(Minghui.org) من ۷۷ ساله هستم و ‌مدت۱۰ سال است که فالون دافا (فالون گونگ) را تزکیه کرده‌ام.من و هم‌تمرین‌کنندگان در منطقه‌ام به بیش از ۷۰۰ روستا در بخش محل سکونت‌مان سفر کرده‌ایم.

به هر خانواده می‌گفتیم: «فالون دافا خوب است» و توصیه می‌کردیم از حزب کمونیست چین(ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. باورمان به استاد و فا به ما کمک کرد در طی این همه سال، در وضعیت‌های خطرناک وظیفه‌مان را انجام دهیم. با پیروی از الزامات فا و کمک به مردم درحالیکه در برابر آزار و شکنجه مقاومتی مسالمت‌آمیز داشتیم، من شاهد رحمت عظیم بودا ازسوی استاد بودم.

در اینجا مایلم برخی از ماجراهای مریدان دافا در بخش‌مان را به اشتراک بگذارم. مایلم این تبادل تجربه‌ها را به این فاهویی بسیار باارزش در اینترنت (کنفرانس تبادل تجربۀ تزکیه فالون دافا) ارائه کنم. به‌نمایندگی از تمرین‌کنندگان در منطقه‌ام، می‌خواهم قدردانی صمیمانه‌مان را به استاد ابراز کنم.

همچنین امیدواریم که به‌واسطۀ ماجراهای ما افراد بیشتری از حقیقت فالون گونگ آگاه شوند و با تمرین‌کنندگان فالون گونگ با مهربانی رفتار کنند. همچنین ممکن است به این وسیله نگاهی کوتاه داشته باشند به اینکه چگونه استاد و مریدان دافا با بسیاری از مشکلات مواجه می‌شوند تا موجودات ذی‌شعور را نجات دهند. از این رو وقتی فرصتی پیش می‌آید، مردم ممکن است تصمیم درستی برای آینده‌شان بگیرند.

آوردن حقیقت به هر خانواده

در آغاز آزار و شکنجه، همۀ تمرین‌کنندگان جوان در بخش‌مان بازداشت شدند. به مطالب روشنگری حقیقت دسترسی نداشتیم تا به‌وسیله این مطالب درباره آزار و شکنجه به‌مردم بگوییم و دروغ‌هایی که راجع به فالون گونگ بود را افشا کنیم.

نگران و دلواپس در خانه نشسته بودم، درحالیکه می‌دانستم موجودات ذی‌شعور توسط حزب کمونیست چین(ح.ک.چ) مسموم و از تمرین‌کنندگان متنفرمی‌شوند و این به‌خاطر دروغ‌هایی است که حزب باعث می‌شود تداوم پیدا کند. یک تمرین‌کننده از شهری بزرگ فلایری را دریافت کرد. فلایر را از او گرفتم و سعی کردم از روی آن نسخه‌هایی را برای منطقه خودمان تهیه کنم.

به چند مغازه رفتم که کارِ تکثیر و کپی انجام می‌دادند، ولی همۀ آنها از کپی کردن خودداری کردند. آنها از طرف ح.ک.چ تهدید شده بودند. در آن موقع از روی متن فلایر با دست کپی‌برداری کردیم. این کار ادامه داشت تا اینکه یکی از تمرین‌کنندگان چاپگری را خریداری کرد.

دامنۀ قدرت شیطان به هر سطحی از حکومت در هر منطقه گسترش یافت. در هر منطقه هر سازمانی مجبور بود تعدادی نیروی انسانی را به کار نظارت بر هر خیابان و کوچه تخصیص دهد. همۀ بخش‌ها تحت نظارت شبانه‌روزی بودند. هر ادارۀ دولتی سازمان‌ها و افرادی را مسئول انجام این دستورات کرده بود.

درنتیجه، بسیاری از مریدان دافا وقتی در شب مطالب روشنگری حقیقت را توزیع می‌کردند، تعقیب یا بازداشت می‌شدند.

برای گفتن حقایق فالون گونگ و آزار و شکنجه به مردم، فلایرها را بین‌شان توزیع می‌کردیم. بعد از اینکه چند دفعه هریک از شهرها را پوشش دادیم، به روستاها رفتیم. گاهی اوقات اگر نمی‌توانستم کسی را پیدا کنم تا مرا همراهی کند، به‌تنهایی می‌رفتم. قبل از تمرین فالون گونگ به بیماری التهاب مفاصل مبتلا بودم و به‌همین علت زانوهایم کمی تغییر شکل داده بود. از این رو راه رفتن برایم سخت بود. گاهی اوقات پس از بازگشت از روستاها خسته می‌شدم.

دو تمرین‌کننده که شاهد سختی کشیدنم بودند، از من خواستند در منزل بنشینم و فلایرها را آماده کنم. آنها سوار دوچرخه می‌شدند و به توزیع مطالب می‌پرداختند. معمولاً در زمستان تمام شب را صرف توزیع فلایر می‌کردند. ۵ بعد ازظهر بیرون می‌رفتند و ۷ صبح روز بعد بازمی‌گشتند. بعد از مدتی، آنها را درحین توزیع مطالب بازداشت کردند. پس از آن دوباره من توزیع مطالب را انجام می‌دادم.

مدتی بعد با سایر تمرین‌کنندگان همکاری ‌کردم. گاهی در طول روز و گاهی در طول شب بیرون می‌رفتیم. قبل از عزیمت نقشه را مطالعه می‌کردیم. اگر هیچ اتوبوسی نبود که ما را به محل مورد نظر ببرد، تاکسی می‌گرفتیم. هزینه تاکسی هربار بیش از ۱۰۰ یوان بود. از این رو بسیار مقتصدانه عمل می‌کردیم و می‌خواستیم مطمئن شویم که دستمزدمان را در جایی صرف کنیم که برای نجات مردم ضروری است.

برای شخصی به سن و سال من، راه رفتن در منطقه روستایی سخت است. به‌ویژه اینکه معمولاً حدود پنج کیلومتر بین روستاها فاصله است. ما باید با پای پیاده از یک روستا به روستای دیگر می‌رفتیم. گاهی اوقات به‌قدری خسته می‌شدم که نمی‌توانستم بایستم و در زمانی که منتظر رسیدن اتوبوس بودیم، دراز می‌کشیدم. یک‌بار با تمرین‌کننده دیگری که بیش از ۸۰ سال داشت مطالب را در طول شب توزیع کردیم. بیش از ۵۰ کیلومتر با پای پیاده راه رفتیم. صبح روز بعد به‌سختی می‌توانستم حرکت کنم.

گاهی اوقات در زمستان به‌دلیل سرما بدن‌مان بی‌حس می‌شد و پاهای‌مان تاول می‌زد. گاهی اوقات در تابستان، مثل آب از صورتمان عرق می‌چکید.

در آن وقت تکرار می‌کردیم: «وقتی تحمل کردن آن سخت است، می‌توانی آن‌را تحمل کنی. وقتی انجام آن سخت است، می‌توانی آن‌را انجام دهی.»(جوآن فالون)  با وجود خستگی، خوشحال و راضی بودیم.

در ژانویه ۲۰۰۱ برای روشنگری حقیقت، من و ده مرید دافا سه خودرو کرایه کردیم تا به روستاها برویم. ما به‌طور غیرقانونی بازداشت و محبوس شدیم. اداره امنیت عمومیِ بخش، بیش از ۲۰ مأمور پلیس را اعزام کرد و ما را به شیوه‌های مختلف شکنجه کرد.

آنها پس از اینکه خسته می‌شدند، برای شب شراب و غذا سفارش می‌دادند و بعد از خوردن و نوشیدن به ضرب و شتم‌مان ادامه می‌دادند. چند تمرین‌کنندۀ جوان را آویزان کردند. مأمور پلیس با چهارپایه به پاهای‌شان ضربه می‌زد، با میله‌های باریک آنها را زخمی می‌کرد و با ریسمان‌های نازک گلویشان را می‌فشرد و با جارو به سرشان ضربه می‌زد.

در نتیجۀ این رفتارها تمرین‌کننده زن جوانی خون بالا آورد. رئیس اداره امنیت عمومی فریاد می‌کشید: «شدید‌تر! شدید‌تر!» تصورش این بود که مأموران پلیس سایر تمرین‌کنندگان را به اندازه کافی شکنجه نمی‌کردند. او جلو آمد و با کفش‌های سنگینش دست تمرین‌کننده‌ای را لگدکوب کرد.

همۀ ما از منبع مطالب روشنگری حقیقت مطلع بودیم، اما هیچ کس اطلاعاتی به آنها نداد. هیچ کس به تمرین‌کنندگان دیگر خیانت نکرد. زیرا همگی ما می‌دانستیم که این مکان تنها مکان تولید مطالب در منطقه ما بود. تمرین‌کنندگان آن را با به‌خطر انداختن زندگی‌شان ایجاد کردند. این محل مطالب لازم برای نجات موجودات را برای ما تأمین‌ می‌کرد. به‌همین خاطر از زندگی‌مان مهم‌تر بود. ترجیح می‌دادیم بمیریم بجای اینکه بخواهیم اطلاعات را لو بدهیم.

شکنجه و بازجویی در ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد و تا ۵ صبح روز بعد ادامه داشت. چند تمرین‌کنندۀ مرد را روی برانکار حمل کردند و به بازداشتگاه فرستادند.

هفت روز بعد، اداره امنیت عمومی شش تمرین‌کننده مرد مجروح را به یک اردوگاه کار اجباری فرستاد. یکی از آنها تا سرحد مرگ مورد شکنجه قرار گرفته بود.

تمرین‌کنندگان سالمند زن از جمله من را پس از چند روز بازداشت کردند و به خانه فرستادند. هیچ یک از ما در طول این آزار و شکنجه یا در موارد بعدی، به هم‌تمرین‌کنندگان خیانت نکردیم.

در سال ۲۰۰۱ ، تقریباً همه تمرین‌کنندگان جوان در منطقۀ ما به‌طور غیرقانونی بازداشت و محبوس شدند. تنها ما تمرین‌کنندگان مسن ماندیم. اما نترسیدیم. به‌سرعت آرام شدم و عزمم را جزم کردم تا مردم بیشتری از حقیقت آگاه شوند. برای تولید و توزیع مطالب، بدنی واحد را شکل دادیم. مسدود کردن اطلاعات توسط شیطان فایده‌ای نداشت.

در سال ۲۰۰۲ به فرستادن افکار درست اهمیت خاصی می‌دادیم. قبل از خارج شدن برای توزیع مطالب، قویاً این کار را انجام می‌دادیم. به‌طور گروهی اقدام می‌کردیم و بعد یک دور دیگر به‌شدت افکار درست می‌فرستادیم و به سفرهای‌مان خاتمه می‌دادیم. این کار را به‌منظور پاک کردن مداخلۀ شیطان انجام می‌دادیم.

تا سال ۲۰۰۵ همچنان به همین شیوه عمل می‌کردیم. در آن زمان بیشتر تمرین‌کنندگان در منطقه‌مان قدم پیش گذاشته بودند. همچنین مکان‌های مختلف مطالعه گروهی فا را احیا کردیم. اگر چه پلیس چند بار سعی کرد در این مکان‌ها کارشکنی کند، اما هرگز موفق نشد. باهمدیگر تبادل تجربه می‌کردیم و به این اتفاق نظر رسیدیم که مطالعه گروهی فا شکل تزکیه‌ای است که استاد برای ما به‌جا گذاشته‌اند. اگر ما این کار را درست انجام دهیم، هیچ کس نمی‌تواند به ما آسیبی برساند.

در ماه مه سال ۲۰۰۵ دوباره مجموعه بازداشت های گسترده‌ای رخ داد. بسیاری از نیروهای پلیس درگیر این بازداشت‌ها‌ شدند. آنها تمام شهر را جستجو کردند. به یک مکان تولید مطالب آسیب زده شد. من و هفت تمرین‌کننده به بازداشتگاه محلی منتقل شدیم. دو تمرین‌کننده به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده شدند. وحشت مانند سایه‌ای در ذهن بسیاری از تمرین‌کنندگان باقی ماند. روشنگری حقیقت را در وسعت زیاد انجام ندادیم و فقط فلایرها را در شهرها توزیع می‌کردیم.

در سال ۲۰۰۷، به منظور عبور از موانع و از بین بردن شیطان، با تمرین‌کنندگان محلی گفتگویی داشتیم. با تشویق تمرین‌کننده‌ای از شهر دیگری، تصمیم گرفتیم مطالب روشنگری حقیقت را به در هر خانه‌ای ارائه کنیم. مطالب شامل نسخه‌ای از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، فلایرهای فالون گونگ، بروشور و دی‌وی‌دی بود.

ما هرگز مطالب را این چنین به‌طور گسترده و نظام‌مند ارائه نکرده بودیم. با هر نوع مشکلی مواجه شدیم: محدودیت زمان، تولید مقدار زیادی از مطالب، مدیریت مالی، هماهنگی با تمرین‌کنندگان، حمل و نقل و غیره. در ضمن باید به هم‌تمرین‌کنندگانی که در تزکیه سست شده بودند، کمک می‌کردیم و با مداخله اعضای خانواده‌مان نیز مواجه بودیم. حل و فصل هر مشکل نیاز به تلاش بسیار زیادِ تمرین‌کنندگان داشت و ما بدون خواندن فا نمی‌توانستیم به آن دست یابیم. بنابراین، همه ما مطالعه فا را به‌عنوان مهم‌ترین کار تلقی کردیم.

هشت ماه طول کشید تا این پروژه بزرگ خاتمه یافت. در طول این روند، هیچ اختلافی نداشتیم. همه با هم با هماهنگی همکاری می‌کردیم و هر شخص در جایگاهش نقش مهمی ایفا می‌کرد. همکاری در این پروژه پایه محکمی را برای پروژه‌های آینده ما شکل داد. پس از آن، در زمستان ۲۰۰۹ و تابستان سال ۲۰۱۳، دو پروژه مشابه را راه اندازی کردیم که فقط دو ماه طول کشید و حجم کمتری از نیروی انسانی درگیر این پروژه ها شدند.

روشنگری حقیقتِ رو در رو در مناطق روستایی

در سال ۲۰۰۴ روشنگری حقیقت را به‌صورت رودررو شروع کردیم. هر روز، با مردم در خیابان صحبت می‌کردم. پس از آن، تمرین‌کنندگان بیشتر و بیشتری به ما پیوستند. روشنگری حقیقت را در انواع و اقسام اماکن عمومی و مناطق مسکونی انجام می‌دادیم. در یک منطقه از شهر، هردو گروه ما به‌طورتقریبی با هر خانواده ملاقات داشتند.

اما مناطق روستایی مجاور پوشش داده نشده بود. ارائه مطالب به خانواده‌ها راه خوبی برای روشنگری حقیقت در مناطق روستایی نیست. چون بسیاری از مردم سواد خواندن ندارند و بسیاری از آنها در خانه دستگاه پخش دی‌وی‌دی ندارند. به تمرین‌کنندگان پیشنهاد کردم که باید به آن مناطق برویم و شخصاً با مردم صحبت کنیم. اما برخی از هم‌تمرین‌کنندگان فکر می‌کردند که این کار خطرناک است.

آنها دلایل خود را داشتند. در مقایسه، صحبت کردن با مردم نسبت به ارائه کردن مطالب به آنها زمان بیشتری می‌برد. ساعت‌ها یا حتی چند روز طول خواهد کشید تا یک روستا پوشش داده شود که به این معنی است که خطر بازداشت شدن نیز افزایش خواهد یافت. حتی ارائه مطالب نیز گاهی اوقات منتج به بازداشت می‌شود. در سال ۲۰۰۳، یک تمرین‌کننده زن محلی هنگام تحویل مطالب در یک منطقه روستایی بازداشت شد. او بعد از آن تا سرحد مرگ شکنجه شد.

نگران آن دسته از مردم روستایی بودم که حقیقت فالون گونگ را هرگز نشنیده بودند. استاد بیان کردند: «نیروهای کهن جرأت ندارند جلوی روشنگری حقیقت ما یا نجات موجودات ذی‌‌‌‏شعور را بگیرند. آن‌‌‌‏چه کلیدی است این است که وقتی کارها را به انجام می‌‌‌‏رسانید به آن‌‌‌‏ها اجازه ندهید از شکاف‌های موجود در وضعیت ذهنی‌‌‌‏تان سوءاستفاده کنند.» (آموزش فا در کنفرانس فای بوستون در سال۲۰۰۲) عزمم را جزم کردم: بدون توجه به اینکه چقدر دشوار به‌نظر می‌رسد، باید این کار را انجام دهم.

از تمرین‌کنندۀ مسنی خواستم که همراه من بیاید. ما با انواع مطالب در دو کیسه بزرگ، به مناطق روستایی رفتیم و با هر شخصی که دیدیم صحبت کردیم. در ابتدا چون هیچ تجربه‌ای نداشتیم، کارها به‌کندی انجام می‌شد. پنج روز طول کشید تا به تمام خانواده‌های روستای ۳۰۰ خانواری مطالب را بدهیم. در پایان، شخصی گزارش ما را داد و بازداشت شدیم.

در یک مرکز بازداشت محبوس شدیم که در آنجا پیوسته افکار درست می‌فرستادیم و به تبهکاران زندانی و مأموران پلیس حقیقت فالون گونگ را می‌گفتیم. هم‌تمرین‌کنندگان در منطقه‌مان وضعیت ما را به اطلاع عموم رساندند و به پلیس فشار آوردند. پانزده روز بعد، آزاد شدیم.

برای پیدا کردن کاستی‌های‌مان به درون نگاه کردیم. متوجه شدم که بیش از حد شتابزده و عجول بودم همیشه نگران بودم که زمان کافی نداشته باشم تا با بسیاری از افراد صحبت کنم و به هنگام صحبت با افراد به‌اندازه کافی نیک‌خواه نبودم. تمرین‌کننده مسنی که با من بازداشت شده بود نیز متوجه شد گاهی بیش از حد خودمحور است. هنگامی که مردم نمی‌خواستند به حرف‌هایش گوش دهند بیش از حد مصر می‌شد، که این موضوع دیگران را آزار می‌داد. همچنین متوجه کاستی دیگری هم در خودش شد. یک بار، چند نفر از او پرسیدند: «بانوی مسن، آیا نگران نیستی بازداشت شوی؟» او گفت: «پنج بار بازداشت شده‌ام. می‌توانم به میل خود، به داخل بازداشتگاه بروم و خارج شوم.» این لاف‌زنی و خودنمایی یک کاستی بود که نیروهای کهن از آن سوء استفاده کردند.

ما وضعیت تزکیه‌مان را سر و سامان دادیم و برای سفر روشنگری حقیقت در مناطق روستایی دوباره بیرون رفتیم. این بار، دو هم‌تمرین‌کننده خانم نیز به ما پیوستند. یکی از آنها ۸۰ ساله بود. ما به دو گروه تقسیم شدیم و به تمام خانه‌های روستا سر زدیم. برای صرفه‌‌‌‌جویی در زمان و صحبت کردن با افرادِ بیشتر، حتی از خوردن ناهار صرف‌نظر می‌کردیم.

مردم یک شهرک به‌شدت توسط دولت تحت شستشوی مغزی قرار گرفته بودند و نگرش بسیار منفی نسبت به ما داشتند. سه بار بازداشت شدیم و پنج بار در آن شهر مورد آزار و اذیت پلیس محلی واقع شدیم. حتی تمرین‌کننده ۸۰ ساله نیز توسط یک روستایی محلی مورد ضرب و شتم قرار گرفت و زخمی شد. از هم‌تمرین‌کنندگان خواستیم تا برای ما افکار درست بفرستند و نامه‌هایی نوشتیم و مطالب را به مناطق مسکونی در آن شهر تحویل دادیم.

این روشنگری حقیقت مقدماتی بنیان خوبی را بنا نهاد و متوجه شدیم هنگامی که با مردم رو در رو صحبت می‌کنیم آسانتر است.

دقیقاً به همین شکل سه ماه زمان صرف شد تا در بیش از ۵۰ روستا به هر خانه‌ای برویم.

در سال ۲۰۰۹ تمرین‌کننده‌‌ای از شهرک دیگری راجع‌به پروژه‌های ما شنیده بود. او همۀ پس‌اندازش را داد و برای ما ماشینی خریداری کرد. یک تمرین‌کننده برای تعلیم رانندگی اقدام کرد و گواهینامه گرفت. حمل و نقل بهتر تا حد زیادی بهره‌وری ما را بهبود بخشید. در طی این دوره، ما هشت تمرین‌کننده در چهار تیم داشتیم که هر روز به مناطق روستایی می‌رفتیم. معمولاً هر روز می‌توانیم چند صد نفر را متقاعد کنیم تا ازحزب کمونیست خارج شوند.

در مواجهه با آزار و شکنجه: اعتماد به استاد و فا، حفظ افکار و اعمال درست

زمانی چهار تمرین‌کننده در منطقه‌مان بازداشت شدند. همه تمرین‌کنندگان افکار درست فرستادند و آن وضعیت را به اطلاع عموم رساندند و با ارسال درخواستی مکتوب به اداره پلیس خواستار آزادی آنها شدند. تمرین‌کنندگان بازداشت شده نیز از همکاری با پلیس امتناع کردند. یک هفته بعد، همۀ آنها آزاد شدند.

در ۲۰ ژوئن سال ۲۰۰۹، یک تمرین‌کننده مرد محلی بازداشت شد. روز دوم از اداره پلیس فرار کرد که باعث ترس و وحشت پلیس محلی شد. جستجوی وسیعی آغاز شد ولی موفق به یافتن این تمرین‌کننده نشدند و مأموران پلیس برادرش را که تمرین‌کننده نبود، گرفتند و با خودشان بردند. به خانواده‌اش امر کردند که او را در ازای تحویل برادرش آزاد می‌کنند.

ما به این موضوع توجه کافی نشان ندادیم، نه این رخداد را به اطلاع عموم رساندیم و نه اقدامی برای آزادی برادرش انجام دادیم. علاوه بر این، متوجه نبودیم که حجم بسیار زیادی از عناصر شیطانی جمع شده بودند و منطقه‌مان را تحت فشار قرار داده بودند. شش روز بعد، هنگامی که شش تن از ما با مردم روستایی صحبت کردیم که حدود ۷۵ کیلومتر از ما فاصله داشت، بازداشت شدیم.

در اداره پلیس، ساکت بودیم و هیچ چیز به پلیس نگفتیم. پیوسته افکار درست می‌فرستادیم و به مأموران پلیس حقیقت فالون گونگ را می‌گفتیم. مأموران پلیس نمی‌دانستند با ما چه باید بکنند. آنها از اعضای خانواده چهار تمرین‌کننده خواستند که پولی بابت ضمانت بپردازند تا آنها را آزاد کنند. اما من و تمرین‌کننده مسنِ دیگر را رها کردند. آن شب به سلامت به خانه رسیدیم. این رخداد برای برخی از تمرین‌کنندگان محلی فشاری را ایجاد کرد و مدت طولانی آنها جرئت نکردند به‌طور علنی به روشنگری حقیقت بپردازند.

در ماه سپتامبر، دولت محلی پیش از شروع یک رویداد دولتی، برای یافتن و بازداشت تمرین‌کنندگان سلسله اقدامات وسیعتری را آغاز کرد. من و یکی دیگر از تمرین‌کنندگان نمی‌خواستیم کارهای‌مان‌ را در پروژه روشنگری حقیقت متوقف کنیم. از این رو همچنان به مناطق روستایی می‌رفتیم. اما به فرستادن افکار درست توجه کافی نداشتیم. در یک روستا گزارش ما را دادند و بازداشت شدیم.

ما را به اداره پلیس بخش فرستادند. رئیس ما را شناخت. او عصبانی شد و به ما ناسزا گفت. او فریاد می‌کشید: «شماها سرسخت و مصمم هستید و هرگز تسلیم نمی‌شوید! شما جرئت می‌کنید این کار را زمانی انجام دهید که همۀ مأموران اجرای قانون به دنبال‌تان هستند!» او سرپرستش را صدا زد و ما را با مجازات شدید تهدید کرد. سعی کرد ما را به یک اردوگاه کار بفرستد. از آنجا که هردوی ما بالای۷۰ سال بودیم که بالاتر از محدودۀ سنی برای اردوگاه‌‌‌های کار است، در برگه‌های اداری سن ما را ۶۹ سال گزارش کرد. همچنین از اداره ۶۱۰ در منطقه‌مان خواست تا ضمن تحت فشار قرار دادن محل کار اولیه‌ام‌، به آنها بگویند پرداخت حقوق بازنشستگی‌ام را متوقف کنند.

قلبم تحت تأثیر قرار نگرفت. هم‌تمرین‌کننده دیگر نیز افکار درست راسخ داشت. ما پیوسته حقیقت فالون گونگ را به پلیس می‌گفتیم. به آنها گفتم: «فقط استادم می‌توانند برای زندگی‌ام نظم و ترتیب ایجاد کنند. آنچه شما می‌گویید به‌حساب نمی‌آید.» مأمور پلیس گفت: «آنچه ما می‌گوییم به‌حساب نمی‌آید؟ خوب، حالا خواهیم دید. آزاد شدن را فراموش کن. ما حزب به این بزرگی، نمی‌توانیم شما را اداره کنیم؟ باور نمی‌کنم. از محل کارت می‌خواهیم که مستمری‌ات را قطع کند. خواهم دید که چگونه بدون دستمزد بازنشستگی امرار معاش می‌کنی.» جواب دادم: «استادم از من مراقبت خواهند کرد. نظم و ترتیب‌های شما بیهوده است.»

من هیچ چیزی نداشتم، حتی ذره کوچکی وابستگی به ترس نداشتم. پس از آن، به یک بازداشتگاه منتقل شدیم که در آنجا در تمام طول روز افکار درست می‌فرستادیم و تمرینات را انجام می‌دادیم. با هر کسی که در آنجا بود، درباره فالون گونگ صحبت کردیم. هیچ کس باور نمی‌کرد که ما آزاد شویم، حداقل نه به این زودی‌ها. به خودم گفتم: «هیچ‌کس به جز استادم نمی‌تواند نظم و ترتیبی برایم ایجاد کند. هنوز هم افراد بسیاری در بیرون از اینجا منتظرم هستند تا آنها را نجات دهم. این جایی نیست که من باید در آن باشم. حتی اگر کاستی‌هایی داشته باشم، نیروهای کهن نباید مرا تحت آزار و شکنجه قرار دهند. در مسیری قدم برمی‌دارم که توسط استادم نظم و ترتیب داده شده و با کمک استاد خودم را اصلاح می‌کنم.»

پلیس دستور داد که دخترم مقداری پول برای ضمانتم پرداخت کند تا مرا آزاد کنند. دامادم گفت که پولی ندارند. پلیس تهدید کرد که مرا به یک مرکز شستشوی مغزی می‌فرستند. یک سال در آنجا محبوس خواهم بود. دامادم گفت: «هر طور که مایلید.» پلیس نمی‌دانست چه باید بکند، از این رو از پسرم خواستند که ۳۰۰۰ یوان پرداخت کند. پسرم گفت:‌ «راجع به پول با من صحبت نکنید. من بیکار هستم و نمی‌دانم وعده غذایی بعدی‌ام را چه زمانی می‌خورم. از من درخواست پول می‌کنید؟» مأمور پلیس گفت: «اگر پولی پرداخت نکنید مادرتان به زندان می‌رود.» پسرم گفت:‌ «او را به زندان نفرستید. مرا به جای او بفرستید. به‌خاطر مادرم این کار را خواهم کرد.» مأموران پلیس دیگر نمی‌دانستند باید چکار کنند. یکی از آنها با اداره ۶۱۰ محلی تماس گرفت:‌ «نمی‌توانیم پولی از آنها دریافت کنیم. آیا می‌خواهید شما هم امتحان کنید؟ ما نمی‌دانیم که چه‌کاری باید انجام دهیم.»

تحت حفاظت استاد و به‌واسطۀ مقاومت اعضای خانواده‌ام و هم‌تمرین‌کنندگان نجات یافتم. ما ۱۹ روز بعد آزاد شدیم. اما چند روز بعد، مأمور پلیس و سرپرستانِ محل کار اولیه‌ام برای صحبت با من به منزلم آمدند و سعی کردند تا مکالمه‌مان را ضبط کنند. می‌دانستم که آنها سعی داشتند با تهدید به قطع حقوق بازنشستگی‌ام، مرا به زور وادار کنند که از فالون گونگ دست بکشم. تحت تأثیر قرار نگرفتم. در عوض به آنها درباره زیبایی فالون گونگ گفتم و اینکه چگونه این تمرین سراسر جهان را دربرگرفته است. سرپرست سابقم گفت:‌ «آیا هنوز هم می‌خواهی تمرین کنی؟ همه سخنانت مستند خواهد شد. گفتم: «بله، تمرین خواهم کرد و اهمیتی نمی‌دهم که حرف‌هایم ثبت شوند.»

سپس آنها به منزل تمرین‌کننده‌ای رفتند که با من بازداشت شده بود. آن هم‌تمرین‌کننده اصلاً نترسید. او حقیقت را برای‌شان روشن کرد و حتی سعی کرد آنها را متقاعد کند تا از حزب کمونیست خارج شوند. چند مأمور حتی با آنچه درباره حزب گفت موافق بودند. پس از آن، تمام تهدیدات ناپدید شدند. دیگر هیچ کس حرفی در آن رابطه نزد. تا امروز دستمزد بازنشستگی‌مان را دریافت کرده‌ایم.

پس از حوادث بسیار، تمرین‌کنندگان محلی جلسۀ تبادل تجربه‌ای داشتند. همۀ ما به‌درون نگاه کردیم و وابستگی‌ها و کاستی‌های بسیاری را پیدا کردیم. همچنین تصمیم گرفتیم پروژه منطقه روستایی را ادامه دهیم و کسانی که نمی‌توانستند به حومه بروند برای ما افکار درست می‌فرستادند. به این ترتیب، بدن واحدی را در این پروژه شکل دادیم.

نجات مردم نیاز به افکار درست و خالص دارد

آگاه شدم هنگام صحبت رو در رو با مردم درباره فالون گونگ، شخص نباید هیچ‌گونه افکار ناخالصی داشته باشد. تنها افکار درست می‌تواند در لحظات کلیدی کمک کند. در اینجا چند نمونه را ذکر می‌کنم:

یک بار، با مردی صحبت می‌کردم. او تلفن همراهش را درآورد و سعی کرد گزارش مرا به پلیس محلی بدهد. به او لبخند زدم و گفتم: «تلفن همراهت خراب شده و نمی‌توانی تماس بگیری.» و تلفن همراهش از کار افتاد. به روشنگری حقیقت ادامه دادیم و در آن روستا به در هر خانه رفتیم.

بار دیگر، چهار نفر از ما به روستای مجاور رفتیم. پس از مراجعه به نیمی از خانه ها، بارش باران آغاز شد. یکی از تمرین‌کنندگان می‌خواست که کار را متوقف کنیم و به خانه بازگردیم. گفتم:‌ «هنگامی که به این شدت باران می‌بارد، همه در خانه خواهند ماند. این فرصت خوبی برای ما است تا با مردم صحبت کنیم.» تصمیم گرفتیم ادامه دهیم. برای صرفه جویی در وقت حتی سعی نکردیم دنبال چتر بگردیم. تمام چیزی که داشتیم افکار درست‌مان بود و باران را فراموش کردیم. پس از اینکه کارمان تمام شد، متوجه شدم که موها و لباسم حتی خیلی خیس نشده بود. برگه‌های مطالب‌مان نیز خیس نشده بود. می‌دانستم که استاد ما را از قطرات باران حفظ کرده بودند.

بار دیگر، کارمان را در یکی از دهکده‌ها به‌پایان رساندیم و تصمیم گرفتیم به روستای دیگری برویم که چند کیلومتر دورتر بود. فکر ‌کردم: «خیلی عالی خواهد شد اگر یک تاکسی بیاید» و همان وقت یک تاکسی با چند مسافر از راه رسید. راننده پرسید: «بانوان مسن، کجا می‌خواهید بروید؟» مقصدمان را به او گفتیم. او سپس از دو نفر مسافرش خواست تا پیاده شوند و ما را سوار کرد تا به آن روستا برساند. آن روز دمای هوا تقریباً ۳۸ درجه بود. پنج ساعت در آن روستای بزرگ بودیم و خیسِ عرق شدیم. پس از انجام کارها خسته شده بودیم و نمی‌توانستیم پای پیاده برگردیم. در آن وقت سر و کله یک تاکسی که به شهر بازمی‌گشت پیدا شد و ما را به خانه رساند. استاد همه چیز را برای ما نظم و ترتیب داده بودند.

پروژه بدون دغدغه و آرام به‌پیش می‌رفت. در یک سال، ما به چند صد روستا رفتیم و بیش از ۱۰ هزار نفر را متقاعد کردیم تا از حزب کمونیست خارج شوند. هم‌تمرین‌کنندگان بیشتر و بیشتری به این پروژه پیوستند. معمولاً صبح‌ها، در روستاها با مردم صحبت می‌کردیم و بعد از ظهر را صرف مطالعه فا می‌کردیم. در شب، تجارب و درک‌های‌مان را به اشتراک می‌گذاشتیم و برای بهبود آینده، کاستی‌های‌مان را جستجو می‌کردیم.

اما با گذشت زمان، کاستی‌های‌مان رشد می‌کرد. توجه کافی به تمرین‌کننده‌ای که ما را با خودرو به مناطق روستایی می‌برد نداشتیم. کسب و کارش زمان زیادی طول می‌کشید. در روز ما را جابجا می‌کرد و در شب مجبور بود به کسب و کارش برسد. او زمان کمی برای مطالعه فا و انجام تمرینات داشت. در نتیجه، وضعیت تزکیه‌اش رو به نزول بود و این منجر به بازداشت چند تن از ما شد که در راه بازگشت از یک روستا در زمستان ۲۰۱۱ اتفاق افتاد.

من پس از ۱۵روز از زندان آزاد شدم. چند تمرین‌کنندۀ دیگر نیز با ضمانت خانواده‌های‌شان آزاد شدند. اما تمرین‌کننده‌ای که رانندۀ خودرو بود به اردوگاه کار محکوم شد. من برای یافتن کاستی‌ام به درون نگاه کردم و گریه کردم. من فقط به برنامه‌های خودم و نجات مردم فکر می‌کردم، اما وضعیت تزکیۀ این هم‌تمرین‌کننده را نادیده گرفته بودم. در نظر نگرفتم که او به چه مقدار کار می‌تواند رسیدگی کند و به‌شیوه‌ای مناسب و به‌موقع به او یادآوری نمی‌کردم که برخی از افکار نادرستش را اصلاح کند.

آرزوی‌مان این است امکانی فراهم کنیم که همه از حقیقت آگاه شوند

بدون ماشین با مشکلی بزرگ مواجه بودیم. اما هنوز هم تعداد زیادی روستا وجود داشت که باید به آنها مراجعه می‌کردیم. پس از یک دوره بهبود و احیا، تصمیم گرفتیم با پای پیاده به آن روستا برویم. هر روز سعی می‌کردیم حتی یک ثانیه را هدر ندهیم. زمان با ارزش است، چون استاد مقدار زیادی تحمل می‌کنند تا ما بتوانیم زمان کافی برای نجات مردم داشته باشیم. من یک زندگی بسیار ساده دارم. هر روز، تمام کاری که انجام می‌دهم، مطالعۀ فا و روشنگری حقیقت است. زمانی که آب و هوا بد است در شهر با مردم صحبت می‌کنم و در آب و هوای مساعد به مناطق روستایی می‌روم. اگر چه ما متحمل رنج زیادی می‌شویم، هیچ چیز نمی‌تواند ما را از نجات مردم بازدارد.

تجارب تأثیرگذار بسیاری در مناطق روستایی داشته‌ایم. گاهی اوقات، روستاییان پس از صحبت کردن با ما، مسافت زیادی را همراه ما قدم می‌زنند و نمی‌خواهند ما را ترک کنند. برخی می‌گفتند:‌ «شما مردم خوبی هستید. ما واقعاً از گوش دادن به‌صحبت‌های شما لذت می‌بریم. لطفاً دوباره به منزلمان بیایید.» برخی ما را به شام دعوت می‌کردند. برخی می‌خواستند در ازای مطالب روشنگری حقیقت مبلغی را به ما پرداخت کنند. برخی به ما میوه می‌دادند. گاهی اوقات، پس از اینکه روستا را ترک می‌کردیم، مردم خودشان را به ما می‌رساندند و از ما مطالب یا یادبودهای دافای بیشتری را می‌خواستند. برخی از روستاییان حتی می‌خواستند در کار تحویل مطالب به ما کمک کنند.

این وضعیت بیش از ۱۰ سال ادامه داشته است. در برابر شرایط آب و هوایی بسیار بد و آزار و شکنجه شیطانی ایستادگی کرده‌ایم، هرگز تسلیم نشدیم. تا کنون، تقریباً به ۷۰۰ روستا در شهرمان رفته‌ایم و با صدها هزار نفر صحبت کرده‌ایم. آرزوی ما این است که امکانی را فراهم بیاوریم که هر کسی از حقیقت آگاه شود.

با نگاهی به عقب در سفر تزکیه‌ام، اغلب اشک‌هایم جاری می‌شود. تجارب بسیار زیاد، شاد و غمگین، تلخ و شیرین. قدردانی‌ام نسبت به استاد را نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم و افتخار و عظمت کمک به استاد در اصلاح فا را نمی توان در قالب کلمات توصیف کرد. هم‌تمرین‌کنندگان محلی ما خردمند و مجرب شده‌اند. فا را بهتر مطالعه می‌کنیم و با ثبات قدم بقیۀ سفر را با افکار درست به‌پایان می‌بریم. نمی‌گذاریم استاد نگران‌مان شوند.

سپاسگزارم استاد! سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان!