(Minghui.org) استاد بیان کردند:

"زمانی که حقیقتاً قادر باشید فکر زندگی و مرگ را رها کنید، حقیقتاً می‌توانید آنجا بروید. این تفاوتِ بین انسان و خدا است. اگر بتوانید زندگی و مرگ را رها کنید، یک خدا هستید؛ اگر نتوانید زندگی و مرگ را رها کنید، یک انسانید—تفاوت در این است." ("آموزش فا در شهر نیویورک" از سخنرانی‌ها در ایالات متحده امریکا)

"اگر نتوانید وابستگی یا نگرانی در مورد بیماری را کنار بگذارید، نمی‌توانیم هیچ کاری انجام دهیم و نمی‌توانیم کمک‌تان کنیم." (جوآن فالون)

به‌عنوان تمرین‌کنندگان فالون دافا در مسیر الوهیت، در مرحله‌ای از تزکیه‌مان با آزمون مرگ و زندگی مواجه می‌شویم.

مشاهده کرده‌ام که بعد از شروع آزار و شکنجه، تمرین‌کنندگان دافایی که توانستند وابستگی به زندگی و مرگ را رها کنند و قدم پیش بگذارند تا به فا اعتبار ببخشند، کارمای بیماری جدی کمتری را تجربه کردند. هنگامی که عبارت "کارمای بیماری جدی" را بیان می‌کنم، به بیماری‌های خطرناک و مهلک اشاره می‌کنم.

البته آنچه که می‌گویم، مطلق نیست. کارمای بیماری می‌تواند با بدهی‌های کارمایی شخص، وضعیت تزکیه، مداخله نیروهای کهن و عوامل آزار و شکنجه نیز مرتبط باشد؛ همه آنها نقشی را ایفا می‌کنند.

موارد زیر تجربه من در رها کردن وابستگی به زندگی و مرگ است. امیدوارم که این تجربه به هم‌تمرین‌کنندگانی که درحال تجربه کارمای بیماری هستند، تاحدی کمک کند و به آن‌ها دلگرمی دهد.  

در زمستان سال ۲۰۰۰، به‌منظور اعتراض به آزار و شکنجه فالون گونگ، به میدان تیان‌آن‌من در پکن رفتم. در آنجا بازداشت و در بازداشتگاه چائویانگ زندانی شدم. بعضی از هم‌تمرین‌کنندگان تصمیم گرفتند در اعتراض به این آزار و شکنجه، دست به اعتصاب غذا بزنند.

به آنها پیوستم اگرچه حتی شین‌شینگم به‌اندازه کافی بالا نبود. در آن زمان دوره عادت ماهانه‌ام را می‌گذراندم که معمولاً باعث می‌شد احساس تشنگی داشته باشم.

این تصور باعث شد تشنگی شدیدی را تجربه کنم. لب‌هایم ترک خورد و حتی زبانم خشک شد. روز بعد با دیدن میوه‌ها و نوشیدنی‌ها، دچار هذیان و توهم ‌شدم.

در سومین روز، نگهبانان در ساعت ۳ بامداد ما را بیدار کرده و به صف کردند. من از هوش رفتم و به زمین افتادم. زمانی‌که هوشیاری‌ام را دوباره به‌دست آوردم، خود را در راهرو دیدم. هم‌تمرین‌‌کننده‌ای تکه نانی به من داد و گفت بعداً وقتی با ماشین پلیس ما را منتقل می‌کنند، آن را بخورم.

به‌محض اینکه در ماشین پلیس نشستم و نان را در دهانم گذاشتم، مأموری ضربه سختی به پیشانی‌ام زد. احساس گیجی کردم و نان از دهانم بیرون افتاد. گفت: "تماشا کن، زمانی که ایستادیم، تو را زنده‌زنده دفن خواهم کرد؛ ما دیروز چند نفر را زنده دفن کردیم."

فکر کردم: "می‌دانم که برای رسیدن به هدفتان، از هیچ شرارتی فروگذار نمی‌کنید. اما حتی اگر زنده‌زنده دفن شوم، هنوز یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم." در آن زمان درباره افکار درست نمی‌دانستم، اما حالا می‌دانم که افکار درستم ظاهر شده بود.

بدون هیچ ترسی، در آرامش بودم و از مرگ نمی‌ترسیدم. بلافاصله احساس تشنگی و گرسنگی‌ام ازبین رفت. در بدنم احساسی از گرمی و راحتی داشتم؛ حسی که توصیفش ورای کلمات است. بعد از اینکه وابستگی‌ام به زندگی و مرگ را رها کردم، دیگر این وابستگی‌ها قادر نبودند مرا محدود کنند.

دومین اعتصاب غذا در طول آخرین هفته سال ۲۰۰۰ اتفاق افتاد. همراه بسیاری از هم‌تمرین‌کنندگان دیگر در یک مرکز شستشوی مغزی حبس بودیم. اعتصاب غذا را شروع کردم و تجربه‌ام را با آنها به‌اشتراک گذاشتم؛ افراد بسیاری به من پیوستند.

وقتی نگهبان متوجه شد من آن فردی هستم که دیگران را به اعتصاب غذا تشویق کرده است، مرا به اتاق دیگری منتقل کردند. هم‌تمرین‌کنندگان در آن اتاق نیز شروع به اعتصاب غذا کردند، بنابراین نگهبان مرا به اتاقی انفرادی برد.  

در طول اعتصاب غذا اصلاً احساس ناراحتی نداشتم. درعوض دهانم مرطوب و شیرین بود. مانند گذشته از توالت استفاده می‌کردم که باعث شگفتی نگهبانان شده بود. بعد از چهار یا پنج روز، پزشک زندان آمد تا ما را معاینه کند؛ وزن کم کرده بودیم، اما از سوی دیگر، وضعیت سلامتی‌مان خوب و عادی بود. این موضوع برای‌شان گیج‌کننده و باورش دشوار بود.  

زیبایی و جادوی فالون دافا در افکار و اعمال درست تمرین‌کنندگان منعکس شد. در روز ششم، شب سال نو، همگی ما آزاد شدیم.

بعد از آن اعتصاب غذا، متوجه شدم وقتی فرد حقیقتاً وابستگی به زندگی و مرگ را رها ‌می‌کند، قلمرو شگفت‌انگیز بعدی ظاهر خواهد شد.

احساس می‌کنم اگر هم‌تمرین‌کنندگانی که درحال تجربه کارمای بیماری جدی‌ هستند، بتوانند کاملاً سرنوشت‌شان را به استاد واگذار کنند تا ایشان در این باره تصمیم بگیرند، شرایط تغییر خواهد کرد. فکر درخواست از استاد برای زنده ماندن را رها کنید. آن فکر نشان‌دهنده‌ این است که فرد حقیقتاً نمی‌تواند وابستگی به زندگی و مرگ را رها کند. 

موجودات بشری باید از میان تولد، پیری، بیماری و مرگ بگذرند. اگر فرد نتواند بیماری‌اش را رها کند، آیا موجودی بشری نیست؟ اگر فرد می‌خواهد به بیمارستان برود، آیا نشان‌دهنده این نیست که او به اصولی که استاد به ما آموزش داده‌اند، اعتماد ندارد؟

ما باید به روشی باوقار، صرفاً به انجام سه کار ادامه دهیم و هم‌زمان درباره خود تأمل کنیم: برای چه زندگی می‌کنیم؟ آیا برای اعتباربخشی به فا و نجات موجودات ذی‌شعور است؟ آیا من هنوز به ترس بشری‌ام از مرگ پناه می‌دهم؟

تنها انسان‌ها هستند که به این زمان- ‌مکان ارزش می‌گذارند و بدان اهمیت می‌دهند: یک خدا به زندگی و مرگ در سطح بشری اهمیتی نمی‌دهد. زمانی که فرد می‌میرد، آن تنها مانند درآوردن تکه‌ای لباس است. چگونه آن می‌تواند ترسناک باشد؟

تا زمانی که کاملاً به استاد و فا اعتماد داشته باشیم، هیچ آزمونی نیست که نتوانیم بر آن غلبه کنیم. زمانی که حقیقتاً بر اصول فا پابرجا باقی بمانیم، چه کسی هنوز جرأت می‌کند با تزکیه‌مان مداخله کند؟ آنگاه این تصور و درک نادرست از کارمای بیماری دود خواهد شد و ازبین خواهد رفت.