(Minghui.org) فکر می‌کنم غم‌انگیز است که بدن اینکه معنای زندگی را بدانیم، زندگی کنیم. قبل از شروع تمرین فالون دافا چنین شخصی بودم. یک بار یکی از دوستانم گفت: «خیلی خوشحالم که فالون دافا را تمرین می‌کنی، در غیر این صورت هیچ‌کسی نمی‌داند چه بر سرت می‌آمد و الان در چه وضعیتی بودی و همیشه در مشکلات دست و پا می‌زدی.»

در دوران کودکی و بعد از آن لوس بار آمدم. همه چیز باید طبق میل من انجام می‌شد، وگرنه بسیار شلوغش کرده و دنیا را زیر و رو می‌کردم. در خانه و مدرسه این‌گونه بودم و اگر دردسری ایجاد نمی‌کردم، احساس می‌کردم حوصله‌ام سر رفته اشت. دوستانی داشتم که مرا «ملکه» صدا می‌زدند، زیرا اغلب با جزئی‌ترین تحریکی جنگ و دعوا می‌کردم. به این نام مستعارم افتخار کرده و فکر می‌کردم که مورد توجه و فوق‌العاده هستم.

همانطور که بزرگ‌تر می‌شدم، خلق‌وخویم بدتر و وضعیت سلامتی‌ام خیلی ضعیف می‌شد. به التهاب نای مبتلا بودم که باعث می‌شد با هر سرماخوردگی دچار تب شوم. علاوه بر این نمی‌توانستم جلوی سرفه کردنم را بگیرم، گویا سعی داشتم با سرفه‌ها نایم را به بیرون بیندازم. فقط کمی باد باعث سرفه‌های بی‌وقفه‌ام می‌شد.

در 25سالگی دچار درد شدید کبد شدم و آنقدر دردم زیاد بود که به تنفسم آسیب رساند. در سال 1992 هنگام زایمان نزدیک بود بمیرم و دچار «ورم بعد از زایمان» و روماتیسم مفصلی نیز شدم. همه مفاصل بدنم از شکل افتادند. تورم دست‌ها و پاهایم و درد مانع از حرکت کردنم می‌شد.

فاجعه‌ای بعد از فاجعه دیگر و اینقدر احساس بدبختی می‌کردم که به این فکر می‌کردم به زندگی‌ام پایان دهم.

تزکیه خصوصیات اخلاقی را تغییر می‌دهد

سپس در یک روز فراموش‌نشدنی در سپتامبر 1997 همسایه‌ای به من گفت که فالون دافا- تمرین چی‌گونگی از مدرسه بودا- را تمرین می‌کند و احساس بسیار خوبی دارد. از من دعوت کرد به او بپیوندم؛ زیرا می‌دانست که به بودیسم اعتقاد دارم و معتقد بود که بعد از تمرین آن وضعیت سلامتی‌ام بهبود خواهد یافت.

فکر کردم: «چه چیز مهمی درباره یک تمرین چی‌گونگ وجود دارد؟ تمرینات چی‌گونگ زیادی وجود دارد و همه آنچه می‌خواهند پول است.» بنابراین به حرفش توجه نکردم. چند روز بعد او دوباره سری به من زد و گفت: «فالون دافا هیچ پولی نمی‌خواهد. تمرین‌کنندگان به‌صورت رایگان به تو آموزش خواهند داد» و مرا به محل تمرین برد.

در محل تمرین، حرکات تمرین بقیه را تقلید کردم و تا پایانِ تمرینات ادامه دادم. وقتی آنجا را ترک می‌کردم، چند نفر که ازنظر سنی از من بزرگ‌تر بودند، خواستند بمانم و حرکات تمرینم را اصلاح کردند و گفتند که تمرین کردن بدون خواندن جوآن فالون کافی نیست و شخص باید این کتاب را بخواند. متقاعد نشدم. یکی از آنها تأکید کرد که آن ضروری است و مرا به خانه‌اش برد تا نسخه‌ای از این کتاب را به من بدهد.

وقتی به خانه رسیدم، شروع به خواندن جوآن فالون کردم. متوجه شدم که یک کتاب چی‌گونگ معمولی نیست، یک گنج است، کتابی برای تزکیه! هیجانم فراتر از چیزی بود که زبان بشری بتواند توصیفش کند: «فالون دافا فوق‌العاده است! فالون دافا را تمرین خواهم کرد.»

در آغاز تزکیه حفظ شین‌شینگ برایم سخت‌ترین چیز بود. یک روز با دوچرخه از بازار می‌گذشتم. اتومبیلی به من زد و من به یک میوه‌فروش برخورد کردم و گاری‌ او خرد شد. میوه‌ها به زمین افتاد و آن اتومبیل فرار گرد.

فروشنده با عصبانیت سرم فریاد می‌کشید و مردم بلافاصله دورمان جمع شدند. خیلی خجالت‌زده شده بودم و گفتم: «بس کن. بگو باید چقدر بابت این خسارت بدهم.» او گفت: «پولت را نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم لعنتت کنم.» ناراحت شدم و نزدیک بود، بگویم: «لعنتم کنی؟ هیچ‌کسی تاکنون جرئت نکرده اینگونه به من دشنام دهد. باید بدانی که درحال دعوا کردن با ....»

خوشبختانه، ناگهان به یاد آوردم که تمرین‌کننده هستم.

استاد بیان کردند:

«اگر مثل ‌يك‌ فرد عادي‌ کشمکش و مبارزه‌ كنيد‌، يک فرد عادي هستيد‌. اگر آن کار را با شور و حرارتي بيشتر از او انجام دهيد، به خوبيِ يک فرد عادي هم نيستيد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

متوجه شدم که یک تمرین‌کننده باید الزامات استاد را دنبال کند و با دافا هماهنگ باشد. نمی‌توانستم مانند فردی عادی رفتار و مانند فردی عادی دعوا کنم. اگر اینگونه می‌بودم، در تزکیه‌ام ناموفق می‌بودم. در قلبم به خودم گفتم: «تحملش کن.» خیلی سعی کردم و توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم.

رشد شین‌شینگ

همانطور که به مطالعه فا ادامه می‌دادم، شین‌شینگم رشد کرد و حالا می‌توانم برخورد ناعادلانه سایرین را به‌آرامی و بدون رنجش اداره کنم. وقتی پدرم در تخت بستری بود، خلق‌وخوی بسیار بد و رفتار وحشتناکی داشت. بدون توجه به اینکه چقدر خوب از او مراقبت می‌کردم، حرف‌های آزاردهنده زیادی به من می‌گفت. می‌توانستم شین‌شینگم را حفظ کنم و هرگز با او بحث نکردم. با او با مهربانی صحبت می‌کردم و تا زمان مرگش مراقبت از او را برعهده داشتم.

در حال روشنگری حقیقت با انواع‌واقسام شخصیت‌ها برخورد کرده‌ام. بعضی به من دشنام می‌دادند یا حتی کتکم می‌زدند. یک روز که حقیقت را برای مرد میانسالی روشن می‌کردم، با دشنام دادن کتکم زد و به‌طرز شرورانه‌ای مرا تا اداره پلیس کشاند. به‌آرامی به او نگاه و فکر ‌کردم: «چرا به توضیحات روشنگری حقیقتم گوش نمی‌دهد؟ چرا نمی‌توانم آگاهش کنم؟ چگونه می‌توانم برایش توضیح دهم تا درک کند؟»

شاید ازآنجا که درباره امنیت خودم فکر نمی‌کردم و فقط به فکر او بودم، نیک‌خواهی‌ام او را در یک لحظه تغییر داد. ناگهان دستم را رها کرد، دیگر دشنام نداد و پرسید: «چرا نمی‌ترسی یا از دستم عصبانی نیستی؟» سپس با خنده دور شد.

به‌تدریج با تزکیه به صلح و آرامش درونی دست یافتم. «رُم یک‌روزه ساخته نشد.» بدون فالون دافا آدمی دغل‌باز می‌شدم که بسیار بیمار نیز بودم.

یک روز همراه دو تمرین‌کننده بیرون رفتم تا در میدانی حقیقت را روشن کنم. فردی فریاد زد: «سه تمرین‌کننده فالون دافا. بجنبید! با پلیس تماس بگیرید تا بیاید و آنها را بگیرد!» بدون هیچ فکری با صدای بلندتر فریاد زدم: «فالون دافا خوب است! فالون دافا تمرین تزکیه فای بودا است. به حرفش گوش نکن. اگر فردی فالون دافا را تحت آزار و اذیت قرار دهد، دچار رنج و محنت می‌شود.»

بسیاری از مردم با علامت دست و تکان دادن سرشان ما را تأیید کردند و آن شخص با سرافکندگی و بی‌سروصدا آنجا را ترک کرد. در لحظه‌ای که فریاد می‌زدم، افکارم این بود: «نمی‌توانم اجازه بدهم این شخص مرتکب جرمی علیه دافا شود.» هیچ ترس و رنجشی نداشتم، همه آنچه می‌خواستم این بود که حقیقت را به مردم در آن میدان بگویم تا دیگر فریب دروغ‌های حزب کمونیست چین را نخورند.

شخص بهتری شدن

یک روز منتظر دوستی بودم و یک فروشندۀ سکه‌های قدیمی را در آن نزدیکی دیدم. نزدیکش شدم و شروع کردم به روشنگری حقیقت، اما به‌محض اینکه به فالون دافا اشاره کردم، شروع کرد به دشنام دادن و انگشتش را سمت من گرفت و فریاد زد که پلیس باید به من شلیک کند و مرا بکشد. صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود و افراد بسیاری دورمان جمع شده بودند.

به‌آرامی به او نگاه کردم و افکار درست فرستادم تا عناصر بد را در بُعدهای دیگر متلاشی کنم؛ عناصر بدی که او را کنترل می‌کردند. این کار را درحالی که همواره لبخند به چهره داشتم، انجام ‌دادم. ناظران به او نگاه می‌کردند، گیج شده بودند و نمی‌دانستند که به چه کسی دشنام می‌دهد و یکی پس از دیگری رفتند.

دشنام دادنش تمام شد. پرسیدم: «تمام شد؟»

پاسخ داد: «تمام شد.»

گفتم: «پس آرام باش و به من گوش کن. چرا عصبانی شدی؟ من تمرین‌کننده فالون دافا هستم و همه آنچه می‌خواستم به تو بگویم این بود که فالون دافا خوب است. نمی‌خواستم فالون دافا را به تو تحمیل کنم. این کار را به‌خاطر خودت می‌خواستم انجام دهم، اما به من دشنام می‌دادی.»

او آرام شد و به توضیحات روشنگری حقیقتم درباره فالون دافا گوش داد. وقتی حرف‌هایم به پایان رسید و درحال رفتن بودم، کف دستانش را جلوی سینه‌اش به هم فشرد و ادای احترام کرد و با حالتی احساساتی گفت: «متشکرم که همه اینها را به من گفتی!»

گفتم: «آیا قصد نداری به من دشنام بدهی؟» او با شرمندگی لبخندی زد و گفت: «نه، نه. قصد ندارم.» گفتم: «از من تشکر نکن. از استاد دافا تشکر کن که این نجات رحمت‌آمیز را به مردم ارزانی می‌دارند!»

همانطور که شین‌شینگم در دوره تزکیه دافا بهبود می‌یافت، به فرد متفاوتی تبدیل و آرام و صلح‌جو شدم. درحالی که زمانی فردی خودمحور بودم، حالا در هر لحظه و تحت هر شرایطی سایرین را درنظر می‌گیرم. فراتر از این، دافا مرا اساساً تغییر داده است و فرد کاملاً متفاوتی شده‌ام. همه بیماری‌هایم درمان شده‌اند و هنگام راه رفتن گویا روی پاهایم بال دارم و پرواز می‌کنم. تمام روز را بدون خستگی راه می‌روم و در کل روز پرانرژی هستم. 51ساله هستم، اما پوستم خوب و روشن است و بسیاری از مردم می‌گویند که 40ساله به‌نظر می‌رسم.                                                                                                                     

همه این مزایا را فالون دافا برایم به‌ارمغان آورده است. سخت است که قدردانی‌ام از استاد و فالون دافا را توصیف کنم. فالون دافا واقعاً شگفت‌انگیز است!