(Minghui.org) لیزا رودِک که اصالتاً اهل لهستان است، درحال‌حاضر در ایلینویز زندگی می‌کند. او در اواخر سال ۲۰۱۵ اقدام به تمرین فالون دافا کرد. درک او از فالون  دافا چیست؟ «روشن‌بینی و خرد»

لیزا رودِک (چپ)

لیزا در نوامبر ۲۰۱۴، با فالون دافا آشنا شد، یعنی درست زمانی که به دنبال نوع دیگری از روشن‌بینی بود: بینایی و روشنی چشمانش. یکی از چشمانش نابینا و چشم دیگرش دچار بیماری گلوکوم شد. «مجبور بودم برای بقیه زندگی، هر روز از قطره چشم استفاده کنم و درعین‌حال هیچ درمانی برای گلوکوم وجود ندارد. استفاده از قطره فقط روند نابینا‌شدن را آهسته می‌کرد. فکر اینکه روزی نابینا می‌شوم، مرا وحشت‌زده می‌کرد.»

او به‌منظور تهیه عینک، برای معاینه چشم به یک مرکز چشم‌پزشکی رفت. بااینکه می‌دانست هیچ درمانی برای گلوکوم وجود ندارد، از چشم‌پزشک پرسید که آیا هیچ راه‌حل دیگری وجود دارد یا نه.

آنچه دکتر در ادامه گفت لیزا را به سوی دری از امید و دنیایی جدید هدایت کرد. او به لیزا گفت که مادرش نیز مبتلا به گلوکوم بود، اما با تمرین فالون دافا، بینایی‌اش خوب شد. او درحال‌حاضر دیگر نیاز به هیچ دارویی ندارد.

دکتر یک نسخه از جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا را به لیزا داد. لیزا به یاد می آورد: «او به من گفت که می‌توانم کتاب را تا زمانی که آن را مطالعه کنم داشته باشم و باید برای آن احترام زیادی قائل باشم.»

«از اطلاعاتی که او در اختیارم گذاشته بود احساس پرانرژی‌بودن کردم. گویی از یک خواب طولانی بیدار شده بودم و همه چیز درباره مشکلات چشمی‌ام را فراموش کرده بودم.»

دختر لیزا نیز اهمیت اطلاعات را تصدیق کرد. وقتی همان شب چشمانش به کتاب جوآن فالون افتاد گفت: «شما فالون دافا را به‌دست آوردید.» دخترش زمانی که در منطقه نیوجرسی، نیویورک زندگی می‌کرد، یک‌بار یک بروشور فالون دافا به او داده شد. او کتاب را برداشت و شروع به خواندن آن کرد.

لیزا رودِک تمرین دوم فالون دافا را انجام می‌دهد.

لیزا سعی کرد از آخر هفته تمرینات فالون دافا را انجام دهد. همچنین یک نسخه از جوآن فالون به زبان لهستانی سفارش داد.

همان‌طور که شروع به خواندن اولین پاراگراف از فصل اول کرد، متوجه «قدرت و اهمیت»  فالون دافا شد: «نمی‌توانستم خواندن را متوقف کنم. فقط می‌خواستم به خواندن ادامه دهم. محتوای کتاب توجه مرا جلب کرد.»

لیزا از طریق اولین پاراگراف به روشن‌بینی و خرد دست یافت، «خرد تشخیص خوب را از بد و قدرت عمل کردن برطبق آن.» این خرد تغییراتی اساسی برای او و زندگی‌اش به ارمغان آورد.

او از عمه ۸۷ ساله‌اش مراقبت می‌کرد که چند هفته پیش درگذشته بود. زن مزبور دچار زوال عقل بود. بنابراین مراقبت از او کار بسیار پرزحمتی بود. احتیاج به نظارت مستمر و تعویض پوشک داشت. عمه‌اش اغلب به او دشنام می‌داد، گاز و نیشگون می‌گرفت و او را می‌زد. هر زمان که این اتفاق رخ می‌داد، از رفتار ناعادلانه او نسبت به خودش دچار خشم و عصبانیت می‌شد.

لیزا پس از پذیرفتن فالون دافا، متوجه شد که انتظار داشت عمه‌اش از او قدردانی کند و وقتی این انتظار برآورده نمی‌شد، وضعیت را ناعادلانه در نظر می‌گرفت. او آموخت که یک تمرین‌کننده باید وقتی مورد دشنام قرار می‌گیرد، جوابش را ندهد و تصمیم گرفت اصول فالون دافا رفتار او را هدایت کند.

لیزا ابراز کرد: «با تغییر نگرش من درخصوص عمه‌ام، رفتار او نیز به‌نوبه خود، نسبت به من هر روز کمتر خصمانه می‌شد. این موضوع بسیار شگفت‌انگیز بود!»

او همچنین تجربه کرد که چگونه روشن‌بینی و خرد به او کمک کند تا به دیگران کمک کند. یکی از دوستان او حدود سه سال بود که با مادرش حرف نمی‌زد. زمانی که لیزا متوجه این موضوع شد، به او گفت که رفتارش درست نیست.

به او توضیح داد که هر وقت رفتاری حاکی از خشم و عصبانیت با مادرش داشته باشد، درواقع تحت تاثیر افکار نامهربان قرار دارد. گفت که اگر بتواند افکار خود را با مهربانی هم‌راستا کند و مطابق آن عمل کند، تغییر مثبتی را تجربه خواهد کرد.

روز بعد مادر دوست مزبور با لیزا تماس گرفت تا به او بگوید که پسرش شب قبل به او زنگ زد و به‌خاطر رفتارش عذرخواهی کرد. پسر درحالی‌که اشک می‌ریخت به او گفت که برای همیشه او را دوست دارد.

لیزا از شنیدن آن بسیار خوشحال بود: «می‌دانم که این خردمندی و قدرتی است که فالون دافا به من عطا کرد. در گذشته، فکرم چندان روشن نبود تا وضعیت را برای دوستم تجزیه و تحلیل کنم. کلمات من هرگز بسیار قدرتمند نبودند.

می‌دانم که آزمون‌های بسیاری در پیش‌رو دارم، اما مصمم هستم بر آنها غلبه کنم، زیرا به اهمیت فالون دافا پی بردم. گاهی‌اوقات درحالی‌که جوآن فالون را مطالعه می‌کنم اشک می‌ریزم، زیرا بسیار احساس خوش‌بختی می‌کنم از اینکه در سن ۵۹ سالگی فا را در آغوش گرفتم.

«اکنون فشار چشم من که مبتلا به گلوکوم بود، متعادل و پایدار است. من فالون دافا را دارم  و جدال و کشمکش‌های من به پایان می‌رسند. برای اولین بار در زندگی بزرگسالی‌ام احساس امنیت می‌کنم.»