(Minghui.org) در سال 2001 متولد شدم،هنگامی‌که آزار و شکنجه فالون گونگ (که به‌عنوان فالون دافا نیز شناخته شده است) از طرف حزب کمونیست چین به شدیدترین نحو ادامه داشت. برای اجتناب از مزاحمت مأموران پلیس، مادرم مرا به یک استان جنوبی در چین برد. بدون اینکه بدانم واقعاً قضیه از چه قرار است، من دوران کودکی عادی و شادی داشتم که مادرم سخت تلاش می‌کرد آن را حفظ کند.

ازدست دادن محیطی برای تزکیه

هنگامی که مدرسه ابتدایی را شروع کردم، به سایر تمرین‌کنندگان جوان دافا ملحق شدم تا تجارب تزکیه‌مان را به‌اشتراک بگذاریم. ما درباره اختلافاتی که با هم‌کلاسی‌های‌مان در مدرسه داشتیم بحث می‌کردیم و اینکه چگونه باید براساس اصول دافا حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری با آنها کنار می‌آمدیم و وقتی معلم‌ها درباره سیاست‌های رژیم کمونیست که به فالون دافا تهمت می‌زد صحبت می‌کردند، چگونه پاسخ می‌دادیم. همچنین گل‌های نیلوفر آبی را درست می‌کردیم و مطالبی درباره فرهنگ کهن چین می‌آموختیم.

والدین بسیاری از دوستان جوانم به‌خاطر باورهای‌شان آزار و شکنجه و زندانی شدند. به دلایل ایمنی، هنگامی که با بزرگسالان ملاقات می‌کردیم آنها گوشی‌ تلفن همراه‌شان را در یک جعبه فلزی می‌گذاشتند، بنابراین مسئولین نمی‌توانستند مخفیانه به مکالمه تلفنی آنها گوش کنند و از آنها به‌عنوان دستگاه‌های استراق سمع استفاده کنند.

درحالی‌که بزرگ‌تر می‌شدیم، این محیط تزکیه گروهی به‌تدریج انسجامش را ازدست داد و افراد پراکنده شدند و با این تمرین‌کنندگانی که با آنها بزرگ شده بودم دیگر هیچ گونه تماسی نداشتم. برخی به آمریکا رفتند، برخی هنوز در چین هستند، درحالی که سایرین تمرین را متوقف کردند.

وضعیتم نیز به‌تدریج تغییر کرد. پدر دوستم به‌خاطر توزیع مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا به‌طور غیرقانونی به 8 سال زندان محکوم شد. مأموران پلیس دوست مادرم را از نظر جسمی مورد آزار قرار دادند و فلج شد. من نیز گزارش‌های بی‌شماری درباره مأموران پلیس که تمرین‌کنندگان را مورد آزار و شکنجه قرار داده بودند، شنیده بودم.

مادرم نیز تحت آزار وشکنجه قرار گرفت. می‌توانم به‌وضوح آن بعدازظهر را در سال 2010 به‌خاطر بیاورم، مادرم درخانه تدریس می‌کرد و برخی از بچه‌ها نیز برای شرکت در آن کلاس به خانه‌امان آمدند. من بی‌صبرانه منتظر یک دوست بودم که دیر کرده بود. ضربه‌ای آرام را روی در شنیدم، سپس بلند شدم و رفتم در را باز کردم. اما فردی که درمقابلم ایستاده بود دوستم نبود، بلکه بیش از 10 مأمور پلیس به‌درون خانه هجوم آوردند و خانه را جستجو کردند. شوکه شده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. مادرم را با خود بردند و تمام وسایل خانه را بهم ریختند.

به‌غیر از کلمه «درمانده» نمی‌دانم چه کلمه دیگری می‌تواند وضعیت مرا در آن زمان توضیح دهد. به دنبال بستگانم به اداره پلیس رفتم و خواهان آزادی مادرم شدم، اما آنها گفتند که او به «شخص مهمی» در استان برچسب زده، بنابراین آنها نمی‌توانند او را آزاد کنند.

مادرم به‌مدت یک ماه در آنجا حبس بود. وحتی پس از اینکه به خانه بازگشت، مأموران پلیس اغلب به خانه‌مان می‌آمدند تا ما را مورد آزار و اذیت قرار دهند.

این حادثه تأثیری بسیار جدی برمن گذاشته بود. در سال آخر دبیرستان، دیگر محیط تزکیه‌ای که تمرین‌کنندگان بتوانند یکدیگر را تشویق کنند نداشتم. درعوض، هم‌کلاسی‌های عادی مرا احاطه کرده بودند. تماسی که هر روز با آنها داشتم باعث می‌شد به‌طور کوشایی تزکیه نکنم، می‌خواستم با آن محیط؛ سازگار شده و مورد قبول واقع شوم و بنابراین نهایتاً تزکیه را متوقف کردم.

پس از اینکه تصمیم گرفتم به تزکیه ادامه ندهم، فا هرگز یک بار دیگر در ذهنم ظاهر نشد. این دقیقاً مانند این بود که هرگز تزکیه نکرده‌ بودم.

وقتی با اختلافات کوچکی با هم‌کلاسی‌هایم روبه‌رو می‌شدم، احساس ناراحتی و غرولند می‌کردم که چرا نمی‌توانم زندگی آرامی داشته باشم. کاملاً الزامات دافا را فراموش کرده بودم که به‌درون نگاه کنم. با وابستگی به شهرت‌طلبی کنترل می‌شدم. هرگاه آنچه را که فکر می‌کردم باید براساس توانایی‌ام داشته باشم، نمی‌توانستم به‌دست آورم، احساس ناراحتی می‌کردم. همه دست‌آوردهای تحصیلی ناچیزم باعث شد که فکر کنم توانایی کسب موفقیت را داشتم.

شگفت‌زده‌ام که چگونه یک نوجوان می‌تواند چنین خواسته‌هایی قوی داشته باشد. احساس می‌کردم ناامید، افسرده و تباه شده‌ام.

می‌خواهم دوباره تمرین کنم

هنگامی که جوانتر بودم، در سلامتی کامل به‌سر می‌بردم و هرگز از هیچ دارویی استفاده نکرده بودم. دافا وضعیت سلامتی خوبی را برایم به‌ارمغان آورده بود.

در ابتدای سال گذشته، سرفه‌های بدی می‌کردم. فکر کردم وقتی در عرض چند روز ناراحتی‌ها ازبین بروند، آن نیز مانند سایر مواقع ازبین خواهد رفت.

چند هفته صبر کردم، اما علائم کاهش نیافتند. درعوض آنها مانند علائم ذات‌الریه، شدیدتر شدند. شب و روز به‌شدت سرفه می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم. فکر می‌کردم ریه‌هایم ازبین رفتند و در آستانه مرگ هستم.

تمام وابستگی‌هایی که در شرایط کسب معلومات و تمایل به داشتن سرگرمی داشتم، در میان درد و رنجم، بی‌ارزش به‌نظر می‌رسید.

مادرم می‌گفت که مرا مجبور به انجام تمرین‌ها نمی‌کند، چون اگر تمایلی به تزکیه نداشته باشم، هیچ کسی نمی‌تواند مرا وادار به انجام آن کند.

مقداری دارو خوردم، اما کمکی نکرد، بنابراین تصمیم گرفتم دیگر از دارو استفاده نکنم. مادرم توصیه کرد به بیمارستان بروم، اما فکر می‌کردم: «اگر دریافتم که بیماری غیرقابل علاجی دارم، چرا باید به زندگی ادامه دهم؟»

انتخاب دیگری نداشتم، کتاب جوآن فالون را که برای مدتی بسیار طولانی دست نزده بودم، باز کردم و لون‌یو (درباره دافا) را به‌آرامی خواندم. حسی از تعادل فکری و آرامش به من دست داد که در عمرم احساس نکرده بودم.

این باعث شد احساس کنم که میخواهم دوباره تمرین را شروع کنم. فقط با این فکر ساده و بدون هیچ وابستگی به اینکه می‌خواهم بیماری‌ام شفا یابد، تمام علائم این بیماری دوهفته بعد ناپدید شدند.

تجارب جدید

به شهر دیگری رفتم تا به مطالعاتم ادامه دهم و وابستگی‌ها به خودنمایی و جستجو برای یک زندگی خوب و راحت مرا نگران می‌کرد. این آزمونی بود که آیا می‌توانستم وابستگی‌هایم را به شهرت و منافع شخصی رها کنم یا نه. سمت بشری‌ام به من می‌گفت که اگر تحصیلاتم را ادامه ندهم، آینده‌ام تاریک خواهد شد و ممکن است که به هیچ جایگاه اجتماعی دست نیابم و هیچ یک از رؤیاهایم به حقیقت نمی‌پیوندد.

وقتی کلمه «حقیقت» به شکلی بسیار قوی به ذهنم آمد، در وضعیت مدیتیشن بودم. دریافتم که این تمام آن چیزی است که لازم دارم تا در مسیر فا حرکت کنم. فقط آنگاه می‌توانم به مسیر تزکیه‌ام ادامه دهم. تصمیم گرفتم که تحصیلاتم را رها کنم.

آن شب، هنگامی‌که تمرین دوم را انجام می‌دادم، در بازوهایم درد و خستگی را احساس می‌کردم. حس کردم جریانی از میان نوک انگشتانم عبور کرده، دست‌هایم را کشیده، درست مانند یک آهن‌ربا به‌هم نزدیک‌تر می‌کند. گیج شده بودم و نمی‌توانستم درک کنم چرا این اتفاق رخ می‌دهد.

در دنیای بشری گم شده بودم و این تجربه مشکل بسیار بزرگی برایم بود. قبلاً شنیده بودم که تمرین‌کنندگان بسیاری تجربیات‌شان را به‌اشتراک می‌گذاشتند، همیشه آنها را فقط یک داستان درنظر می‌گرفتم. در آن زمان، آنچه که آنها می‌گفتند، به‌مراتب فراتر از هر تجربه‌ام بود. در حال حاضر نیز متفاوت بود.

زندگی در محیط‌های متفاوت مرا به فکر رنج و درد تمرین‌کنندگان انداخت

بعداً به انگلستان رفتم، جایی که می‌توانستم بدون ترس از آزار و شکنجه، تمرین‌ها را انجام دهم و درباره عقایدم فکر کنم. نمی‌توانستم کاری برای آنها انجام دهم، اما به بسیاری از تمرین‌کنندگان در چین فکر می‌کردم. چند تن از آنها کار، خانه و حتی زندگی‌شان را به‌دلیل آزار و شکنجه از دست داده‌اند؟

بعد از مدت کوتاهی، رؤیایی داشتم که در چین با تمرین‌کنندگانی که در انگلستان ملاقات کرده بودم، فا را مطالعه می‌کردم. ناگهان، مأموران پلیس آمدند و مکان‌مان را جستجو کردند. من آن احساس فشار و درماندگی را از گذشته به‌خاطر آوردم. متوجه شدم این چیزی بود که شخص هرگز در انگلستان احساس نمی‌کرد، اما تمرین‌کنندگان در چین هنوز تحت این فشار عظیم زندگی می‌کنند. نهایت احترام را برای آنها قائل هستم.

متوجه شدم که نباید به خودم اجازه دهم در این دلتنگی و افسردگی ناشی از آزار و شکنجه غرق شوم. هنگامی‌که با مشکلات مواجه می‌شوم، باید به‌طور مثبت و فعالانه عمل کنم. برای من، چه کسی برنامه‌ریزی کرد که آن محیط خطرناک را ترک کنم، هدف فعلی‌ام این است که خوبی‌های فالون دافا را در این محیط امن به‌طور مثبتی به سایرین نشان دهم.

اکنون تنهایی و انزوا آزمونی بزرگ برای من است. همواره به خودم می‌گویم که از حالا به‌ بعد مسیرم توسط فا نظم و ترتیب داده شده است و هر چیزی برای فا ایجاد شده است. بنابراین لزومی ندارد نگران باشم و هیچ خواسته‌ای نباید داشته باشم.

وقتی احساس تنهایی به من دست می‌دهد، فا را مطالعه و آنگاه بلافاصله احساس شادی و آرامش بسیاری می‌کنم. اما گاهی اوقات وابستگی‌های بشری و آشفتگی‌هایم هنوز مرا ناراحت و بی‌قرار می‌کنند.

حدود یک سال است که به تزکیه بازگشته‌ام. معمولاً فرد سخت‌گیری نسبت به خودم هستم تا در حد توانم بهبود یابم، اما گاهی اوقات نیز فکر می‌کنم که تزکیه واقعاً سخت‌ترین کاری است که باید انجام دهم. چرا وابستگی‌ها و امیال بشری بسیار زیادی دارم؟ چرا درتمام اوقات نمی‌توانم به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا خودم را اداره کنم؟

در این زمان، بدون توجه به آنچه اتفاق می‌افتد، مسیری را که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند دنبال خواهم کرد و تزکیه را به‌طور پایدار ادامه می‌دهم.