(Minghui.org)

ادامه

قسمت ۱:

«هنوز وقتی درباره آن فکر می‌کنم به‌خود می‌لرزم– در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا، در سلول مردان حبس بودم» (قسمت ۱)

قسمت ۲:

«هنوز وقتی درباره آن فکر می‌کنم به‌خود می‌لرزم– در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا، در سلول مردان حبس بودم» (قسمت ۲)

۷. پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری،پلیس محلی مرا در خانهام اذیت میکرد

پس از اینکه مسئولین اردوگاه کار اجباری شن‌شین متوجه شدند که درآستانه مرگ هستم، برای شانه‌ خالی‌کردن از مسئولیت‌هایشان، در شب ۱۰ اوت ۲۰۰۱، مرا آزاد کردند.

برادر کوچکترم، بی‌درنگ آموزش‌های صوتی استاد را برایم گذاشت و مادرم با یک کلینیک پزشکی تماس گرفت تا برای تزریق دارو و سرم به‌خانه بیایند. چند روزی گیج بودم و وقتی هشیاری‌ام را به‌دست آوردم، هنوز در خوردن غذا مشکل داشتم. هرچه را که می‌خوردم، بالا می‌آوردم و برای اینکه زنده بمانم، فقط می‌توانستم از مایعات استفاده کنم.

ظرف کمتر از یک هفته پس از آزادی‌ام، مأموران اداره پلیس شیائومینگ و کمیته محلی، برای کنترل و نظارت بر من به خانه‌ام آمدند. به مادرم هشدار دادند که باید هر حرکت مرا تحت‌نظر داشته باشند، زیرا در سراسر استان لیائونینگ به تمرین‌کننده‌ای معروف هستم که در باور‌هایم به‌ فالون گونگ ثابت‌قدم و استوارم.

مادرم مقابل آنها ایستاد و گفت: «ببینید دخترم چگونه به‌طرز وحشیانه‌ای آزار و شکنجه شده است و ما هیچ شانسی نداریم از مسئولین اردوگاه‌های کار اجباری‌ای که در آزار و شکنجه او دست داشته‌اند، شکایت کنیم. چطور هنوز می‌توانید به ‌اینجا بیایید و ما را اذیت کنید؟» من نیز برایشان توضیح دادم که چرا محکم و استوار ‌باور‌هایم را حفظ می‌کنم و تسلیم نمی‌شوم و آنها حرفی برای گفتن نداشتند.

پس از رفتن آنها، مادرم به‌ من گله کرد: «خوب، ما حالا به‌ دردسر بزرگی افتادیم. آزار و شکنجه فالون گونگ هیچ تفاوتی با انقلاب فرهنگی ندارد. یک‌بار که برچسبی بزرگی به تو زده شود، دیگر نمی‌توانی آن را ازبین ببری. تو حالا یکی از طرفداران سرسخت فالون گونگ به‌شمار می‌روی و من مطمئنم که ما با مشکلات بیشتری مواجه خواهیم شد. وقتی دولت درمقابل اعتراض دانشجویان در جنبش دموکراتیک ۱۴ ژوئن با آتش گلوله جواب آنها را ‌داد، من در زیرگذر نزدیک میدان تیان‌آن‌من بودم و صدای شلیک گلوله‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. حکومت درخصوص آزار و شکنجه شهروندان خود، بسیار بی‌رحم است. واقعاً نگرانم که چه آینده‌ای درانتظار ماست.»

یی لیپینگ و پسرش قبل از شروع آزار و شکنجه

دو روز بعد، ژانگ فوکای، لیو فوتانگ و مأموران دیگری از اداره امنیت داخلی دیائوبینگ‌شان، دوباره نزد ما آمدند. پسرم به‌قدری ترسیده بود که نمی‌دانست کجا پنهان شود. تمام همسایه‌ها درباره آن با یکدیگر صحبت می‌کردند و می‌خواستند بدانند که چه خبر است.

هنوز نمی‌توانستم از تخت‌خوابم بیرون بیایم، بنابراین آنها به ‌مادرم گفتند: «اکنون هدف اصلی ما در استان لیائونینگ یی لیپینگ است، زیرا از مریدان سرسخت فالون گونگ است.»

مادرم پاسخ داد: «دخترم حتی قبل از اینکه هر پنج تمرین فالون گونگ را یاد بگیرد، بازداشت شد. چگونه پس از ۲۰ ماه حبس، مدافع سرسخت فالون گونگ شده است؟ به‌دلیل شرایط بحرانی و حال وخیمش که هنوز نیز ادامه دارد، مجبور شدند او را به خانه بفرستند. نمی‌بینید که هنوز نمی‌تواند از تخت بیرون بیاید؟»

آنها وقتی متوجه شدند که واقعاً در شرایط بسیار بدی قرار دارم، آنجا را ترک کردند.

در روز‌های بعد مأمورانی از اداره پلیس شیائومینگ و کمیته مستقر در خیابان محل، مکرراً برای آزار و اذیت به خانه‌ام می‌آمدند. می‌خواستند مطمئن شوند که اگر حالم به‌ اندازه کافی خوب است، دوباره مرا بازداشت کنند.

برای اینکه در آینده دوباره بازداشت نشوم و فشار روی خانواده‌ام را کمتر کنم، تصمیم گرفتم خانه را ترک کرده و در محلی دیگر زندگی کنم.

مادرم اشک می‌ریخت و می‌گفت: «تو می‌توانی از محلی به‌ محل دیگر نقل‌مکان کنی، اما پسرت را چه می‌کنی؟ حتی بهترین پرستار بچه هم نمی‌تواند جای مادرش را بگیرد.» وقتی به ‌پسرم که به‌نظر خواب می‌آمد، نگاه کردم، قلبم شکست.

زمانی که در اردوگاه کار اجباری زندانی بودم، وانگ جی؛ یکی از مریدان دافای شهر شن‌یانگ، شماره تماسش را به ‌من داده بود. تصمیم گرفتم که نزد او بروم.

در اوایل سپتامبر وارد شن‌یانگ شدم و خوشحال بودم ازاینکه وانگ جی را در خانه‌اش زنده و با روحیه‌ای خوب پیدا کردم. بااین‌حال، او با وزنی کمتر از ۴۰ کیلوگرم لاغر و نحیف شده بود. گفت که حدس بزنم چه کسی نزد او است. بی‌درنگ گفتم: «زو گوی‌رونگ»؛ تمرین‌کننده دیگری که یک‌بار با من در بازداشت بود. مطلع شدم که مأموران پس از آزادی ژو گوی‌رونگ، هرروز به ‌منزلش می‌رفتند و باعث آزار او می‌شدند؛ بنابراین او نیز به وانگ جی پناه آورده بود.

وانگ جی خانه‌ای خالی را برای اقامت موقت هر سه نفرمان پیدا کرد که متعلق به‌ یکی از بستگانش بود. چند روز اول، مجبور بودم در رختخواب بمانم و به‌ آنها که کتاب‌های دافا را می‌خواندند گوش کنم، زیرا به‌قدری ضعیف بودم که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. هنگامی که احساس کردم کمی بهتر شدم، موفق شدم بنشینم و برای مطالعه فا به‌ آنها ملحق شوم.

فقط وقتی که در شن‌یانگ اقامت کردم، متوجه شدم که دنیای بیرونِ اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌ها، تفاوت زیادی با داخل زندان‌ها و مراکز بازداشت ندارد. شایعات و تهمت‌ها درباره فالون گونگ در همه جا پخش شده بود و افراد غیرتمرین‌کننده از بردن نام فالون گونگ وحشت می‌کردند. دیدن تعداد بسیار زیادی از مریدان دافا که خانواده‌های آنها براثر آزار و شکنجه از هم پاشیده شده بودند، مرا اندوهگین می‌کرد.

من و ژو گوی‌رونگ تصمیم گرفتیم که با هم اتفاقاتی را که برایمان رخ داده بود، ثبت کنیم و مرتکبین این اعمال را به‌دست عدالت بسپاریم. بعداً تمرین‌کننده دیگری از شن‌یانگ، به نام ژائو سو‌هوان، به ما ملحق شد؛ بنابراین هرسه نفر ما نامه‌های شکایت و دادخواهی خود را نوشتیم و تصمیم گرفتیم برای عدالتخواهی به پکن برویم.

۸. بهخاطر دادخواهی در پکن، دوباره ما را بازداشت کردند و به اردوگاه کار اجباری شنشین فرستادند

پس از آنکه من، زو گوی‌رونگ، ژائو سوهوان در اواخر سپتامبر به پکن رسیدیم، پلیس پکن مثل سایه در تعقیب ما بود و ما را در هتل بازداشت کرد. آنها تمامی وسایل ما را گشتند و هرکدام از ما را جداگانه تحت بازجویی قرار دادند.

هنگامی که نامه دادخواهی مرا با اسم و آدرسم که در نامه نوشته بودم، پیدا کردند سعی کردند از طریق اینترنت اطلاعات بیشتری درباره من به‌دست آورند. فکر کردم، ازآنجاکه قبلاً در حبس بودم، احتیاجی نبود هدف‌مان را از سفر به پکن پنهان کنم. بنابراین به ‌آنها گفتم که چگونه پلیس لیائونینگ ما را آزار و شکنجه کرده است و از آنها خواستم برای تحویل شکایات‌مان به‌ نهاد مسئول، ما را راهنمایی کنند.

آنها پیشنهاد کردند برای اینکه مراحل قانونی را طی کنیم، بهتر است شکایات خود را در استان لیائونینگ تحویل مسئولین بدهیم. گفتم شک دارم که قربانیان بتوانند شکایات را به خود مجرمان تسلیم کنند. آنها پاسخی نداشتند.

ادارات ارتباطی مربوطه در پکن، هرسه نفر‌مان را به مناطق خودمان برگرداندند.

مرا به بازداشتگاه دیائوبینگ‌شان منتقل کردند.

هنگامی که پلیس محلی از من بازجویی می‌کرد، به‌طور واضح توضیح دادم که برای دادخواهی علیه آنها به ‌پکن رفته بودم و از آنها پرسیدم که چرا از این کار می‌ترسند. پاسخ دادند: «چه رویاهایی داری. فکر کردی می‌توانی در چین ما را تحت تعقیب قانونی قرار دهی؟ برو از ما به سازمان ملل شکایت کن.» به آنها تذکر دادم که درحال نقض قانون هستند و اطمینان دادم که به‌طور حتم روزی در دادگاه بین‌المللی از آنها شکایت خواهم کرد.

به‌خاطر ندارم که چند روز در مرکز بازداشت به‌سر بردم تا اینکه فانگ جیانیی و مأمور دیگری از اداره امنیت داخلی دیائوبینگ‌شان و دو مأمور از اداره پلیس شیائومینگ مرا با ماشین به اردوگاه کار اجباری شن‌شین منتقل کردند.

وقتی به اردوگاه رسیدیم، فانگ جیانیی و همکارش داخل رفتند تا درباره بازداشتم در اردوگاه کار اجباری مذاکره کنند. صحبت‌های آنها مدتی طولانی به‌ درازا کشید، اما اردوگاه کار اجباری از پذیرفتن من خودداری می‌کرد. فانگ جیانیی سرانجام با پرداخت رشوه‌ای به‌مبلغ ۸۳۰۰ یوان رضایت آنها را جلب کرد تا مرا تحویل بگیرند. او این مبلغ را از من گرفته بود.

آنها به‌زور مرا به ‌اتاقی انفرادی بردند و فانگ جیانیی در آنجا نسخه اصلی رسید مربوط به ۸۳۰۰ یوان «جریمه» را به ‌من تحویل داد.

ظرف کمتر از ۲۰ دقیقه، همکار فانگ جیانیی نزد من آمد و کپی رسید اصلی را به ‌من داد. وقتی درخواست کرد که نسخه اصلی را به ‌او برگردانم، از تحویل آن خودداری کردم. بنابراین شروع به ‌بازرسی بدنی من کرد، دست‌هایش را به همه جای بدنم کشید. به‌سختی تقلا می‌کردم، اما سرانجام پس از شل و پاره‌کردن بند‌های‌ سینه‌بندم نسخه اصلی را پیدا کرد. فریاد کشیدم: «تو ابداً یک مأمور پلیس نیستی. تو یک کلاهبرداری!» مأمور پلیس وانگ، از اداره پلیس شیائومینگ نگاهی ازروی ‌همدردی به ‌من کرد، اما کاری از دستش برنمی‌آمد.

وقتی کپی رسید را گرفتم، متوجه شدم که آنها سال آنرا از ۲۰۰۱ به ۲۰۰۰ تغییر داده بودند.

نسخه تغییر داده شدۀ رسید اصلی که نشان می‌دهد که فانگ جیان‌یی مبلغ ۸۳۰۰ یوان به اردوگاه کار اجباری شن‌شین پرداخت کرد؛ او این مبلغ را از یین لی‌پینگ گرفته بود.

این‌ بار در دوره حبس خود، قبل از اینکه به‌ بیمارستان اردوگاه کار اجباری منتقل شوم، به‌مدت یک هفته در زندانی انفرادی بدون آب و غذا به‌سر بردم.

پس از سه روز بستری بودن در بیمارستان، به‌قدری ضعیف شده بودم که مسئول اردوگاه تصمیم گرفت مرا آزاد کند. اداره پلیس محلی مرا تحویل گرفت و به ‌مادرم اطلاع دادند تا برای بردنم به ‌آنجا مراجعه کند.

مادرم به‌ اداره پلیس آمد، اما از بردنم به ‌خانه خودداری کرد. او گفت: «هرکسی که دخترم را از اردوگاه کار اجباری تحویل گرفته، باید از او نگهداری کند. او به‌طرز بسیار وحشتناکی شکنجه شده است و شما از خانمی سالخورده مثل من، می‌خواهید که از او مراقبت کنم؟ من پولی برای درمان جراحاتش ندارم و هنوز از پسرش مراقبت می‌کنم. بگذارید واضح و صریح بگویم: اگر دخترم در زندان شما بمیرد، از شما شکایت خواهم کرد.»

پس از آنکه مادرم آنجا را ترک کرد، پلیس بی‌درنگ با ماشین مرا به ‌خانه رساند و قبل از اینکه مادرم به‌ خانه بازگردد، مرا روی پله‌های در ورودی خانه رها کرد و رفت.

مصمم بودم درباره جنایات انجام‌شده درخصوص تمرین‌کنندگان دافا، شهادت دهم. این‌ بار اداره پلیس محلی دیگر جرئت نکرد غالب اوقات مزاحم من شود، چون اکنون به‌خوبی می‌دانستند که اردوگاه کار اجباری به‌‌سختی می‌پذیرد که مرا در آنجا حبس کند.

۹. اندیشیدن بهتمام تمرینکنندگانی که هنوز در بازداشتند و رنج میبرند

از سال ۱۹۹۹، سال نوی چینی ۲۰۰۲، اولین تعطیلاتی بود که با خانواده‌ام گذراندم. یک تمرین‌کننده‌ که به‌خاطر اجتناب از بازداشت ‌شدن، بی‌خانمان شده بود، در جشن سال نو به‌ ما ملحق شد. مادرم بسیار خوشحال بود و هشت نوع غذای خوشمزه و همچنین دو نوع پودینگ درست کرده بود.

اما من و آن تمرین‌کننده، هر دو، وقتی‌که چوب‌های غذاخوری را برای خوردن پودینگ بالا می‌آوردیم، فوق‌العاده غمگین بودیم. سرمان را پایین می‌آوردیم تا اشک‌های‌مان را پنهان کنیم. مادرم غرولند کرد: «چرا در چنین لحظه شادی گریه می‌کنید؟ سال‌های زیادی بود که نمی‌توانستید سال نو را با ما بگذرانید. حالا که در خانه هستید، هنوز گریه می‌کنید.»

دیگر نتوانستم اشک‌هایم را نگه دارم، بغضم ترکید و به‌شدت گریستم. گفتم: «مادر، آیا میدانی مادران چه تعدادی از تمرین‌کنندگان همین حالا منتظرند که دختران‌شان برای تعطیلات جشن سال نو به ‌خانه برگردند؟ و چه تعداد از دختران منتظرند که مادران‌شان به خانه بازگردند؟ تمرین‌کنندگان بسیاری در هر لحظه شکنجه می‌شوند. حتی کسانی که توانستند از بازداشت بگریزند، برای فرار از دست مأموران، مجبورند مانند آوارگان از مکانی به‌ مکان دیگر بروند تا دیگر بازداشت نشوند. یکی از این‌ تمرین‌کنند‌گان را می‌شناسم؛ او خانه‌ای در شهرمان اجاره کرده‌ و خانواده‌اش مجبورند روی کف سیمانی آن بخوابند. بچه‌هایش حتی جرئت ندارند به‌خاطر ترس از بازداشت شدن، بیرون بروند و بازی کنند.»

مادرم به‌خوبی به همه‌ چیز درباره شدت آزار و شکنجه آگاه بود، بنابراین او نیز غمگین شد. من و مادرم دوباره پودینگ‌های بیشتری پختیم، سپس من و تمرین‌کننده مهمان پودینگ‌ها را برای تمرین‌کنندگانی در خارج از شهر بردیم که می‌دانستیم به‌دنبال پناهگاهی در شهرمان هستند.

۱۰. بازداشتها و مرگهای گروهی، بهدلیل آزار و شکنجه تمرینکنندگان در تیلینگ

مدت کوتاهی پس از سال نوی چینی ۲۰۰۲، ژو گوی‌رونگ برای اقامت به‌ خانه ما آمد. همه از دیدن او خوشحال شدیم. به‌ من گفت که می‌خواهد دوباره نامه دادخواستی بنویسد، چون اولین نامه‌اش توقیف شده بود. برای اطمینان از ایمنی او، مادرم او را دراتاقی خالی در حیات پشتی جای داد و درش را قفل کرد و روزی دو وعده غذای گرم به ‌او می‌داد.

در آن اتاق سرد و خالی، ژو گوی‌رونگ آخرین مقاله‌اش را با این عنوان نوشت: «در طول مدتی که در اردوگاه‌های کار اجباری ماسانجیا، ژانگ‌شی، شن‌شین و دا‌بی بازداشت بودم هرگز در باور خود متزلزل نشدم.» هرگز تصور نمی‌کردم که اقامت کوتاه او با ما، آخرین دیدارمان ‌باشد.

هنگامی که در ۲۳ آوریل ۲۰۰۲، مطلع شدم که ژو گوی‌رونگ مرده است، نمی‌توانستم باور کنم، اما منابع متعددی این فاجعه را تأیید کردند. چنان به‌هم‌‌ریخته بودم که قابل بیان نیست. مادرم نیز به‌شدت افسرده و غمگین شده بود و مرتباً می‌گفت: «چه خانم جوان فوق‌العاده‌ای بود! بسیار مبادی آداب و باملاحظه بود. مدتی که با ما زندگی می‌کرد، همیشه در کار‌های خانه کمک می‌کرد. او یک فرزند دارد، درست است؟ چقدر غم‌انگیز است!»

وانگ جی؛ تمرین‌کننده‌ای از شن‌یانگ، پس از شنیدن خبر مرگ ژو گوی‌رونگ به‌ ملاقاتم آمد. چهره خانم ژو در نظرم مجسم شد. او خانمی کوچک اندام بود، اما اراده‌ای سرسخت و نفوذناپذیر داشت. او از نام واقعی‌‌اش برای افشای حقایق آزار و شکنجه استفاده می‌کرد و مقالاتش بدکاران را به‌‌وحشت می‌انداخت. مقالاتش که جنایات صورت گرفته در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا و سایر بازداشتگاه‌ها را افشا می‌کرد، باعث شدند فشار بر سایر تمرین‌کنندگان کاهش یابد.

من و وانگ جی عزم خود را جزم کردیم تا جنایات هر تعداد اردوگاه‌ کار اجباری را که امکان دارد برای دنیا گزارش کنیم و مصمم بودم که روزی علیه بدکاران به دادگاه بین‌المللی، شکایت کنم.

از طریق مصاحبه با قربانیان و ضبط شرح‌‌حال شخصی آنها، مدارک و شواهدی از پلیس لیائونینگ جمع‌آوری کردیم که تمرین‌کنندگان محلی دافا را آزار و شکنجه کرده بودند.

در ۸ اکتبر ۲۰۰۲، مشغول تدوین حقایق بودم که مأموران بخش تی‌لینگ با شاه‌کلیدی در را باز کردند. تمرین‌کنندگان دافا؛ وانگ هونگ‌شو و ژانگ بو، در اتاق دیگری بودند و متوجه ورود غیرمنتظره آنها نشدند. پلیس قبل از اینکه هرسه نفرمان را به اداره پلیس ین‌بی ببرد، همه جا را زیرورو کرد.

ژانگ فوکای چنان لگد محکمی به‌ وانگ هونگ‌شو زد که دچار شکستگی در ناحیه پشت شد. پلیس برای اینکه از زیر مسئولیتش شانه خالی کند او را آزاد کرد. ژانگ فو‌کای و لیو فو‌تانگ، من و وانگ هونگ‌شو را برای خوراندن اجباری، به مرکز بازداشت دیائوبینگ‌شان بازگرداندند.

آن موقع وانگ لی‌جون، رئیس اداره پلیس شهر تی‌لینگ بود. او برای ترفیع مقام، از برنامه‌های حزب برای آزار و شکنجه فالون گونگ فعالانه پیروی می‌کرد. او به‌ جانیان و افراد شرور دستور می‌داد، تمرین‌کنندگان را با استفاده از هر وسیله ممکن شکنجه کنند تا از آنها "اعتراف" بگیرند و مدارکی جعلی علیه آنها درست کنند. او تهدید می‌کرد که تمرین‌کنندگان را به حبس ابد محکوم می‌کند.

اغلب ما را با باتوم‌های لاستیکی کتک می‌زدند و صدا‌ی شلاق‌ و جیغ‌های حاکی از درد وحشتناک در نیمه‌های هر شب به گوش می‌رسید.

علاوه‌برآن، نگهبانان اغلب تمرین‌کنندگان را با روشی موسوم به «آویزان‌شدن بزرگ» شکنجه می‌کردند که برای انجام آن، دست‌های قربانی را با دست‌بند به‌ چارچوبی فولادی در بالا می‌بستند، به‌طوری که پا‌هایش در هوا آویزان بودند.

نمایش شکنجه: آویزان‌شدن بزرگ

آنها یک‌ بار خانم وانگ‌ جی و دو تمرین‌کننده دیگر را به‌‌مدت دو روز تمام آویزان کردند و در آن حالت آنها را با باتوم‌های لاستیکی کتک می‌زدند. در این شیوه از شکنجه تمام وزن بدن روی بازو‌ها سنگینی می‌کند که باعث درد طاقت‌فرسایی می‌شود. شست‌های خانم وانگ به‌مدت شش ماه بی‌حس شده بودند و ناخن‌های انگشتان پا‌یش افتاده بودند. او نمی‌توانست بازوی راستش را به‌مدت هشت سال بالا ببرد.

۱۱. دو بار دیگر در اردوگاه کار اجباری ماسانجیا حبس شدم

در ۵ مارس ۲۰۰۳، دادگاه منطقه ین‌ژو در شهر تی‌لینگ خانم وانگ جی، کای شائوجی و ژانگ بو را هر کدام به‌ هفت سال و لی ویجی را به‌هشت سال زندان محکوم کرد. وانگ جی به زندان زنان استان لیائونینگ فرستاده شد و دقیقاً، یک ‌سال پس از اتمام هفت سال محکومیت خود، درگذشت.

من به سه سال زندان در اردوگاه کار اجباری محکوم شدم و دوباره مرا به اردوگاه کار اجباری ماسانجیا فرستادند.

اردوگاه کار اجباری پس از هفت ماه مرا مرخص کرد چون براثر شکنجه‌های مداوم، از کمر به ‌پایین فلج شده بودم. وقتی که در ماه ژوئن ۲۰۰۳، مرا به‌ خانه منتقل کردند، مادرم به‌ من هشدار داد: «اگر این‌بار بتوانی زنده بمانی، فقط باید در خانه بمانی. جنگیدن با حکومت فایده‌ای ندارد.»

درواقع، نمی‌توانستم جایی بروم، زیرا پا‌هایم حرکت نمی‌کردند.

دوستان پسرم همگی دوست داشتند در خانه من بازی کنند، زیرا خانواده ما با آنها بسیار خوب رفتار می‌کردند. به‌تدریج اطلاعات بیشتری از پیشینه آنها به‌دست آوردم. پدر یکی از پسر‌ها، ۲۰ سال در زندان کار می‌کرد و مادرش ناپدید شده بود. پدر پسرخاله‌اش به نام فانگ جیانی، در اداره امنیت داخلی دیائو‌بینگ‌شان کار می‌کرد. مادر پسری دیگر، او و پدرش را ترک کرده بود. مادر سومین پسر تمام روز را مایونگ بازی می‌کرد.

من برای آنها مادر و دوست خوبی شدم. اغلب داستان‌هایی درباره تزکیه برای آنها تعریف می‌کردم و از آنها می‌خواستم که به‌خاطر بسپارند: «فالون دافا خوب است.» ازآنجاکه ‌توانستم دوباره حرکت کنم، آنها را حمام نیز می‌کردم تا مطمئن شوم که تمیز و سالم هستند.

در ماه ژوئیه، یکی از تمرین‌کنندگان پسری به ‌نام هوانگ چون‌لین را به ‌خانه آورد تا موقتاً با ما زندگی کند. مادر پسر به ‌نام جین هونگ‌یو، تمرین‌کننده دافا بود که در بازداشت به‌سر می‌برد.

هوانگ چون‌لین درباره بازداشت چند مدت قبل خود با من صحبت کرد. یو دیهای، سون لی‌ژونگ و یانگ دونگ‌شنگ در اداره پلیس تی‌لینگ تمام شب او را بیدار نگه‌ داشتند تا نام تمرین‌کنندگان دافایی را که می‌شناخت، بگوید. آنها همچنین می‌خواستند بدانند مادرش کجا است. او خوشحال بود از اینکه تمرین‌کننده گائو جی (اکنون فلج است) بازداشت نشد. او گفت در طول بازجویی هیچ‌ چیزی به ‌آنها نگفته است و وقتی ‌او را تهدید می‌کردند، سر و صدا راه می‌انداخت و کمک می‌خواست. آنها تمام روز او را دور شهر چرخاندند تا محل سکونت تمرین‌کنندگان را نشان دهد.

در۱۹ ژوئیه ۲۰۰۳، حدود ساعت ۹ شب، تازه پسرم و هوانگ چون‌لین را خوابانده بودم که به‌زور وارد منزل شدند. ژانگ فوکای و لیو فوتانگ از اداره امنیت داخلی دیائوبینگ‌شان همراه گروهی از مأموران به‌ داخل خانه هجوم آوردند.

یکی از مأموران بازوی چپ مرا به ‌طرف پشتم پیچاند و مو‌هایم را گرفت و سرم را به ‌زمین کوبید. وقتی مادرم به‌ بیرون دوید تا کمک بخواهد، مأموری جوان و قدبلند مشتی به ‌او زد که استخوان ترقوه راستش بلافاصله متورم و برجسته شد.

برخی از همسایگان آمدند تا ببینند چه خبر شده است. مادری که علاقه بسیاری به‌ بازی مایونگ داشت ملتمسانه به مأمور گفت که دست از کتک‌زدن من بردارد. او مرا رها کرد، اما برگشت که او را کتک بزند و او را متهم ‌کرد که به پلیس حمله کرده است. او جواب داد: «چه کسی می‌گوید شما مأمور پلیس هستید؟ من از خودم درمقابل سارقان مسلح حفاظت می‌کنم.»

همان زمان، تمرین‌کننده‌ای که هوانگ چون‌لین را نزد ما آورده بود، وارد منزل شد تا وسایل مورد نیاز هوان را تحویل ما بدهد. پلیس وقتی دید که من به زمین افتاده‌ام و مادرم نیز مجروح شده است، به‌جای ما، این تمرین‌کننده را بازداشت کرد و برد.

مادرم با برادر کوچکترم تماس گرفت. او حدس می‌زد تمام این هیاهوها به‌علت نزدیک شدن ۲۰ ژوئیه است (۲۰ ژوئیه مصادف با آغاز رسمی آزار و شکنجه است). مادرم از او خواست تا ماشینی تهیه کند و ما را به مکان امنی ببرد.

غارت منزل در ژوئیه ۲۰۰۳

من، مادرم، پسرم و هوانگ چون‌لین آن شب از خانه‌مان فرار کردیم. دو کودک هنگام سفر هنوز وحشت‌زده بودند.

پلیس پس از انتقال آن تمرین‌کننده به ‌مرکز بازداشت، به‌ خانه‌ام بازگشت تا مرا نیز با خود ببرد. ازآنجاکه خانه را ترک کرده بودم، به بستگانم مراجعه کردند تا آنها را اذیت کنند. برای اینکه بستگانم را گرفتار و درگیر این ماجرا نکم، با مادرم توافق کردیم که من به‌خانه برگردم و او از پسرم و هوانگ چون‌لین در آن مکان امن مراقبت کند.

به‌محض رسیدن به‌تی‌لینگ، بی‌درنگ شروع به جمع‌آوری شماره تلفن تمام مأمورانی کردم که در بازداشت من و آن تمرین‌کننده دیگر دخالت داشتند. سپس با هرکدام از آنها تماس گرفتم و به خانواده آنها درباره آزار و شکنجه وحشیانه تمرین‌کنندگان گفتم. به آنها هشدار دادم که عزیزان‌شان را متقاعد کنند تا دست از انجام اعمال شیطانی بردارند؛ درغیراین‌صورت با عواقب سنگینی روبه‌رو می‌شوند.

ژانگ فوکای و لیو فوتانگ در ۱۴ اکتبر ۲۰۰۴، مرا برای سومین بار به اردوگاه کار اجباری ماسانجیا بردند. درست سه ماه مانده به پایان محکومیت سه‌ساله‌ام، درحالی‌که در آستانه ‌مرگ بودم، مرا آزاد کردند.

وقتی به ‌خانه منتقل شدم، فشارخونم به‌حدی پایین بود که دیگر قابل تشخیص نبود. برای نجات من، مادرم که تمرین‌کننده نبود، چهار سخنرانی از جوآن فالون را به‌ترتیب برایم خواند. به‌طور معجزه‌‌آسایی زنده ماندم.

هم‌تمرین‌کننده‌ای به نام چین چینگ‌فانگ از شهر فوشان، هنگامی که با هم در بازداشت بودیم، شماره تماس پسرش را به‌ من داده بود. می‌گفت اگر شانس این را داشتم که زودتر از او آزاد شوم، درباره آزار و شکنجه‌هایی که متحمل می‌شود به پسرش بگویم. او می‌خواست مطمئن شود که پسرش قربانی دروغ‌های ساختگی ماسانجیا نشود. به‌هرحال، وقتی به ‌خانه برگشتم، متوجه شدم که یک عدد از شماره تلفن کم است. از اینکه نمی‌توانستم به ‌قولم وفا کنم و با ‌پسرش تماس بگیرم، قلبم جریحه‌دار شده بود.

دو بار آخری که در ماسانجیا زندانی بودم، متوجه شدم تغییرات بزرگی در امکانات و تعداد پرسنل آنجا ایجاد شده است. ساختمان جدید به‌ دکوراسیون امروزی، اتاق‌های کنفرانس، وسایل جدید دیده‌بانی و تعداد کافی نگهبانان زن و مرد برای مراقبت از تمرین‌کنندگان زندانی، مجهز بود.

اما این ساختمان مدرن، درحقیقت جهنمی روی زمین بود. هرروز، تمرین‌کنندگان را تحت فشار و حملات خرد‌کننده‌ای قرار می‌دادند تا از باورشان به ‌فالون گونگ دست بکشند. هرکسی که نمی‌پذیرفت، تحت شکنجه‌های بسیاری قرار می‌گرفت. گوشی‌ها را به‌اجبار درگوشمان می‌گذاشتند تا مجبور شویم به سخنان افتراآمیز آنها گوش کنیم. صدای  بلندگو در اتاق زندان آنقدر بلند بود که اثرات بدی بر ما داشت. حتی پس از آزادی‌ام، هرزمان که صداهای بلند می‌شنیدم، وحشت‌زده می‌شدم.

وانگ لینگ از شهر تی‌لینگ، تمام دندان‌هایش، براثر شکنجه افتاد. کوی ژن‌هوان و لی چون‌لان به ‌بیمارانی روانی تبدیل شدند.

توضیحات پایانی

آنچه را که نوشته‌ام فقط بخشی از جزئیات حقایقی است درباره اینکه چگونه تحت آزار و شکنجه قرار گرفتم. زیرا شکنجه‌های وحشیانه بعضی از خاطراتم را پاک کرده است، دیگر نمی‌توانم برخی از جزئیات را به‌خاطر بیاورم.

تصدیق می‌کنم که در رابطه با زمان دقیق و جزئیات هر حادثه ممکن است اشتباهاتی جزئی وجود داشته باشد، اما واقعیت‌های اصلی، درست و حقیقی هستند.

به آنهایی که حرف‌های مرا باور نمی‌کنند، باید بگویم: «شما را درک می‌کنم، چون هیچ‌کس باور نمی‌کند که دولتی چنین اعمال هولناکی را با یک زن انجام دهد. باید آن را تجربه کنید تا باور کنید. حتی ژانگ هوا، کسی که مقاله‌اش رنج‌های او را در ماسانجیا افشا کرد، قبل از آنکه در آنجا شکنجه شود، احتمالاً وحشیگری نگهبانان ماسانجیا را باور نمی‌کرد.»

برخی از افراد درباره وضعیت کنونی من کنجکاوند، می‌خواهم بگویم که من امروز زنده‌ام و از معجزه دافا سپاسگزارم. من این رنج‌های طاقت‌فرسا را با همه به‌اشتراک می‌گذارم تا مردم بیشتری بتوانند به وحشیگری و بی‌رحمی رژیم کمونیست چین پی ببرند.

متشکرم

(پایان)