ادامه از:
کنفرانس فای چین | نیازهای دافا انتخاب من است (قسمت اول)
۳. از تزکیه شخصی تا تزکیه اصلاح فا
در سال ۱۹۹۹، تمرینکنندگان، گروهی پس از دیگری از سراسر کشور به پکن رفتند تا از فا حمایت و حفاظت کنند. فهمیدم که به منظور دفاع از فالون دافا مسئولیت رفتن به پکن را برعهده داریم . من نیز میخواستم بروم. وابستگیام به ترس بسیار قوی بود. نیمه شب بیدار شدم و دیگر نتوانستم بخوابم. به فرزندم، کارم، خانوادهام و به این فکر که همه چیز را از دست بدهم، اندیشیدم. چهرهام زرد شده بود و نمیتوانستم غذا بخورم. با این حال، هنوز هم مسئولیتی را احساس میکردم و اهمیتی نداشت که چقدر ترسیده بودم. هرگز نباید از آرزوی رفتن به پکن دست میکشیدم.
در نهایت، فا را در اولویت قرار دادم. آیا میتوانستم زندگی و مرگ را برای فا رها کنم؟ بله میتوانستم. در ابتدا، چند تمرینکننده مطرح کردند که همگی با هم برویم. با این حال هنگامی که زمان رفتن شد، هیچکس نبود که با من بیاید. تصمیم گرفتم به تنهایی بروم.
زمانی که وسایلم را بستهبندی میکردم و آماده رفتن میشدم، بسیار آرام بودم – گویی به دیدن اقوام و بستگانم میرفتم. حتماً استاد عزم و اراده مرا دیده و به من نیرو و قوت بخشیده بودند. درغیراینصورت نمیتوانستم آنقدر آرام باشم.
"تزکیه بستگی به تلاش خود شخص دارد، درحالی که گونگ به استاد شخص مربوط است." ( سخنرانی اول، جوآن فالون) درک جدیدی از این جمله داشتم - در سطح، به نظر رسید که کارهایی را برای دافا انجام میدادم، اما در واقع، استاد درحال کمک به من بودند.
در سال ۲۰۰۰، من و چند تمرینکننده را بازداشت کردند و به بازداشتگاه بردند. تنها کسی بودم که تابحال بازداشت نشده بودم. این موضوع را از فا درک نکردم که نمیبایست در آنجا میبودم و تنها باید نظم و ترتیب استاد را دنبال میکردم. درعوض، این فکر خودخواهانه را در ذهن داشتم که خوششانسم و شاید این مسائل هیچ ارتباطی به من ندارند. زمانیکه سایر تمرینکنندگان به آزار و شکنجه اعتراض کردند و به فا اعتبار بخشیدند، من اعتراضی نکردم و شیطان این خودخواهی مرا دید.
یک روز که تمرینکنندگان برای تعامل و آموختن از یکدیگر دور هم جمع شده بودند، نگهبان در حالیکه به من چپچپ نگاه میکرد، با غرولندی گفت "وقتی همه برای گوش کردن به حرفهایت دور تو جمع میشوند و منتظر من هستی تا 'همه چیز را برایت نظم وترتیب' دهم، همانند جاسوسی بزرگ به نظر میرسی." وقتی این را شنیدم از ترس لرزیدم. سعی کردم آرام شوم و به درون نگاه کردم. ناگهان درک کردم که من درحال محافظت از خودم بودم نه از فا. این خیلی خودخواهانه بود و باید آن را ازبین میبردم.
پس از آن، برای اولین بار با آزار و شکنجه مخالفت کردم و به فا اعتبار بخشیدم. در آن زمان، نمیدانستم که چگونه آزار و شکنجه را نفی کنم، اما میدانستم که ترس از آزار و شکنجه شدن یک وابستگی است. دوباره دچار افراط شدم و دیگر اهمیتی نمیدادم که مرا در زندان نگه دارند.
سه سلول برای زنان وجود داشت و بیش از ۳۰ نفر از ما تمرینکنندگان را داخل آنها جای داده بودند. با هم تعامل داشتیم و از یکدیگر چیزهایی یاد میگرفتیم. هر روز مانند یک گروه با هم همکاری میکردیم و علیه آزار و شکنجه باهم فریاد میزدیم "فالون دافا خوب است! عدالت برای فالون گونگ!" این واقعاً پلیسهای نگهبان را شوکه میکرد.
من و تمرینکنندۀ دیگری را به عنوان رهبر آنها از بقیه جدا کردند. ما از هم جدا شده و به بازداشتگاه دیگری فرستاده شدیم. طبق معمول، هر روز"فالون دافا خوب است! عدالت برای فالون گونگ!" و دیگر پیامهای روشنگری حقیقت را فریاد میزدیم.
آزار و شکنجه در پایان سال ۲۰۰۰ شدت بیشتری یافت و اعمال ما واقعاً مقامات را آشفته میکرد. نگهبانان دستبند، پابند آهنی و باتوم الکتریکی میآوردند و ما را تهدید و ارعاب میکردند. گاهی اوقات، پاهایمان را در پابندهای آهنی قرار میدادند و ما را روی زمین میکشیدند و برای شکنجه میبردند. روز بعد، وقتی میخواستم فریاد بزنم وابستگی به ترس داشتم و فکر میکردم که اگر سایر تمرینکنندگان در سلول با من فریاد میزدند، آنوقت موضوع فرق میکرد.
به دلیل وابستگیام، نگهبانان مرا جدا کردند و برای تنبیه و مجازات بردند. بلافاصله به درون نگاه کردم و متوجه شدم این وابستگی را داشتم که به دیگران متکی باشم و فکر میکردم که صرفاً این باهم فریاد زدن وقتی قدرتمند است که چند تمرینکننده با هم این کار را انجام دهند. روز سوم که میخواستم فریاد بزنم، وابستگی به ترس داشتم. میدانستم که باید این وابستگی را از بین ببرم. زمانی که جلوی در سلول ایستاده بودم و حقیقت را روشن میکردم، زندانیان مرد در سلول مجاور مرا نکوهش میکردند. آنها قبلاً از گوش دادن به روشنگری حقیقت لذت میبردند. پس چرا این بار مرا نکوهش میکردند؟
ناگهان درک کردم که این کار را بهمنظور اعتباربخشی به فا و یا برای نجات افراد انجام نمیدهم. درعوض، تلاش میکردم وابستگیام به ترس را ازبین ببرم. اگر به درون نگاه نمیکردم، نمیتوانستم متوجه این موضوع شوم. وقتی متوجه این موضوع در خود شدم، شوکه شده بودم . (این بار) همان کارها را با انگیزۀ متفاوتی انجام میدادم- یکی برای خودم و دیگری برای اعتبار بخشی به فا، اما به دلیل انگیزهام نتیجه و پیامد آن کاملاً متفاوت بود.
پس از آن، آموختم که به تک تک فکرهایم توجه کنم و درک کنم که باید از فا حمایت و حفاظت کنم نه از خودم . اولین روزی که در زندان بودم، نگهبان به ما دستور داد که کنار دیوار بایستیم. فکر کردم "من معرف چهره دافا هستم. از آنجا که هیچ قانونی را نقض نکردهام، نمیتوانم با او همراهی کنم." بعد، نگهبان به ما دستور داد تا قوانین زندان را از بر کنیم. قوانین برای زندانیان بودند - اگر من آنها را ازبر میکردم، بهنوعی تأیید میکردم که کار اشتباهی انجام دادهام. بنابراین نمیتوانستم آنگونه عمل کنم. وقتی نگهبان اصرار داشت که هنگام ورود و خروج داد بزنیم "خبر"، فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم؛ زیرا زندانی نیستم. نگهبان از ما خواست کار کنیم، بگذاریم از ما عکس بگیرند و هنگامی که فرمانده وارد میشود، سرپا بایستیم. من از انجام این کار خودداری کردم.
یکی از زندانیها را بهمنظور نظارت و شکنجه تمرینکنندگان گماشته بودند. او گفت: "شما گفتید معلم هستید، با این حال هیچ آداب و نزاکتی ندارید. اگر مهمانی به خانۀ شما بیاید، به احترامش نمیایستید؟" گفتم: "پس چرا وقتی به اتاق فرمانده رفتم او بلند نشد؟" آن زندانی دیگر چیزی نگفت.
باید طبق فا عمل کنیم نه برطبق فکر خودمان. اگر نقطه شروعتان بهطور کامل حفظ و حمایت از فا باشد، هیچ کسی جرأت نمیکند به شما نزدیک شود. ممکن است آسان بهنظر برسد، اما فقط درصورتی که قادر باشید زندگی و مرگ را رها کنید میتوانید آن را انجام دهید. هنگامی که مبنا و اساس شخص برحمایت و حفاظت از فا است، چیزهایی که بهنظر غیرممکن هستند، ممکن میشوند. نه تنها هیچکسی جرأت نخواهد کرد که به شما نزدیک شود، بلکه حتی شما را تحسین و تمجید نیز میکنند.
یک روز خانوادهام به دیدنم آمدند. یک سال بود که آنها را ندیده بودم و بهشدت دلتنگشان بودم. نیروهای کهن فکر کردند که میتوانند از احساسات من بهرهبرداری کنند. فرمانده گفت که اگر با صدای بلند بگویم "خبر" اجازه دارم که خانوادهام را ببینم. من از این کار سر باز زدم و فرمانده گفت: "اعضای خانوادهات بیرون در حال یخ زدن هستند. تقریباً ساعت ۴ بعدازظهر است و هوا زود تاریک میشود. خوب، اگر از دادن خبر خوداری میکنی و دیدن آنها برایت مهم نیست، بگذار آنها بیرون یخ بزنند."
چند نفر تلاش کردند با حرفهایی مانند "فقط یک کلمه بگو. این که چیزی نیست. فقط گزارش است. فقط فریاد بزن 'خبر'"، مرا متقاعد کنند. به خودم مسلط شدم و دوباره خودم را اصلاح کردم. به درون نگاه کردم که ببینم آیا هیچ وابستگی دارم. دیدم که هیچ وابستگی ندارم. تنها آرزویم این بود که از فا حمایت و حفاظت کنم. آرام شدم. میدانستم هنگامی که از زندان آزاد شوم خانوادهام را خواهم دید.
بعد از نیم ساعت فرمانده گفت: "برو، برو و آنها را ببین."
پس از آن، هرگز فریاد نزدم "خبر"، هرگز وادار به ایستادن نشدم، هرگز عکسم گرفته نشد و هرگز قوانین زندان را از بر نکردم. کار نمیکردم و هنگامی که توالت را تمیز کردم، بخاطر آن بود که میخواستم بیرون بروم و با تمرینکنندگان در تماس باشم.
تا زمانی که شخصی در راستای فا باشد، استاد به او کمک خواهند کرد. کاری از من ساخته نیست. این تکاندهندهترین تجربهام بود. گرچه آنها به ظاهر در حال نکوهش و انتقاد شما هستند، اما در واقع در حال تحسین و تمجید از شما هستند. در بسیاری از زمینهها بهخوبی عمل نکردهام، اما استاد عقاید و تصورات بشری و آنچه در افکارمان هست را میبینند. باید کاری را انجام دهیم که به آن آگاه شدهایم.
۴-نگاه به درون ابزاری جادویی است
بهطور محکمی از فا حمایت میکردم و نسبت به اصول فا بسیار روشن بودم. بااینحال، افرادی که در مسیری شیطانی "روشنبین" شده بودند هنوز پیغام میدادند که مرا "تبدیل" کنند. آنها قادر نبودند که با پیچیده کردن اصول فا مرا نوسان دهند، پس چرا هنوز هم اینجا بودند؟
به درون نگاه کردم و متوجه شدم ذهنیت رقابتجویی بسیار قوی درونم بود که مرا کنترل میکرد. بهویژه هنگامی که کلمات استاد را خارج از متن به کار میبردند و از آنها به شکلهایی پیچیده استفاده میکردند، واقعاً نمیتوانستم در برابر آن تاب بیاورم. جر و بحث کردیم و مأمور نگهبان آمد و گفت "صدایت را بیاور پایین." متوجه شدم با صدای بلند صحبت میکردم، آشفته شدم و تصویری که از خودم نشان داده بودم اصلاً خوب نبود.
نیروهای کهن از ذهنیت رقابتجوییام علیه خودم استفاده کردند، بهطوری که این چند نفر، بهطور خاص تهمت و افتراهایی به استاد و فا گفتند. بار دیگر، صدایم را بلند کردم و مأمور نگهبان آن را شنید. در را با فشار باز کرد و گفت "صدایت را بیاور پایین." این برای چند روز ادامه یافت و پس از آن ناگهان درک کردم که باید خودم را تزکیه کنم، در غیر این صورت نهتنها قادر نخواهم بود به فا اعتبار ببخشم، بلکه وجهه دافا را خدشهدار خواهم کرد.
به استاد قول دادم که، بدون توجه به آنچه آنها میگویند، جرو بحث نکنم. نیروهای کهن این را دیدند، اما تسلیم نشدند و همه تلاش خود را کردند تا ذهنیت رقابتجویی مرا برانگیزند. وقتی ساکت بودم به من دستور میدادند که صحبت کنم و زمانی که به نکته کلیدی و اساسی صحبت میرسید، صحبتم را قطع میکردند. برروی اصلاح مجدد خودم متمرکز شدم. نیروهای کهن دیدند که این روش مؤثر نیست، بنابراین شروع به تحقیر و اهانت به من کردند. وقتی صحبتهای آنها را میشنیدم، لبخندی بر روی صورتم مینشاندم و به خودم هشدار میدادم که در مقابل چیزی نگویم. در نهایت به خودم چیره شدم و سرانجام نیروهای کهن تسلیم شدند.
پس از این، آنها از تلاش برای " تبدیل " من دست کشیدند. اینبار، سطحم واقعاً ارتقا یافت. عمیقاً متوجه شدم که تزکیه خودم و نگاه به درون کلید ارتقاء و حل مشکلات است. استاد بیان کردند:
"قبلاً گفتم که تمام مسائلی كه امروزه در جامعهی معمولی اتفاق میافتد حاصل فكرهای مریدان دافا است. اگر چه آن قدرتهای كهن واقعاً وجود دارند، اما اگر شما آن ذهنیت را نداشته باشید، قدرتهای كهن نمیتوانند كاری از پیش ببرند." ( "آموزش فا در سال ۲۰۰۲ در كنفرانس تبادل تجربه در فیلادلفیا در امریكا")
بنابراین، وقتی با هر مشکلی مواجه میشدم، میدانستم که باید به درون نگاه کنم و با ظاهر دروغین چیزها و عقاید و تصورات بشری تحت تأثیر قرار نگیرم. آنها عوامل شیطانی هستند که افراد را کنترل میکنند و وابستگیها را در ما برمیانگیزند. از آنجا که هرگز از نگهبانان، زندانیها و یا کسانی که در مسیر شیطانی "روشنبین" شده بودند متنفر نبودم، آنها آزار و اذیت مرا متوقف کردند.
۵-باور به استاد و فا
بسیاری از تمرینکنندگان نمیتوانستند عشق خود به خانواده را رها کنند و از این شکافِ آنها بهرهبرداری میشد. آنها "تبدیل" شدند و حتی برخی در مسیری شیطانی "روشنبین" شدند. احساس بدی در رابطه با آنها داشتم. درونم را جستجو کردم و متوجه شدم که خودم نیز به اعضای خانوادهام وابستگی دارم. نگران بودم که مبادا کسی نباشد تا از دخترم مراقبت کند و میترسیدم که مادرم دلتنگم باشد. نیروهای کهن بهوضوح تمام این وابستگیها را دیدند.
برادر کوچکم به دیدنم آمد و اولین چیزی که گفت این بود که "هیچ کسی از دخترت مراقبت نمیکند. لباسهایی که میپوشد هیچ تفاوتی با لباسهای یک گدا ندارد." وقتی به سلولم برگشتم، چشمانم پر از اشک بود و غمگین بودم. چند ساعت بعد متوجه شدم که "این خیلی بد است و به دام افتاده بودم. آیا با این وابستگی تکان نخوردم؟" استاد بیان کردند:"با حرکت دست یک بودا، تمام بیماریهای نژاد بشری میتوانست پاک شود و آنان قطعاً توانایی انجام این کار را دارند." ( سخنرانی دوم در جوآن فالون )
فکر کردم، "استاد میدانند که فرزندی خردسال و مادری سالخورده دارم. دخترم خوب و راحت خواهد بود و مادر دلتنگم نیست." وقتی که قلبم در راستای فا قرار گرفت، بلافاصله آرام شدم. در طول ملاقات بعدی، دخترم نیز آمد. او از سر تا پا لباسهای نو پوشیده بود - حتی پاهایش را بالا آورد تا کفشهایش را به من نشان دهد.
متوجه شدم زمانیکه واقعاً وابستگیها را رها میکنیم، استاد مراقب همه چیز خواهند بود. ممکن است بهنظر ناچیز برسد، اما آن، گام بزرگی برای ارتقای من در باور به استاد و فا بود. پس از آن، وقتی که زندان را ترک کردم، خواهرم گفت: "مادر ابداً برای تو دلتنگی نمیکرد." دوباره شاهد نیکخواهی استاد بودم.
رویداد دیگری مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد. وقتی که در شُرف آزاد شدن از زندان بودم، قلبم آرام بود و به خاطر آزاد شدن و دیدن اعضای خانواده، شاد و خوشحال نبودم. روزی که آزاد میشدم، شوهرم گفت که طلاق میخواهد و اینکه خانه را قبلاً فروخته بود. تکان نخوردم و تنها فکرم این بود که به خانه بروم و فا را مطالعه کنم و تمرینها را انجام دهم.
وضعیتم بسیار خوب بود. بعدها فهمیدم که تمرینکنندگان بیرون از زندان، برای تقویت و نیروبخشی به من افکار درست میفرستادند.
چند ماه بعد، ما واقعاً طلاق گرفتیم و این قلبم را تکان داد. میتوانستم همه چیز را رها کنم و چیزی نمیخواستم. اما نمیتوانستم دخترم را رها کنم، زیرا او برای فا اینجا بود. بههرحال، شوهرم حاضر به دادن حضانت او به من نبود. باید چهکار میکردم؟ نمیدانستم. تصمیم گرفتم او را در دستهای نیکخواه استاد رها کنم و او بهترین نظم و ترتیب را برای دخترم خواهند ساخت. درنتیجه، فرزندم را به شوهرم دادم و دیگر دربارۀ آن فکر نکردم. هیچ اثری از غم و اندوه درونم وجود نداشت، زیرا باور داشتم هرآنچه استاد نظم و ترتیب بدهند، بهترین خواهد بود.
واقعاً همه چیز را به استاد محول کردم و دیگر به دخترم وابستگی نداشتم. استاد از او مراقبت میکردند. او از اینکه نمیتوانست مرا ببیند ناراحت نبود. درعوض آرام، ثابت، مثبت و خوشبین بود. هنگامیکه برای تعطیلات زمستانی به خانه مادرم رفت، از او خواستم فا را مطالعه کند و تمرینها را انجام دهد و او این کار را کرد. او هنگیین و همچنین مقالات طولانی اخیر استاد را از بر کرد.
دخترم در مدرسهای مشغول تحصیل بود که قبلاً در آنجا تدریس میکردم. با معلمانش آشنا بودم. در طول جلسه اولیا و مربیان، به معلمش گفتم که اگر دخترم مشکلی دارد حتماً به من بگوید. او مدتی فکر کرد و گفت: "دختر شما در همه چیز خوب است. او واقعاً بچه خوبی است." بار دیگر، شاهد قدرت دافا بودم. واضح بود که استاد مراقب او بودند- دیگر نگران چه چیزی باید میبودم؟
در طول تعطیلات تابستان و زمستان، والدین بچهها را در کلاسهای آموزشی ثبتنام میکنند. به دخترم گفتم "باید به استاد و فا باور داشته باشی. حضور درهیچ کلاسی نمیتواند با مطالعه فا مقایسه و سنجیده شود." از آنجا که به نمرات فرزندم وابسته نبودم، آنها همیشه بسیار ثابت بودند. وی دوباره دانشآموز برتر شد و به دانشگاه برجسته و معروفی رفت. ادامه تحصیل او هیچ نگرانی و هیچ هزینهای ایجاد نکرد.
ادامه دارد...
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.