(Minghui.org) از بیست سال پیش که تمرین فالون دافا را شروع کردم، فراز و نشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشتم. با نگاه به گذشته، می‌دانم که همه چیز توسط استاد نظم و ترتیب داده شده است و ایشان مرا در هر مرحله از راه محافظت می‌کنند. ایشان به من این امکان را دادند که به‌طور پیوسته در مسیر تزکیه‌ام قدم بردارم. استاد از شما به‌خاطر لطف بی‌حد و حصر نجات‌تان سپاسگزارم!

رها کردن احساسات و تزکیه خود به‌طور محکم و استوار

در سال 1999 تمرین فالون دافا را شروع کردم. در طول سفر تزکیه‌ام، مدام در حال رها کردن احساسات بوده‌ام.

در سال 2003 هنگامی که در حال توزیع مطالب روشنگری حقیقت با مادرم بود گزارشم به پلیس داده شد. پلیس از اداره امنیت كشور و مأموران اداره 610 ما را دستگیر كردند. آنها از ما سؤال كردند كه مطالبمان از كجا آمده است. من و مادرم جواب ندادیم. مأموران گفتند که اگر به آنها بگوییم که مطالب را از کجا بدست می‌آوریم، ما را آزاد می‌کنند. مصمم شدم كه به تمرین‌کنندگان ديگر خيانت نكنم. از همکاری امتناع کردم.

به‌طور غیرقانونی دستگیر و به بازداشتگاه منتقل شدم. فرزندم کمتر از دو سال سن داشت. دلم برای او به‌شدت تنگ شده بود و احساس می‌کردم که صدای او را می‌شنوم که درحال گریه است و از مادرش درخواست کمک می‌کند. نامه‌ای به پلیس نوشتم (نمی‌دانستم چگونه حقیقت را روشن کنم) و به آنها گفتم که چقدر دلم برای پسرم تنگ شده است و امیدوارم که آزاد شوم. وقتی آمدند تا از من بازجویی کنند نامه خود را به آنها دادم. آنها مهربان بودند و من بعد از 37 روز آزاد شدم. اما مادرم به یک سال و شش ماه کار اجباری محکوم شد.

روز بعد از آزادی‌ام، مأمور پلیس تلفن كرد و به من گفت كه بیایم و مادرم را ببینم. او قرار بود به کار اجباری محکوم شود. بعداً فهمیدم که یک خودروی پلیس در اداره منتظر من است. من و همسرم بلافاصله اداره پلیس را ترک کردیم. اندکی پس از ترک خانه معده‌ام شروع به درد کرد. فکر کردم: می‌توانستم یکبار دیگر مادرم را ببینم. تصمیم گرفتم که نروم و از شوهرم خواستم به پلیس بگوید. به لطف حفاظت استاد، در دام مأموران پلیس گرفتار نشدم. بعداً شنیدم که من نیز به کار اجباری محکوم شده بودم و حکم به اردوگاه کار اجباری ارسال شده بود.

آزار و شکنجه آغاز می‌شود

زندگی ما به‌طرز چشمگیری تغییر کرد. عناصر شیطانی در همه جا بودند. مردم از تمرین‌کنندگان فاصله می‌گرفتند. از محل کارم، دوستان، بستگان و همسایگانم یکی پس از دیگری به من فشار وارد می‌شد. آنها درک نمی‌کردند که چرا ما تحت آزار و شکنجه قرار گرفتیم و به من ناسزا می‌گفتند. شوهرم شروع به تغییر کرد. اگرچه او می‌دانست دافا عالی است، نمی‌توانست این فشار شدید را تحمل کند. او آشفته و نگران شده بود.

قبل از ازدواج با شوهرم، ده سال با هم دوست بودیم. من یک دختر روستایی و بسیار سنتی بودم. قصد نداشتم ازدواج کنم تا این که شخصیتی قابل اعتماد را پیدا کنم که بتوانم تمام زندگی‌ام را به دستش بسپارم. قبل از شروع تمرین فالون دافا، بسیار لاغر و از نظر سلامتی ضعیف بودم. بعد از اینکه دافا را تمرین کردم رها از بیماری شدم و او کاملاً از من حمایت کرد. با این حال، او نتوانست با این فشار ناگهانی و آزار و شکنجه مقابله کند. دوستان خوبش که مقامات دولتی بودند، به او توهین می‌کردند و می‌گفتند که هیچ کسی نمی‌تواند در مقابل حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) مقاومت کند. شوهرم که زمانی با من مهربان بود فردی سرسخت و سرد شد. او مخالف هر کاری بود که انجام می‌دادم و اصلاً از من خشنود نبود.

تازه تمرین را شروع کرده بودم که آزار و شکنجه شروع شد. به سختی درک می‌کردم که منظور از تزکیه خود چیست. در سال 1999 تمرین را شروع کردم. بعد ازدواج کردم و صاحب یک فرزند شدم. ما همان موقع یک آپارتمان خریدیم و مشغول نوسازی آن بودم. وابستگی‌های بسیار زیادی داشتم! نیروهای کهن نتوانستند منتظر بمانند و مرا آزمایش نکنند. با ایجاد تغییر در شوهرم، داشتن بار مسئولیت یک نوزاد جدید، فشار آزار و شکنجه و علاوه بر آن داشتن یک شغل تمام وقت، اعتماد به نفس و شجاعتم را از دست دادم. اما خوشبختانه استاد نظم و ترتیب دادند که سایر تمرین‌کنندگان به من کمک و مرا تشویق کنند. آنها از من خواستند كه به‌طور محكم و استوار تزکیه کنم و سه کار را به خوبی انجام دهم. به‌تدریج به حالت عادی تزکیه خود بازگشتم. به درکی از آموزه فای زیر رسیدم.

استاد بیان کردند:

«این روزها مردم احساسات را واقعاً مهم در نظر می‌‏گیرند، با این حال احساسات یکی از غیرقابل اعتمادترین چیزهاست. "وقتی با من خوبی خوشحالم و وقتی که دیگر با من خوب نباشی آن احساس رفته است." پس چطور می‌‏توانید روی این چیز حساب کنید؟» (آموزش فا در جلسه با شاگردان آسیا-اقیانوسیه‌‏ای)

تمرین‌کننده محلی ما که مسئولیت محل تولید مطالب را برعهده داشت در سال 2004 دستگیر شد. به جای او، عهده‌دار این کار شدم. از طریق تلفن‌های همراه سایر تمرین‌کنندگان توسط پلیس ردیابی و دستگیر شدم. آن شب تلفن همراهم را دور انداختم تا از اینکه سایر تمرین‌کنندگان از طریق شماره تلفن‌های من توسط پلیس ردیابی شوند، جلوگیری کنم. همچنین کلید اتاق تولید مطالب و فاکتور خرید چاپگر را دور انداختم. وقتی پلیس مرا تحت بازرسی بدنی قرارداد هیچ چیز پیدا نکرد.

احساس سرگیجه داشتم و ازهوش رفتم. با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم. دستورالعمل پزشکان را رعایت نکردم. درخواست کردم شوهرم بیاید مرا ببیند. تخت‌های بیمارستان تقریباً پر بود. بنابراین در یک راهرو روی تخت سیار دراز کشیدم. درار کشیدم و چشمانم را بستم و 24 ساعت غذا نخوردم. صحبت نمی‌کردم. شوهرم مجبور بود به من کمک کند که به توالت بروم. از آنجا که مدتی در آنجا بودم یک مأمور پلیس زن آمد که مرا تحت نظر بگیرد. شوهرم از او خواست كه برود.

دائماً افکار درست می‌فرستادم. سعی می‌کردم تصویر استاد را به‌خاطر بیاورم که همان موقع استاد را در مقابلم دیدم که لبخند می‌زدند. این باعث افزایش اعتماد به نفسم شد زیرا فهمیدم استاد درحال محافظت از من هستند.

شب بعد مرا به بازداشتگاه فرستادند. به محض ورود، ناگهان علائم بیماری صرع (قبلاً صرع نداشتم) در من ظاهر شد. بازداشتگاه از پذیرش من امتناع ورزید. مرا به بیمارستان فرستادند. آن شب پنج تمرین‌کننده دیگر دستگیر شدند و پلیس آنجا را ترک کرد و به پزشک گفتند مرا تحت نظر قرار دهد. صبح روز بعد فهمیدم که بیمار نیستم، نباید در بیمارستان بمانم و باید بروم. درحالی که پزشکان آنجا بودند، شوهرم مرا با خود برد. وقتی پزشکان حضور نداشتند. خودم به تنهایی شروع به راه رفتن کردم. ما بیمارستان را ترک کردیم و سوار ماشین شوهرم شدیم. شوهرم در رانندگی به سمت خانه دچار تردید شد. فهمیدم که او به دلیل فشارهایی که با آن مواجه خواهد شد، تمایلی به بازگشت به خانه ندارد. از او خواستم مرا به خانه پدر و مادرم برساند. طولی نکشید که پلیس آمد و علائم صرع دوباره ظاهر شد. آنها این را دیدند و شش ماه مرا در خانه تحت نظر قرار دادند.

در این مدت هشت نفر مرتباً مرا تحت نظر داشتند. همسایگانم به من هشدار دادند که مراقب باشم زیرا پلیس افراد خود را به‌عنوان همسایگانم دور من قرار می‌دهد. شوهرم به دلیل سوء تفاهم به همسایگانش، محل کار، دوستان و نزدیکانش فشارهای بسیار زیادی را احساس می‌کرد. او شب‌ها به خانه نمی‌آمد و هر وقت خانه بود، به من ناسزا می‌گفت. مأمورین اداره 610 و مرکز انجمن محله، مرتباً درِ منزلم را می‌کوبیدند تا با من صحبت کنند. پسرم گاهی اوقات بیمار بود و خوابش نمی‌برد و گریه می‌کرد. من مجبور بودم تمام شب مراقب او باشم. او 17 روز غذا نخورد. مداخلات یکی پس از دیگری اتفاق افتاد. هر روز ترس در من ظاهر می‌شد و شدت می‌گرفت. وابستگی‌ام به حفظ وجهه ظاهر شد. نتوانستم با افکار درست با اوضاع روبرو شوم. فشار زیادی احساس می‌کردم.

در آن زمان با سایر تمرین‌کنندگان نبودم و افکار درستم ضعیف‌تر و ضعیف‌تر شد. هنگام مطالعه فا نمی‌توانستم تمرکز داشته باشم. رئیس شوهرم به او گفت كه طبق گفته یک منبع داخلی، در حدود اول ماه مه به یك مركز شستشوی مغزی فرستاده خواهم شد و اگر فالون دافا را رها نكنم به اردوگاه كار اجباری منتقل می‌شوم.

می‌دانستم که برای مواجهه با این اهریمن، افکار درست کافی ندارم.

به شوهرم گفتم اگر آنها بیایند و مرا بگیرند ما همکاری نخواهیم کرد. او گفت که نمی‌خواهد شغل خود را از دست بدهد. آن شب خوابی دیدم. در یک خانه سنتی حیاط‌‌دار زندگی می‌کردم. عکس‌های یکی از رؤسای سابق حزب روی هر در وجود داشت. حروف چینی «حزب» روی نیمکتی نوشته شده بود که شوهرم روی آن نشسته بود. فهمیدم که اگر مرا دستگیر کنند، ممکن است به دلیل نداشتن افکار درست، نتوانم در برابر آزار و شکنجه مقاومت کنم.

تصمیمی دشوار

احساس می‌کردم اگر بخواهم به تمرین خود ادامه دهم، باید خانه را ترک کنم. اما پسرم چه می‌شد؟ او فقط سه سال داشت. آزار و شکنجه بسیار گسترده بود، چه زمانی می‌توانستم برگردم؟ شوهرم چطور؟ شغلم؟ کجا باید می‌رفتم؟ عمیقاً به این مسائل اندیشیدم. نامه‌ای به شوهرم نوشتم و ترتیبی دادم كه از پسرم مراقبت كند. به شوهرم و مادرش گفتم كه بهتر است خانه را ترك كنم تا از آزار و شکنجه اجتناب كنم زیرا اگر زندانی شوم برای كسی خوب نیست. بنابراین تصمیم سختی را ناخواسته اتخاذ کردم. روز سوم پس از ترک خانه، پلیس حکم کار اجباری سه ساله‌ام را به شوهرم تحویل داد.

بعد از اینکه از خانه خارج شدم درباره آنچه اتفاق افتاده بود تأمل کردم. چرا اغلب مورد مداخله قرار می‌گرفتم؟ تمرین‌کنندگانی که تجارب خود را در وب‌سایت مینگهویی به اشتراک می‌گذاشتند، افکار درست قوی داشتند. افکار درست من کجا بودند؟ از آنجا که خوب تزکیه نمی‌کردم، باعث مشکلات برای خانواده‌ام شدم. از اینکه مزاحم آرامش زندگی آنها شدم بسیار متأسفم. دافا عالی است و استاد عالی هستند. مصمم شدم که به‌خوبی تزکیه کنم!

استاد بیان کردند:

«من از تمام سختی‌های مریدانم آگاه هستم. حقیقت این است که من بیشتر از آنچه شما خودتان را گرامی می‌دارید، گرامی‌تان می‌دارم.» (آخرین وابستگی‌های‌تان را رها کنید، از نکات اصلی برای پیشزفت بیشتر 2)

با تمرین‌کننده‌ای که درحال تجربه کارمای بیماری بود، زندگی می‌کردم. ما فا را مطالعه کردیم و تمرینات را انجام می‌دادیم. بعد از 14 روز، خواب دیدم که یک پیمانه برنج حمل می‌کنم. اگر مسیر جانبی را طی می‌کردم فقط می‌توانستم یک نفر را نجات دهم اما اگر راه اصلی را طی می‌کردم می‌توانستم افراد خیلی بیشتری را نجات دهم. فهمیدم که استاد نظم و ترتیب‌های دیگری برای من دارند. بنابراین این تمرین‌کننده را ترک کردم و به خانه تمرین‌کننده دیگری رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم که سه مأمور پلیس درحال قدم زدن هستند اما نترسیدم. خم شدم و وانمود کردم که درحال بستن بند کفشم هستم. آنها مرا شناسایی نکردند و رفتند.

مسیر جدیدم

با مقداری تلاش، به خانه تمرین‌کننده دیگری رسیدم. او خیلی سرش شلوغ بود زیرا مسئولیت تهیه مطالب برای تمرین‌کنندگان محلی را بر عهده داشت. او علاوه بر ساختن مطالب روشنگری حقیقت، کارهای عادی زیادی نیز برای انجام دادن داشت. من با برش و صحافی به او کمک می‌کردم. پلیس به تازگی یک محل بزرگ تولید مطالب را تخریب کرده بود، بنابراین ما با کمبود مطالب روبرو بودیم. این تمرین‌کننده به‌سختی زحمت می‌کشید و زمان کمی برای مطالعه فا داشت. او همچنین به کارهای عادی خود مشغول بود. اعتماد به نفس کمی داشتم به‌طوری که جرئت نمی‌کردم از او بپرسم که چگونه مطالب را درست کنم.

یک روز مجبور شد خانه را ترک کند. می‌خواستم مطالب را درست کنم اما قبلاً هرگز از رایانه استفاده نکرده بودم. رایانه در حالت نیمه فعال بود. ماوس را جابجا کردم و صفحه باز شد. به چیزی دست زدم و صفحه سیاه شد. ترسیدم اما خودم را آرام کردم.

در ابتدا نمی‌دانستم چگونه ماوس را بکار بگیرم. سعی کردم برگه‌ای چاپ کنم و هر دو طرف را چاپ کردم. در واقع کار سختی نبود استاد خِردم را باز کردند. هر قدمی که برمی‌داشتم درست بود. یاد گرفتم که برگه‌های ورد و پی‌دی‌اف را چاپ کنم. تا ساعت 3 بعدازظهر ماندم و فهمیدم چگونه می‌توان کتابچه‌هایی مانند نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و کتاب‌های دافا را تهیه کرد.

وقتی روز بعد آن تمرین‌کننده بازگشت، به او گفتم که به لطف و کمک استاد فهمیدم که چگونه می‌توانم همه مطالب را تهیه کنم. او به‌سختی می‌توانست آن را باور کند و آن را معجزه خواند. بعدها هنگامی که مجبور بود بیرون برود، به من اجازه می‌داد تا مسئولیت تولید مطالب را بر عهده بگیرم و او لوازم را خریداری می‌کرد.

چگونه ازبرخواندن آموزه‌ها باعث افزایش عمق تزکیه‌ام شد

به لطف تذکرات استاد، ازبرخواندن فا را شرع کردم. هر بار یک پاراگراف کوچک را ازبرمی‌خواندم و شش بار آن را ازبرمی‌خواندم. هر روز سه ساعت را صرف ازبرخواندن فا می‌کردم. به معانی عمیق بسیاری از اصول فا آگاه شدم. هنگامی که بار دوم فای زیر را ازبرخواندم به گریه افتادم:

«فکر می‌کنم زمان آموزش فا تقریباً رو به اتمام است، به همین خاطر می‌خواهم برای همه، چیزهای حقیقی را به جای بگذارم و به این طریق شما از همین جا به بعد همان‌طور که تزکیه می‌کنید فا خواهید داشت تا شما را راهنمایی کند.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)

لطف بی حد و حصر استاد را در نجات موجودات احساس کردم. فا عمیق است و قبلاً فقط معنای سطحی آن را درک کرده بودم.

در وب‌سایت مینگهویی مطالب بسیاری وجود داشت و من باید موارد مناسب را برای افراد محلی انتخاب می‌کردم. آنها را دسته‌بندی و در دفترچه یادداشت خود یادداشت کردم تا بتوانم به‌راحتی آنچه را که لازم داشتم انتخاب کنم. همچنین متناسب با سوابق حرفه‌ای آنها نامه‌های مختلفی را برای افراد مختلف ارسال کردم.

خانواده‌ام مورد مداخله قرار گرفت

بعد از اینکه از خانه خارج شدم، تمام تلفن‌های بستگانم تحت نظر قرارداشت. مأموران در خارج از منزل والدینم مستقر شده بودند. در محل تولید مطالب، تمام درها و پنجره‌ها بسته شده بودند. برای مدتی به‌طور محکم و استوار تزکیه کرده بودم و فهمیدم که استاد برایم نظم و ترتیب نداده‌اند که خانه را ترک کنم و سرگردان شوم. اما نتوانستم فرصتی برای دیدن خانه خود پیدا کنم. از این موضوع کمی ناراحت شدم.

یک روز که پرده اتاق را کنار زدم، به‌طور اتفاقی خودروی شوهرم را درحال رانندگی دیدم. یک خانم عجیب در آن بود. جای تعجب نبود که همسرم خواستار طلاق شد. احساس کردم هر مفصل و هر استخوانی در بدنم شروع به لرزش کرد. فرو ریختم و هوشیاری‌ام را از دست دادم.

دو ساعت بعد به هوش آمدم. به یاد فای استاد افتادم:

«اگر یک فرزند به والدینش بی‌احترامی کند، آنها جای‌شان را در زندگی بعدی عوض خواهند کرد، این‌گونه کیفر و پاداش دور می‌زند و دور می‌زند.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

فهمیدم که این یک رابطه کارمایی است. افراد غیرتمرین‌کننده زندگی خود را مطابق نظم و ترتیبات نیروهای کهن می‌گذرانند. به خودم گفتم که نمی‌توانم خودم را نابود کنم. هدف و معنی زندگی من با افراد عادی کاملاً متفاوت است. من در مسیری که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند گام برمی‌دارم. من مرید دافا هستم. رفتار نامناسب شوهرم یک توهم بود.

بعد از آنکه به درکی از شرایط از منظر اصول فا رسیدم، سعی کردم خودم را کنترل کنم و احساسات، احساس فرومایگی، حسادت، رقابت و عزت نفس را رها کنم. به‌تدریج افکار درست خود را بازیابی کردم. به نیروهای کهن گفتم که حتی اگر نقایصی هم داشته باشم، آنها را در تزکیه خود در دافا اصلاح خواهم کرد و این هیچ ارتباطی با آنها ندارد. با طلاق موافقت نخواهم کرد. من حرف آخر را می‌زنم. تمرین‌کنندگان دافا به استاد کمک می‌کنند تا فا را اصلاح کنند و ما نیز جهان‌های خودمان را اصلاح می‌کنیم.

بدون توجه به اینکه شوهرم چگونه رفتار می‌کند، قلبم تحت تأثیر قرار نمی‌گرفت. این تأسف برانگیز بود که او این‌قدر گمراه شده بود. معتقدم که همه چیز در محیط دافا هماهنگ خواهد شد. اکنون او بیشتر از دافا حمایت می‌کند و نگرش او به من تغییر کرده است.

مسیر تزکیه‌ام جهت جدیدی به خود می‌گیرد

طی دو سال شش بار جوآن فالون را ازبرخواندم و به این ترتیب پایه و اساس محکمی برای تزکیه‌ام فراهم کردم. فهمیدم که برای رسیدن به پیشرفت اصلاح فا، مکان‌های تولید مطالب باید در همه جا راه‌اندازی شود. روشنگری حقیقت برای مردم و ترغیب آنها به خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن، اصلی‌ترین روش اعتباربخشی به فا بود. باید قدم پیش بگذارم تا پیشرفت اصلاح استاد را دنبال کنم. به این ترتیب نظم و ترتیبات نیروهای کهن را نفی کردم.

هنگامی که افکارم را با مادرم و سایر تمرین‌کنندگان به‌اشتراک گذاشتم نظرات مختلفی داشتند. آنها گفتند که شرایط فعلی خوب نیست. در اطلاعیه‌ای از محل کارم ذکر شده بود که اگر ظرف ده روز به کار خود برنگردم، اخراج می‌شوم. پیش از آغاز بازی‌های المپیک پکن، چند تمرین‌کننده دستگیر شدند. آنها گفتند که اگر بتوانم سه کار را به‌خوبی انجام دهم، اینکه کجا باشم خیلی مهم نیست و اینکه وظیفه من تولید مطالب در منزل است. این برای من امن بود.

احساس کردم آنچه که آنها گفتند تا حدودی درست است. اما در وضعیت دشواری قرار داشتم و نمی‌توانستم آرزوی خود را برای قدم پیش گذاشتن برای روشنگری حقیقت سرکوب کنم. آن شب رؤیایی داشتم. در هوا پرواز کردم، با مشت به دیوار برخورد کردم و سوراخی در دیوار ایجاد کردم.

به تمرین‌کنندگان گفتم که دو نکته را استاد به من متذکر شدند. یکی از تمرین‌کنندگان حاضر بود به من در بیرون رفتن برای روشنگری حقیقت کمک کند. هفته‌ای دو بار با او بیرون می‌رفتم. صبح بیرون رفتیم و با مردم صحبت و بروشورهایی را توزیع می‌کردیم و عصر برمی‌گشتیم. در خانه فا را ازبرمی‌خواندم و مطالب درست می‌کردم. احساس رضایت درونی فوق‌العاده‌ای داشتم.

یک سال بعد، رؤیای خاصی داشتم. ده‌ها مأمور پلیس در جلوی یک سوپرمارکت نشسته بودند. آنها را نادیده گرفتم و وارد شدم. بند چرمی کیفم به طور ناگهانی پاره شد و دیگر نتوانستم دوباره آن را وصل کنم. فهمیدم که این رؤیا به چه معنی است و احساس می‌کردم ممکن است مسئله مهمی باشد. هر وقت سختی‌هایی داشتم، استاد در رؤیاهایم به من اشاره می‌رساندند.

یک روز حقیقت را برای خانمی که دختر یک پلیس بود، روشن کردم. او گزارش مرا به پلیس داد. آنها من و چند تمرین‌کننده دیگر را دستگیر کردند. به لطف نیروی استاد، آرام باقی ماندم. می‌دانستم که درست‌ترین کار جهان را انجام می‌دهم. هیچ کسی اجازه نداشت مرا تحت آزار و شکنجه قرار دهد.

حقیقت را برای زندانیان بازداشتگاه روشن کردم. هر یک از آنها موافقت کردند که از ح.ک.چ خارج شوند. پلیس گفت که به من حکم سنگین داده می‌شود، زیرا آنها در همه جا به دنبال من بودند، حتی در جستجوی من به پکن رفته بودند. حرف او را باور نکردم زیرا استاد حرف آخر را می‌زنند.

وقتی پلیس برای بازجویی از من آمد، دچار علائم کمبود شدید پتاسیم و مشکلات قلبی شدم. به‌نظر می‌رسید زندگی‌ام در خطر است. آنها چاره‌ای جز آزاد کردنم نداشتند. آنها شوهرم را وادار کردند که ضمانت‌نامه‌ای را امضاء کند که اگر در آینده دوباره مشکل ایجاد کنم، او را به مبلغ 40هزار یوآن جریمه خواهند کرد. سه روز بعد آزاد شدم و زندگی آوارگی‌ام به پایان رسید.

ادامه در قسمت دوم