(Minghui.org) به‌عنوان طراح مدل مو و آرایشگر، اینکه بدانیم در طول زمان کوتاه کردن موها درباره چه موضوعی صحبت کنیم، در واقع یک نوع مهارت محسوب می‌شود. برخی در مورد ورزش یا آب و هوا صحبت می‌کنند، اما من معمولاً از این فرصت استفاده می‌کنم تا به مشتریانم حقیقتِ فالون گونگ را بگویم.

از شانزده سال پیش که حزب کمونیست مصمم شد به منظور نابودی این تمرین معنوی سلسله مبارزاتی را علیه آن آغاز کند، بسیاری از مردم کنجکاو هستند که درباره فالون گونگ و دلیل آزار و شکنجۀ آن حقایقی را بدانند. از طریق گپ و گفتگوهای روزانه با مشتریان، بسیاری از آنها متوجه شده‌اندکه این روش واقعاً چقدر فوق‌العاده است. برخی چنان از رفتار وحشیانه حزب کمونیست نسبت به تمرین‌کنندگانِ بی‌گناه منزجر و متأثر می‌شوند که از حزب و سازمان‌های وابسته به آن خارج می‌شوند.

در جستجوی کتاب نه شرح و تفسیر

روزی در ساعتِ شلوغ کاری، مرد مسنی وارد سالنم شد. لاغر و رنگ پریده مانند شبحی متحرک بود. وقتی نشست تا نوبتش شود، سر صحبت را با او باز کردم و وضعیت سلامتی‌اش را جویا شدم.

او با تأسف گفت که تنها به یک طریق حالش خوب می‌شود و آن دور از دسترس است. از او پرسیدم که آن راه چیست.

پاسخ داد: «باید نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را بخوانم.»

دلیلش را جویا شدم.

پیرمرد در جواب گفت: «در روستای محل سکونتم، افسر بازنشسته‌ای این کتاب را گیر آورد و بعد از مطالعۀ آن تمام بیماری‌هایش از بین رفت.»

پرسیدم: «واقعا؟»

گفت: «بله» اما، آن افسر کتاب را خیلی عزیز و محترم می‌شمرد و به‌نوعی در رابطه با آن خودخواه بود. سعی کردم آن را قرض بگیرم، اما کتاب را نداد و به من گفت به خیابان معینی بروم و در آنجا منتظر باشم، چون شخصی در آنجا هست که کتاب را به‌طور رایگان توزیع می‌کند. اما به‌رغم اینکه به آنجا رفتم، موفق نشدم و هیچ‌کس نمی‌داند که چه مدت انتظار کشیده‌ام.»

از اینکه شنیدم مردم بعد از خواندن کتاب به ماهیت واقعی حزب کمونیست پی می‌برند و اینکه افسر بازنشسته پس از درک حقیقتِ پشت این آزار و شکنجۀ فالون گونگ، متبرک شده است، بسیار خوشحال شدم.

از این فرصت استفاده کردم تا برای پیرمرد حقیقت را روشن کنم و به او قول دادم که یک نسخه از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست به او بدهم.

خانواده‌ای شاد

یک روز صبح، خانواده سه نفره‌ای به سالنم آمدند. پدر خانواده می‌خواست صورتش را اصلاح کند. وقتی کارش انجام شد، همسرش رو به من کرد و لبخندی زد و گفت: «شما را به‌خاطر دارم. روی من تأثیر بسیار عمیقی گذاشتید.»

در ابتدا، چیزی یادم نیامد.

او توضیح داد که: «شش یا هفت سال پیش، غم‌بارترین دورۀ زندگی‌ام بود. فرزندم تازه متولد شده بود و شوهرم هر روز با من بگو مگو داشت. روزی دوچرخه‌ام را جلوی منزلتان پارک کرده بودم. از منزل بیرون آمدید و از من پرسیدید که آیا از حقیقت فالون گونگ اطلاع دارم یا نه. من که عصبانی بودم، سعی کردم دورتان کنم. اما نه تنها عصبانی نشدید بلکه با آرامش از من خواستید که اگر تمایل دارم، دلیل ناراحتی‌ام را بگویم.

«بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. نمی‌توانستم درک کنم که چطور تا این حد آرام و خوش اخلاق هستید و هرچه بیشتر با من صحبت می‌کردید، حالم بهتر می‌شد. آن روز، به‌خاطر سپردم که حقیقت- نیکخواهی- بردباری، خوب است.»

ادامه داد: «نمی‌دانم به‌چه دلیل، اما از آن زمان به‌بعد انگار دنیایم روشن‌تر شده است. هرگز عصبانی نشدم. به‌تدریج رفتار شوهرم با من بهتر و پسرم نیز آرام‌تر شد.»

«قبلاً با شوهرم صحبت کرده‌اید و او تمام صحبت‌های شما را در خصوص آزار و شکنجه فالون گونگ، به من منتقل کرده است. مطالبی را که به ما دادید مطالعه کرده و فیلم‌های ویدیویی را نیز تماشا کردیم. به آنچه می‌گویید باور داریم. بی‌نهایت برای کمک و روشنگری‌تان سپاسگزارم.»

گرچه تمام صحبت‌هایش را به‌خاطر ندارم، اما این ماجرا برای من تازگی نداشت. از رضایت او توانستم حقیقتاً قدرت حقیقت- نیکخواهی- بردباری را دوباره احساس کنم.

کودکی سالم و زیبا

در یک روز ابری، شخصی را دیدم که در مقابل مغازه‌ام نشسته و سرش پایین بود.

پس از اینکه جلوتر رفتم، متوجه شدم که مشتری‌ام بود و می‌خواست که موهایش را کوتاه کنم. اما نگاهش بسیار غمگین بود. از او دعوت کردم که داخل شود تا صحبت کنیم.

اینطور گفت که از سن پایین برای کار از شهر کوچک محل تولدش خارج شده بود. در آنجا با شخصی آشنا شد که بعدها با او ازدواج کرد. اما این ازدواج موفق نبود. شوهرش او را طلاق داد و دخترش را با خودش برد. مجبور شد به زادگاهش برگردد.

در چهل سالگی برای بار دوم ازدواج کرد و آنها آرزو داشتند صاحب فرزندی شوند. اما نوزاد دختر آنها دو ماه قبل از موعد مقرر به‌دنیا آمد و زمانی که ما با هم صحبت می‌کردیم هنوز در بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان بستری بود. دکتر به او هشدار داده بود که حتی اگر کودک زنده بماند مانند کودکان دیگر سالم نخواهد بود.

بدتر از همه اینکه مادرشوهرش پسر دوست داشت و از او می‌خواست این بچه را رها کند. مستأصل و ناامید از من پرسید که باید چکار کند.

حقیقت فالون گونگ را برای او روشن کردم و او نیز از حزب کمونیست خارج شد. از او پرسیدم که به من باور دارد یا نه.

بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: «البته که باور دارم!»

سپس صمیمانه با صدای بلند گفتم: «فالون گونگ خوب است و جن- شن- رن خوب است» و اینکه اگر این عبارت را تکرار کند معجزه‌ها اتفاق خواهند افتاد.

او نه تنها خودش این عبارت را تکرار می‌کرد، بلکه از شوهرش نیز خواست تا او هم این کار را انجام دهد.

چند روز بعد، شوهرش برای کوتاه کردن مو به سالنم آمد. حقیقت را برای او نیز روشن کردم.

با نوزادش یک ماهه‌اش به سالن آمد و از من تشکر کرد.

او گفت: «آن عبارت واقعاً مؤثر بود! کودکم تقریباً به‌طور کامل بهبود یافته است.»

به او گفتم به تکرار آن ادامه دهد و همه چیز رو به بهبود خواهد رفت.

یک سال بعد او را دوباره با کودکش دیدم.

با خوشحالی گفت: «کودکم را ببین؟ هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که او نوزادی زودرس بوده است. با بچه های دیگر هیچ تفاوتی ندارد، سالم و زیبا است!»