(Minghui.org) (ادامه قسمت 2)
سان سیمیائو بهعنوان یک تزکیهکننده نهتنها مهارتهای پزشکی معجزهآسایی داشت، بلکه دارای ارزشهای اخلاقی والایی نیز بود. او نهتنها مردم را درمان میکرد، بلکه مهارتهای خود را نیز برای کمک به موجودات غیربشری، مانند اژدهایان و ببرها به کار میگرفت.
ارائه درمانی برای یک اژدها
یک شب شخصی درِ کلبه سان در کوهستان را زد. سان در را باز کرد و دانشمندی را دید که لباس سفید به تن داشت. باران شدیدی در بیرون میبارید و صدای رعد و برق در آسمان میپیچید، اما لباس آن دانشمند به هیچ وجه مرطوب نبود. سان پرسید: «آیا به دلیل بیماریات اینجا هستی؟» مرد با تکان دادن سر گفت بله.
سان پس از بررسی سیستم کانالهای انرژیاش، پرسید: «شما انسان نیستی، درست است؟»
آن مرد غافلگیر و سپس آرام شد و از او پرسید: «چرا اینطور فکر میکنی؟»
سان لبخند زد و پاسخ داد: «شما با رعد و برق، باران شدید و وزش باد شدید آمدهای. همینکه آرام شدی همه آنها متوقف شدند. لباسهایت در باران خیس نبود و سیستم کانالهای انرژی شما بسیار منحصربهفرد است. اگر اشتباه نکنم، شما باید خدای محترم اژدهای کاخ آب باشی.»
آن مرد به نشانه تأیید سرتکان داد و گفت: «مردم میگویند شما یک روشنبین هستی که ملکوت و زمین را خوب میشناسی. فکر میکنم واقعاً اینگونه هستی!»
سپس آن موجود خدایی درباره مشکلش صحبت کرد. چند روز قبل، او بهطور خاصی گرسنه شده بود و همه چیز را با عجله خورد. اما چیزی در مری او گیر کرده بود. او طی چند روز گذشته برای زنده ماندن فقط میتوانست سوپ بنوشد.
با شنیدن این ماجرا، سان از ملازمان خود خواست تا یک سطل سوپ گیاهی بیاورند. او به آن موجود خدایی گفت که سوپ را بدون توقف بنوشد. درغیراینصورت، درمانش دشوار خواهد شد.
آن مرد سطل را برداشت و آن را یک مرتبه خورد. در معدهاش حالت بههم خوردگی و در گلویش احساس ناراحتی بوجود آمد. سرش را پایین آورد، دوباره آن را به داخل سطل استفراغ کرد. او هنگام نگاه کردن به سطل، با کمال تعجب مار طویلی را در آن دید.
او با حالتی از شگفتی و احترام گفت: «از شما بهخاطر این داروی فوقالعاده بسیار متشکرم! این واقعاً مشکل مرا حل کرد.»
سان با لبخند پاسخ داد: «چیز خاصی نیست، فقط یک شیشه سیر خرد شده است که با سرکه مخلوط شده است. مار قادر به تحمل چنین طعم قوی ترش و تندی نیست.»
او پس از مکث ادامه داد: «اگرچه ریشه بیماریات برداشته شد، اما توان و قدرتت هنوز احیا نشده است. نظرت چیست که سوزنی در شما فرو کنم و یکبار برای همیشه خوب خواهی شد؟» آن مرد موافقت کرد و گفت بله.
سان پشت سر آن مرد راه میرفت، یک سوزن 30 سانتیمتری را برداشت و ناگهان آن را در نزدیکی بالای سر آن مرد فرو برد. آن مرد باصدای زوزه بلندی، به شکل اصلی خود بازگشت، اژدهای غولپیکری با فلسهای نقرهای. او بیتحرک روی زمین افتاد و دو چشم غولپیکرش به سان نگاه میکرد.
او گفت: «وقتی سوزن را بیرون میآورم، لطفاً سریع به سمت آن دیوار سنگی فرار کن. اگر بتوانی از آن صخره بگذری و به بالا پرواز کنی، انرژیات احیاء خواهد شد.
همینکه سوزن را بیرون کشید، با صدای بلند او را صدا کرد: «اکنون! عجله کن!»
اژدها با حرکت چرخشی به سمت صخره حرکت کرد. او بهسرعت در آن دیوار سنگی ناپدید شد و یک غار گسترده و عمیق را پشت سر باقی گذاشت.
پس از مدتی، صدای آن مرد سفیدرنگ از آسمان بلند شد: «از شما بهخاطر کمک به موجودی غیربشری و بهجا گذاشتن مثال خوبی برای فناناپذیرها سپاسگزارم. پس از اینکه بازگردم، با جلوگیری از خشکسالی و سیل، برای همیشه به مردم کمک خواهم کرد.»
سان با باز کردن درِ حیاط خود، رعد و برق را در آسمان دید و شخصی با لباس سفید بهسرعت بالا رفت و بعد در ابرها ناپدید شد.
کمک به یک ببر
یکبار وقتی پس از معالجه بیماران به کوهستان بازمیگشت، یک ببر وحشی از بوتهها بیرون جهید و راه او را مسدود کرد. اگرچه سان بهعنوان تزکیهکننده دائو، قبلاً زندگی و مرگ را بسیار سبک گرفته بود، روبرو شدن با یک ببر به این شکل، او را مجبور کرد که درباره اوضاع بیندیشد و باعث شد که او کمی عقب بکشد.
ببر که ظاهراً احساس کرد سان نیتش را اشتباه درک کرده است، در فاصله حدود یک متری از سان متوقف شد. آنگاه پنجههای جلوی خود را عقب کشید و روی زمین خم شد مانند شخصی که سجده میکند.
سان احساس کرد که این وضعیت عجیبی است و با خود فکر کرد که این راهزن کوهستانی ممکن است به کمک نیاز داشته باشد، بنابراین از ببر سؤال کرد: «آیا تو بیماری داری که به درمان نیاز دارد؟» ببر به نشانۀ پاسخ مثبت، سهبار سرش را پایین آورد و به زمین نزدیک کرد.
سان با خود فکر کرد: اژدها متعلق به موجودات الهی است، اما ببر پادشاه جانوران است و به مردم آسیب میرساند. آیا اگر آن را درمان کنم، مرتکب عمل بدی نمیشوم؟
او سپس گفت: «در طول زندگی، هرگز موجودات شرور، بدجنس و آسیبرسان را درمان نکردهام. تو موجودی بیرحم هستی. اگر به تو در درمان بیماریات کمک كنم، از کجا بدانم كه به کشتن مردم ادامه نخواهی داد؟» سان با گفتن این کلمات به مسیر خود ادامه داد.
آن ببر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود سان را بهطور تنگاتنگی دنبال کرد و پالتوی سان را گاز زد. سان بهعنوان یک تزکیهکننده نیکخواه، نسبت به آن احساس دلسوزی کرد و تا حد گریه تحت تأثیر قرار گرفت. او ایستاد و گفت: «اگر واقعاً بخواهی تو را درمان کنم مشکلی نیست. اما باید قول دهی از این پس به مردم آسیب نرسانی.» آن ببر جلوی پالتوی سان افتاد و مانند یک بره دولا شد و سرتکان داد.
سان ادامه داد: «امروزه مردم اغلب روی حرف خود باقی نمیمانند. نمیدانم که آیا تو نیز چنین میکنی. بنابراین لطفاً هر روز نزد من بیا و میتوانم دهان تو را بررسی کنم تا ببینم چه چیزی خوردی.» ببر دوباره سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
هنگامی که ببر دهان خود را باز کرد، سان به داخل دهان ببر نگاه کرد و یک استخوان دید که در گلویش گیر کرده است. او یک زنگ مسی را بیرون آورد و آن را درون فک ببر قرار داد تا از گاز گرفتنش جلوگیری شود. سپس دستش را داخل دهانش برد و با تمام قدرت آن استخوان را بیرون كشید. ببر درد شدیدی داشت و از شدت درد زنگ مسی را گاز میگرفت، اما با وجود زنگ مسی سان آسیبی ندید.
به این ترتیب، سان بیماری ببر را درمان کرد. ببر به وعده خود را عمل کرد و هر روز سان را همراهی میکرد. وقتی سان در کوهستان برای جمعآوری گیاهان دارویی میرفت، آن ببر سبد دارو را حمل میکرد و در زمین حفاری میکرد. وقتی سان برای معالجه بیماران میرفت، ببر جعبه دارویش را حمل میکرد و سان درحالی که روی ببر سوار شده بود به مقصد میرفت.
در زمانهای باستان، پزشکان چینی همیشه زنگی را با خود حمل میکردند. بهخاطر این ماجرای سان، بعدها این زنگ، «زنگ ببر» نامیده شد.
ادامه در قسمت چهارم
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه فرهنگ سنتی