(Minghui.org) در دسامبر2000، برای روشنگری حقیقت درباره فالون دافا به پکن رفتم و به‌طور غیرقانونی حبس شدم. یک شب چند مأمور پلیس مرد مرا به داخل ماشینی کشاندند و به دروازۀ جنوبی در حومۀ پکن بردند. آنها مرا بیرون انداختند، و ماشین را راندند و از آنجا رفتند.

هوا بسیار تاریک بود و نمی‌دانستم کجا هستم. بنابراین تمام طول شب در آنجا ماندم. به استاد فکر می‌کردم و آنچه استاد بیان کردند را به‌خاطر آوردم:

«برای پرکردن شکم خود، هرچه را که به دست می‌آورد می‌خورد، او فقط می‌خواست شکمش را پر کند و وابستگی به هیچ غذای بخصوصی نداشت، پس مسئله‌ای نبود.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

وقتی تشنه شدم، کمی برف از روی زمین برداشتم و خوردم.

شروع به ازبر خواندن هنگ یین کردم. هرچه بیشتر می‌خواندم، افکار درستم قوی‌تر می‌شد. احساس کردم که تمام بدنم غرق در فا است. هرگز احساس گرسنگی یا سرما نکردم. برعکس، در بدنم احساس بسیار سبکی داشتم. می‌دانم که استاد دائماً مراقب ما هستند. خورشید طلوع کرد و باید به روستای خودم می‌رفتم اما هیچ پولی نداشتم. شروع به راه رفتن کردم. فکر کردم که باید هرچه سریع‌تر به خانم برگردم زیرا هنوز پروژه‌های دافای بسیاری وجود دارد که باید انجام بدهم. اگر مقداری پول برای خرید بلیط اتوبوس داشتم، عالی می‌شد. درغیراین‌صورت باید تا خانه پیاده می‌رفتم.

ازآنجا که چند روز بود چیزی نخورده بودم، کمربندم شل شده بود. کیفم را باز کردم تا بندی برای بستن شلوارم پیدا کنم، اما به‌جای آن یک اسکناس صد یوآنی نو دیدم! در ابتدا نمی‌توانستم آنچه می‌بینم را باور کنم. کاملاً متعجب شدم. وقتی حبس شدم، مأمور پلیس کیفم را گشته بود و حتماً تمام چیزهای باارزش را برمی‌داشت. دانستم که این استاد هستند که مرا تشویق می‌کنند. با اتوبوس به خانه رفتم.

بی‌نیازی به عینک

همیشه بسیار نزدیک‌بین بودم و عینک‌های با شمارۀ بالا می‌زدم. یک روز در زمستان 2000، عینکم را برداشتم تا رطوبت روی شیشه‌اش را پاک کنم. وقتی شروع به پاک کردن آن کردم، قابش شکست. احساس کردم که استاد به من می‌گویند که دیگر نیازی به عینک ندارم.

نتوانستم اشارۀ استاد را به‌طور کامل باور کنم، بنابراین روز بعد عینکم را برای تعمیر به عینک‌سازی بردم. وقتی به آنجا رسیدم، فروشگاه بسته بود. درک کردم که دیگر نیازی به عینک ندارم. دیدم خوب بود. حتی می‌توانستم متن ریز در جوآن فالون جیبی را بدون هیچ مشکلی بخوانم.

دندانم دیگر لق نیست

یکی از دندان‌هایم شل بود. آزاردهنده بود و می‌خواستم آن را بیرون بکشم. با زبانم دائماً به آن فشار می‌آوردم. صورتم متورم شد. به آینه نگاهی کردم و فکر کردم: «چطور می‌توانم با این ظاهرم به روشنگری حقیقت بپردازم؟ فا را مطالعه و به درون نگاه کردم. احساس کردم که به‌خاطر اینکه از وضعیت دندانم ناراحت بودم این اتفاق افتاد. استاد بیان کردند:

«...بدن بشری جهانی کوچک است...» (سخنرانی پنجم، جوآن فالون)

به یاد دارم که مقاله‌ای دربارۀ تمرین‌کننده‌ای خوانده بودم که پاهایش آنقدر دردناک بودند که نمی‌توانست در وضعیت لوتوس کامل بنشیند. پس از اینکه با پاهایش صحبت کرد، توانست در ضعیت لوتوس کامل با پاهای ضربدری بنشیند.

به دندانم در آینه نگاه کردم و گفتم: «متأسفم، تو نیز یک زندگی هستی. با تو به خوبی رفتار نکردم. لطفاً به یاد داشته باش، فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

وقتی افکار درستم قوی شد، تورم صورتم کاهش یافت. دندانم دیگر لق نبود. دندانم هنوز سرجایش است و بسیار قوی است. می‌توانم هرچه بخواهم بخورم.

دوربین به سمت دیگری حرکت کرد

تمرین‌کننده‌ای متوجه شد که همسایه‌اش یک دوربین امنیتی نصب کرده که رو به خانۀ او است. آن تمرین‌کننده به همسایه مراجعه کرد تا با او صحبت کند، اما هیچ‌کسی خانه نبود. او سعی کرد با استفاده از تکه چوبی جهت دوربین را عوض کند. اما به‌نظر می‌رسید که دوربین به‌طور ثابت روی یک قاب فلزی نصب شده است.

تمرین‌کننده شروع به فرستادن افکار درست کرد. (از آنجا که هر شیئی زنده است) به دوربین امنیتی گفت: «تو را نصب کرده‌اند تا بر خانۀ من نظارت کنی. تو نباید رو به خانۀ من باشی.» به‌نظر رسید که دوربین متوجه شد و به آهستگی به سمت دیگری چرخید.

وقتی تمرین‌کنندۀ دیگری این را شنید، شگفت‌زده شد. او پرسید که آیا کسی از کنترل از راه دور استفاده کرده است. اما هیچ‌کسی درخانه نبود. آن تمرین‌کننده به او گفت که وقتی به دوربین گفت که به حریم خصوصی یک تمرین‌کنندۀ فالون دافا تجاوز کرده است، آن دانست که کار بدی انجام داده و به سمت دیگری چرخید.