(Minghui.org) بیش از 20 سال است که در فالون دافا یا همان فالون گونگ تزکیه کرده‌ام. مسیرم- از «معشوقه بودن» تا مرحله‌ای که خودم تشکیل خانواده دادم، از صرفاً تزکیه خودم تا روشنگری حقیقت دافا- آسان نبوده است، اما استاد هرگز رهایم نکردند. با نگاهی به گذشته برایم مشخص شده است که استاد در هر مرحله از این مسیر دستم را گرفته بودند و مرا در بالا رفتن از نردبان آسمان راهنمایی می‌کردند.

کسب درآمد برای امرار معاش

من در یک خانواده فقیر کشاورز در حومه شهر بزرگ شدم. پدرم به دلیل بیماری‌اش نمی‌توانست در مزرعه کار کند. درحالی که بزرگ می‌شدم، زندگی سخت بود.

بعد از اتمام مدرسه راهنمایی، در جستجوی کار به شهر رفتم. به کارهای نیمه‌وقت و موقتی زیادی مشغول شدم، مانند شستشوی ظروف، نگهبانی و خانه‌داری. اگرچه ساعت‌های زیادی کار می‌کردم، فقط حدود 70 یوآن در ماه درآمد داشتم.

تصمیم گرفتم در یک مدرسه آرایشگری ثبت‌نام کنم، به این امید که آرایشگر شوم، اما پس از مدت کوتاهی متوجه شدم که نسبت به مواد شیمیاییِ سمیِ استفاده‌شده در محصولات سالن‌های زیبایی واکنش‌های بدی دارم. آنها باعث شدند پوست انگشتانم عفونت کند و همه ناخن‌هایم افتادند.

مواد شیمیایی حتی وارد خونم شده و منجر به بزرگ شدن گره‌های لنفاوی‌ام شدند. والدینم نمی‌توانستند از عهده پرداخت هزینه‌های پزشکی‌ام برآیند، بنابراین وامی گرفتم که بازپرداختش دو سال طول کشید.

سپس به پکن نقل‌مکان کردم و به عنوان پرستار بچه و خانه‌دار به کارم ادامه دادم. هر روز به چند خانه می‌رفتم تا کارهای نظافت و پخت‌وپز را انجام دهم. گاهی مناطق مشاع محله را نیز تمیز می‌کردم.

با توجه به برنامه کاری‌ام در طول روز، وقت کافی برای وعده‌های غذایی مناسب نداشتم. اغلب وعده‌های غذایی‌ام نامنظم بود و حتی گاهی هیچ چیزی نمی‌خوردم که به سلامتی‌ام آسیب رساند و باعث التهاب پوشش داخلی معده‌ام شد. گاهی معده‌ام آنقدر شدید درد می‌گرفت که فقط می‌توانستم مانند توپی به خود بپیچم.

پشیمانی عمیق

در سال 1996 به‌عنوان دستیار فروش مشغول به کار شدم که شروع یک فاجعه بود. در این شغل با مرد متأهلی آشنا و با او وارد رابطه‌ای نامشروع شدم. این بزرگ‌ترین پشیمانی زندگی‌ام است.

تحت تأثیر افول اخلاقیات در جامعه، نتوانستم در برابر وسوسه مقاومت کنم، فریب خوردم و «معشوقه» او شدم. حس گناه مرا از درون می‌خورد و درحال نابود کردنم بود، مخصوصاً وقتی به دختر 3ساله‌اش فکر می‌کردم.

وقتی پدر و مادرم از این رابطه مطلع شدند، لعن و نفرینم کردند که مایه شرم و ننگ خانواده‌ام هستم و گفتند که دیگر هرگز به خانه برنگردم. از ترس اینکه مردم ممکن است چه فکری درباره‌ام بکنند، همه ارتباطاتم را با خانواده و دوستانم قطع کردم. احساس انزوا و شرمساری داشتم، اما واقعاً نمی‌توانستم از این ماجرا بیرون بیایم.

آشنایی با فالون دافا

به‌طور اتفاقی با دافا آشنا شدم. کتاب جوآن فالون را خواندم. وقتی به تصویر استاد در کتاب نگاه می‌کردم، بسیار آشنا به‌نظر می‌رسیدند، گویا از اعضای خانواده خودم هستند. مطمئن نبودم که چرا اشک در چشمانم حلقه زده است، زیرا احساس می‌کردم ارزش این را ندارم که تمرین‌کننده دافا شوم.

اما باز بیرون رفتم و همه کتاب‌های دافا و یک سنجاق سینه دافا را خریدم. یک بار به محل تمرین رفتم، اما به‌خاطر شرمندگی و ترس از اینکه حضورم به اعتبار دافا آسیب برساند، جرئت نکردم با کسی صحبت کنم. به‌تنهایی فا را مطالعه می‌کردم و تمرینات را انجام می‌دادم.

استاد به دیده تحقیر به من نگاه نکردند. مانند یک مرید واقعی با من رفتار و بدنم را پاکسازی کردند. پوست دستانم لایه‌لایه می‌افتاد تا اینکه دیگر خشک و ضخیم شده بود. بالا می‌آوردم و چند روز پشت سر هم اسهال داشتم. مایعی که بالا می‌آوردم کمی صورتی‌رنگ بود. بعد از آن مرحله، دیگر معده‌‌درد نداشتم.

استاد بیان کردند:

«آزادي‌هاي جنسي، كه نژادهاي بشر را با هم مخلوط و اخلاقيات بشر را تيره كرده است، از نظر خدايان مطلقاً ممنوع است. بنابراين به‌عنوان تزكيه‌كننده، شما ابداً نبايد اين‌گونه كارها را انجام دهيد. شما مي‌توانيد زن يا شوهر داشته باشيد. اين روش طبيعي زندگي موجودات انساني است. اما شما مرتكب گناه مي‌شويد اگر با كسي غير از همسر خود رابطۀ جنسي داشته باشيد.» («آموزش فا در کنفرانس در اروپا»)

هرچه بیشتر فا را مطالعه می‌کردم، بیشتر احساس گناه می‌کردم. استاد بیان کردند:

«کساني که به شهوت وابسته هستند هيچ تفاوتي با مردم شرير ندارند. هنگامي ‌که کتاب‌هاي مقدس را مي‌خوانند، حتي نگاه‌هاي دزدانه مي‌اندازند؛ آنها از دائو بسيار دور و انسان‌هايي شرور هستند، آنها مردم عادي هستند.» («چيزهايي که تزکيه‌کنندگان بايد از آنها دوري کنند»، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

استاد مانند یک مرید با من رفتار کردند، اما رفتار من مانند رفتار یک مرید نبود. فقط یک فردی عادیِ شرور بودم. استاد را ناامید کرده بودم.

به فکر خودکشی بودم، اما نگاهی به اطراف خانه‌ام انداختم. چشمم به کشوی میزم افتاد که کتاب‌های دافا را در آنجا نگه می‌داشتم. استاد بیان کردند: «... مرتکب خودکشی‌شدن گناه‌آمیز است.» («سخنرانی در سیدنی»)

فای استاد بیدارم کرد. در سکوت به تصویر استاد نگاه کردم و صورتم غرق اشک شده بود. جوآن فالون را در دست گرفتم و مدتی طولانی زانو زدم.

استاد مرا از گل‌ولای بیرون کشیدند و دوباره مسیرم را نظم‌وترتیب دادند

با درنظر گرفتن مجموعه مهارت‌ها و توانایی‌هایم به این نتیجه رسیدم که 3 مسیر ممکن پیش رویم است.هر کدام را روی تکه کاغذی نوشتم و آنها را به‌صورت توپ مچاله کردم. همانطور که به‌طور شانسی یکی را بیرون می‌کشیدم، سه بار پشت سر هم یکی از آنها بیرون آمد. مشخص بود که چه کاری باید انجام دهم.

اسناد خانه‌ مشترکم را با آن مرد متأهل گذاشتم، همه کتاب‌های دافایم را برداشتم و با قطار به سمت شمال رفتم. در شهر جدید درحین یادگیری مهارت‌های جدید، کارهای موقت انجام می‌دادم تا اینکه در یک کارخانه شغلی پیدا کردم.

گویا دوباره متولد شده بودم، مانند یک پرنده احساس آزادی می‌کردم. زندگی خوب بود، زیرا دیگر بار ذهنی معشوقه بودن بر دوشم نبود. هر روز خوشحال بودم و همیشه لبخند می‌زدم.

تعالیم استاد را به‌دقت دنبال می‌کردم و سعی داشتم مطابق استانداردهای حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری فالون دافا زندگی کنم. علاوه بر اینکه کارم را خوب انجام می‌دادم، هر روز داوطلبانه کارگاه را جارو می‌زدم. همیشه خوشحال می‌شدم که در صورت نیازِ همکارانم به آنها کمک کنم.

یک بار در کارخانه روی چارپایه کوچکی نشسته بودم و انبوهی از ملحفه‌های کارگرانِ قراردادی را می‌شستم که مدیر خریدمان آمد و پرسید: «مدتی است که حواسم به تو است. هر روز این کار را انجام می‌دهی. چرا؟» وقتی دیدم واقعاً گیج شده است، لبخند زدم و گفتم: «من فالون گونگ را تمرین می‌کنم. استادمان به ما می‌آموزند که فرد خوبی باشیم و همیشه نخست نیازهای سایرین را در نظر بگیریم.»

او به‌سرعت بلند شد، مکثی کرد و پرسید: «اوه، همه تمرین‌کنندگان فالون گونگ مثل تو هستند؟» به‌خاطر گذشته‌ام گفتم: «بله، اما من بدترین آنها هستم.» او متقاعد نشد و گفت: «تو بدترین هستی؟ فالون گونگ درباره چیست؟ تمرین‌کنندگان فالون گونگی که می‌شناسم، همگی افراد خوبی هستند و با آنچه در خبرها می‌گویند کاملاً فرق دارند، اما برخی از آنها دستگیر شدند.»

در پاسخ گفتم: «فالون گونگ بهترین است. استاد ما صالح‌ترین هستند. افتراهای اخبار به فالون گونگ همگی دروغ هستند. اگر بیشتر با ما آشنا شوید، خودتان می‌فهمید.» بعد از گفتگوی‌مان، همه در محل کار فهمیدند که من فالون گونگ را تمرین می‌کنم.

با رعایت اصول دافا، هرگز برای منافع جزئی مبارزه نکردم و هیچ درگیری و تضاد شخصی را جدی نگرفتم. در مواجهه با تضادها صرفاً با چند کلمه مسئله را توضیح می‌دادم و با خنده ردش می‌کردم. همه در محل کار دوستم داشتند و به همین دلیل، هیچ یک از همکارانم دروغ‌های حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را باور نداشتند. حوالی آن زمان تماشای هر نوع برنامه خبری را نیز کنار گذاشتم. پائیز 2000، اندکی پس از شروع آزار و شکنجه بود.

تشکیل خانواده

پس از مدت کوتاهی یکی از همکارانم به من پیشنهاد ازدواج داد. او یک سال از من بزرگ‌تر، بسیار مهربان و بسیار خوش‌تیپ بود. نمی‌توانستم تصور کنم که به او دروغ بگویم و جرئت نداشتم انتظار چیزی بیشتر از لیاقتم را داشته باشم. غرورم را کنار گذاشتم، درباره گذشته‌ام و این واقعیت که شاید نتوانم باردار شوم، به او گفتم.

در کمال تعجب ناباروری‌ام را نادیده گرفت و به گذشته‌ام اهمیتی نداد. کم‌کم با هم دیدارهایی داشتیم و بعد از شش ماه ازدواج کردیم. بالاخره توانستم یک زندگی عادی داشته باشم و با وقار زندگی کنم.

من و شوهرم هر دو به‌خاطر مجموعه مهارت‌های مختلف، در یک شرکت بزرگ فرآوری مواد غذایی استخدام شدیم. هر روز از سحر تا غروب کار و سعی می‌کردیم کارمان را به‌‌خوبی انجام دهیم. شوهرم مردی دلسوز است و از من به‌خوبی مراقبت خوبی می‌کند. پول زیادی نداشتیم، اما با هم خوشحال بودیم.

پس از مدت کوتاهی به‌اندازه کافی پول پس‌انداز کرده بودیم و توانستیم کسب‌وکار کوچک خودمان را آغاز کنیم. تلاش سخت‌مان در این کسب‌وکار جدید جواب داد و ظرف یک سال مکان دومی را افتتاح کردیم.

اگرچه اوضاع واقعاً خوب پیش می‌رفت، تکه‌ای گم شده بود. هر وقت زمان فراغتی داشتم، مشتاقانه مادران را با نوزادان و فرزندان کوچک‌شان تماشا می‌کردم. به زنان باردار و شکم‌های جلوآمده‌شان خیلی حسادت می‌کردم. احساس اندوه و گناه می‌کردم که نمی‌توانستم به شوهرم فرزندی بدهم.

شوهرم خواستۀ من را دید و پیشنهاد داد که نزد پزشک برویم و معاینه شویم. با وجود این واقعیت که حقیقتاً نمی‌توانستم باردار شوم، نتایج نشان داد که از نظر جسمی قادریم فرزندی به دنیا آوریم. شوهرم سعی می‌کرد به من آرامش دهد و می‌گفت: «فقط بگذار مسائل به‌طور طبیعی پیش بروند.» هر دو سعی می‌کردیم به این موضوع فکر نکنیم.

یک روز صبح در حال انجام تمرین دوم، در ناحیه تحتانی شکمم احساس گرفتگی کردم. بعد از اینکه تمرینات را کامل انجام دادم، به حمام رفتم و احساس کردم چیزی از من بیرون می‌لغزد. نگاه دقیق‌تری انداختم و کیسه بادکنک‌شکلی به اندازه تخم مرغ و به رنگ بادمجان را دیدم. از خودم پرسیدم که آیا یک تومور رحمی است؟ چرا در معاینات جسمی فراوانی که انجام دادیم، تشخیص داده نشد؟ استاد بودند که بدنم را پاکسازی و کمکم می‌کردند تا از شر آن خلاص شوم.

چند ماه بعد که فهمیدم باردار هستم، درحالی که نتیجه آزمایشم را در دست داشتم، نمی‌توانستم جلوی لرزش دستانم را بگیرم. شوهرم نمی‌توانست خودش را کنترل کند و زیر لب چیزهایی می‌گفت. دیدم درحالی که بیرون می‌رود، اشکش را از گوشه چشمانش پاک می‌کند. او به اندازه من دلش فرزند می‌خواست.

تولد فرزندمان شادی و امیدی نامتناهی را برای‌مان به ارمغان آورد. مادر شدم و خانواده‌مان کامل شد. می‌دانم که پسرمان هدیه‌ای از جانب استاد است و او اینجا است تا فا را کسب کند. با نگاه به گذشته حالا می‌دانم که استاد مدت‌ها پیش از آنکه فا را کسب کنم، مراقبم بودند و مسیرم را دوباره نظم‌وترتیب دادند.

کمک به استاد برای اصلاح فا

از آنجا که کسب‌وکارمان مستلزم کشتار غیرمستقیم در فرآیند پخت‌وپز بود، من و شوهرم پس از گفتگو درباره آن تصمیم گرفتیم در سپتامبر 2008 آن را بفروشیم.شوهرم به شغل کارگریِ کارخانه برگشت و من شغلی به‌عنوان کارگر خیاطی پیدا کردم که کار انعطاف‌پذیری بود و اجازه می‌داد بتوانم از فرزندمان مراقبت کنم. در آخر هفته‌ها هم می‌توانستم با او فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم.

پسرم حافظه بسیار خوبی دارد. او توانست شعر استاد «تماشای شن یون» (هنگ یین 3) را پس از دو بار خواندن ازبر کند. ما با هم به‌طور کوشا تزکیه می‌کردیم.

در پاییز 2012 از پدرم که او نیز تمرین‌کننده دافا است، یک دی‌وی‌دی روشنگری حقیقت دریافت کردم و سرانجام فهمیدم که «خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های جوانان آن» واقعاً چه معنایی دارد و چرا به‌عنوان تمرین‌کنندگان باید مردم را ترغیب کنیم از حزب خارج شوند.

طی آن سفر، تمرین‌کنندگان محلی کمکم کردند همه مقالات استاد را از سال 2000 نیز چاپ کنم. بعد از اینکه به‌طور نظام‌مندی آنها را مطالعه کردم‌، عمیقاً احساس کردم که از پیشرفت اصلاح فا بسیار عقب مانده‌ام. استاد آنقدر نیک‌خواه هستند که این فرصت را به من دادند تا با این پیشرفت همگام شوم و به پیمان‌هایم تحقق ببخشم.

به‌عنوان کسی که از مزایای تزکیه، فوق‌العاده بهره‌مند شده بود، این مسئولیت را داشتم که حقیقت فالون دافا را پخش کنم. این راه بزرگ است که شخص طی یک تریلیون سال فقط یک بار به آن برمی‌خورد.

ح.ک.چ شیطان و مقصرِ پشت این جامعه پرهرج‌ومرج و اخلاقیات روبه‌زوال است. دروغ‌های آن مردم دنیا را فریب داده است. موجودات ذی‌شعور بی‌شماری کورکورانه از این شیطان پیروی می‌کنند و نمی‌دانند که با نابودی روبرو هستند. سرانجام فهمیدم که مسیر و سرنوشتم این است که به استاد کمک کنم فا را اصلاح کنند و حقیقت را به چینی‌ها بگویم.

به‌سرعت بخشی از بدن واحد تمرین‌کنندگان شدم. هم‌تمرین‌کنندگان به من یاد دادند که چگونه از اینترنت استفاده کنم، دانلود، چاپ و سی‌دی رایت کنم و سایر مهارت‌های لازم را برای تهیه مطالب روشنگری حقیقت به من آموختند. به پدرم و سایر تمرین‌کنندگان پیوستم تا بنرها را آویزان کنم، برچسب بچسبانم و سی‌دی‌ها و کتابچه‌های روشنگری حقیقت را در روستاهای کوچک توزیع کنم.

درحالی که دافا شگفتی‌های خود را نشان می‌داد، کل خانواده‌ام در روشنگری حقیقت مشارکت داشتند. خواهرانم شروع به استفاده از اسکناس‌هایی کردند که حاوی پیام‌های روشنگری حقیقت بودند و مادرم در دوختن بنرهای روشنگری حقیقت کمک می‌کرد. خواهرزاده‌هایم در چاپ بنرها و پخش فلایرهای روشنگری حقیقت در ساعاتِ دیروقت شب کمک می‌کردند. برادرم به تحویل مطالب روشنگری حقیقت کمک می‌کرد و خواهر بزرگم با اسکوتر برقی‌اش مرا به روستاهای کوچک می‌برد تا فلایرها را توزیع کنم. حتی یک بار اجازه داد روی شانه‌هایش بایستم تا بنری را آویزان کنم. شوهرم برای روشنگری حقیقت، ما را با اتومبیلش به مناطق دور‌افتاده می‌برد.

تقریباً همه وقت آزادم صرف روشنگری حقایق دافا می‌شد. اگرچه خسته‌کننده بود‌، زندگی‌ام معنادار شده بود، زیرا به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا به پیمان‌هایم تحقق می‌بخشیدم. این واقعیت که آنهایی که فریب دروغ‌های حزب را خورده‌اند، می‌توانند آینده روشنی را برای خود انتخاب کنند، قلبم را خوشحال می‌سازد.

شخصاً تجربه کردن آزار و شکنجه

مدتی آنقدر مشغول پروژه‌های روشنگری حقیقت بودم که نمی‌توانستم ذهنم را برای مطالعه فا یا انجام تمرینات آرام کنم. نیروهای کهن از این شکاف سوءاستفاده کردند و مرا هدف آزار و شکنجه قرار دادند.

پس از اینکه توزیع فلایرهای روشنگری حقیقت را در منطقه بزرگی پوشش دادم، تحت تعقیب قرار گرفتم و گزارشم را به پلیس دادند. 7 مأمور پلیس لباس‌شخصی آن شب به‌زور وارد خانه‌ام شدند، مرا دستگیر و خانه‌مان را غارت کردند. مرا به بازداشتگاه بردند و در آنجا نگهبانان برهنه‌ام کردند و یک یونیفرم زندان به من دادند تا آن را بپوشم.

صبح روز بعد، شوهرم اولین کاری که انجام داد، واریز پول به حسابم بود. وقتی پس از چند روز بازجویی از پاسخگویی به سؤالات مسئولان امتناع کردم، مسئولان بازداشتگاه حسابم را مسدود کردند. نمی‌توانستم هیچ یک از لوازم ضروری روزانه و حتی صابون را خریداری کنم.

نزدیک اواخر نوامبر بود و تقریباً هر روز باران می‌بارید. در راهروی بخش ایستاده بودم و به آسمان تاریک نگاه می‌کردم.

می‌توانستم بشنوم استاد مرا می‌خواندند:

«مانند گل نیلوفر آبی در دنیای تیره، میلیون‌ها و میلیاردها شکوفۀ آلو گل می‌دهد
بادهای سرد، فقط زیبایی‌شان را برجسته می‌کند
روز‌های پیاپی برف و باران می‌بارد، اشک خدایان و بوداها
که در انتظار بازگشت شکوفه‌های آلو هستند
در وابستگی‌های دنیوی گم نشوید
در افکار درست استوار باشید
از روزگاران گذشته تا به امروز
برای همین یکبار است» («شکوفه‌های آلو (نوشته شده به سبک شعر سلسله یوآن)» هنگ یین جلد دوم)

در سکوت در قلبم پاسخ دادم: «استاد، اکنون می‌دانم در کجا کوتاهی کرده‌ام. فارغ از اینکه کجا هستم، به‌خوبی تزکیه خواهم کرد.»

نگهبانان نتوانستند اطلاعاتی را که می‌خواستند، از من به‌دست آوردند و پرونده‌ام برای مدت نامحدود به تعویق انداخته شد. انتظاراتم را تعدیل کردم و خودم را به‌سرعت با محیط جدیدم وفق دادم. با همه مهربان بودم و در شستن ظرف‌ها و نظافت کمک می‌کردم.

در بازداشتگاه برای هر کسی که می‌خواست، حقیقت را آشکارا روشن می‌کردم. در ابتدا مردم دلیلش را درک نمی‌کردند و می‌پرسیدند: «آیا به‌خاطر صحبت با مردم درباره فالون گونگ دستگیر نشدی؟ چطور هنوز جرئت می‌کنی درباره‌اش صحبت کنی؟»

به آنها می‌گفتم: «زیرا استادمان نیک‌خواه هستند. ایشان بیان کردند: "... هر فردی که هرجایی از دنیا است زمانی عضوی از خانواده‌‏ی من بوده است." (آموزش فا طی جشن فانوس سال 2003 در کنفرانس فای غرب ایالات متحده) به همین دلیل این کار را انجام می‌دهم. این کمک کردن به مردم برای درک دافا است.»

شاهد بودم که مردم به این و آن دلیل از بازداشتگاه آزاد می‌شوند. برخی از آنها آزاد می‌شدند، زیرا خانواده‌های آنها روابطی داشتند و برخی به مسئولان عالی‌رتبه رشوه می‌دادند و برخی نیز به‌قید ضمانت پزشکی آزاد می‌شدند. مردم به من می‌گفتند که پرونده‌ام به دست فراموشی سپرده شده است، اما می‌دانستم که استاد درحال آزمایش من هستند.

در آن محیط سخت و ایزوله توانستم روی خودم تمرکز کنم و خودم را رشد دهم. از بسیاری از عقاید و تصورات بشری و وابستگی‌هایم دست کشیدم، مانند وابستگی به اینکه همیشه عجله داشتم کارها را سریع به پایان برسانم، وابستگی به اینکه همیشه سعی می‌کردم در کار سایرین دخالت کنم، وابستگی به حسادت، شهوت و ذهنیت رقابت‌جویی. ‌توانستم منافع شخصی را سبک‌تر بگیرم و حتی بابت فرصت‌های تزکیه در دافا سپاسگزار بودم.

اطلاعیه محاکمه‌ام خیلی ناگهانی آمد و دادستانی خواستار این بود که به 3 تا 4 سال زندان محکوم شوم. در زمان استراحت بین جلسه اول و دوم دادگاه، نگهبانی به من گفت: «برای شوهرت نامه بنویس و از او بخواه برایت مقداری پول بفرستد.» تعجب کردم و گفتم: «به‌اندازه کافی پول دارم. چرا باید پول بیشتری بخواهم؟» یکی دیگر از بازداشت‌‌شدگان توضیح داد: «نگهبان به این موضوع اشاره می‌کرد که به شوهرت بگو به قاضی رشوه دهد.»

به استاد گفتم: «استاد، پول من فقط برای نجات موجودات ذی‌شعور است. حتی یک ریال هم رشوه نمی‌دهم. این تصمیم استاد است که چه زمانی به خانه برگردم.»

در نهایت به 2 سال حبس محکوم شدم و حتی نگهبان فکر می‌کرد عجیب است. وقتی حکم اعلام شد، نزدیک به دو سال در بازداشت بودم و مدت کوتاهی پس از آن آزاد شدم. نمی‌توانم تصور کنم که استاد برای رسیدگی به این محنت مجبور شدند چقدر به‌خاطر من متحمل درد و رنج شوند.

تشکر از خانواده‌ام به‌خاطر حمایت‌شان

در روز آزادی‌ام پس از اینکه شوهرم به دنبالم در بازداشتگاه آمد، وقتی به خانه رسیدیم، هوا تاریک شده بود، اما پسرم هنوز بیدار و دم در منتظرمان بود. وقتی ما را دید، یواش و بی‌سروصدا گفت: «مادر.»

یکی از دست‌هایش را گرفتم و دست دیگرم را روی شانه‌اش گذاشتم. از او پرسیدم: «آیا همه چیزهایی را که اتفاق افتاده است، درک می‌کنی؟» او گفت: «مادر، می‌فهمم. فالون دافا خوب است. ما باید استاد را دنبال کنیم.» آهی از روی آسودگی کشیدم- حتی اگرچه پسرم نوجوان بود، افکار درستی قوی داشت.

شوهرم بعداً به من گفت كه وقتی تازه دستگیر شده بودم، پلیس 2 بار به مدرسه پسرم رفت و بدون حضور والدین یا معلمی از او پرس‌وجو کرد. نمی‌توانم تصور کنم که به پسرم چه چیزی گفتند و اینکه آیا او را تهدید کردند یا خیر.

پسرم خیلی نگران من بود. فکر نمی‌کرد که دوباره به خانه برگردم، اما درباره این موضوع چیزی به پدرش نمی‌گفت. او اغلب کابوس می‌دید، وسط شب بیدار می‌شد و گریه می‌کرد تا اینکه یک روز دیگر نتوانست آن را تحمل کند و از شوهرم پرسید: «پدر، لطفاً حقیقت را به من بگو، آیا مادر دوباره به خانه برمی‌گردد؟» شوهرم به او گفت: «بله‌، مادرت به خانه برمی‌گردد.»

از آن زمان، پسرم دیگر هرگز درباره من سؤال نکرد. او همه اینها را پیش خودش نگه داشت، زیرا می‌دانست که اینها فقط پدرش را غمگین می‌کند. او تقویمی را درست کرد که تاریخ دستگیری‌ام را در آن به‌وضوح مشخص کرده بود و تا روزی که من آزاد شدم، روزها را می‌شمرد.

شوهرم نیز تجربه خود را طی دو سال گذشته تعریف کرد. به‌خاطرسیاست ح.ک.چ مبنی بر همدست بودن، همه اعضای خانواده‌مان پیشنهاد کردند که از من طلاق بگیرد. پاسخ او همیشه این بود: «ما 15 سال است با هم زندگی کرده‌ایم و همه در روستا می‌دانند كه او فرد خوبی است. او مرتکب هیچ جرمی نشده است. اگر برای هر چیز دیگری زندانی می‌شد، او را طلاق می‌دادم، اما او به‌خاطر تمرین فالون گونگ و تلاشش برای فردی بهتر شدن دستگیر شده است. به همین دلیل طلاقش نمی‌دهم.»

طی آن 2 سال، بدون توجه به اینکه چه کسی درباره دستگیری من از شوهرم سؤال می‌کرد، او درباره حقه خودسوزی میدان تیان‌آن‌من، اینکه چگونه دافا در سراسر جهان گسترش یافته است و این مسئله می‌گفت که وقتی تمرین‌کنندگان در 25آوریل 1999 هدایت شدند تا در بیرون ژونگ‌نان‌های صف بکشند، برای‌شان پاپوش درست کردند.

او به‌منظور دادخواهی برای آزادی من به بسیاری از نهادهای دولتی رفته و هر بار ناامید شده بود. او باید از پسرمان مراقبت، به مسئله دستگیری من رسیدگی و برای تأمین مخارج خانواده کار می‌کرد. هر چیزی به این نگرانی‌ها می‌افزود و هیچ کسی درک نمی‌کرد که او تحت چه فشاری است.

شوهرم گفت که وقتی دیگر نمی‌توانست تحمل کند، خود را با شخصی که استاد در جوآن فالون به آن اشاره کرده‌اند، مقایسه کرد که ناگهان شغلش را از دست داد، پدری بیمار و فرزندی دردسرساز و همسرش با کسی سروسری داشت. او گفت كه با مقایسه خود با آن شخص، ناگهان وضعیتش را چندان بد نیافت.

بازدید مقامات محلی

2 ماه پس از آزادی‌ام، دبیر کمیته امور سیاسی و حقوقی شهر و جمعی از زیردستانش تحت عنوان نام «دلداری» به خانه‌ام آمدند. به محض اینکه وارد منزلم شدند، جوایز و نقاشی‌های فراوان  پسرم را دیدند که روی دیوار آویزان شده بود. دبیر لبخند زد و گفت: «شما با تریبت و بزرگ کردن پسرتان، چنین کار خارق‌العاده‌ای را انجام داده‌اید.»

از آنها دعوت کردم تا بنشینند. سپس گفتم: «2 سال در زندان بودم و وقت زیادی با او نگذرانده‌ام. دستاوردهای او هیچ ارتباطی به من ندارد. دلیلش این است که او به حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری اعتقاد دارد.»

لبخند دبیر روی لبش خشک و ناگهان فضای اتاق ساکت شد، آنقدر آرام که برای یک دقیقه کمی عجیب بود. یکی از مسئولان اداره 610 یخ فضا را شکست و گفت: «همه ما به تو و خانواده‌‌ات اهمیت می‌دهیم. طی دو سال گذشته هر روز به دیدار پسر و خانواده‌ات می‌آمدیم. حالا که برگشتی، فقط می‌خواهیم اطمینان حاصل کنیم که همه چیز به خوبی پیش می‌رود. لطفاً اگر به چیزی نیاز داشتی، ما را در جریان بگذار.»

لبخند زدم و گفتم: «ما می‌توانیم از پسر و خانواده‌مان مراقبت کنیم. همسایگان و اهالی روستا درست مانند گذشته با ما رفتار می‌کنند. شما خیلی سرتان شلوغ است و اگر کار دیگری ندارید، دیگر لازم نیست به من یا خانواده‌ام سر بزنید.»

دبیر گفت: «اگر این روش تزکیه خوب است، فقط در خانه آن را تمرین کن و چنین پرونده بزرگی برای ما درست نکن. در عرض چند سال ثبت کیفری در پرونده‌ات را پاک خواهم کرد.» درحالی که بلند می‌شد و به سمت در می‌رفت، شخصِ پشت سرش به‌سرعت پاکت قرمزی را بیرون آورد و آن را در دستم گذاشت و گفت: «این از طرف دبیر است. . لطفاً آن را بگیر.» [یادداشت ویراستار: در چین، هدایای پولی طبق آداب و سنت در پاکت‌های قرمز ارائه می‌شوند.] مقامات محلی همه می‌دانستند آزار و شکنجه علیه دافا چقدر مسخره است.

حالا بیش از 2 سال است که به تلاش‌های محلی روشنگری حقیقت پیوسته‌ام و بخشی از این بدن واحد هستم. با کمک هم‌تمرین‌کنندگان به روش‌های مختلف به عهد و پیمان‌هایم به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا تحقق بخشیده‌ام.

بعد از تماشای فیلم برای شما می‌آیم، به خانواده، دوستان و همه اطرافیانم فکر کردم. فهمیدم که نمی‌توانیم حتی یک موجود را هم دست‌کم بگیریم، زیرا همه آنها برای فا آمده‌اند. باید فداکاری‌های هر موجودی را برای‌مان در طول آزار و شکنجه و آنچه را که متحمل شده است، گرامی بداریم. باید هنگام بازگشت به خانه این موجودات را همراه خود ببریم، زیرا این همان چیزی است که استاد می‌خواهند.