(Minghui.org) تمرین فالون گونگ را در بهار سال ۱۹۹۷ شروع کردم. بسیاری از بیماری‌هایم ناپدید شد و شخصیتم رشد کرد. مثبت‌تر شدم و روابط پرتنش اطرافم آرام آرام بهتر شد. در حال حاضر ۴۰ ساله هستم.

تغییرات عظیم دربدن و ذهنم

از زمان کودکی، پدر و مادر، برادر و خواهر بزرگترم مرا دوست داشته و از من مراقبت می‌کردند. معنی واقعی شادی را نمی‌دانستم ، اما معنای نگرانی را نیز درک نکرده بودم. بعد از اینکه ازدواج کردم فهمیدم که همسرم تنبل است. او علاقه زیادی به نوشیدن الکل، بیرون رفتن با دوستانش و ایجاد مشکل داشت. او همیشه پول اندکی را که در کسب و کارمان به‌دست می‌آوردیم، صرف نوشیدن الکل می‌کرد و همیشه بدهکار بود، حدود بیش از ده هزار یوآن. با نزدیک شدن پایان سال، بسیاری از طلبکارانش نزد ما می‌آمدند. در زندگی خانوادگی‌مان همیشه مشکل داشتیم و حس می‌کردم در بدبختی بی‌پایان افتاده‌ام. عصبانی بودم و خیلی گریه کردم. چندین بار، درخواست طلاق کردم. اگرچه برای درخواست طلاق پول زیادی به بخش امور مدنی پرداخت کردم، اما همچنان موفق به انجام آن نشدم.  

بعضی از افراد می‌گفتند اگر تمام اوقات عصبانی باشی به‌راحتی بیمار می‌شوی. آن دربارۀ من صدق می‌کرد، چرا‌که دچار بیماری‌های بسیاری، از جمله عفونت معده، مهمیز استخوان، روماتیسم و بیماری زنان شدم. هنوز یک بیماری‌ام درمان نشده بود که دیگری از راه می‌رسید. زندگی وحشتناکی داشتم و با بیماری‌هایم درگیر بودم.

در سال ۱۹۹۷، چند نفر فالون گونگ را به من معرفی کردند و گفتند که راه خیلی خوبی برای رهایی از بیماری‌ها است و به افراد کمک می‌کند که سالم بمانند. پاسخ دادم: "من جوانم و از چیزهای خرافی دوری می‌کنم." آنها گفتند که این درباره خرافات نیست بلکه به افراد می‌آموزد که چگونه همگام با مسیر اصول حقیقت-نیک‌خواهی-بردباری انسان‌های خوبی شوند. آنها تمرین‌ها را نیز به من یاد دادند. اولین باری که انجام تمرین‌ها را دیدم، بلافاصله علاقه‌مند شدم که آن را یاد بگیرم. با این حال در ذهنم به آن باور نداشتم، بنابراین نتوانستم به تمرین ادامه دهم.

حدود دو هفته بعد، واقعاً بیمار شدم. با اینکه بیست سالم بود اما بعد از چند متری راه رفتن باید برای مدتی نشسته و استراحت می‌کردم. یک شب، برای دیدن مادرشوهرم رفتم، وی به‌تازگی تمرین فالون گونگ را شروع کرده بود. به او گفتم: "وقتی به محل تمرین می‌روی همراه تو خواهم آمد تا نگاهی بیاندازم، اما ممکن است نخواهم تمرین‌ها را یاد بگیرم." ترسیدم که سعی کنند برای یادگیری آن مرا تحت فشار قرار دهند. او گفت: "بسیار خوب، تو می‌توانی فقط بیایی که نگاهی بیاندازی."

هرگز روزی که دی‌وی‌دی آموزش تمرین را تماشا کردم فراموش نخواهم کرد. داشتم فکر می‌کردم: "چگونه استاد اینقدر خوب هستند؟" ایشان به "حقیقت-نیک‌خواهی-بردباری،" اشاره کردند، که به شدت قلبم را تحت تأثیر قرار داد. از صمیم قلب [حرکات] استاد را در انجام تمرین‌ها دنبال کردم و خیلی هیجان‌زده بودم. در راه بازگشت به خانه، پر از انرژی بودم و جلوتر از مادرشوهرم راه می‌رفتم. گفتم، "چطور شما اینقدر آهسته راه می‌روید؟!" اما او به من گفت که تندتر از قبل راه می‌رود. سپس متوجه شدم که درست یک ساعت قبل، فردی مریض بودم. احساس شادمانی کردم. از طریق مطالعه فا، متوجه شدم که این استاد بودند که بدنم را پاک کردند. بنابراین بدون اینکه متوجه شوم به فرد سالمی تبدیل شدم.  

خانوادهای هماهنگ

کمی پس از اینکه ازدواج کردم، خانوادۀ مادرم از همسرم خواستند که خانۀ جدیدی برای من تهیه کند، چراکه شوهرم و برادرش یک خانه مشترک داشتند. اما استاد به ما آموختند که دیگران را در نظر بگیریم و از آنجایی که برادرشوهرم به‌تازگی ازدواج کرده بود، به همسرش گفتم: "شما در خانه جدید باقی بمانید، و من در خانه قدیمی باقی خواهم ماند." اما همسر و خانواده همسرش موافقت نکردند و اصرار کردند که آنها در خانه قدیمی زندگی کنند.

بعدها، برادرشوهرم برای کار به خارج از شهر می‌رفت و از لحاظ مالی در تنگنا بود چراکه برای خرید یک خانه پول قرض گرفته بود. سال گذشته، نزدیک سال نوی چینی به مادرشوهرم گفتم: "پسرت در حال حاضر در دوران سختی به‌سر می‌برد. فکر می‌کنم اگر بتوانی به آنها کمک کنی و برای همسرش مقداری لباس بخری خوب است. آیا نمی‌گفتی که با عروست مانند دخترت رفتار خواهی کرد؟" مادرشوهرم از شنیدن آن خوشحال شد و دو دست لباس جدید برای  عروسش خرید. وی از دریافت آنها خیلی خوشحال شد.

پدرشوهر و مادرشوهرم هر دو کلیدهای خانه‌ام را دارند. من واقعاً خانه‌ خودم را مثل خانه‌ خودشان می‌دانم و آنها می‌توانند هر چیزی که نیاز دارند بردارند. در سال‌های اخیر، پدرشوهرم به انبار من می‌آمد که تخم گندم بردارد، اما هرگز به من نمی‌گفت که چه مقدار برمی‌داشت. هرگز به این فکر نکردم که از او بخواهم آن را بازگرداند یا برای آن بازپرداخت کند.

من و مادرشوهرم کسب و کار کوچکی راه انداختیم. بعضی از مردم فکر می‌کردند که ما مادر و دختریم و اغلب از ما می‌خواستند که به آنها در حل و فصل اختلافات‌شان کمک کنیم. یک نفر اظهار نظری احساسی داشت: "در این روستا یا حتی در کل این شهر، به هیچ‌وجه نمی‌توانستیم افراد خوبی مثل شما پیدا کنیم." خیلی کم پیش می‌آمد ببینند که من و مادرشوهرم نیز گاهی اوقات تضادهایی با یکدیگر داشته باشیم. اما ما فای استاد را به‌خاطر داشتیم. هروقت  که تضادهایی رخ می‌داد، برای یافتن کاستی‌های خود و نقاط مثبت دیگری، به درون نگاه می‌کردیم. بنابراین تضادها خیلی زود ناپدید می‌شدند و به حالت طبیعی برمی‌گشتیم.

من تقریباً همه کارهای خانه را انجام می‌دادم و به محض اینکه شوهرم از سر کار برمی‌گشت، بلافاصله غذایش را آماده می‌کردم. شغلم را نیز به‌خوبی انجام می‌دادم. پس از پرداخت هزینه‌های خانوار مقداری پول مازاد داشتیم و دیگر نیاز نداشتم که نگران پول بیشتر باشم. قبلاً از شوهرم خوشم نمی‌آمد چراکه درآمد خوبی نداشت.

تجارت منصفانه

یکبار، وقتی مقداری خرید عمده داشتم، صاحب فروشگاه به من گفت که ترازوهای آن‌قدر بزرگ ندارد و پیشنهاد کرد که به خانه بروم و خودم اجناس را وزن کنم. او گفت که می‌توانم دفعه بعد که دیدمش پرداخت کنم. گفتم: "مشکلی نیست؟ آیا می‌توانی به من اعتماد کنی؟" پاسخ داد: "من به هیچ‌کس جز تو اعتماد ندارم. مگر شما به حقیقت-نیک‌خواهی-بردباری اعتقاد ندارید؟"

یکبار که تعداد زیادی لباس خریدم، صاحب فروشگاه به ما اجازه داد که خودمان لباس‌ها را بشماریم. بنابراین آنها را در دسته‌های ده‌تایی بستم و منتظر بازشماری آنها بودم. صاحب فروشگاه نمی‌خواست لباس‌ها را دوباره بشمارد و گفت: "چطور می‌توانم به شما اعتماد نداشته باشم؟" این‌گونه اتفاقات اغلب رخ می‌دهد.

وقتی مردم به اجناس من علاقه‌مند می‌شدند، هرگز به آنها تحمیل نمی‌کردم، بلکه آنها را از جزئیات و کیفیت محصول مطلع می‌کردم. هرگز در مورد آن مبالغه نکرده و به آنها قیمت عادلانه‌ای پیشنهاد می‌کردم. اگر مشتری آن را دوست نداشت، مؤدبانه پیشنهاد می‌کردم که می‌توانند به مغازه دیگر نگاهی بیندازند. یک خانم با هیجان به من گفت: "شما چطور اینقدر خوب هستید؟ فهمیدم که فالون دافا خوب است و همچنین کتاب جوآن فالون را می‌خواندم. اما در نتیجه آزار و شکنجه حزب، آن را رها کردم." گفتم: چقدر حیف! چنین فای خوبی نباید رها شود."

روشنگری حقیقت

بعد از شروع آزار و شکنجه در ۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹، مدام با مردم درباره فالون گونگ صحبت می‌کردم و برای دادخواست تجدید نظر به پکن رفتم. می‌خواستم به آنها بگویم که "فالون دافا خوب است. فالون دافا برای کشور و مردمان‌مان سودمند است." دوبار به پکن رفتم، اما هر بار به‌طور غیرقانونی بازداشت  می‌شدم و توسط مأموران دولتی شهر و پلیس برگردانده می‌شدم. آنها مرا بازداشت و برای مدت پانزده روز، هرروز مرا کتک زدند.

از آنجایی که تمرین‌کنندگان مکانی برای صحبت آزادانه در مورد فالون دافا ندارند، من و هم‌تمرین‌کنندگان مطالب روشنگری حقیقت  و دی‌وی‌دی‌ها را برای توزیع چاپ کردیم تا مردم درباره فالون گونگ و بی‌گناهی استاد بدانند.

معتقدم هرکسی که مرتکب چنین جنایاتی می‌شود، نتایج بدی دریافت خواهد کرد. بنابراین مهم نیست مسیر تزکیه‌ام چقدر ادامه می‌یابد، باید تلاش بیشتری برای نجات موجودات ذی‌شعور بیشتر بکنم.