(Minghui.org) جوانی۲۰ ساله هستم و در سال2016 که زندانی شدم، تمرین فالون دافا را آغاز کردم. یکی از همسلولیهایم تمرینکننده بود و او دافا را به من معرفی و چشمانم را به معنای واقعی زندگی باز کرد.
با نگاهی به گذشتهام دریافتم که همه چیزهایی که پیش از کسب فا برایم اتفاق افتاد به این واقعیت اشاره میکرد که به اینجا آمدم تا این روش تزکیه راستین را بیابم. این چیزی است که زندگیهای بسیاری منتظرش بودهام!
ازآنجاکه روز جهانی فالون دافا را جشن میگیریم، من تجربیاتم را به اشتراک میگذارم و از استاد لی هنگجی قدردانیام را ابراز میکنم و امیدوارم افراد بیشتری آگاه شوند که دافا چقدر شگفتانگیز است.
من از زندگی مانند فردی عادی افسرده شده بودم
من همیشه درونگرا بودهام، اما هیچوقت دلیل یک سری از مسائل را نمیفهمیدم، مثلاً اینکه چرا ما در اینجا در این جهان هستیم؟
آیا زندگی فرد مقدرشده است؟ ما به مدرسه میرویم، شغلی پیدا میکنیم، ازدواج میکنیم، بچه دار میشویم، بچهها بزرگ میشوند ... آیا قرار است که ما این چرخه را مانند نسلهای قدیمیتر تکرار کنیم؟
آیا قرار نیست هدفی در این دنیا داشته باشیم؟
تمام مدرسه راهنمایی و سالهای دبیرستانم را صرف آمادگی برای امتحان ورودی کالج کردم. وقتی بالاخره موفق شدم به کالج بروم، خواندن متون لائوذی و و ژوانگزی را شروع کردم.
طی اولین سال تحصیلیام، هرشب قبل از رفتن به رختخواب چند صفحه از ژوانگزی را مطالعه میکردم و واقعاً از متن زیبا و اصول آن لذت میبردم. بعدها، شروع به خواندن تائو ته چینگ نوشتۀ لائوذی کردم.
در ابتدا معنای آن را درک نمیکردم و تنها احساس میکردم که اصول آن بسیار عمیق هستند. احساس کردم که میتوانم نگاهی کوتاه به معنای واقعی زندگی بیندازم و با آسمان و زمین یکی شوم.
پس از فارغ التحصیلی از کالج، در شهر بزرگی شغلی پیدا کردم. حقوقم کم و کارم پرتنش بود که منجر به آسیب به وضعیت سلامتیام شد.
در اینترنت به دنبال راههایی برای تقویت بدنم بودم و تمرین ژان ژوانگ (تمرینی ایستاده) و مراقبه با پاهای ضربدری را شروع کردم.
احساس میکردم که نشستن در وضعیت پاهای ضربدری خیلی راحت است و با خودم فکر کردم: «عالی میشود اگر بتوانم با نشستن آرام در این وضعیت، اوضاع سلامتیام را بهبود ببخشم.» اما فقط نشستن آنجا با آرامش؛ غیرممکن بود.
حتی اگر میخواستم آن کار را انجام دهم، نمیتوانستم. خانوادهام مرا تحت فشار قرار دادند که آپارتمان بخرم و زودتر ازدواج کنم.
حتی همکارانم به من گفتند که با نشستن در حالت مدیتیشن وقتم را تلف میکنم. من بعداً آن کار پرتنش را ترک کردم.
با یکی از دوستانم مشترکاً آپارتمانی گرفتیم و در عین حال دنبال شغل هم میگشتم. اما موفق نشدم. تمام روز در رختخواب میماندم و احساس میکردم که هیچ چیز برای زندگی وجود ندارد.
من آگهیهای کار را میدیدم اما جرأت نداشتم درخواست بدهم و به راحتی ناامید شدم. میدانستم که وضعیتی که داشتم درست نبود و میخواستم از آن وضعیت بیرون بیایم.
من علائمم را در اینترنت بررسی کردم و فهمیدم که دچار افسردگی شده بودم. نزد پزشک رفتم که تشخیصش افسردگی با درجه متوسط بود. داروهایی برایم تجویز کرد، اما داروهای ضد افسردگی، عوارض جانبی زیادی برایم داشتند.
دچار تهوع و اضطراب شدم که یک ماه طول کشید تا به آن عادت کنم. پس از آن توانستم از خانه خارج شوم و برای مصاحبه شغلی بروم.
تا دو سال بعد، دو نوبت، یک بار در صبح و یک بار در شب دارو مصرف کردم. اگر فراموش میکردم که قرصهایم را بخورم، دچار احساس اضطراب و ترس ناگهانی و سنگینی در قفسه سینهام میشدم و نمیتوانستم تنفس کنم.
درآمد شغل جدیدم خوب بود، بنابراین هزینۀ داروها برایم مشکلی ایجاد نمیکرد، اما عوارض جانبی به آرامی سبب افزایش وزنم شد. در خواب به شدت عرق میکردم و اغلب هنگام صبح ملافههایم خیس بود.
دستگیری برای مسائل مالی
در کار جدیدم با پول مجازی و سیستم کمکهای متقابل مالی آشنا شدم. من فرصتی برای کسب پول به دست آوردم.
وقتی اولین بار این کار را شروع کردم، هنوز اوایل کارم بود و پول درآوردن نسبتاً آسان بود. تا زمانی که پول داشتم تا در آنجا بگذارم، شاهد برگشت پولم بودم.
طی یک سال، توانستم بیش از 10 میلیون یوان کسب کنم. پس از آن شروع کردم تا آنجا که در توانم بود، از مردم قرض گرفتم.
از والدینم خواستم تا پسانداز تمام زندگیشان را به من بدهند، از بانکها وام گرفتم، از کارتهای اعتباری قرض گرفتم و حتی از نزولخواران وامهای با بهره بالا میگرفتم. از هر جایی که میتوانستم، قرض گرفتم و از هر روشی که میتوانستم، استفاده میکردم.
در آن زمان دیوانۀ پول شده بودم. تقریباً 800 هزار یوان در سیستم کمکهای متقابل مالی سرمایهگذاری کردم و در ابتدا مقدار زیادی پول کسب کردم.
اما، این طرح در حدود سال 2015 بهطور ناگهانی افت کرد و 80 درصد از سرمایهگذاریام از دست رفت. نمیخواستم این کار را رها کنم، بنابراین وارد سایر طرحهای هرمی شدم و در نهایت تمام پولی که داشتم از جمله پولی که قرض گرفته بودم را تا آخرین سکه از دست دادم.
با نگاهی به گذشته میبینم که واقعاً مثل قماربازی بودم که کنترلش را از دست داده باشد. تمام تقوایم را صرف کسب پول کردم و همه چیز را در یک چشم به هم زدن از دست دادم.
چیزی جز صدها هزار یوان بدهی نداشتم. شروع کردم به قرض گرفتن از بستگانم تا آن وامهای با بهره بالا را بپردازم که باعث شد بسیاری از بستگانم دشمنانم شوند.
من آخرین 100 هزار یوآنی را که در اواخر سال 2016 از یک کارت اعتباری قرض گرفتم را سرمایهگذاری کردم. برای دریافت این پول، شکایتی را در اداره پلیس طرح کردم.
پلیس فقط کارهایی برای رفع تکلیف انجام داد و هیچ تلاشی برای ردیابی پولم نکرد. هرکاری که به فکرم رسید را امتحانم کردم اما پولم را دریافت نکردم.
شرکت اعتباری که به آن پول بدهکار بودم، شکایتی علیه من مطرح کرد و دستگیر شدم. نترسیدم چون احساس میکردم که فقط سعی داشتم چیزی را که بهطور قانونی به من تعلق داشت را برگردانم و به دیگران آسیب نرساندم.
فکر کردم این کار سادهای است، پلیس گزارشی را تهیه میکرد و بعد من آزاد میشدم. به علت قانون جدیدی که تازه تصویب شده بود مسائل پیچیدهتر شد، بنابراین از نظر فرصت و زمانی در اختیار داشتم، در بدترین وضعیت بودم.
در نتیجه، فردی که سرمایه مرا برداشته بود آزاد شد و من پشت میلههای زندان ماندم. وقتی همان شب به بازداشتگاه منتقل شدم، ترسیدم. والدینم حتی نمیدانستند که من دستگیر شدهام.
به سلولی منتقل شدم که بیش از 20 نفر همه روی یک تخت بزرگ میخوابیدند. نگهبان سرم داد کشید و پرسید که دلیل بازداشتم چه بود.
سپس گفت که دیروقت است و باید بخوابم و صبح به وضعیت من «رسیدگی» میکنند. روز بعد نگهبانان در اطرافم مرا احاطه کرده و به جلو هل میدادند. فهرستی از همه کارهایی را که من نباید بر اساس «مقررات» بازداشتگاه انجام میدادم را به من ارائه دادند.
از آنچه گفتند، هیچی نشنیدم، چون سعی میکردم این موضوع را در ذهنم درک کنم: «من اینجا قربانی هستم. چگونه است که در زندان هستم؟»
هرچه بیشتر دربارۀ این موضوع فکر میکردم که هنوز کسب و کارم نیمهکاره بود، حتی درخواست مرخصی هم ارائه نداده بودم و والدینم هیچ اطلاعی نداشتند که من بازداشت شدهام، بیشتر نگران میشدم.
یکی از همسلولیهایم سعی کرد مرا آرام کند: «تو اینجا هستی و هیچ راهی برای مراقبت از هیچ کاری در خارج از این زندان نداری. نگرانی کوچکترین کمکی نمیکند. نمیتوانی از اینجا پرواز کنی.»
دافا به من معرفی شد
یکی از همسلولیهایم با نام مستعار «برادر بزرگ» 40 ساله بود و شخص خوبی بهنظر میرسید. یک روز از من خواست تا ناهار را با هم بخوریم و گفتگو کنیم.
از من پرسید: «آیا میدانی چگونه باید از سد فایروال عبور کنی؟» سپس برخی از اخبار مسدود شده توسط دولت چین را برایم گفت.
به غریزهام اعتماد کردم که او شخص خوبی است، بنابراین ناراحتیام را نشان ندادم و با او جروبحث نکردم. او درباره فساد چهرههای سیاسی ژو یونگکانگ و بو شیلای نیز گفت که برایم بسیار جالب بود، زیرا خبرهای جدیدی بودند.
بعداً متوجه شدم که او تمرینکننده فالون دافا است و بهخاطر اعتقادش دستگیر شده بود. از آنجا که مدتی طولانی در آن سلول بوده، به همه درباره دافا گفته و اینکه آزار و شکنجه آن اشتباه است.
همه همسلولیها و حتی نگهبانان میدانستند که فالون دافا خوب است. سرپرست بازداشتشدگان حتی گفت: «شما دو نفر باید با هم حرف بزنید. شما هر دو به کالج رفتهاید و باید مشترکات زیادی داشته باشید.»
با خودم فکر کردم: «وای! او20 سال پیش به کالج رفته بود. آن موقع آزمونهای ورودی کالج خیلی سختتر بوده.» او را فقط برای این موضوع تحسین کردم.
برادر بزرگ از هر فرصتی استفاده میکرد تا درباره دافا و حقایق آن، به من بگوید. اگرچه برخی از متون بودیستی و تائوسیستی را مطالعه کرده بودم، آنچه به من میگفت چیزهایی بود که قبلاً هرگز در هیچ کتابی نخوانده بودم.
روزی به او گفتم: «من هم میخواهم تزکیه کنم.» او گفت: «برخی از اشعار استاد لی هنگجی (بنیانگذار این تمرین) را نوشتهام، آیا میخواهی آنها را بخوانی؟»
پاسخ دادم بله و او یک دسته کاغذ بیرون آورد که شعرهای استاد لی منظم و تمیز روی آنها با دست نوشته شده بود. این اشعار را هر روز در طول زمان «نشست» معمولی میخوانم و شگفتزده میشوم که چقدر این پیامها حقیقت هستند.
بهویژه تحت تأثیر این شعر قرار گرفتم.
بشر بودن
«آنکه برای شهرت کار میکند
زندگیای از خشم و نفرت دارد.
آنکه برای سود کار میکند
سرد است، خویشاوندانش را نمیشناسد.
آنکه برای احساسات کار میکند
رنج بسیاری برای خودش میآورد.
شدیداً با دیگران میجنگد
درطول زندگیاش کارما میسازد.»
(بشر بودن، هونگ یین۱ )
با تفکر دربارۀ تجربهام در رابطه با عشق، خانواده و پول، تمام آن از دست رفته بود. احساس کردم شعر حقیقت را میگوید.
شروع کردم به حفظ کردن اشعار. برادر بزرگ به من گفت که بسیاری از تمرینکنندگان کتاب اصلی دافا جوآن فالون را ازبر کردهاند.
من از او خواسته بودم کتاب را برای من بخواند؛ زیرا احساس کردم که آن میتواند حتی به سؤالات بیشتری که داشتم پاسخ دهد. او لون یو را و فهرست مطالب کتاب را از برخواند و به من گفت باید کتاب را وقتی که آزاد شدم بخوانم.
برادر بزرگ گفت: «آیا میدانی که اگرچه بدهیهای زیادی داری و در زندان هستی، همه به این دلیل بوده که فالون دافا را کسب کنی.»
دقیقاً نمیدانستم منظورش چیست و فقط میدانستم که فا چشمانم را باز کرد تا ببینم جهان چقدر بزرگ است و هنگامی که شعر را تکرار میکردم تمام نگرانیهایم از بین میرفت.
او اغلب برای بازجویی احضار میشد و هر بار که از جلسه باز میگشت، همیشه با او مینشستم و فکر میکردم: «او چنین شخص خوبی است. سایر تمرینکنندگان دافا هم باید خیلی خوب باشند.»
نشستن کنار او باعث شد من آرام شوم و به من گرمی میبخشید. اغلب از او میخواستم که چیزهایی را که مرا گیج میکرد، برایم توضیح دهد و از او میخواستم که تجاربش از سفر تزکیهاش را برایم بگوید.
همه فکر میکردند که آنچه انجام داده بودم، مسئله خاصی نبوده و پیشبینی میکردند که من ظرف سه رو یا هفت روز یا دو هفته یا 37 روزآزاد خواهم شد، اما در نهایت بیشتر از آن ماندم.
به گفته زندانیان، اگر کسی بیش از 37 روز آنجا بوده، تنها راه خروجش، محاکمه بوده است. پس از 37 روز، بعضی از افراد شروع کردند حدس بزنند که مدت محکومیتم چقدر خواهد بود.
برادر بزرگ تنها کسی بود که به من گفت: «تو آزاد خواهی شد.» از اینکه در بازداشت بودم مشکلی نداشتم اما بهشرطی که با این تمرینکننده دافا باشم.
او تنها امید من برای داشتن قلبی آرام بود و وقتی که اطراف او بودم، راحت بودم. امیدم را از دست داده بودم که پس از ۳۷ روز و بدون محاکمه آزاد شوم و فقط روی نشستن با پاهای ضربدر و خواندن اشعار استاد تمرکز کردم.
در طول این سالها بارها از سوی تمرینکنندگان خارج از چین تماسهای تلفنی داشتم که میخواستند حقیقت را روشن کنند، اما هرگز آنها را جدی نگرفتم.
اگر این مشکل مالی برایم پیش نیامده بود و دستگیر نمیشدم و این تمرینکننده را ملاقات نمیکردم، چگونه میتوانستم بهراحتی ذهنم را درباره دافا تغییر دهم و تزکیه را آغاز کنم؟
روز چهلونهم بازداشتم، یکی ازنگهبانان زندان ناگهان من گفت که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به خانه آماده شوم. خیلی هیجانزده بودم؛ برادر بزرگ را در آغوش گرفتم و گفتم: «تو به من گفته بودی. فقط برای این به اینجا آمدم که فا را کسب کنم.»
او برای من بسیار خوشحال بود و به من گفت که یک نسخه از جوآن فالون را پیدا کنم و در اسرع وقت شروع به مطالعه فا کنم
با تزکیه در دافا دیگر افسرده نیستم
بعد از اینکه آزاد شدم متوجه شدم که به قید وثیقه آزاد شدم و هنوز امکان دارد به زندان محکوم شوم. وقتی مادرم را دیدم، نمیتوانستم گریه نکنم: «سابقاً فکر میکردم فقط افراد بد به زندان میروند. حالا میدانم که افراد خوب نیز میتوانند به زندان بروند.»
در مسیر خانه، در حال حرکت در میان جمعیت مردم در مترو، احساس میکردم که از این جهان جدا شدهام و فراتر از آن رفتم و دیگر به آن متصل نیستم.
وقتی مردم را میدیدم که برای رسیدن به مقصد همدیگر را هل میدهند با خودم میگفتم: « آیا آنها میدانند در زندگی در تلاش برای چه چیزی هستند؟»
تصمیم گرفتم که دیگر داروهای ضد افسردگی مصرف نکنم چراکه عوارض جانبی زیادی داشتند. همچنین پول کافی برای پرداخت هزینه آنها نداشتم.
وقتی مادر من شنید که مصرف دارو را متوقف کردم، او چیزی نگفت، زیرا همیشه خودم تصمیم میگرفتم.
بعد از اینکه مصرف قرصها را متوقف کردم، علائم قبلی فوراً بازگشتند. احساس بیماری داشتم و حالت تهوع داشتم. نمیتوانستم زیاد بخورم یا خوب بخوابم. ساعت 10 شب به رختخواب میرفتم ولی تا ۵ صبح خوابم نمیبرد.
میدانستم که بیخوابی گرفتهام اما عجیب بود که در طول روز احساس خستگی نمیکردم و تنها احساس می کردم که ذهنم کمی کند شده بود.
شش روز بعد از اینکه آزاد شدم، توانستم به اینترنت متصل شوم و در وبسایتی پیامی گذاشتم تا شاید کسی برخی از کتابهای دافا را برایم بفرستد.
ساعت ۷ صبح روز بعد، نسخه الکترونیکی جوآن فالون و سخنرانیهای ویدئویی استاد در گوانگژو را دریافت کردم. از ۷ صبح تا ۹ شب یکسره مطالعه میکردم و فقط زمان خوردن غذایی ساده مطالعه را متوقف میکردم.
پس از پایان خواندن کتاب، می دانستم که این یک کتاب عادی نیست و به بسیاری از پرسشها در زندگیام پاسخ داده شد.
همان شب خوابم برد و صبح که بیدار شدم احساس خیلی خوبی داشتم. با هیجان به خانوادهام گفتم که توانستم به خواب بروم و افسردگیام درمان شد.
از آن به بعد، توانستم بهخوبی بخوابم و بهخوبی غذا بخورم و مثل قبل عرق نمیکردم و جهان برایم رنگی تازه پیدا کرده بود. هیچوقت فکر نمیکردم افسرده نبودن میتواند اینقدر حس خوبی داشته باشد.
درخصوص مسائل قانونی که درحال رسیدگی بود، مدت چهار ماه آزادی مشروط گرفتم و مجبور شدم در آن دوره به زادگاهم بروم.
برای مدتی با والدینم ماندم و برای پیدا کردم کار به شهر رفتم. بعداً متوجه شدم که برادر بزرگ به سه سال زندان محکوم شده است.
واقعاً از مطالعه فا لذت میبرم و احساس میکنم بسیاری از مشکلاتم را حل کرده و به چیزهایی که مرا سردرگم کرده بود پاسخ داد. وقتی فا را میخواندم، اغلب گریه میکردم چراکه نیکخواهی عظیم استاد را احساس میکردم.
همچنین وقتی به موسیقی پودو و جیشی گوش میکردم بدون هیچ دلیلی به گریه میافتادم. بعداً متوجه شدم که این سمت آگاهم بود که گریه میکرد.
همچنین هر روز پنج تمرین را انجام میدادم.
چند معجزه
از وقتی خواندن جوآن فالون را تمام کردم و افسردگیام درمان شد، متوجه شدم که دیدگاهم در بسیاری از چیزها در زندگی تغییر کرده است. دیگر نگرش بدی نداشتم و دیگر شخص بداخلاقی نبودم.
در هر دو کلیهام سنگ داشتم و وقتی چند سال پیش عمل جراحی انجام دادم که دهها هزار یوآن هزینه داشت، جراح فقط یکی از آنها را پیدا کرد نتوانست بقیه را پیدا کند.
اگرچه جراحی بهطور کامل موفقیتآمیز نبود، پس از آن دردی نداشتم و دیگر درمان آن را ادامه ندادم. اما در یک شب در سال 2017، ناگهان احساس درد شدید در قسمت پایین کمرم احساس کردم که مانند درد سنگ کلیه بود.
در رختخواب بهخود میپیچیدم و دچار تعریق شده بودم. تازه تمرین دافا را شروع کرده بودم و نگران بودم که دوباره بیمار شوم.
شغل جدید را تازه شروع کرده بودم و باید قرضهایم را پرداخت میکردم. برای جراحی واقعاً پولی نداشتم.
از استاد درخواست کمک کردم که دوباره بیمار نشوم. به استاد قول دادم که بهطور کوشا تزکیه کنم.
درد تا ساعت ۲ یا ۳ صبح طول کشید و وقتی صبح از خواب بیدار شدم درد رفته بود، گرچه احساس ضعف داشتم. وقتی موقع ناهار به توالت رفتم دیدم چند سنگ سفید در توالت بود. خیلی خوشحال شدم که سنگ کلیهام دفع شد.
بلافاصله به مادرم تلفن زدم و به او گفتم چه اتفاقی افتاده و او نیز بسیار خوشحال شد. از استاد بسیار تشکر کردم.
همچنین وابستگی به درطلببودن را رها کردم و بهطور کامل این فکر را که دافا التهاب مزمن بینیام که سالها مرا عذاب میداد رها کردم. در نتیجه مدتی کمی بعد از آن بهبود یافت.
سابقاً خیلی زود عصبانی میشدم اما اکنون فرد شادی هستم زیرا نگرشم به دنیا تغییر کرده است. وقتی با مشکلات مواجه میشوم، میدانم که آنها برای کمک به رشد من هستند.
اگر چه مسائل واقعاً مرا ناراحت میکنند و تحمل آنها سخت است، خودم را مجبور میکنم که زبانم را گاز بگیرم و به درون نگاه کنم. وقتی پی میبرم که کدامیک از وابستگیهایم موجب مشکل شده است، خوشحال میشوم که توانستم خودم را کنترل کنم.
خویشاوندانم قبلاً برداشت خوبی از من نداشتند زیرا بسیار مقروض بودم. همانطور که بهطور مداوم خود را تزکیه کردم و بهبود یافتم، اکنون میگویند به فرد کاملاً متفاوتی تبدیل شدهام.
قبلاً دیگران را درنظر نمیگرفتم و همیشه باید کارها طبق نظر من پیش میرفت، اما اکنون شیوه یا نظر خود را به دیگران تحمیل نمیکنم. آنها واقعاً مهربانی تمرینکننده دافا و شگفتانگیزی دافا را دیدهاند.
مثل من که برادر بزرگ را برای اولین بار در زندان دیدم، آنها نیز متعجب میشوند: «چگونه چنین افراد خوبی در این جهان وجود دارند؟» البته در مقایسه با سایر تمرینکنندگان خیلی عقب هستم و باید بهطور کوشا و استوار تزکیه کنم.
شروع کردم حقیقت را روشن کنم و درباره دافا به مردم بگویم
همانطور که در تزکیه پیشرفت میکردم شروع کردم حقیقت را برای دوستان و بستگانم روشن کنم. در آوریل سال گذشته با دوستانم دیدار کردم.
میدانستم که فرصت خوبی است، ازاینرو به آنها گفتم که تمرین مدیتیشنی را شروع کردم و درطول شام بیشتر میگویم. به آنها گفتم: «تمرین فالون دافا را شروع کردهام.» هنوز جمله اولم تمام نشده بود که یکی از آنها لیوان را روی میز کوبید و گفت: «فالون دافا عالی است!»
از شنیدن آن متعجب شدم و میدانستم که استاد خواستند با گفته او من تشویق شوم. به او گفتم که درست میگوید و سپس درباره تغییرات خودم قبل و بعد از تزکیه صحبت کردم.
درباره حقه خودسوزی میدان تیانآنمن به آنها گفتم و اینکه فالون دافا چگونه در سراسر دنیا درحال اشاعه است.
پس از شام، اولین دوستم گفت: «دوستم مانند تو التهاب بینی دارد و باید همیشه بینی خود را تمیز کند. آیا میتوانی لینک کتابهایی را که درباره شان صحبت کردی به من بدهی؟ از او میخواهم که آنها را بخواند.»
لینک کتابها را به او دادم. با اینکه این لنیک مسدود بود اما توانست با استفاده از برنامه ویچت آن را باز کند. متعجب شدم و فهمیدم که این قدرت دافا و تشویق استاد است. دوست دیگرم لبخند زد و گفت فالون دافا عالی است.
بعداً دوستی که گفت فالون دافا عالی است، نزد من آمد و گفت که قبلاً بهخاطر برخی بیماریها تحت درمان بوده و دارو مصرف میکرده و بهتر نمیشد. به او گفتم: «تو میدانی که فالون دافا چیست و چند بار گفتی که فالون دافا عالی است. حتماً باید رابطه تقدیری داشته باشی. چرا ابتدا از حزب کمونیست چین و سازمانهای وابسته به آن خارج نمیشوی؟» او قبول کرد و درخواستی برای اپک تایمز ارسال کرد.
به او گفتم که میتواند خواندن جوآن فالون را شروع کند و مرتب تکرار کند که فالون دافا عالی است، حقیقت، نیکخواهی، بردباری عالی است. وقتی با او صحبت میکردم خیلی بهتر شده بود.
البته وقتی حقیقت را روشن میکنم همیشه مسائل هموار پیش نمیروند. اغلب با افرادی مواجه میشوم که به من طعنه میزنند. وقتی با چنین چیزهایی مواجه میشوم معمولاً نقاطضعف خود را پیدا میکنم. وقتی درباره آَزار و شکنجه تمرینکنندگان با مردم صحبت میکنم نمیتوانم گریه نکنم و با خود میاندیشم که بسیاری از تمرینکنندگان بهخاطر نجات شما درحال تحمل آزار و شکنجه هستند. چرا از حزب کمونیست چین خارج نمیشوید.
البته مردم عادی این را درک نمیکنند. بعداً متوجه شدم که گرچه امیدوار بودم که نجات یابند، اما نسبت به آنها به اندازه کافی نیکخواه نبودم.
اغلب هنوز هم وابستگی احساسات مردم عادی را دارم. هرچه با دوستی یا خویشاوندی که درحال روشنگری حقیقت برای او هستم صمیمیتر باشم، بیشتر مشتاق هستم که حقایق سطحبالا را به او بگویم.
درطول این سالها سختیها و مداخلات زیادی را تجربه کردهام اما بهطور پیوسته تزکیه کردهام. اکنون درک بیشتری از این گفته استاد داردم که بیان کردهاند: «... تا فا را از فا درک کنید.» (آموزش فا در کنفرانس استرالیا)
صمیمانه از استاد سپاسگزارم که مراقب من بودهاند. بهطور کوشا تزکیه خواهم کردم و ایشان را ناامید نمیکنم.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه