(Minghui.org)

درود استاد! درود هم‌تمرین‌کنندگان!

تحت محافظت نیک‌خواهانه استاد و راهنمایی دافا، مدت 17 سال است که مسیر خود را در اصلاح فا پیموده‌ام و اکنون 70 ساله هستم. تمایل دارم که وضعیت تزکیه‌ام را به استاد گزارش بدهم. لطفاً به هر مطلب نامناسبی اشاره کنید.

کسب دافا

در پاییز سال 1994، به‌طور اتفاقی با تعدادی از همسایگانم مواجه شدم که به سمت محل تمرین فالون گونگ می‌رفتند و از من خواستند که به آنها بپیوندم، بنابراین به‌دنبال‌شان رفتم. زمانی که به محل تمرین رسیدیم، افراد در حال انجام تمرین دوم فالون گونگ با نام «نگه‌داشتن چرخ قانون» بودند.

به آنها پیوستم و شروع به انجام آن کردم. زمانی که بازوهایم را بالابردم، احساس کردم که کسی مرا به جلو هل می‌دهد. تغییر مکان دادم و دورتر از گروه همچنان به انجام تمرین‌های ایستاده ادامه دادم.

به زوجی گفتم که می‌توانم احساس کنم که این تمرین قدرتمند است و اینکه آنها باید ادامه بدهند. آنها هردو مبتلا به بیماری جدی بودند و فکر کردم که از انجام تمرین منفعت خواهند برد. با این حال خودم دیگر به محل تمرین نرفتم.

چند ماه بعد در سال 1995، گروهی از افراد را در حال مدیتیشن دیدم و علاقه‌مند شدم. نشستم و حرکات آنها را تقلید کردم. در طول مدیتیشن احساس کردم که بدنم در حال شناور شدن است. در خاتمه از آنها پرسیدم که آن چه تمرینی بود. معلوم شد که فالون گونگ است. آنها به من گفتند که در حال جمع‌آوری پول برای خرید کتاب‌های فالون گونگ هستند و از من پرسیدند که آیا یکی می‌خواهم یا نه. وقتی آنها به پول اشاره کردند ناراحت شدم و دیگر به آنجا برنگشتم.

چند سال گذشت. حوالی ظهر روزی در سپتامبر 1998، در حالی که در مغازه خیاطی‌ام کار می‌کردم احساس خواب‌آلودگی کردم و همانجا به‌خواب رفتم. در رؤیایی دو موجود الهی عظیم دیدم. آنها مرا در دستان‌شان گرفتند و به بالا بردند.

آنها مرا به یک کهکشان دور بردند و ما در سواحل رودخانه‌ای پایین آمدیم. دیدم که زمین دور بود، خیلی دور. رودخانه با تکه‌های شیشه پرشده بود.

آنها از من خواستند که بدون کفش از آن رودخانه عبور کنم. ترسیدم که پاهایم آسیب ببینند اما هیچ راهی برای برگشت نداشتم. جستجو کردم و سعی کردم کشف کنم که کجا باید بروم. چرخ بزرگی را در آسمان دیدم. آن به جلو و عقب می‌چرخید و بسیار جالب به‌نظر می‌رسید. تصمیم گرفتم که به آنجا بروم. درست بعد از آن فکر توانستم از رودخانه عبور کنم.

موجوادات الهی ناپدید شدند و من در مقابل باتلاق بی‌‎پایانی قرار داشتم. ترسیدم که بمیرم و گریه کردم. مجبور بودم به رفتن ادامه دهم اما دائماً فرو می‌رفتم. تما مسیر را خزیدم و مجبور شدم بر سختی‌های بسیار غلبه کنم. در نهایت به پایان باتلاق رسیدم.

کمی استراحت کردم و سپس به رفتم ادامه دادم. در جلوی خود نُه کوه کریستالی دیدم که با نوری سبز می‌درخشیدند. در حالی که نمی‌دانستم که چه کاری باید انجام دهم، افسانه‌ای از دوران کودکی‌ام به ذهنم خطور کرد. در این داستان، مردی در مسیر دیدار با همسرش با نُه کوه کریستالی مواجه شد. او نمی‌دانست که چگونه آنها را پشت سربگذارد اما نمی‌خواست که برگردد. او ترجیح داد بمیرد بجای اینکه شکست بخورد. او با سرش به آن کوه‌های کریستالی ضربه زد و این به‌طور جادویی در را باز ‌کرد و از آن رد شد.

اعتماد به نفس خود را به‌دست آوردم و باور داشتم که من نیز می‌توانم آن کار را انجام دهم. شروع به بالا رفتن کردم. زمانی که دستم به بالای کوه رسید و کوهستان را لمس کردم، راه‌پله‌ای در مقابلم ظاهر شد. به بالا رفتن ادامه دادم تا جایی که چند متر دورتر از آن چرخ قرار گرفتم. راه‌پله‌ها ناپدید شدند و هیچ جایی برای رفتن نداشتم، نه به بالا نه به پایین. دوباره شروع به گریه کردم.

همان موقع موجودی الهی ظاهر شد و گفت: «بگذار به تو کمک کنماو دستانش را گشود و من بر کف دستانش قدم نهادم. او مرا بلند کرد و به چرخ بزرگی فرستاد. احساس می‌کردم مانند بهشت بود. احساس شادمانی حقیقی داشتم. سپس بیدار شدم.

باور دارم که یک موجود الهی مرا به سمت جاده‌ای هدایت کرد که به بهشت برسم و این برعهده من بود که آن مسیر را در زندگی‌ام برگزینم اما نمی‌دانستم که چه کاری باید انجام دهم.

در حالی که هنوز از دیدن آن رؤیا گیج بودم یکی از همکاران سابقم در مقابل مغازه‌ام ایستاد تا لباس‌های تعمیر شده‌اش را بگیرد و با او درباره آن رؤیا صحبت کردم. او بلافاصله گفت: «برای تو مقدر شده است که فالون گونگ را تمرین کنی. آن بهشت که تو رفتی می‌بایست بهشت فالون بوده باشداو از من خواست که همراهش به محل تمرین بروم اما تمایلی نداشتم. در عوض از او خواستم که کتاب‌هایی برای خواندن به من بدهد.

11 کتاب فالون گونگ و دو کتاب از داستان‌های تزکیه قرض کردم. در عرض یک هفته چند بار آنها را خواندم و حتی در حین مطالعه چند بار گریه کردم.

زمانی که عکس استاد را برای اولین بار دیدم، ایشان را بلافاصله شناختم چرا که همان موجود الهی در رؤیایم بودند. ادای احترام کردم و صمیمانه در مقابل استاد سوگند خوردم که بدون توجه به اینکه چقدر این مسیر سخت باشد در تمام راه ایشان را دنبال کنم.

بعد ازمصمم شدن به انجام تزکیه، با آزمایشات بسیاری مواجه شدم. خانواده و همکارانم تمایلی نداشتند که آن را انجام دهم اما به آنها گفتم که بعد تفکر در مورد امور می‌دانم که چه چیزی می‌خواهم.

ناگهان با یک آزمایش نفع شخصی مواجه شدم. زمانی که رفتم تا کتاب‌های فالون گونگ را بخرم، 10 عدد از آنها را خریدم اما هزینه هشت عدد از آنها از من گرفته شد. زمانی که متوجه آن شدم، برگشتم و مابه‌تفاوت آن را پرداخت کردم. صاحب کتاب‌فروشی به‌منظور نشان دادن قدردانی‌اش عکس استاد را به من هدیه داد.

دیگری یک آزمون مرگ و زندگی بود. در رؤیایی دیدم که مأموران پلیس آمدند که مرا از انجام تمرین‌ها متوقف کنند. چشمانم را باز کردم و دیدم که تمرین‌کنندگان بسیاری را در مقابلم گردن زده بودند.

یکی از مأموران به من لگد زد و گفت که نوبت من است. بلافاصله به او گفتم که دست بکار شود. سرم تکه تکه شد و بدنم هنوز در حال مدیتیشن بود. روح اصلی‌ام از بدنم بیرون آمد و پرواز کرد. بعد از اینکه مدیتیشن را به‌پایان رساندم، خوشحال بودم و احساس کردم که این آزمایش را گذرانده‌ام. آن رؤیا احساسی بسیار واقعی داشت.

تزکیه با جدیت

در ژانویه 1999 به محل تمرین محلی پیوستم. فا را در خانه مطالعه می‌کردم. عاشق خواندن فا بودم و آن را بسیار زیاد مطالعه می‌کردم. از آنجا که فا را بعد از بسیاری از افراد دیگر کسب کردم، می‌خواستم زمان ازدست رفته را جبران کنم.

پاکسازی بدنم توسط استاد را تجربه کردم. زمانی که استاد گوان‌دینگ را برایم انجام می‌دادند واقعاً احساس راحتی می‌کردم. جریان گرمی را در کل بدنم تجربه کردم. پس از اینکه بدنم سبک شد، وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتم، احساسی شبیه این داشتم که به جلو هل داده می‌شوم.

رؤیایی داشتم: همراه با تمرین‌کنندگان بسیاری سوار بر کشتی شدیم. زمانی که کشتی پر شد: پرده‌ای سیاه از آسمان بر روی کشتی افتاد و کشتی را پوشاند. کشتی تاریک شد و ما همگی ساکت شده بودیم.

سپس صدایی شنیدیم: «بادبان‌ها را تنظیم کنیدکشتی شروع به حرکت کرد و به‌شدت به نوسان درآمد. شنیدم که تمرین‌کنندگان بسیاری به داخل آب افتادند. بعد از مدتی کشتی متوقف شد. پرده سیاه برداشته شد و خورشید بالا آمد. حداقل دو سوم از تمرین‌کنندگان روی کشتی ازبین رفته بودند. گریه کردم و از خواب بیدار شدم.

طولی نکشید که آزار و شکنجه شروع شد. تمرین‌کنندگان بسیاری بازداشت شدند. از بیش از 20 تمرین‌کننده در محل تمرین ما، بیش از نیمی از آنها کتاب‌های فالون گونگ خود را تحویل پلیس دادند. از آنجاکه من در گروه نسبتاً جدید بودم، پلیس چیزی درباره من نمی‌دانست و من را اذیت نکرد.

می‌خواستم کاری انجام دهم تا به توقف این آزار و شکنجه کمک کنم. با تمرین‌کننده جوانی صحبت کردم و به من کمک ‌کرد که مطالبی را چاپ کنیم. ما بروشورهایی را درباره فالون گونگ چاپ ‌ و آنها را نصب کردیم. سپس آن تمرین‌کننده جوان نقل مکان کرد. نمی‌دانستم که چطور کار چاپ را انجام دهم، بنابراین نتوانستم ادامه دهم.

سپس به فکر راهی افتادم که کارهای بیشتری انجام دهم. رنگ و پارچه خریدم و بنرهای کوچکی درست کردم. کمی بعد از آن، با تمرین‌کننده دیگری در تماس قرار گرفتم. او برچسب‌های چاپی برایم تهیه کرد.

بیرون رفتم و بنرها و برچسب‌ها را نصب کردم. گاهی اوقات با مشکلاتی مواجه می‌شدم. یکبار مرد جوانی متوجه من شد و سعی کرد مرا بگیرد. مجبور شدم فرار کنم. او مرا از دور تعقیب می‌کرد.

مکانی را یافتم و تغییر سریعی در ظاهرم ایجاد کردم. کتم را درآوردم، مدل موهایم را عوض کردم و عینک زدم. سپس زمانی که از کنارم گذشت با اینکه تماس چشمی برقرار کردیم، مرا نشناخت. او یک پلیس لباس شخصی بود و باتوم پلیس در دست داشت.

فهمیدم که استاد از من محافظت کردند. چند مرتبه دیگر شرایط مشابهی برایم اتفاق افتاد، اما همگی به نتیجه خوبی ختم شدند. من متوجه وابستگی‌ام به رقابت‌جویی شدم و سعی کردم بهتر عمل کنم.

رونویسی و ازبرخواندن فا

دافا تبدیل به زندگی‌ام شد و من دوباره متولد شدم. احساس می‌کردم دافا آنقدر عظیم است که باید فا را ازبر بخوانم. در سال 2001 سعی کردم فا را ازبر بخوانم، بعد از یک سال سعی و کوشش موفق نشدم.

در سال 2004، در مقابل استاد ادای احترام کردم و سوگند خوردم که مهم نیست چقدر انجام این کار سخت باشد من فا را ازبرخواهم خواند. در سال 2001 زمانی که سعی کردم فا را ازبربخوانم متوجه شدم که وابستگی در طلب بودن دارم. سعی کردم این وابستگی را ازبین ببرم و هربار فا را از ابتدا تا انتها ابا صدای بلند تکرار می‌کردم. بعد از دوازدهمین بار، فکر کردم که از این کار دست بردارم.

عهد و پیمانم را به‌خاطر آوردم و تصمیم گرفتم که به تلاش خود ادامه بدهم. توانستم فا را ازبربخوانم. زمانی که با مشکلات مواجه می‌شدم، می‌توانستم از فا استفاده کنم که مرا راهنمایی کند و می‌دانستم که چه کاری باید انجام دهم. فا همچنین به من خرد و شجاعت می‌بخشید به‌طوری که بتوانم با ذهنی پاک به روشنگری حقیقت بپردازم و در شرایط دشوار واکنش سریع نشان دهم.

از سال 2006 به کار رونویسی فا مشغول بوده‌ام. هر سال یکبار جوآن فالون و سایر سخنرانی‌های استاد و کتاب‌های هنگ‌یین را رونویسی کرده‌ام. در طول این روند چیزهای زیادی را کسب کردم و شین‌شینگمرا رشد دادم.

یکبار با شوهرم بر سر نحوۀ خرج کردن حقوقم اختلاف پیدا کردم. به مدت دوهفته با او صحبت نکردم. او می‌خواست همه پولم را بگیرد. من می‌خواستم اختیار حقوقم دست خودم باشد تا از آن برای کارهای دافا استفاده کنم. در طول این دوره از اختلافات، سعی می‌کردم فا را ازبر بخوانم ولی قادر نبودم هیچ چیزی را بخاطر بیاورم. می‌دانستم که باید برای یافتن علت آن درون خود را جستجو کنم.

سپس کلمات «رشد شین‌شینگ» را در مقابل چشمانم دیدم و فهمیدم که باید رشد کنم. چطور می‌توانستم فا را ازبرخوانم و هم‌زمان اختلافاتی با شوهرم داشته باشم؟ من اصلاً هم‌راستا با فا نبودم. استاد در جوآن فالون بیان کردند:

«گاهی اوقات فکر می‌کنید که چیزی مال شما است و دیگران نیز به شما می‌گویند که آن مال شما است، اما در واقع این‌طور نیست. بنابراین ممکن است فکر کنید که آن مال شما است، اما در نهایت مال شما نیست. از طریق این جریان می‌توان دید که آیا می‌توانید آن را رها کنید. اگر نتوانید آن را رها کنید، یک وابستگی است. این روش باید برای خلاص شدن شما از دست وابستگی علاقه شخصی مورد استفاده قرار گیرد. موضوع این است

فهمیدم که نباید با او مبارزه کنم و شاید از زندگی‌های قبلی به او بدهکار باشم. زمانی که دوباره سعی کردم فا را ازبربخوانم، هر کلمه را بخاطر آوردم. زمانی که وابستگی‌ام را رها کردم، شین‌شینگم رشد کرد، گونگم افزایش یافت و محیطم نیز تغییر کرد.

به شوهرم گفتم که او می‌تواند پول‌ها را پیش خود نگه دارد. سپس نگرشش کاملاً عوض شد. او به من گفت که می‌توانم پول خودم را پیش خود نگه دارم. ما به این توافق رسیدیم که مقداری از پول را پیش خودم نگه ‌دارم و مقداری را به او بدهم.

استاد بیان کردند:

«هر زمان در حین تزکیه هر نوع مداخله‌ای وجود داشته باشد، باید دنبال دلیل آن در درون خودتان باشید و آنچه را که هنوز نتوانسته‌اید رها کنید پیدا کنید. (جوآن فالون)

روشنگری حقیقت

از روشنگری حقیقت به مردم لذت می‌بردم. موارد زیر چند نمونه از آن هستند.

یکبار در حال دوچرخه‌سواری با خانمی هم‌مسیر شدم و با او صحبت کردم. درست قبل از صحبت درباره خروج از ح.ک.چ، به‌سرعت تغییر مسیر داد که به خانه برود. شرمنده شدم که او را دنبال نکردم. خودم را سرزنش کردم و در مقابل استاد سوگند خوردم که از این به بعد هرگز هیچ‌کدام از افراد مقدر شده را ازدست ندهم.

دو هفته بعد، دوباره با او و خانواده‌اش مواجه شدم و با او درباره خروج از ح.ک.چ صحبت کردم. هر سه نفر از خانواده‌اش موافقت کردند که از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته‌اش خارج شوند. می‌دانستم که استاد این فرصت را برایم نظم و ترتیب داده‌اند.

بار دیگر، با خانم پلیسی ملاقات کردم. به‌منظور شروع صحبت از ظاهرش تعریف کردم و از او پرسیدم که کجا کار می‌کند. او گفت که در زندان کار می‌کند. از او پرسیدم که آیا در آن زندان هیچ تمرین‌کننده فالون گونگی وجود دارد و به او گفتم که باید با آنها مهربان باشد. بلافاصله رفتارش عوض شد و گفت: «تو می‌بایست یک تمرین‌کننده فالون گونگ باشی. می‌توانم همین حالا و اینجا تو را بازداشت کنم

به او گفتم که من از رفتن به زندان نمی‌ترسم اما این برای خودش بد خواهد بود چرا که مرتکب عمل بدی خواهد شد. با او درباره داستان مجازات کارمایی برادرزاده‌ام صحبت کردم و اینکه بعد از اینکه کارهای بدی نسبت به تمرین‌کنندگان فالون گونگ انجام داد مجبور شد شغلش را ترک کند. از من تشکر کرد و به من گفت که به صحبت‌هایم باور دارد. همچنین با او درباره ترک ح.ک.چ صحبت کردم و موافقت کرد که آن کار را انجام دهد.

با مأموران پلیس بسیاری ملاقات کرده‌ام هم آنهایی که در حال کار بودند و همچنین کسانی که بازنشسته شده بودند. بسیاری از آنها موافقت کردند که از ح.ک.چ خارج شوند.

یکبار کسی گزارش مرا به مأموران کمیته مسکونی داد و مقداری پول به‌عنوان پاداش درخواست کرد. کمیته شوهرم را صدا زد و سعی کردند که این مسئله را به‌طور‌خصوصی حل و فصل کنند. آنها از شوهرم خواستند که هزینه آن خبرچین را پرداخت کند.

زمانی که از این موضوع آگاه شدم به دفترشان رفتم. صراحتاً به مدیر آنجا گفتم که من زندگی‌ام را برای 500 یوآن (مبلغ پاداش) نمی‌فروشم و از او خواستم که این صحبت را به خبرچین منتقل کند تا او را مجبور کنم که به‌طور مستقیم با من صحبت کند. اگر او مشکلات مالی دارد به او پول می‌دهم، اما به او حق السکوت نخواهم داد. مدیر موافقت کرد که پیام مرا منتقل کند اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

هربار کمیته مرا احضار می‌کرد، حقیقت را برای آنها روشن می‌کردم. یکبار آنها از من پرسیدند که آیا دی‌وی‌دی‌های فالون گونگ را در محله‌ام پخش کرده‌ام. به آنها گفتم که این کار را انجام ندادم اما انکار نکردم که آن را جای دیگری توزیع کردم. از آنجایی که آنها را همراه خود داشتم، حتی خوشحال شدم که به آنها نیز دی‌وی‌دی بدهم. اعضای کمیته دی‌وی‌دی‌ها را نپذیرفتند اما دوباره مرا تحت آزار و اذیت قرار ندادند.

از هفت مأمور سابق در دفترشان، پنج نفر ح.ک.چ را ترک کردند. مأموران در آن دفتر هنوز حزب را ترک نکرده بودند، بنابراین دائماً حقایق را برای‌شان روشن می‌کردم. هربار که آنها فالون گونگ را بدنام می‌کردند، به دیدن‌شان می‌رفتم و درباره فالون گونگ بیشتر با آنها صحبت می‌کردم. اکنون آنها دیگر فالون گونگ را بدنام نمی‌کنند.

یکبار مردی مرا در حال توزیع مطالب فالون گونگ در فروشگاه دید و شروع به سرزنشم کرد. او گفت: «چرا مجبوری که این کار را انجام دهی؟»

به او لبخند زدم و گفتم: «ما در حال نجات مردم هستیم

او آرام شد. «آیا فکر نمی‌کنی که خانواده‌ات نگران این موضوع هستند؟»

بلافاصله متوجه شدم که او می‌بایست یکی از اعضای خانواده تمرین‌کننده‌ای باشد. به او گفتم: «متأسفم که باعث شدم شما نگران ما شویداو به‌منظور امنیت خودم به این مسئله اشاره کرد.

این دیدار اتفاقی حقیقتاً مرا تحت تأثیر قرار داد. می‌دانستم که به‌منظور محافظت بهتر از خانواده‌ام، باید بهتر تزکیه کنم.

اکنون افراد بسیاری از حقایق فالون گونگ آگاه‌ شده‌اند. یکبار فردی مطالب روشنگری حقیقت را از من ‌گرفت و به من در توزیع آن کمک ‌کرد. او دائماً با صدای بلند می‌گفت: «همه باید به فالون گونگ باور داشته باشند نه به حزب کمونیست

مردم زمانی که مرا دیدند فریاد زدند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب استبرخی می‌خواستند مرا به صرف غذا مهمان کنند، برخی دیگر به من دوچرخه‌ای دادند و برخی از افراد وقتی توسط پلیس احاطه شدم به من کمک کردند که فرار کنم. این نوع افراد مرا تشویق کردند که هر روز بیرون بروم و افراد بیشتری را نجات دهم.

تجربه معجزات

یکبار مطالب‌اطلاع‌رسانی بسیاری را برداشتم تا در یک منطقه در حومه شهر توزیع کنم که با ماشین در حدود یک ساعت رانندگی از خانه‌ام فاصله داشت.زمانی که کارم را به‌پایان رساندم و به خانه برگشتم متوجه شدم که فقط 45 دقیقه گذشته است. شک کردم و دوباره زمان را چک کردم- درست بود. بخاطر آوردم که هنگام راه رفتن این احساس را داشتم که انگار به‌سرعت در حال راه رفتن هستم، به سرعت یک ماشین. شاید در بُعدی دیگر راه می‌رفتم.

بار دیگر، شوهرم بعد از اینکه دید بلیت‌های قطار خریداری کرده‌ام، مانع رفتنم به پکن به‌منظور دادخواهی برای فالون گونگ شد. او مرا به داخل اتاقی هل داد و در را بر رویم قفل کرد. نمی‌دانستم که از کجا نیرو گرفتم. فقط در را به‌شدت هل دادم و آن باز شد. شوهرم به من گفت: «گزارش تو را به پلیس خواهم داد

موفق شدم که به موقع سوار قطار شوم اما نمی‌دانستم آیا کار اشتباهی انجام داده‌ام یا نه. چرا که نسبت به شوهرم صبور نبودم. فقط می‌دانستم که باید به پکن بروم. در قلبم از استاد کمک خواستم: «استاد، آیا کار اشتباهی انجام دادم؟ من باید به پکن بروم. اگر انجام دادم لطفاً مرا ببخشید

یک بطری آب به دستم داده شد. به اطراف رفتم که ببینم چه کسی آن را داد و دیدم که استاد در حال دور شدن بودند و ناپدید شدند.

زمستان سردی بود و باد شدیدی می‌وزید. در شبی که باد می‌وزید، بیرون رفتم که مطالب روشنگری حقیقت را تحویل دهم. در حالی که از یک ساختمان هشت طبقه می‌گذشتم، ناگهان تخته چوب بزرگی از بالای پشت‌بام به‌طور مستقیم به سمت سرم سقوط کرد. درست وقتی نزدیک بود به من برخورد کند، نیرویی من و دوچرخه‌ام را به سمت دیگر جاده هل داد. برگشتم و دیدم هیچ کسی آنجا نبود. فهمیدم که استاد زندگی‌ام را نجات دادند.

یکبار خانه را بدون خوردن صبحانه ترک کردم. مطالب را تا ساعت 2 بعدازظهر پخش کردم و ناگهان احساس گرسنگی و سرگیجه کردم. سپس هلوی بزرگی را در مقابل خود دیدم. آن را قاپیدم و یک گاز زدم. واقعاً خوشمزه بود. چشمانم را بستم که از مزه‌اش لذت ببرم. زمانی که چشمانم را باز کردم که گاز دیگری بزنم، هلو در دستم نبود. جریان گرمی را احساس کردم که از بالای سرم پایین آمد و در سراسر بدنم حرکت کرد. گرسنگی‌ام ازبین رفت و دیگر خسته نبودم.

این‌ها تجارب حقیقی تزکیه‌ام هستند. مسیرم را به‌خوبی خواهم پیمود و همراه استاد به خانه بازخواهم گشت.