(Minghui.org) من تمرینکنندهای مسنم که تمرین فالون گونگ را به همراه شوهرم در فوریهی سال ۱۹۹۸ شروع کردم. هنگامی که انجام تمرینها را آغاز کردم، استاد بدنم را پاک کردند، احساس میکردم که یک فالون با سرعت به دور قسمتهای مختلف بدنم میچرخد. مدت کوتاهی پس از شروع تمرینها، همتمرینکنندگان ما را تشویق کردند تا در نزدیکی منزلمان محلی را برای مطالعهی فا و انجام تمرینها راهاندازی کنیم. من و شوهرم مسئولیت هماهنگکنندگی را بر عهده گرفتیم. صبح دستگاه پخش را به محوطهی جلوی تالار سخنرانی میبردیم تا موسیقی تمرین را پخش کنیم و مردم هر روز برای انجام تمرینها به ما ملحق میشدند. در ابتدا حدود ۳۰ نفر بودیم، اما طولی نکشید که تعدادمان به ۱۳۰ نفر افزایش یافت. پس از آن آزار و شکنجه آغاز شد.
پایداری و مقاومت در برابر آزار و شکنجه
در ژوئیهی سال ۱۹۹۹، من و همسرم مرکز توجه جریان آزار و شکنجه در منطقهمان شدیم. مأموران از ادارهی پلیس شهرستان، بخش امنیت داخلی، ادارهی ۶۱۰، پلیس جنایی و مأموران کمیتهی حزب نزد ما میآمدند. یکی پس از دیگری، ما را مجبور میکردند کتابهای دافا و مطالب دیگر را تحویل دهیم و همچنین سعی میکردند ما را وادار به انکار اعتقاداتمان کنند.
یکروز در ژانویهی سال ۲۰۰۱، رئیس کمیتهی محلی و دبیر حزب به منزلم آمدند. کمتر از یک هفته از خودسوزی صحنهسازی شدهی میدان تیانآنمن میگذشت و مقامات شهرستان در نظر داشتند کنفرانسی برای "افشاء و تقبیح فالون گونگ" برگزار کنند. از ما خواستند که با آنها همکاری کرده و در مراسم سخنرانی کنیم. پاسخی ندادم و فقط برایشان روشنگری حقیقت کردم. سه روز متوالی به منزلمان آمدند و هر دفعه حقیقت را برایشان روشن میکردم. سرانجام دبیر حزب گفت: "به جای اینکه ما شما را 'تبدیل' کنیم، شما دارید ما را تبدیل میکنید."
روز برگزاری کنفرانس، تعداد زیادی از مأموران پلیس تمرینکنندگان منطقه را به زور به تالار کنفرانس شهرستان بردند. بیش از ۴۰ تمرینکننده در آنجا حضور داشتند. رئیس کمیتهی محلی امور سیاسی و حقوقی، ریاست کنفرانس را بر عهده داشت. اینطور سازماندهی کرده بودند که بیش از ۴۰ نفر دیگر نیز از واحدهای مختلف مانند ادارهی پلیس، ادارهی ۶۱۰ و گروههای مذهبی به کنفرانس بیایند. جو تالار پرتنش و حقیقتاً خوفناک بود. آنها در طول کنفرانس ضمن ایراد سخنرانی به دافا تهمت زدند و به آن حمله کردند. همانطور که گوش میدادم، خیلی نگران و مضطرب شده بودم و فکر میکردم: "این درست نیست، باید چیزی بگویم." در آن لحظه رئیس ادارهی ۶۱۰ محلی نزد من آمد و گفت: "شما هم میتوانید چند کلمه صحبت کنید." گفتم: "باید حقایق را بیان کنم."
به محض اینکه صحبتهای یکی از افراد تمام شد، سریع بلند شدم و گفتم: "اجازه بدهید مطلبی را بگویم. اولاً، خودسوزی در میدان تیانآنمن ساختگی است، زیرا تمرینکنندگان فالون دافا خودکشی نمیکنند. دوماً، ما علیه جامعه یا حزب نیستیم. استادمان فقط به ما آموختهاند که از حقیقت- نیکخواهی- بردباری پیروی کنیم و انسانهای خوبی باشیم." در این لحظه، رئیس کمیتهی امور سیاسی و حقوقی روی میز کوبید، به روزنامهها اشاره کرد و فریاد کشید، "در اینجا بهطور واضح و روشن نوشته شده که شما بر علیه حزب هستید!" گفتم: "چرا میخواهید ما را مجبور کنید که بر ضد حزب باشیم؟" حاضران در تالار شروع به خندیدن کردند و رئیس اجازه نداد کلمهای دیگر بگویم.
در ۱۹ ژانویهی سال ۲۰۰۱، بیش از ۲۰ نفر به زور وارد خانهام شدند. آنها به همراه رئیس پلیس شهرستان و معاونش وارد منزل شدند. رئیس ادارهی ۶۱۰ محلی، پلیس محلی و سایر سازمانهای محلی حزب هم آنجا حضور داشتند. آنها اثاثیهی منزل را کاملاً زیر و رو کردند و تعداد زیادی از کتابها و مقالات دافا را ضبط کردند. من و شوهرم را بازداشت کرده و به ادارهی پلیس بردند. تمام شب تحت بازجویی قرار گرفتیم. وقتی نتوانستند اطلاعاتی را بهدست بیاورند که به دنبالش بودند، ما را به بازداشتگاه شهرستان منتقل کردند. وقتی آنجا بودم تمرینها را انجام میدادم، فا را از برمیخواندم و حقیقت را برای نگهبانان روشن میکردم. از نوشتن تعهدنامه مبنی بر انکار اعتقادم خودداری کردم، از پیروی از "مقررات" بازداشتگاه سرباز میزدم و با نگهبانان همکاری نمیکردم.
بیش از هیجده ماه در آن بازداشتگاه زندانی بودم و مرا تهدید کرده بودند که تصمیم دارند به سه سال حبس محکومم کنند. استاد دیدند که در اعتقادم استوار و پابرجا هستم و در مقابل تهدیدهای شیطانی نگهبانان سر تسلیم فرود نمیآورم. طولی نکشید که از زندان آزاد شدم.
در بعدازظهر ۱۳ می سال ۲۰۰۲، مجدداً بازداشت شدم، زیرا فردی به مقامات گزارش داده بود که مطالب روشنگری حقیقت را توزیع میکنم. در حقیقت، متوجه علت واقعی بازداشتم شدم، زیرا ذهنیت خودنمایی و وابستگی به شوق و اشتیاق بیش از حد را پرورش داده و ازخودراضی شده بودم. وابستگیها شکافهایی در تزکیهام ایجاد کرده بودند. وقتی در زندان بودم، افکار درستم را حفظ کردم و پس از گذشت بیش از ۸۰ روز، با حمایت استاد، مجدداً آزاد شدم و به خانه بازگشتم.
اهمیت دادن به فرستادن افکار درست
دختر یکی از همسایههایم تمرینکننده است و در شهر دیگری کار میکند. وقتی در تابستان ۲۰۰۶ به آنجا بازگشت، مقدار زیادی از مطالب روشنگری حقیقت را به همراه خود آورده بود که تعدادی از آنها را به من داد. تعداد دیگری را آن شب در خیابانمان توزیع کردیم. صبح روز بعد، پسرم آمد و گفت: "تعداد زیادی از مطالب روشنگری حقیقت در خیابان ما دیده شده و کسی به ادارهی ۶۱۰ گزارش داده است. پلیس شهرستان میخواهد یک نیروی عملیاتی را به خیابان ما اعزام کند تا این مسئله را بررسی کنند. خواهش میکنم به امنیت خودت توجه کن."
ما سریعاً به آن تمرینکننده اطلاع دادیم و از او خواستیم هرچه زودتر آنجا را ترک کند. همزمان، کتابهای دافا و مطالب روشنگری حقیقت در خانه را بستهبندی کردیم و افکار درست فرستادیم، "همهی نیروهای کهن، یاوران تاریک، اهریمنهای فاسد و عوامل شیطانی در بعدهای دیگر که سعی در شکنجه و آزار تمرینکنندگان دافا دارند، بهطور کامل نابود میشوند. عوامل نیروهای کهن که سعی در کنترل نیروی عملیاتی ح.ک.چ دارند بهطور کامل متلاشی میشوند. همزمان از استاد درخواست میکنیم که از تمرینکنندگان محافظت کرده و افکار درستمان را تقویت کنند." تا ظهر افکار درست فرستادیم، غذای سادهای خوردیم و سپس به فرستادن افکار درست ادامه دادیم.
به این ترتیب، مدت دو روز بهطور پیوسته افکار درست فرستادیم. وقتی احساس کردیم که پلیسی آن اطراف نیست بیرون رفتیم و پرس و جو کردیم که آیا نیروی عملیاتی محل را ترک کردهاند یا نه. شنیدیم که آنها دو روز آنجا ماندند، اما نتیجهی چندانی نگرفتند. در عوض شخصی را که گزارش داده بود؛ مورد بازجوئی قرار دادند و میخواستند بدانند که آیا توزیعکنندهی مطالب را دیده است. وی اظهار کرد که خودش او را ندیده است. افراد نیروی عملیاتی گفتند که دروغ میگوید و به اصرار او را به ادارهی پلیس بردند. وی از شخصی درخواست وساطت کرد و فقط پس از وساطت او آزاد شد.
این رویداد قدرت افکار درست را نشان داد و باور و اعتقاد ما را به دافا قویتر کرد. پس از آن، من و شوهرم به فرستادن افکار درست اهمیت زیادی دادیم. استاد بیان کردند:
"برای کاهش آزار و اذیت دافا و مریدان دافا، از مریدان درخواست کردهام که افکار درست بفرستند تا آسیبی را که این موجودات بهطور عمدی به اصلاح فا میرسانند از بین ببرند و بدین وسیله آنچه را که مریدان دافا در طول آزار و اذیت نباید تحمل کنند کاهش دهد و در عین حال تمام موجودات ذیشعور را نجات دهد و بهشتهای مریدان دافا را به کمال برساند." ("تأثیر افکار درست" در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)
باور دارم که فرستادن افکار درست مهارتی است که استاد به ما آموختند تا از خودمان محافظت کرده و از توانائیهای فوق طبیعی و قدرتهای الهیمان برای دفاع از حقیقت عالم استفاده کنیم. با تمام قلبم این کار را به خوبی انجام میدهم. در فرستادن افکار درست در چهار زمان سراسری جدیت به خرج میدهم و اطمینان حاصل میکنم که آنها را از قلم نیندازم و در تمام فعالیتهای محلیمان برای فرستادن افکار درست نیز شرکت میکنم. در فرستادن افکار درست برای نجات تمرینکنندگان و قبل از روشنگری حقایق، فعالانه همکاری میکنم. هنگام تهیهی مطالب روشنگری حقیقت، قلبم باید پاک و خالص باشد، بنابراین با فرستادن افکار درست میدان بُعدیام را پاک میکنم. وقتی شوهرم برای پخش مطالب روشنگری حقیقت بیرون میرود، در منزل میمانم و افکار درست میفرستم تا به سلامت به خانه برگردد. وقتی با شرایط دشوار و ناسازگار روبرو میشویم، میدانم که باید فرستادن افکار درست را افزایش دهم. این در حقیقت مانند گفتهی استاد است:
"فقط تصور کنید که یک شخص درحالی که در محلی نشسته است، بدون حرکت دادن دستها یا پاهایش بتواند کاری را انجام دهد که دیگران حتی با دستها یا پاهایشان نمیتوانند انجام دهند و او بتواند قوانین واقعی حاکم بر هر بُعد جهان و واقعیت جهان را ببیند، بتواند چیزهایی را ببیند که مردم عادی نمیتوانند ببینند." (جوآن فالون)
نجات مردمی با روابط تقدیری
اهمیتی ندارد که در چه محیطی یا برای چه کسی روشنگری حقیقت میکنم، همیشه به آنها میگویم که یک تمرینکنندهی دافا هستم. باور دارم هنگامی که بهصورت رو در رو با مردم صحبت میکنم، میتوانم با استفاده از روشهای مختلف برای افراد مختلف، مخاطبینم را هدف قرار دهم. برای هر کسی که با او در تماس هستم حقیقت را روشن میکنم. بهعنوان مثال، هر بار که رؤسا یا مقامات حزب برای آزار و شکنجه به دنبال ما میآیند همیشه حقیقت را برایشان روشن میکنم. سه نفر از رؤسای سابق حزب، پس از شنیدن صحبتهایم، از حزب کمونیست (ح.ک.چ) و تشکیلات وابسته به آن خارج شدند. یکی از رؤسای سالخوردهی حزب هفتاد ساله بود و عمیقاً با دروغها و تبلیغات حزب مسموم شده بود. من و شوهرم هر کدام مجبور شدیم سه مرتبه با او دربارهی فالون گونگ و آزار و شکنجه صحبت کنیم و حقایق را برایش روشن کنیم تا از حزب خارج شود. او به ما گفت: "میتوانم تشخیص دهم که شما تمرینکنندگان با افراد دیگر جامعه خیلی فرق دارید. باور دارم که صحبتهایتان درست است. لطفاً به من کمک کنید از ح.ک.چ خارج شوم."
در ژانویهی ۲۰۰۹، به دنبال بحث و تبادل نظر با یکی از تمرینکنندگان محلی که مطالب روشنگری حقیقت را تهیه میکرد، او فوراً یک لپتاپ و چاپگر برایم خرید. آن تمرینکننده مرا برای تهیهی مطالب قدم به قدم راهنمایی کرد و طریقهی تهیه و تولید آنها را به من نشان داد. وقتی روی آنها کار میکردم، بهترین سعی خود را میکردم تا مطابق با نیازهای تمرینکنندگان، مطلب آماده کنم. گاهی اوقات هنگامی که تمرینکنندگان میخواستند برای توزیع مطالب روشنگری حقیقت به مناطق روستایی بروند، در شب با عجله مطالب را تولید و تهیه میکردم. با اینکه خسته بودم، اما در قلبم احساس خوشحالی و راحتی داشتم. باور دارم این باعث افتخار من است که میتوانم در مسیر تزکیهمان برای کمک به استاد در اصلاح فا همکاری کنم.
جدیت نگاه به درون
سالهای بسیاری، با سرسختی به خصوصیت رقابتجویی چسبیدهام، بهطریقی که حاضر نیستم به کسی ببازم، باید بهترین باشم.
بهعنوان مثال، در دوران دبستان، مجبور بودیم پای پیاده کیلومترها راه را از روستایمان طی کنیم تا به مدرسه برسیم. با وجود بیش از ده دانشآموز در روستایمان، ما صبح زود هنگامی که هوا هنوزتاریک بود، راه میافتادیم و بعد از غروب آفتاب که هوا دوباره رو به تاریکی میرفت به خانه باز میگشتیم. چندین هزار مترمربع از زمینهای کشاورزی، دهکدهها را از هم جدا میکرد و همچنین محوطهی مرتفعی با مسیرهای باریک برای عبور وجود داشت. برای صرفهجویی در وقت، از این مسیرهای باریک به جای جادهی اصلی استفاده میکردیم. غلات تا کنارههای مناطق مرتفع رشد کرده بودند چون کشاورزان میخواستند محصول بیشتری بهدست بیاورند.
غلات بلند و پرُحجم شده بودند بهطوری که راه عبور را بسیار باریک میکردند. فقط یک شکاف بین برگهای ذرت وجود داشت. از آنجایی که شبنم صبحگاهی روی برگهای ذرت را پوشانده بود، هیچکسی حاضر نبود بهعنوان راهنما جلوتر از دیگران حرکت کند. من یک دختر کوچک و لاغراندام بودم، داوطلب میشدم که جلوتر از همه حرکت کنم و چون به سرعت از میان برگهای ذرت عبور میکردم لباسم کاملاً خیس میشد، دیگر شبنمی باقی نمیماند و افراد پشت سر من خیس نمیشدند. وقتی از مزرعهی ذرت بیرون میآمدم لباسم خیس بود، احساس سرما و ناراحتی میکردم. چون لباسی برای تعویض در مدرسه نداشتم، مجبور بودم رطوبت آنها را تحمل کنم تا خشک شوند. این برنامه تقریباً هر روز تکرار میشد، اما چون مورد تمجید و ستایش دانشآموزان دیگر قرار میگرفتم، احساس میکردم که بهترین هستم.
بهخاطر شخصیت قویام، رنج بسیاری در زندگی کشیدم و وابستگیهای بسیاری را شکل دادم. وقتی شروع به تزکیه کردم و با تمرینکنندگان روی پروژههای دافا همکاری میکردم، این وابستگیها بین من و همتمرینکنندگان جدایی بهوجود میآورد و جداً با کمک من به اعتباربخشی به فا مداخله میکرد. کارهایی را که انجام میدادم بهعنوان تزکیه در نظر میگرفتنم، درحالی که همواره بهطور ناخودآگاه بهخودم اعتبار میبخشیدم. برای نمونه، وقتی که به چند نفر کمک میکردم از ح.ک.چ خارج شوند یا برخی از کارهای اعتباربخشی به فا را انجام میدادم، به محض اینکه فرصتی پیدا میکردم، برای تزکیهکنندگان دیگر تعریف میکردم. من و یک تمرینکننده موافقت کردیم که کارهای اعتباربخشی به فا را با هم انجام دهیم، اما مدتی بعد وی عمداً از من دوری کرده و از ادامهی همکاری با من خودداری کرد. این اتفاق باعث شد که از او برنجم. عکسالعمل من دقیقاً مانند گفتهی استاد بود:
"زیرا حسادت بهصورت بسیار نیرومندی در چین ظاهر شده است. آنقدر نیرومند که بهصورت پدیدهای طبیعی درآمده و مردم نمیتوانند آن را در خود احساس کنند." (جوآن فالون)
حتی پس از گذشت بیش از ده سال از تزکیهام، هنوز حسادتم را کاملاً از بین نبرده بودم، اما فکر میکردم وضعیت تزکیهام بد نیست.
در سال ۲۰۰۹، این وابستگیها در زندگی روزانهام ظاهر شدند. آن بهصورت دردهای متناوبی در معدهام تجلی پیدا کرد، اما به آن اهمیتی نمیدادم. آن موقع از جنبهی تزکیه به آن نگاه نمیکردم و فکر میکردم که این دردها چیز مهمی نیست. در زمستان، معدهام بهطور مداوم دردناک بود و گاهی اوقات درد شدید میشد. هر شب معدهام درد میکرد و نمیتوانستم راحت بخوابم. شوهرم مرتب مرا همراهی میکرد و شبها به مدت طولانی برایم افکار درست میفرستاد که باعث میشد او هم نتواند استراحت کند. هر دو نفرمان تمام شب را بیدار میماندیم و طی روز سه تا چهار ساعت میخوابیدیم. در کارهای اعتباربخشی به فا هیچ تعللی نداشتیم، اما خیلی لاغر و نحیف شده بودم. شوهرم نیز وزن زیادی از دست داده بود.
در روند چنین شکنجهی دردناکی، باید به درون نگاه میکردم. اگرچه بهنظر میرسید که امروز میتوانم وابستگیهایم را رها کنم، اما وابستگیها فردا دوباره به سطح میآمدند و نمیتوانستم کاملاً آنها را از بین ببرم. اما آن در افکار درستم در خصوص باور و اعتقادم به استاد و فا هرگز تأثیری نگذاشت. وقتی احساس خستگی میکردم، برای تقویت قدرت ارادهام، اشعار استاد را از بر میخواندم:
"او ذاتاً با شهامت و دلیر است---
خصوصیتی که هرگز محو نمیشود" ("فا همه چیز را اصلاح میکند" در هنگیین جلد ۲)
بعدها، وقتی که شبها درد داشتم در حالی که روی زمین دراز کشیده بودم، با سماجت سعی میکردم به سخنرانیهای ضبط شدهی استاد گوش کنم. در طول روز فا را مطالعه میکردم و وقتی قدرت این را نداشتم که کتاب را در دست بگیرم، آن را روی تخت میگذاشتم و بر روی زانو مینشستم و از درد به خود میپیچیدم، اما چشم از کتاب برنمیداشتم. همچنین تمرینها را هر روز با سماجت انجام میدادم و گاهی اوقات به قدری درد داشتم که به گریه میافتادم. شوهرم که میدید خیلی درد میکشم خاموش و بیصدا برایم افکار درست میفرستاد. تمرینکنندگان هم با فرستادن افکار درست، به من کمک میکردند.
فرزندانم بارها به دیدارم میآمدند و سعی میکردند مرا ترغیب کنند که برای درمان به بیمارستان بروم. میگفتم: "من یک تمرینکننده هستم، استادم از من مراقبت میکند. قطعاً مشکلی وجود ندارد." آنها میدیدند که در اعتقادم ثابتقدم هستم، اما نمیتوانستند مرا درک کنند.
یک شب در فوریهی ۲۰۱۰، درحالی که درد معدهام بیش از دو ماه بهطور پیوسته ادامه داشت، ناگهان احساس کردم که دردم شدیدتر میشود. بیتابی میکردم و به خود میپیچیدم، رختخواب را ترک میکردم، سپس دوباره به رختخواب باز میگشتم. تا ساعات اولیهی بامداد به این شکل عذاب کشیدم. تا جایی که دیگر نتوانستم حرکت کنم و احساس کردم که زندگیم به پایان رسیده است. شوهرم دید که دیگر نمیتوانم ادامه دهم، با پسرم تماس گرفت تا مرا سریعاً به بیمارستان ببرند. پس از انجام آزمایش، تشخیص دادند که دچار پرفوراسیون معده (سوراخشدگی معده) شدهام. باید فوراً جراحی میشدم. به هر حال پزشکان تضمین نمیکردند که عمل جراحی با موفقیت انجام شود و قبل از انتقالم به اتاق عمل، از فرزندانم خواستند که رضایتنامهای را امضا کنند.
درحالی که روی تخت جراحی بودم به استاد گفتم: "خوب عمل نکردم و به نیروهای کهن اجازه دادم که از شکافهایم بهرهبرداری کنند. این اثر بدی بر دافا داشته است، اما این آزار و شکنجه را رد و نفی میکنم. از مرگ نمیترسم، اما نمیتوانم بمیرم زیرا مأموریتم را کامل نکردهام. استاد، خواهش میکنم به من نیرو بدهید. باید تا انتها ایستادگی کنم." محکم و استوار آن فکر را بیرون فرستادم. با ارادهای راسخ به عوامل نیروهای کهن گفتم: "استادم درحال اصلاح فا در جهان است. هر کسی که مرا آزار و شکنجه کند در اراده و خواست استاد مداخله کرده است و بنابراین مرتکب بزرگترین گناه در عالم شده و نابود خواهد شد." زندگیام را در دستان استاد قرار دادم. عمل جراحی چهل دقیقه طول کشید و بسیار موفقیتآمیز بود. میدانم استاد مرا از دست نیروهای کهن نجات دادند.
پزشکان تجویز کردند که به مدت یک هفته تحت تزریق سِرُم باشم، احساس ناخوشایندی داشتم. فشاری در سینهام احساس میکردم و مایع سبزی بالا میآوردم. متوجه شدم که استاد به من تذکری میدهند. از پرستار خواستم سوزن سِرُم را بیرون بیاورد زیرا احتیاجی به آن نبود. همانطور که به پرستار اصرار میکردم آن را بیرون بیاورد، پزشک رئیس بخش آمد و گفت که نمیتوانند حالا سوزن را بیرون بکشند، زیرا معتقد بودند که در شرایط خطرناکی هستم. گفتم: "مطمئناً مشکلی پیش نمیآید. فقط تزریق مرا ناراحت میکند. بیایید سوزن را بیرون بیاوریم و امتحانی کنیم." پزشک که دید خیلی مصر هستم موافقت کرد آن را امتحان کند. پس از در آوردن سوزن به تخت تکیه دادم و تمرینها را انجام دادم. هر روز مصرانه این کار را انجام دادم. احتمالاً پزشکان فکر میکردند این غیرممکن است که خانم سالخوردهای در سن من روز به روز بهتر شود.
از این فرصت استفاده کردم تا حقیقت را برای پزشکان روشن کنم. به آنها گفتم قبل از بهدست آوردن فا تمام بدنم بیمار بود و برای انجام کارهای روزانه به دارو و کمک دیگران وابسته بودم. پس از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کردم، سلامتیام را کاملاً بازیافتم. مشکلی که حالا پیش آمده ناشی از این است که خوب تزکیه نکردم.
به افراد میگفتم: "فالون گونگ آن چیزی نیست که در رسانهها گزارش میکنند. آنها دروغهایی هستند که ح.ک.چ میگوید تا مردم را فریب دهد." پس از چند روز به پسرم گفتم: "بیا به خانه برویم." آن روز خودم از طبقهی چهارم بیمارستان تا پایین آمدم و به خانه رفتم. به این درک روشن شدم که اساس و بنیاد برای یک تزکیهکننده پافشاری در باور و اعتقادش به استاد و فا میباشد.
وابستگیام به شهرت و اعتبار و نفع شخصی باعث شد نیروهای کهن مرا در این دنیای بشری کنترل کنند، طوری که هم به خودم و هم به دیگران آسیب برسانم، باعث شد مرتکب گناهان زیادی شوم و سعی کرد مانع از این شود که به معانی بالاتر و عمیقتر فا روشن شوم. این وابستگیها قبلاً شخصیت مرا شکل داده بود، چراکه آنها را بهعنوان بخشی از خودم در نظر میگرفتم. فقط پس از تحمل درد و رنج بسیار زیاد به این درک رسیدم. چسبیدن به وابستگیها واقعاً خطرناک است. پس از آگاهی به این مسئله، رنجشی که نسبت به تمرینکنندگان داشتم بلافاصله ناپدید شد و بسیار احساس تأسف کردم.
در تابستان سال ۲۰۱۲، یکی از تزکیهکنندگان محلی گفت همسرش بسیار بیمار است و از او خواسته که دافا را قلباً بپذیرد. با این حال نتوانسته بود همسرش را متقاعد کند و امیدوار بود که من بتوانم به او کمک کنم. قبلاً چند بار روی پروژههای دافا با او همکاری کرده بودم و از او شاکی بودم. سپس گفتهی استاد را بهخاطر آوردم:
"تنها چیزی که شما در آن نقشی دارید نجات مردم است، و مجازات یا قضاوت دربارهی افراد با استفاده از روشهای بشری و اصول بشری ارتباطی به شما ندارد." ("آموزش فا در شهر شیکاگو"، ترجمه ضمنی)
بنابراین، دیگر در مورد هیچ چیزی فکر نکردم و در فرصتی به دیدن این تمرینکننده و شوهرش رفتم. با ذهنی آرام و صلحجو به آنجا رفتم. کل روند گفتگویمان با تنش و فشار آغاز شد و در انتها به توافق و هماهنگی رسید. شوهر این تمرینکننده دافا را پذیرفت و موافقت کرد که از ح.ک.چ خارج شود.
جدی بودن در خصوص تزکیه
این فرصت تقدیری مقدس در این دورهی زندگی را بسیار گرامی میدارم. تزکیهی اصلاح فا به انتهای مرحلهی پایانی نزدیک شده است و عوامل نیروهای کهن بسیار کم شدهاند. با این حال آنهایی که باقی ماندهاند هنوز تلاش میکنند ما را تحت آزار و شکنجه قرار دهند و برای این کار از وابستگیهایی که هنوز رها نکردهایم استفاده میکنند. آنها علائمی از کارمای بیماری را در ما ایجاد میکنند، باعث میشوند سست شویم، امروز فا را چند صفحه کمتر بخوانیم، فردا افکار درست کمتری بفرستیم و روز بعد وظیفهی نجات مردم را به تعویق بیندازیم. هنگامی که به جهان دنیوی وابسته هستیم، نیروهای کهن سعی میکنند با استفاده از آنها ما را پایین بکشند.
وقتی واقعاً به استاد و فا باور داشته باشیم، نیروهای کهن نمیتوانند کاری انجام دهند. میدانم که هنوز از استانداردهای فا فاصلهی زیادی دارم و اخیراً این وابستگیها را در خود دیدهام، وابستگیهایی که مدتها قبل میبایست آنها را رها میکردم، اما آنها هنوز خود را در درونم پنهان کرده بودند. آنها را کاملاً کشف کرده و بهطور اساسی رهایشان کردهام. مسیر پایانی سفرم را به خوبی میپیمایم و موجودات ذیشعور بیشتری را نجات میدهم.
این درک من در سطح کنونیام است. اگر مورد نادرستی وجود دارد، لطفاً به آن اشاره کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه