(Minghui.org) در مارس1996 تمرین فالون دافا را شروع کردم. طی این مدت بهلطف محافظت استاد توانستم بر محنتها و سختیها غلبه کنم. بنابراین میتوانم به عهد و پیمانهایم تحقق ببخشم و مأموریتم را به انجام برسانم.
ازبر خواندن فا در اردوگاه کار اجباری
در جریان بازیهای المپیک پکن در سال 2008 دستگیر و به اردوگاه کار اجباری منتقل شدم. خیلی پشیمان بودم که نمیتوانستم فای استاد- جز «درباره دافا» و چند شعر از هنگ یین- را ازبر بخوانم. وقتی در اردوگاه کار اجباری فا را ازبر میخواندم، نمیترسیدم. هر چیزی را که میتوانستم بهخاطر آورم و در هر دقیقه و در هر مکانی، فا را ازبر میخواندم. کاملاً به فا باور داشتم و از «تبدیل شدن» اجتناب میکردم. به استاد کاملاً ایمان داشتم. بدون توجه به اینکه نگهبانان چطور با من رفتار میکردند یا مرا به کجا میبردند، فا را همیشه در ذهنم ازبر میخواندم و اجازه نمیدادم هیچ فکر خودخواهانهای از من سوءاستفاده کند.
استاد قلبم را دیدند و ترتیبی دادند تا مرا به سلول دیگری منتقل كنند. تمرینکنندهای در آن سلول میتوانست مقدار زیادی از فا را ازبر بخواند. او ضعیف و لاغر به نظر میرسید. علیرغم اینکه آن سلول همیشه تحت نظر بود، فایی را که میتوانست بهخاطر آورد زیر نور ضعیف زیر پتویش روی تکه کاغذی نوشت. سپس آن را به من داد و من هم تمام تلاشم را کردم تا آن را ازبر کنم.
شیطان خیلی ترسیده بود که ما تمرینکنندگان فا را بین خودمان دست به دست میکردیم. نگهبانان هر چند روز یک بار لباس، پتو و ضروریات روزانه ما را میگشتند. به هر روشی سعی میکردند اجازه ندهند فا را مطالعه کنیم، در حالی که تمرینکنندگان سخت تلاش میکردند فا را ازبر کنند. مادامی که تمرینکنندهای در یک سلول میتوانست یک شعرِ فا را ازبر بخواند، سایر تمرینکنندگان در همان سلول خیلی زود میتوانستند آن را ازبر بخوانند. در آن زمان «آموزش فا در کنفرانس فای شیکاگو 2004» را ازبر میکردم.
ما مانند قایق تنهایی بودیم که در دریا گم شده بود و ناگهان فانوسی را یافته بودیم. بیشتر از همیشه مشتاق غنیسازی، راهنمایی و نجات از سوی فا بودیم و با زیاد ازبر خواندن فا، بنیان خوبی را برای اقدامات آیندهمان علیه آزار و شکنجه ایجاد کردیم.
مقابله با آزار و شکنجه با گزارش ندادن
«شماره دادن» و هر کسی شماره خود را با صدای بلند گفتن، یک سیستم نظارتی برای اداره کردن زندانیان در اردوگاه کار اجباری است. هر زندانی، چه آنهایی که وعدههای غذاییشان را جمع میکردند، چه آنهایی که تحت آموزش سیاسی قرار میگرفتند و چه آنهایی که کار اجباری انجام میدادند، باید شماره خود را میخواندند. ما مریدان دافا هستیم که حقیقت را میگوییم، به حقیقت پایبند هستند و در آنجا زندانی نبودیم. اقدامات ضد آزار و شکنجه ما با نگفتن شماره آغاز شد.
یک روز تمرینکنندهای که به من آموخته بود فا را ازبر بخوانم، هنگام جمعآوری غذا از اعلام شماره خودداری کرد. او در صف فاصله چندانی از من نداشت. دیدم نگهبان شیفت با صدای بلند او را سرزنش میکند و از صف بیرون میکشد. از صفم بیرون آمدم و بهآرامی گفتم که من نیز شمارهام را نمیگویم. نگهبان شیفت وحشت کرده بود. احتمالاً ترسیده بود که اگر همه تمرینکنندگان از گفتن شماره خودداری کنند، چطور وضعیت را کنترل کند. او آن تمرینکننده را به سلول انفرادی برد و مرا به سلولم بازگرداند.
آن روز هیچ تمرینکنندهای وعده غذایی خودش را نخورد. سلول بسیار ساکت بود، اگرچه نگران و مضطرب بودم، اما تمرینکنندگان میدانستند که آن تمرینکننده درحال یادآوری این مطلب است که بیدار شویم. ما مصمم بودیم با آزار و شکنجه مقابله کنیم. وقتی در طبقه پایین درحال جمعآوری وعدههای غذایی بودیم، توافق کردیم که آن روز هیچ تمرینکنندهای شماره نگوید تا حمایت خود را از آن تمرینکننده نشان دهیم.
نگهبانان از این کار ما گیج و بهشدت وحشتزده شده بودند. دهها نگهبان، از بخش وظیفه گرفته تا بخش نظارت و بخش آموزش، آمدند و همه تمرینکنندگان را به طبقه پایین و به بیرون روی زمینِ پوشیده از برف کشاندند تا از سرما یخ بزنیم. اجازه نداشتیم ژاکت بپوشیم. آن دسته از تمرینکنندگانی که برای زمانی طولانی بازداشت بودند، نمیتوانستند آن را تحمل کنند.
این شعر استاد به ذهنم خطور کرد:
«مانند گل نیلوفر آبی در دنیای تیره، میلیونها و میلیاردها شکوفۀ آلو گل میدهد
بادهای سرد، فقط زیباییشان را برجسته میکند
روزهای پیاپی برف و باران میبارد، اشک خدایان و بوداها
که در انتظار بازگشت شکوفههای آلو هستند
در وابستگیهای دنیوی گم نشوید
در افکار درست استوار باشید
از روزگاران گذشته تا به امروز
برای همین یکبار است» («شکوفههای آلو»، هنگ یین 2)
احساسات مختلفی در قلبم داشتم و زمانی طولانی صدای فریاد نگهبانان را نمیشنیدم.
یکی از تمرینکنندگان از هوش رفت و به زمین افتاد. او بهدلیل آزار و شکنجه طولانیمدت وضعیت سلامتی بدی داشت. حتی اگرچه نگهبانان به ما زل زده بودند، به سمتش دویدم و او را به کناری بردم و در آغوشش گرفتم. فقط میخواستم با بدن خودم گرمش کنم. احتمالاً قلب پاکم نگهبانان را تحت تأثیر قرار داد. هیچکدام از آنها از جایشان حرکت نکردند، فقط به ما نگاه میکردند. این صحنه خاص احتمالاً در بعد خاصی ثابت شده و باقی مانده است.
استاد بیان کردند:
«اگر هنگام مواجهه با شرایط دشوار، فکر شما بتواند حقیقتاً درست باشد، آنگاه وقتی با آزار و شکنجۀ شیطان مواجه شوید و وقتی با مداخله روبرو شوید، صرفاً یک جمله از شما که با افکار درست و استوارتان تقویت شده باشد میتواند فوراً شیطان را متلاشی کند (تشویق)، و باعث میشود کسانی که توسط شیطان مورد استفاده قرار میگیرند، برگردند و بگریزند. باعث میشود آن آزار و شکنجۀ شیطان [که] برای شما [برنامهریزیشده] متلاشی شود، و باعث میشود آن مداخلۀ شیطان با شما، بدون باقی ماندن اثری از آن، ناپدید شود.» («آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای ایالات متحده غربی»)
آن محنت در سکوت حلوفصل شد.
انجام تمرینات بهصورت گروهی
از آنجا که از گفتن شماره خودداری میکردیم، هر 6 تمرینکننده در یک سلول حبس شدیم و نیاز نبود خودمان وعدههای غذایی را جمع کنیم یا ضروریات روزانهمان را خودمان خریداری کنیم. وقتی نگهبانان را میدیدیم، نیازی به گزارش دادن نیز نداشتیم. این نخستین استثنا تا آن زمان در اردوگاه کار اجباری بود. بنابراین زمان بیشتری برای مطالعه فا و تبادل تجربه با یکدیگر داشتیم. با مطالعه بیشتر فا، متوجه شدیم که برای متوقف کردن آزار و شکنجه باید کارهای بیشتری انجام دهیم. تصمیم گرفتیم تمرینات را بهصورت گروهی انجام دهیم و حقایق فالون دافا را به زندانیان بگوییم.
به محض اینکه تمرین مدیتیشن را انجام میدادیم، نگهبانان شیفت وحشت میکردند و با باتومهای برقی به داخل سلول ما میدویدند. نگهبانان شیفت و زندانیان مسئول تحت نظر داشتن ما پاهایمان را از حالت ضربدری باز میکردند، به ما دشنام میدادند، کتکمان میزدند و با باتومهایشان به ما شوک وارد میکردند که روی ما تأثیری نمیگذاشت. به انجام تمرین ادامه میدادیم و تمام تلاش خود را میکردیم تا حقایق فالون دافا را به آنها بگوییم. نگهبانان به حرفهای ما گوش نمیدادند و بیرحمانهتر ما را تحت آزار و شکنجه قرار میدادند. آنها در تمام شبانهروز ما را با دستبند به چارچوب تخت میبستند.
تمرینکنندهای درخواست استفاده از توالت را داد. نگهبان شیفت بدون اینکه کلمهای بر زبان بیاورد، با باتوم برقی به او شوک وارد کرد و او از هوش رفت و بعد از مدتی به هوش آمد. اگرچه ضعیف بهنظر میرسید، اما با قاطعیت از زندانی مسئول تحت نظر داشتن ما خواست درخواستش را به گوش نگهبان شیفتبرساند و بگوید که تمرینکنندگان میخواهند رؤسای اردوگاه کار اجباری را ببینند.
اعتصاب غذا در اعتراض به آزار و شکنجه
از آنجا که از حق اولیه استفاده از توالت محروم شده بودیم، برای حمایت از شأن و عزت خودمان دست به اعتصاب غذا زدیم. دو روز بعد، نگهبانان تمرینکنندهای را که درخواست استفاده از توالت را کرده بود، تحت خوراندن اجباری و غیرانسانی غذا قرار دادند. سپس همه تمرینکنندگان دیگر را نیز تحت خوراندن اجباری قرار دادند. میدانستیم که زندگی آن نگهبانان در خطر است، چراکه تمرینکنندگان را تحت آزار و شکنجه قرار میدادند.
تمایل نداشتیم ببینیم که شیطان از نگهبانان استفاده میکند تا تمرینکنندگان را تحت آزار و شکنجه قرار دهد و اینکه نگهبانان آینده خود را تباه میکنند. سعی کردیم با نیکخواهی حقیقت را به آنها بگوییم، اما آنها مرتب جلوی ما را میگرفتند. سپس شعرهای استاد را یکییکی ازبر خواندیم. دهها شعر ا ازبر خواندیم.
همه تحت تأثیر آن انرژی قدرتمند قرار گرفتند. پزشکان اردوگاه آرام شدند. زندانیان، نگهبانان، رئیس نگهبانان، رئیس اردوگاه کار اجباری آرام شدند و میگفتند که همه تمرینکنندگان بسیار بااستعداد هستند. فالون دافا ذهنشان را باز و وجدانشان را بیدار کرد و آنها هنوز امید داشتند که دافا نجاتشان دهد.
تیم مدیریت اردوگاه متعاقباً اغلب ما را برای گفتگو احضار میکرد. آنها از تمرینکنندهای که خوب آواز میخواند، خواستند آهنگهای دافا را برای آنها بخواند. به آنها گفتیم که حقوق اولیه انسانی چیست، زندگی انسانی چقدر باارزش و فالون دافا چقدر شگفتانگیز است. به آنها گفتیم که هر کسی مسئول زندگی خودش است و ترغیبشان کردیم که در این لحظه حساس از تاریخ، آینده روشنی را برای خود انتخاب کنند.
نگهبانان نگرش خود را نسبت به همه تمرینکنندگان تغییر دادند. دیگر یونیفرم زندانیان را نمیپوشیدیم، کار اجباری انجام نمیدادیم و در آموزشهای سیاسی شرکت نمیکردیم. نگهبانان سکوت میکردند و مزاحممان نمیشدند. بسیاری از زندانیان حقیقت را میدانستند و متوجه شدند که تمرینکنندگان افراد خوبی هستند. بنابراین بهطور مخفیانه از ما محافظت میکردند.
هرگز 13مه2009 را فراموش نخواهیم کرد. همه تمرینکنندگان در صفی ایستادند و درحالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، آهنگ «غزلی برای رحمت استاد» را خواندند. صدایمان در فضای اردوگاه کار اجباری طنین انداخته بود. از پنجرههای سلولها دیدیم که در آن روز آسمان بهطرز زیبایی آبیرنگ است.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه