروع به از برخواندن پاراگراف سوم کردم. زمانی که معلم دید، بخش آغازین مقاله را حفظ کرده‌ام تصور می‌کرد که ممکن است نتوانم آخرین پاراگراف را به‌یاد بیاورم. بنابراین گفت، "آخرین پاراگراف را از بر بخوان."

آخرین پاراگراف را نیز توانستم از بربخوانم. تمام کلاس کف زدند و مرا تشویق کردند. معلم گفت، "خوب حفظ کردی. اجازه داری تکالیف ریاضی‌ات را انجام دهی."

به‌راحتی می‌توانستم آموزه‌های معلمانم را درک کنم و می‌توانستم تکالیف خانه‌ام را به‌سرعت تمام کنم. در نتیجه زمان بیشتری برای مطالعه فا داشته باشم. آنها یکدیگر را کامل می‌کردند– با زمان بیشتر برای مطالعه فا، خردم باز شد و می‌توانستم آنچه معلمانم آموزش می‌دادند را به راحتی درک کنم. به محض اینکه به آنها نگاه می‌کردم چیزهای بسیاری درک می‌کردم.

زمانی که تقریباً زمان امتحانات دبیرستان بود کارهای مدرسه خیلی سنگین شد، اما مطالعه برای من آسان‌تر و آسان‌تر شد. در همان زمان، بعضی از توانایی‌های فوق طبیعی که به من در درس‌هایم کمک می‌کرد ظاهر شد و می‌توانستم تکالیفم را سریع‌تر تمام کنم و برای مطالعه فا زمان داشته باشم.

یک‌روز پدرم به خانه آمد و با هیجان گفت، "از تعدادی از معلمان شنیده‌ام که در مورد تو اظهار نظر کرده‌ و گفته‌اند که باهوش‌ترین فرد کلاست هستی. سایر بچه‌ها مجبورند به‌سختی مطالعه کنند در حالی‌که درس‌ها برای تو خیلی راحت است. تو واقعاً بااستعدادی!"

در واقع، تمرین‌کننده جوان دیگری در کلاسم بود که او نیز بسیار بااستعداد بود. او سابقاً فردی دردسرساز بود که هرگز درس نمی‌خواند. بعد از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کرد، بادقت به درس‌ها در کلاس گوش می‌داد. معلم او را تشویق می‌کرد و می‌گفت که نمراتش سریع‌ترین رشد و بیشترین تغییر را داشته است. کل کلاس او را تحسین می‌کردند.

دور شدن از دافا

در سال ۱۹۹۹، دبیرستانی بودم و اغلب نمی‌توانستم به محل مطالعه فا بروم. در خانه والدینم به من اجازه نمی‌دادند که فا را مطالعه کرده و تمرین‌ها را انجام دهم. به‌تدریج، بیشتر و بیشتر سست شدم. زمانی که آزار و شکنجه همراه با نشر توهین‌های شديد نسبت به دافا و استاد شروع شد، نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال روي دادن است و نمی‌دانستم باید چه‌کار بکنم. حتی فکر می‌کردم که استاد این را به‌عنوان آزمونی برای مردم و تمرین‌کنندگان تصدیق کرده‌اند. در آن زمان، فکرم کاملاً هم‌راستا با نیروهای کهن بود و بسیاری از درک‌هایم از فا منحرف شده بود.

افکارم به‌آرامی تغییر کرد و دیگر از اصول فا پیروی نمی‌کردم، اما متوجه آن نبودم. فقط احساس می‌کردم زمانی که فا را مطالعه می‌کنم، دیگر احساس پیشرفت سریعی که درگذشته داشتم را ندارم. والدینم کتاب‌های دافای پدربزرگم را نابود کردند و به‌دلیل اینکه پدربزرگم را تهدید کرده بودند، او دیگر جرأت نمی‌کرد درباره مسائل تزکیه با من صحبت کند. بعداً زمانی که به دانشگاه رفتم، نمی‌توانستم با پدربزرگم تماس بگیرم و دیگر هیچ کدام از نوشته‌های اخیر استاد را نمی‌خواندم. کاملاً توسط نیروهای کهن مهر و موم شده بودم. بدون اینکه متوجه آن باشم، وضعیتم بدتر شده و رو به انحطاط گذاشته بود.

فقط می‌دانستم که از درون احساس درد و پشیمانی عمیقی داشتم. بنابراین، بازی‌های کامپیوتری را شروع کردم تا خودم را بی‌‌خيال کنم و این مسائل از یادم برود. سپس کنترل از دستم خارج شد و گاهی اوقات می‌نشستم و تمام شب بازی می‌کردم.

در سال ۲۰۰۴، تمرین‌کننده‌ای یک دی‌وی‌دی روشنگری حقیقت از حقه خودسوزی میدان تیان‌آن‌من در خوابگاه‌های دانشگاه‌مان پخش کرد. بعد از تماشای آن شوکه شده بودم– آن روشن می‌کرد که خودسوزی یک فریب بود! برای تمام شب بی‌خواب بودم. در تمام این سال‌ها در حال انجام چه کاری بودم! فوق‌العاده ناراحت بودم! بعداً رویایی دیدم که در گذشته قراردادی را با برخی از موجودات الهی امضا کرده بودم و طبق آن قرارداد باید به مدت ده سال از دافا جدا می‌شدم. به‌نظر می‌رسید که سمت آگاهم سرکوب شده بود چراکه بعد از بیدار شدن، به‌آرامی و کاملاً همه آن را فراموش کردم.

بعد از فارغ‌التحصیلی مشغول کار شدم و به اصرار سرپرستم، مجبور شدم نوشیدن الکل را شروع کنم. نیمه‌شبی مست از خواب بیدار شدم و از اعماق درونم شکایت کردم، "آیا واقعاً می‌خواهم اینگونه زندگی کنم؟ سابقاً فالون گونگ را تزکیه و تمرین می‌کردم. سابقاً فردی بودم که حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری را تمرین می‌کردم. اگر زندگی‌ام با حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری پر نشود ترجیح می‌دهم بمیرم!"

روز بعد بیرون رفتم تا هم‌تمرین‌کنندگانی را که می‌شناختم پیدا کنم. در نهایت، یکی از افرادی را که همیشه ثابت‌قدم مانده بود، پیدا کردم. یک‌بار دیگر توانستم تعالیم استاد را بخوانم و دوباره تمرین را شروع کردم.

عبور از مداخله نیروهای کهن

تزکیه موضوعی جدی است. زمانی که دوباره تمرین را شروع کردم، والدینم سریعاً متوجه شدند که کتاب‌های دافا را می‌خوانم. از زمانی که بچه بودم، همیشه مرا به‌شدت کنترل می‌کردند و اجازه نمی‌دادند تمرین کنم. اکنون دافا آزار و شکنجه می‌شد و آنها حتی بیشتر می‌ترسیدند. این به‌خصوص در مورد مادرم صدق می‌کرد. فشار روانی روی او خیلی زیاد بود و می‌خواست مرا مجبور کند که تمرین نکنم. به‌طور غیررسمی موافقت کردم، چراکه قصدم این بود بعداً او را متقاعد کنم که کار درستی انجام می‌دهم.

سپس برای هم‌تمرین‌کنندگان تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده است. برخی از تمرین‌کنندگان فکر می‌کردند از آنجایی که تازه تزکیه را از سر گرفته‌ام، گفتن این حرف‌ها برای آرام کردن مادرم مسئله‌ای نبوده و کار درستی است. در نتیجه، بعد از چند روز مورد آزار و شکنجه قرار گرفتم. پلیس به خانه‌ام ریخت و با استفاده از این بهانه که در کامپیوترم کتاب‌های دافا وجود دارد مرا بازداشت کرد.

افکار بشری بسیاری به سطح آمد. "من ازدواج نکرده‌ام، چگونه می‌توانم در آینده همسری پیدا کنم؟ نمی‌توانم شغل دولتی‌ام را حفظ کنم و والدینم مرا درک نخواهند کرد..." اما در آخرین لحظه، این فکر را داشتم، "در نهایت می‌توانم تزکیه کنم. می‌بایست تمرین‌کنندگانی در زندان وجود داشته باشند. می‌توانم با آنها فا را مطالعه کرده و تزکیه کنم."

وقتی به تزکیه فکر کردم، کمربندم ناگهان گسیخت و پاره شد. وحشت‌زده شده بودم، اما ناگهان متوجه شدم که این برای آگاه کردن من است. یقیناً به سلامت آزاد می‌شدم.

معلوم شد که پلیس واقعاً قصد داشت مدتی طولانی مرا زندانی کند. زمانی که در بازداشتگاه زندانی شدم، دیدم که وضعیت بسیار وحشتناکی است. والدینم ترسیده بودند که استرس و فشار روانی باعث نابودی من شود. بنابراین به کسی سپردند که به من دلداری بدهد. به آنها گفتم که خوبم و قطعاً از اینجا آزاد می‌شوم.

یک زندانی در بازداشتگاه بود که سؤال عجیبی (یک معما) ‌پرسید که باعث شد مسائل برای دیگران مشکل‌تر شود. افراد زیادی به مدت دو روز سعی ‌کردند آن را حل کنند اما فایده‌ای نداشت. فردی گفت که من نيز به‌عنوان یک تمرین‌کننده فالون گونگ، آن را امتحان کنم و ببينم که مي‌توانم پاسخ دهم. در قلبم از استاد کمک خواستم، کمک برای تقویت من و اینکه به من اجازه دهند به شکوه و عظمت دافا اعتبار ببخشم.

بعد از اینکه به آن سؤال نگاه کردم پاسخ در مغزم ظاهرم شد. زمانی که جواب را بلند گفتم، همه آنها شگفت‌زده شدند و با هم گفتند، "فوق‌العاده است! فوق‌العاده است!" آن زندانی نیز گفت، "شگفت‌انگیز است! تو را تحسین می‌کنم!"

مردی جوان با صدای بلند گفت، "من باید بعد از اینکه آزاد شدم فالون گونگ را تمرین کنم." مردی مسن که برای درخواست تجدیدنظر درخصوص پرونده‌اش مراجعه کرده و بازداشت شده بود، بازوهایم را تکان داد و فریاد زد، "من حرف‌های‌تان را باور می‌کنم. می‌خواهم از ح.ک.چ خارج شوم. چگونه می‌توانم از آن خارج شوم؟"

به‌دلیل اینکه تازه تزکیه را ازسرگرفته بودم، کاملاً درک نمی‌کردم که سه خروج چیست. بنابراین، فقط به او گفتم که می‌بایست در قلبش به‌یاد داشته باشد که دیگر عضوی از ح.ک.چ نیست.

داستان توانایی من برای حل این معما خیلی زود در بین سایر زندانیان پخش شده و اکثر آنها دیدگاه‌شان نسبت به فالون گونگ عوض شد. در طول آن چند روزی که در بازداشتگاه بودم، به نظر می‌رسید که در یک دایره محافظ نشسته بودم با لایه‌ای که مرا می‌پوشاند و از من محافظت می‌کرد. ذهنم نیز خالی بود و هیچ‌گونه افکار منفی نداشتم.

بعد از چند روز وضعیت به‌سرعت عوض شد چراکه موارد محکومیتی که به شهر گزارش شده بود توسط شخصی خنثی شده و مورد تأیید قرار نگرفته بود. در ابتدا، هیچ راهی برای نجات من وجود نداشت اما پس از آن معلوم شد که رؤسای شرکتم، افرادی در اداره پلیس و اداره بازرسی انتظامی برای صحبت با من آمدند و با رئیس اداره پلیس صحبت کردند و خواستار آزادی من شدند. رئیس اداره پلیس که به اشتباه به من اتهام زده بود نمی‌توانست در برابر فشار مقاومت کند، اما تمایلی به آزادی من نداشت. بنابراین مرا به یک مرکز شستشوی مغزی فرستاد.

زمانی که مرا به آن مرکز شستشوی مغزی فرستادند، به‌طور غیرقابل توجیهی بی‌حال شدم. کارکنان آنجا خیلی وحشت‌زده شده بودند، چرا که بستگانم و رؤسای شرکتم اغلب می‌آمدند و خواستار آزادی من بودند و اینکه به من اجازه داده شود به سر کارم برگردم. سپس یکی از مسئولین شهر آمد و به کارکنان آن مرکز شستشوی مغزی گفت، "شما باید وضعیت را به‌روشنی توضیح دهید. اگر می‌توانید جرائمش را به‌وضوح توضیح دهید با او برخورد کنید. اگر نمی‌توانید، بیش از این به نگه داشتن او ادامه ندهید." بنابراین، روز بعد به خانه رفتم.

با این حال، توسط یکی از عوامل ح.ک.چ که با من در مرکز شستشوی مغزی بود فریب خوردم و چیزی را امضا کردم. او به دروغ گفت که یک امضا کار را انجام خواهد داد و نیاز به هیچ نوشته‌ای نیست. در نتیجه به دام افتادم و با شیطان همکاری کردم. همچنین به اشتباه بهانه‌ای به نیروهای کهن دادم که به آزار و شکنجه من ادامه دهند.

زمانی که به خانه بازگشتم فشار در بعدهای دیگر فروکش نکرد. استرس و فشار روانی روی پدربزرگم خیلی زیاد بود چراکه من به‌طور غیرقانونی بازداشت شده بودم. در اصل، او خیلی سالم بود اما ناگهان یک کارمای بیماری جدی‌ در او ظاهر شد. چند روز بعد از اینکه من برگشتم او درگذشت.

زمانی که پدربزرگم درگذشت، مادرم به‌آرامی به من گفت، "وقتی دیگران می‌مردند فرستادگانی از جهنم به آنها دست‌بند و پابند می‌زدند و آنها را با خود می‌کشیدند و می‌بردند. چرا وقتی پدربزرگت درگذشت تعداد زیادی از موجودات الهی به استقبال او آمدند؟ تمرین فالون گونگ چیزی متفاوت است!"

تنها رها شده بودم تا با فشار بیشتری مواجه شوم. بستگانم مرا درک نمی‌کردند و فکر می‌کردند که به‌دنبال دردسر می‌گردم. رؤسای شرکتم نیز فکر می‌کردند که با ادامه دادن به تمرین فالون گونگ برای آنها مشکل ایجاد می‌کنم.

نمی‌دانستم که چگونه این فضای سرکوب را درهم‌شکنم، بنابراین در اوج ناامیدی به مطالعه فا ادامه دادم. به‎‌تدریج فهمیدم که این تزکیه شخصی نیست و بعضی از اصول فای مربوط به تزکیه اصلاح فا را به‌یاد آوردم.

در این زمان یاوران تاریک نیروهای کهن به سراغ شرکتم آمدند و شروع به مداخله کردند. از شرکت با پدر و مادرم تماس گرفتند و تهدید کردند و پدرم را مجبور کردند که از طرف من "تعهدنامه‌ای مبنی بر ترک تزکیه" بنویسد.

مادرم به‌قدری از رؤسایی که مرا تهدید می‌کردند عصبانی شده بود که دچار حمله قلبی شده و روانه بیمارستان شد. زمانی که آمبولانس آمد، همه افراد در شرکت می‌دانستند که چه اتفاقی افتاده است. از استاد خواستم کمک کند. استاد مرا آگاه کردند که تا وقتی به‌طور صالح و درست گام بردارم هیچ کسی جرأت نمی‌کند مشکلی ایجاد کند و مادرم خوب خواهد شد.

زمانی که تعهد‌نامه را گرفتم و پاره کردم، ناگهان احساس آرامش کردم. همه میدان‌های بعدی در یک لحظه پاک و روشن شدند. فهمیدم که نظم و ترتیب نیروهای کهن ریشه‌کن شده بود.

زمانی که به خانه برگشتم، مادرم پیش از این منتظر من بود و با گفتن این جملات مرا شگفت‌زده کرد که وقتی در آمبولانس دراز کشیده بود، ناگهان احساس هشیاری کرده و تا به حال هرگز اینقدر احساس پرانرژی بودن نکرده بود. او از آمبولانس بیرون آمد و پیاده به خانه برگشت. خوب بود و بسیار احساس راحتی می‌کرد. او گفت، "این شگفت‌انگیز است!"

پدرم هنوز نگران این بود که رؤسای کارم برایم مشکل درست کنند. به او گفتم که نیکی و پلیدی با هم در حال جنگ بودند و من از این فرصت استفاده کردم تا بعضی از حقایق درباره دافا را برای پدرم روشن کنم. او با شور و هیجان بسیار گفت، "تو پسر خیلی فوق‌العاده‌ای هستی. استادت خیلی فوق‌العاده است. چیزهای بسیاری در این چند روز اخیر اتفاق افتاده است، اما تو هنوز می‌توانی از چنین فاجعه بزرگی با خیال راحت عبور کنی. استادت از تو محافظت می‌کند."

نمی‌دانستم که آیا با پاره کردن تعهدنامه زیاده‌روی کرده بودم یا نه. بنابراین آن شب یکی از همکارانم را پیدا کردم و نظرش را در این باره پرسیدم. او مرا تأیید کرد و گفت، "خارق‌العاده است. ما می‌دانیم که چه اتفاقی افتاده است." سپس هیچ اتفاقی نیفتاد. در عوض چیز‌های خوبی رخ داد.

تمرکز بر نجات موجودات ذی‌شعور

زمانی که مسیر انتخاب شده درست و صالح است و فرد افکار درست کافی دارد، مداخله کاهش خواهد یافت. محیط مطالعه فای من خوب شده است و انرژی خیلی بیشتری برای انجام سه‌کار دارم.

یک روز، به ورودی روستایی رفتم تا پوسترهایی را نصب کنم. ناگهان احساس ترس کردم و بلافاصله افکار درست فرستادم تا آن را از بین ببرم. متوجه شدم که مهم نیست چه عوامل شیطانی‌ای حضور دارند، می‌بایست آنها را نابود کنم چراکه اینجا آمده‌ام تا مردم را نجات دهم. در یک لحظه میدان پاک شد.

بعد از نصب پوسترها وقتی آنجا را ترک می‌کردم، رهگذری عبور کرد و به آنچه نصب کرده بودم نگاهی انداخت. با صدای بلند خواند، "فالون دافا خوب است." او پشت سر من فریاد زد، "صبر کن! آیا دی‌وی‌دی داری؟" خیلی اتفاقی یک دی‌وی‌دی شن‌یون همراه خود داشتم و آن را به او دادم. خیلی خوشحال شد.

من اغلب دی‌وی‌وی‌های شن‌یون را در ماشینم می‌گذارم و به مکان‌های مختلف سفر می‌کنم. وقتی افرادی را کنار خیابان می‌بینم ماشین را نگه می‌دارم و این نمایش را به آنها معرفی می‌کنم و دی‌وی‌دی‌ها را به آنها می‌دهم. گاهی اوقات در یک سفر بیش از ۲۰۰ دی‌وی‌دی توزیع می‌کنم.

یک‌بار، وقتی دی‌وی‌دی شن‌یون را به فردی می‌دادم، گفت، "فالون گونگ، درست است؟ آن را نمی‌خواهم." فرد کناری او دی‌وی‌دی شن‌یون سال گذشته را دیده بود و از من پرسید آیا می‌تواند آن را داشته باشد. محتوای فوق‌العاده این دی‌وی‌دی را برای او شرح دادم. فردی که در ابتدا آن را رد کرد، با کنجکاوی گوش می‌کرد. بدیهی بود که می‌خواست آن را داشته باشد اما خجالت می‌کشید که درخواست کند. بنابراین به او هم یکی دادم. گفتم، "ببین، من جرأت می‌کنم این دی‌وی‌دی‌ها را توزیع کنم و شما جرأت تماشای آن را نداری؟" همانطور که دی‌وی‌دی را از من می‌گرفت، لبخند زد.

به شهری رفتم و به محض اینکه اشاره کردم می‌خواهم دی‌وی‌دی‌های شن‌یون را پخش کنم، مردی با صدای بلند فریاد زد، "دی‌وی‌دی‌های شن‌یون امسال!" بلافاصله، افراد زیادی مرا احاطه کردند. همه دی‌وی‌دی‌ها را در عرض چند دقیقه توزیع کردم و آنها گفتند که آرزو دارند که شن‌یون به‌زودی به چین بیاید.

نتیجه‌گیری                                                                              

یک بار زمانی که در مدیتیشن نشسته بودم، تمام جزئیات چیزی که در زمان جوانی‌ام اتفاق افتاده بود را دیدم:

در حدود سال ۱۹۹۲، یک خواب را هر شب می‌دیدم. خواب می‌دیدم که از مکان خیلی بلندی سقوط می‌کنم و نمی‌توانم پایانش را ببینم. فقط همچنان به سقوط و سقوط ادامه می‌دهم. وحشت‌زده، بیدار می‌شدم. روزهای زیادی همین خواب را می‌دیدم و در این خواب‌ها، به سقوط ادامه می‌دادم و هرگز به زمین نمی‌رسیدم.

آخرین باری که این خواب دیدم، درنهایت به زمین افتادم و با هراس بیدار شدم. زمانی که پدرم را بیدار کردم، گفت، "آیا دوباره خواب بد سقوط به پایین را دیدی؟" از او پرسیدم، "پدر، لی ‌هنگجی کیست؟ این بار زمانی که به زمین افتادم، پیرمردی با ریش ‌سفید دیدم. آن پير مرد به من گفت که باید کسی به اسم 'لی هنگجی' را پیدا کنم."

اکنون فهمیدم که این خواب در حال گفتن این مطلب به من بود: کیهانی که از آنجا می‌آمدم پیش از این در وضعیت خطرناکی بود. اگر آنجا را بدون رسیدگی ترک می‌کردم، این امر می‌توانست به نابودی آن بینجامد. آن پیرمرد به من می‌گفت که فقط اگر هر خطری را به جان بخرم و برای یافتن استاد به پایین در دنیای بشری بروم، می‌توانم امید داشته باشم. با این حال، ممکن است من نیز در دنیای بشری نابود شوم.

در آن زمان فکر کردم اگر به پایین بروم، این کیهان کورسویی از امید خواهد داشت، بنابراین، چشمانم را بستم و پایین پریدم. آن پیرمرد مرا دنبال کرد که مطمئن شود استاد را جستجو می‌کنم. او به من گفت که باید استاد لی‌ هنگجی را پیدا کنم.

در این دوره زندگی این فرصت را به‌دست آورده‌ام، فرصتی که در طی اعصار فقط یک بار به دست می‌آید. واقعاً خوشبختم. وقتی دوباره از پدرم درباره آن زمانی که از خواب بد بیدار شدم پرسیدم و از او سؤال کردم که کجا می‌توانم استاد را پیدا کنم، او گفت مدت‌ها است که این موضوع را فراموش کرده است.

هر کسی برای فا اینجا آمده است، اما چه تعداد از مردم در این دنیای بشری گم شده یا توسط حزب شیطانی فریب خورده‌اند و این آرزوی ارزشمند برای آمدن به اینجا را فراموش کرده‌اند؛ آرزویی که از زمان‌های دور داشته‌اند. مریدان دافا باید سه کار را به‌خوبی انجام دهند چراکه آنها عهد و پیمان‌هایی هستند که پیش از آمدن به اینجا با استاد بسته‌ایم و این همچنین آرزوی موجودات ذی‌شعور جهان است.

هه‌شی!

 (دهمین کنفرانس تبادل تجربه چین در Minghui.org)