(Minghui.org) چی‌چی یک بانوی جوان 23ساله است. رابطه تقدیری‌اش با من از «میز غذاخوری کوچک» منزلم آغاز شد.

خانواده‌ام «یک میز کوچک غذاخوری» را اداره می‌کند و خدماتش ارائه غذا به مشتریان و در برخی موارد نگهداری از کودکان و نوجوانان است. همه در خانواده‌ام فالون دافا را تمرین می‌کنند. می‌دانم آمدن کودکان به خانه‌ام به‌دلیل رابطه تقدیری‌شان است. آنها آمده‌اند تا تزکیه دافا را شروع کرده و فا را مطالعه کنند. بنابراین خواندن جوآن فالون، آموزه‌های اصلی فالون دافا، هنگ یین و سایر آموزه‌های استاد، تعهد ما بوده است.

امسال، از زمان شیوع ویروس ح‌ک‌چ، مهدکودک‌ها و «میزهای کوچک غذاخوری» سایر خانواده‌ها باید از سال نو چینی تا اوت بسته می‌شد. برخی از مهدکودک‌ها و صاحبان «میزهای غذاخوری کوچک» به‌دلیل خسارات مالی ورشکست و مجبور شدند کسب‌وکار خود را ببندند، اما «میز غذاخوری کوچک» ما نه‌تنها تحت تأثیر این پاندمی قرار نگرفت، اکنون کودکان بیشتری نسبت به قبل داریم. در شلوغ‌ترین روزهای کاری‌مان، 16 کودک داشته‌ایم و 9 نفر از آنها شب را ماندند. می‌دانم این استاد هستند که آن کودکان را نزد ما آوردند.

در طول پاندمی که آنها نمی‌توانستند برای بازی بیرون بروند، از وقت استفاده کرده و صرف‌نظر از اینکه آنها فرزندان غیرتمرین‌کنندگان بودند یا فرزندان تمرین‌کنندگان، فا را به‌صورت فشرده مطالعه می‌کردیم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدند، هنگ یین را از بر می‌کردیم و آن را از بر می‌خواندیم. بعد از صبحانه، سخنرانی‌های جدید استاد را مطالعه کرده و سپس دوره‌های درسی آنلاین‌شان را در مدرسه دنبال می‌کردیم. بعدازظهر روی تکالیف مدرسه‌شان کار می‌کردند. شب‌ها جوآن فالون را با هم می‌خواندیم. بعد از ساعت 21:20 تمرینات را شروع می‌کردیم و سپس به تخت می‌رفتیم. این کودکان حتی اگر کمتر از سایر کودکان می‌خوابیدند، احساس خواب‌آلودگی نمی‌کردند و درعوض بسیار پرانرژی بودند.

هر یک هفته در میان، به صورت گروهی با هم تبادل تجربه می‌کردیم. این کودکان همگی یاد گرفته‌اند چطور برای بهبود خود به درون نگاه کنند و کاستی‌های خود را بیابند. آنها موفق شده‌‌اند شوق و اشتیاق بیش از حد، ذهنیت رقابت‌جویی، ذهنیت خودنمایی، رنجش و غیره خود را تشخیص دهند. فقط پس از یک ماه حضور این کودکان در کنار ما، یکی از آنها که دانش‌آموز کلاس اول دبستان بود و پدر و مادرش دافا را تمرین نمی‌کردند، هنگام تبادل تجربه گریه کرد و گفت اشتباه می‌کرد که اغلب، همکلاسی‌هایش را اذیت می‌کرد، زیرا با این کار تقوایش را به سایر کودکان می‌داد. او اظهار کرد که اکنون درک می‌کند دِ [تقوا] چقدر ارزشمند است.

پسر دیگری نیز به نام های‌یی بود که 14ساله بود. پدر و مادرش دافا را تمرین نمی‌کردند. قبل از اینکه با ما مطالعه کند، ذهنش مشغول تلفن همراهش و بازی‌های کامپیوتری بود. درنتیجه نمراتش در مدرسه نزولی شد. بعد از اینکه به خانه من آمد، ازطریق مطالعه فا و انجام تمرینات بیش از 20 روز، توانست آرام شود و هنگام کار روی وظایفش تمرکز کند. او بازی با تلفن همراهش را نیز کنار گذاشت.

اکنون می‌خواهم ماجرای چی‌چی‌ را برای‌تان تعریف کنم.

ورود چی‌چی

یکی از همکلاسی‌های قدیمی‌ام که مدتی با هم ارتباط نداشتیم، در سپتامبر2019 ناگهان با من تماس گرفت و گریه‌کنان گفت دخترش بسیار بیمار است و بیماری‌هایش قابل‌درمان نیستند. همکلاسی‌ام به فکر خودکشی و بسیار پریشان بود. از من خواست کمک‌شان کنم. دخترش، چی‌چی، 22ساله بود.

«میز غذاخوری کوچک» ما معمولاً فقط پذیرای کودکان بسیار کم‌سن‌تر است، اما فکر کردم: او را هم استاد فرستاده‌اند. بنابراین گفتم: «لطفاً دخترت را اینجا بیاور، آینده درخشانی در انتظارت است.»

همکلاسی‌ام سریع پرسید: «چه نوع آینده روشنی؟» گفتم: «وقتی بیایی، می‌فهمی.» او در عصر 30سپتامبر2019 بیش از 900 کیلومتر را طی کرد و همراه دخترش به خانه‌ام آمد.

قد چی‌چی فقط 1.5 متر بود، اما وزنش حدود 100 کیلو بود. به‌دلیل چاقی بسیار زیاد ظاهراً مانند فردی جوان نبود و میانسال به‌نظر می‌رسید. وقتی در حال خوردن شام بودیم، مادر 83‌ساله‌ام پرسید: «کدام یک از شما مادر است؟» سؤالش باعث خجالت همکلاسی‌ام شد. سپس درباره چی‌چی به ما گفت.

ماجرای چی‌چی

وقتی چی‌چی دوساله بود، او را به مهدکودکی بردند. یک روز در مهدکودک میزی روی او افتاد. ازآنجاکه معلمش جزئیات این ماجرا را فاش نکرد، والدینش نیز درباره اینکه دقیقاً قبل و بعد از آن چه اتفاقی افتاد، اطلاع نداشتند.

وقتی چی‌چی هفت‌ساله شد، نمی‌دانست چگونه حساب‌وکتاب کند. سپس والدینش او را نزد معلم خصوصی فرستادند که بچه‌ها را کتک می‌زد و به آنها دشنام می‌داد. چی‌چی با این تجربه فرد گوشه‌گیری شد و طراوتش را از دست داد. وقتی چی‌چی به دبستان رفت، از همکلاسی‌هایش عقب‌تر بود.

وقتی به دبیرستان رفت، پدر و مادرش فهمیدند که اغلب سرفه‌های خلطی دارد. تمایل به تندخویی نیز داشت و دچار حملات عصبی و اضطراب نیز می‌شد. والدینش او را برای معاینه به بیمارستان‌های بزرگ منطقه بردند و سرانجام مشخص شد او به اوتیسم، «اختلال تیک»، اختلال وسواس فکری‌عملی، بیماری روانی و اختلال عاطفی زبانی دوطرفه مبتلا است. همه داروهایی که پزشکان برای چی‌چی تجویز کرده بودند، هورمونی بودند. وقتی تازه از این داروها استفاده می‌کرد، حالش کمی بهتر بود، اما پس از فقط چند روز، مشکلاتش دوباره عود کرد. بنابراین پزشکان دوز دارویش را افزایش دادند. بعد از مدتی دارو‌ها دیگر تأثیر نداشتند، پزشکان باز هم دوزش را افزایش دادند. سال‌ها او و مادرش بین بیمارستان‌های اصلی استان‌شان در حال رفت‌وآمد بودند. سرانجام با دیدن اینکه وضعیت چی‌چی بهتر نمی‌شود، تصمیم گرفتند برای معالجه به پکن بروند.

وزنش در آن زمان به بیش از 100 کیلو افزایش یافته بود و در یک وعده غذایی می‌توانست بیش از 1 کیلو گوشت گاو، یک بشقاب بزرگ سوسیس پخته و یک بطری بزرگ نوشابه را بخورد. علاوه بر اینکه غیر‌عادی غذا می‌خورد، اغلب تندخو می‌شد و سایرین را بدون توجه به اینکه چه کسی بودند، کتک می‌زد و به آنها دشنام می‌داد. پزشک در پکن همچنین تشخیص داده بود که به «مانیا» و «اختلال اضطراب» نیز مبتلا است. در حین بستری‌اش در بیمارستان، چنان خشن بود که پرستاران مجبور شدند قبل از اینکه به او آمپول تزریق کنند و دارو بدهند، او را به تخت ببندند. پس از مدتی که والدینش به ملاقاتش رفتند، متوجه شدند آرام‌تر از گذشته شده است، اما در نگاهش هیچ حسی نبود و حافظه‌اش را از دست داده بود.

سپس والدینش او را نزد متخصصی در یک بیمارستان معروف شانگهای بردند. پزشک گفت که او به یک بیماری روانی شدید مبتلا است و توصیه کرد که برای برداشتن اعصاب دو طرف مغزش تحت جراحی قرار گیرد. بعد از عمل، حافظه چی‌چی کاملاً از بین رفت. همه چیزی که به یاد داشت، غذاخوردن بود، آن هم تا حدی که دیگر جایی برای خوردن غذا نداشته باشد. وزنش همچنان افزایش می‌یافت. حتی بیش از پیش دمدمی‌مزاج و مضطرب و به مشکلات قلبی نیز مبتلا شده بود.

مادر چی‌چی گریه‌کنان گفت: «اکنون کل بدنش درست کار نمی‌کند. او بیش از حد رنج می‌کشد!»

سؤال کردم: ازآنجاکه این عمل به چی‌چی کمک نکرد و پس از پنج سال مصرف دارو... آیا فایده‌ای داشت؟ او پاسخ داد: «نه، مؤثر نبود، اما چه کاری می‌توانیم انجام دهیم؟ او هر روز دیوانه می‌شود، وسایل را این طرف و آن طرف پرت می‌کند، سایرین را می‌زند و دشنام می‌دهد. اگر همین‌طور ادامه دهد، زیاد عمر نخواهد کرد. من و شوهرم مقدار زیادی قرص خواب داریم... قصد داشتیم سه نفری با هم بمیریم، اما آنقدر شجاع نیستیم که بتوانیم از پسش برآییم. به‌محض اینکه حرف او مطرح می‌شود، می‌ترسیم. واقعاً زندگی نداریم، اما درعین‌حال هم واقعاً نمی‌توانیم بمیریم.»

پذیرش چی‌چی

مادرش ادامه داد و گفتگوی‌مان کمی بیش از پنج ساعت طول کشید. طی این روند، چی‌چی بی‌وقفه به این طرف و آن طرف می‌رفت. به اتاق‌های مختلف می‌رفت و همه جا در جستجوی شیرینی و خوردنی بود. هرگز دست از غذاخوردن برنمی‌داشت. همچنین به سمتم آمد و سؤال کرد: «خاله، کی برایم گوشت کبابی درست می‌کنی؟ کی برایم انار میخری؟ کی مرا برای درمان آبگرم می‌بری؟» کل شب، مدام 50 بار آن سؤالات مشابه را از من می‌پرسید.

مادرش گفت: «ضریب هوشی‌اش به‌اندازه کودکی دوساله هم نیست. فقط غذا می‌خورد و در ذهنش بازی می‌کند. به‌عنوان جوانی 22ساله نمی‌تواند هیچ کاری انجام دهد. وقتی مسواک می‌زند یا صورتش را می‌شوید، خمیر دندان و آب همه جا می‌ریزد، روی خودش، روی زمین. تا زمانی که کاری انجام می‌دهد، پس از آن باید خرابکاری‌اش را تمیز کنید.» سپس آهی کشید: «چه زمانی این وضعیت تمام می‌شود؟»

فکر کردم که فقط استاد لی، بنیانگذار فالون دافا، می‌توانند چی‌چی را نجات دهند. بنابراین به مادرش گفتم: «تو و شوهرت پزشک هستید. برای درمان به بسیاری از بیمارستان‌های بزرگ هم مراجعه کرده‌اید. اما او نه‌تنها درمان نشد، حتی بدتر هم شد. فقط یک راه نجات برایش وجود دارد.» سپس در این باره صحبت کردم که فالون دافا یک روش تزکیه سطح بالا در مدرسه بودا است که به مردم می‌آموزد اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را دنبال کنند. به او گفتم كه چگونه دافا در سراسر جهان گسترش یافته است و درباره بسیاری از مزایای شگفت‌انگیزی که تمرین‌کنندگان تجربه‌اش کرده‌اند، گفتم. همچنین رویداد خودسوزی صحنه‌سازی‌شده را که حزب کمونیست چین برای ایجاد انزجار عمومی نسبت به فالون دافا در سال 2001 جعل کرد، برایش توضیح دادم. درباره تغییرات شگفت‌انگیزی که مادرم، پسرم و خودم پس از شروع تزکیه دافا تجربه کرده‌ایم نیز گفتم.

همانطور که صحبت می‌کردم، نیک‌خواهی استاد و خارق‌العاده‌بودن دافا اغلب مرا به گریه می‌انداخت. چی‌چی که کنارم بود می‌توانست احساس کند حرف‌هایم حقیقت دارد. او تحت تأثیر قرار گرفت و خودش نیز به گریه افتاد. پرسیدم: «با توجه به اینکه حتی یک ریال هم برای چنین روش شگفت‌انگیزی از شما خواسته نمی‌شود، آیا می‌خواهید امتحانش کنید؟» مادرش پاسخ داد: «تا زمانی که امید کمی به بهبودی باشد، می‌خواهم امتحانش کنم.»

صبح روز بعد، من، چی‌چی و مادرش و تمرین‌کننده دیگری که به خانه‌ام آمده بود، شروع به مطالعه جوآن فالون کردیم. چی‌چی رابطه تقدیری بسیار خوبی با دافا دارد. او معمولاً به‌سختی می‌توانست پنج دقیقه آرام بنشیند، اما به‌طور معجزه‌آسایی، آن روز توانست بیش از یک ساعت بنشیند و خواندن یک فصل را تمام کرد. در طول مطالعه فا نیز بسیار متمرکز بود.

سپس مادرش ناگهان گفت: «دخترم، وقت آن است که داروهایت را مصرف کنی.» لبخندی زدم و گفتم: «چرا هنوز دوست داری دارو بخورد؟ دارو درمانش نمی‌کند.» مادرش گفت: «می‌ترسم اگر دارو مصرف نکند، وضعیتش بدتر شود.» گفتم: «این مربوط به قبل بود، اما اکنون که شروع به یادگیری دافا کرده، حالش خوب است. تا زمانی که بتواند فا را مطالعه کند، استاد از او مراقبت خواهند کرد.» مادرش با شنیدن این حرف فکرش را تغییر داد.

آن شب مادر چی‌چی خوابی دید. صبح درباره خوابش به من گفت: در خوابش چی‌چی و مادربزرگش را به خانه می‌برد. همانطور که در طول جاده اصلی قدم می‌زدند، مقابل‌شان آبی وجود داشت که راه را مسدود کرده بود. مادربزرگش گفت: «پس بیایید از جاده فرعی برویم.» وقتی آن را امتحان کردند، متوجه شدند آن بن‌بست است. همچنین در خواب، داروهای اشتباهی را به چی‌چی داد و چی‌چی شروع کرد وسایل را این طرف و آن طرف پرتاب کند.

لبخندی زدم و گفتم: «استاد به شما اشارتی می‌دهند: شما داروهای اشتباه به او داده‌اید، به این معنی كه دیگر نباید دارویی به او بدهید. جاده‌های فرعی و بن‌بست، به این معنی است که فقط با طی یک جاده اصلیِ روشن می‌توانید به خانه برگردید. باید خوب تزکیه کنید، زیرا تو و دخترت کیفیت مادرزادی خوبی دارید.» از آن به بعد، چی‌چی همه داروهایش را کنار گذاشت.

مادرش تصمیم گرفت تقریباً دو هفته نزد من بماند تا مراقب چی‌چی باشد. وقتی پدر چی‌چی برای بررسی وضعیت دخترش تماس گرفت، مادرش جرئت نکرد درباره قطع داروهایش به او بگوید و گفت که دوز داروهایش را پایین آورده است. حتی با وجود این، پدر چی‌چی آنقدر نگران شد که سه شب به‌سختی می‌توانست بخوابد. او مرتب به مادر چی‌چی یادآوری می‌کرد: «اگر از کنترل خارج شد، فوراً با من تماس بگیر. می‌آیم و او را برمی‌گردانم.» اما وضعیت برعکس شد، زیرا چی‌چی بسیار آرام بود. علاوه بر این به‌محض شنیدن آهنگ‌هایی که تمرین‌کنندگان می‌خواندند، بسیار خوشحال می‌شد. مادرش بعد از مشاهده همه این تغییرات خیالش راحت شد و تصمیم گرفت چی‌چی را نزد من بگذارد و خودش به خانه بازگردد.

صبر و پایداری

اما وقتی به آموزش چی‌چی می‌رسید، گفتنش آسان‌تر از به‌اجرادرآوردنش بود.

او نمی‌دانست چطور کاری را انجام دهد، بنابراین برای هر چیزی مجبور بودم از ابتدا به او نشان دهم که چگونه هر رفتار و عادت بدش را اصلاح کند. بیش از یک ماه طول کشید تا یک مورد اصلاح شود. او همچنین به‌شدت کند صحبت کرد و کارهایش را بسیار کند انجام می‌داد. برای نمونه: مسواک‌زدن. درکل این کار حدود 50 دقیقه طول می‌کشید. علاوه بر این خمیر دندان را همه جا، روی لباس، روشویی، آینه و کف زمین می‌ریخت، بنابراین مجبور بودم پس از پایان کارش همه چیز را تمیز کنم. از وقتی او به خانه‌مان آمد، توالت‌مان همیشه شلوغ است و وقتی پاها و جوراب‌هایش را می‌شوید، آب و کف صابون همه جا روی کف زمین می‌ریزد.

هر روز صبح، چی‌چی پس از خوردن صبحانه‌اش شروع می‌کرد بپرسد ناهار چه چیزی داریم. در صبح، به‌محض اینکه وقتش آزاد می‌شد، شروع به پرسیدن دوباره و دوباره همان مسئله می‌کرد. بعد از ناهار شروع به پرسیدن درباره شام می‌کرد. مدام به‌دنبال انواع‌واقسام میوه‌ها هم بود.

یک شب، بعد از اینکه نیمه‌شب افکار درست فرستادیم، لباسش را عوض کرد و لباس خواب پوشید. بعد از اینکه لباس‌هایی را که از تنش درآورده بود، در کمد لباس گذاشتم، به تختم رفتم. وقتی بعداً ساعت 2 بامداد بیدار شدم، هنوز در حال کنارگذاشتن لباس‌هایش بود. چنین چیزهایی اغلب اتفاق می‌افتاد.

وقتی تازه به خانه‌ام آمده بود، خیالاتی و دچار توهم شد. سپس می‌خواست مردم را بکشد و آنها را بزند. مجبور بودم تمام مدت مراقبش باشم و به او هشدار دهم. باید چاقوها و قیچی‌هایم را هم پنهان می‌کردم. می‌ترسیدم دوباره دچار توهم شود و دست به کاری افراطی بزند. آن روزها خیلی نگران بودم.

گاهی با خودم فکر می کردم: «چرا فقط او را به خانه نمی‌فرستم؟ مراقبت از او تلاش بیش از حدی نیاز دارد، اما اگر واقعاً این کار را می‌کردم، کارش تمام می‌شد.» سپس فکر دیگری به ذهنم آمد: آیا اینکه نمی‌خواهم تلاش بیش از حدی را صرفش کنم، تجلی خودخواهی نیست؟ استاد هرگز از ما دست نکشیده‌اند، ازجمله از آن جاسوسان، اگر خودشان بخواهند دافا را تمرین کنند. حالا این فرد با رابطه تقدیری نزد من فرستاده شده بود. فقط باید او را به سمت مطالعه فا و انجام تمرینات سوق می‌دادم. چطور نمی‌توانستم این کار را انجام دهم؟ آیا باید آن را مشکل بیش از حد بزرگی ببینم؟ بعد از اینکه اینگونه فکر کردم، به گریه افتادم و به استاد گفتم: «استاد! مریدت اشتباه می‌کند. باید وابستگی به خودخواهی را از بین ببرم و از همه بچه‌ها به‌خوبی مراقبت کنم.»

آن شب، خوابی دیدم: تمرین‌کننده‌ای تمرینات را زیر درخت بزرگی انجام می‌داد. ناگهان شنید که گروهی از افراد بد وارد روستایش می‌شوند. گفتم: «بیا دستگاه پخش اِم‌پی3 را دور کنیم.» با دیدن اینکه او کاری نمی‌کند، شروع کردم دنبال دستگاه بگردم. سپس متوجه شدم سیمی به آن متصل است. سیم از بالای درخت آویزان بود. بنابراین شروع به کشیدنش کردم. آهسته و مطمئن آن را کشیدم، چون نمی‌خواستم به سیم آسیب برسانم. سرانجام موفق شدم دستگاه پخش اِم‌پی3 را پایین بکشم. بعد از اینکه سیم را به دور دستگاه پخش اِم‌پی3 پیچیدم، آن را به آن تمرین‌کننده بازگرداندم. سپس او رفت.

بعد از بیدار شدن به این درک رسیدم که آن تمرین‌کننده چی‌چی بود. مراقبت از او کمی بیشتر به زمان نیاز داشت. باید درحالی‌که قلبم را تحت تأثیرقرارنگرفته نگه می‌داشتم، او را به مطالعه بیشتر فا و انجام بیشتر تمرینات ترغیب می‌کردم و اگر بردباری‌ام را از دست می‌دادم، همه تلاش‌هایم هدر می‌رفت.

بنابراین شروع به مطالعه فشرده فا با چی‌چی کردم. پس از فرستادن افکار درست در صبح، به او آموختم هنگ‌یین را از بر بخواند. جمله به جمله‌اش را به او می‌آموختم. در آغاز، چند روز طول می‌کشید یک شعر را از بر کند، اما بعداً موفق شد یک شعر را در نصف روز از بر کند. دو ماه بعد توانست دو شعر را در یک ساعت بیاموزد. بعد از خوردن صبحانه، شروع به مطالعه سخنرانی‌های جدید استاد می‌کردیم. بعدازظهر هنگ‌یین را از بر می‌خواند. بعد از اینکه در شب افکار درست می‌فرستادیم، تمرینات را انجام می‌دادیم. این کار را هر روز انجام می‌دادیم.

استاد بدن چی‌چی را پاکسازی کردند. قلبش درد داشت و چند بار نیز دچار سردرد شد. از معده‌اش زردآب تف می‌کرد و چند بار دچار حالت تهوع شد. به‌نظر می‌رسید گاهی دچار توهم می‌شود. وقتی استاد سرش را پاکسازی می‌کردند، می‌گفت خیلی خواب‌آلود است. مدام خمیازه می‌کشید و بخش خوبی از روز را می‌خوابید. این وضعیت یک هفته ادامه داشت.

بعداً بوی شدید دارو از بدنش به مشام می‌رسید که بیش از 20 روز ادامه داشت. از من پرسید: «خاله، چرا این همه رنج می‌کشم؟» گفتم: «استاد کمکت می‌کنند بدنت پاکسازی شود. نترس. استاد علت اصلی بیماری‌ها را برایت از بین برده‌اند. فقط این ذره کوچک از چی سیاه است که باید بیرون بیاید. این بخشی است که باید خودت تحمل کنی. لطفاً از استاد تشکر کن.» او سپس بلافاصله به استاد تعظیم و از ایشان تشكر كرد.

معجزه چی‌چی

سال نو چینی امسال، چی‌چی کمی بیش از سه ماه با من بود. خانه‌اش حدود 1000 کیلومتر با من فاصله دارد. از او پرسیدم: «چه زمانی برای جشن سال نو چینی به خانه می‌روی؟» پاسخش غافلگیرم کرد، زیرا می‌خواست نزد من بماند، به‌جای اینکه برای جشن به خانه‌اش برود. گفتم: «نمی‌خواهی به خانه بروی، دلتنگ مادر و پدرت نمی‌شوی؟» او گفت: «مطمئناً دلتنگ‌شان می‌شوم، اما بدون تو نمی‌توانم برگردم. محیط تو کمکم می‌کند سالم باشم. خاله، آیا می‌دانستی که بهتر از مادرم با من رفتار می‌کنی؟ می‌شود "مادر" صدایت کنم؟ مادرم مرا به بیمارستان فرستاد و در آنجا مرا به تخت بستند و به‌زور تحت تزریق قرار گرفتم و داروهای مسموم خوردم. آن خیلی به من آسیب رساند. از آن پرسنل بیمارستان به‌شدت متنفرم. در خانه‌ات می‌توانم دافا را یاد بگیرم. تو هیچ دارویی به من ندادی و مرا کتک هم نمی‌زنی.»

گفتم: «اما گاهی تو را سرزنش کرده‌ام.» او گفت: «به‌خاطر خودم، برای اصلاح عادات بدم این کار را کردی. می‌دانم از وقتی به خانه‌ات آمدم، دیگر تندخو نیستم و فرد شادی شده‌ام. نمی‌خواهم به خانه بروم. واقعاً اینجا می‌مانم و تو مادرم هستی.» بدون توجه به اینکه چطور سعی کردم متقاعدش کنم، نمی‌خواست گوش کند.

برای اینکه خانواده‌اش دلتنگش نشوند، در شب سال نو چینی، بلیت خریدم، سوار قطار شدم و چی‌چی را به دیدار خانواده‌اش بردم. وقتی پدرش او را دید، به‌شدت شگفت‌زده شد و گفت: «فقط با دیدن کاهش وزنش، می‌توانم بگویم باورنکردنی است.»

والدین چی‌چی قبل از اینکه او شروع به یادگیری دافا کنند، روش‌های بسیار زیادی را برای کاهش وزنش امتحان کرده بودند که موفقیت چندانی حاصل نشده بود. او را برای جراحی برداشتن معده به بیمارستانی در شهر چانگچون برده بودند، اما وقتی پزشک دید تمایل او به غذا بیش از حد است، نخواست با این روش پیش برود. بنابراین طی همه این سال‌ها وزنش هرگز کاهش نیافت، اما اکنون هنوز همه چیز می‌خورد، درحالی‌که وزنش مانند سنگی افتاده بود. فقط همان‌ به‌تنهایی یک معجزه است.

وقتی خانواده‌اش تحولات بزرگ جسمی و اخلاقی چی‌چی را دیدند، همگی باور کردند دافا فوق‌العاده است و تصمیم گرفتند از عضویت در حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) کناره‌گیری کنند. مادربزرگش گفت: «چطور از تو تشکر کنم؟» گفتم: «چه جادویی احتمالاً می‌توانستم انجام دهم؟ به او هیچ دارو یا ماساژی ندادم یا تحت طب سوزنی قرار نگرفت... همه کاری که کردم این بود که او را به سمت مطالعه فا و انجام تمرینات سوق دادم. این دافا بود که نجاتش داد! این استادمان بود که نجاتش داد!» از آن زمان، مادر و مادربزرگش هر دو تزکیه دافا را آغاز کردند.

در ماه چهارم بعد از شروع مطالعه فا با چی‌چی، فهمیدم که دیگر دچار گرفتگی قلب نمی‌شود. عملکرد مثانه‌اش عادی شده بود، سرش دیگر درد نمی‌کرد و منطقش نیز به حالت عادی بازگشته بود. حافظه‌اش کم‌کم برگشت. می‌توانست چیزهایی را که در بیمارستان اتفاق افتاده بود، مانند نام بیمارستان‌ها و نیز نام پزشکان، به یاد بیاورد.

اکنون 10 ماه می‌گذرد که چی‌چی مطالعه فا را آغاز کرده است. به‌غیر از اینکه کمی کند است، همه چیزهای دیگرش به حالت عادی برگشته است. برای مطالعه فا پیش‌قدم می‌شود. دیگر تندخو نیست و دیگر خشن و آشفته نمی‌شود. هر روز خوشحال است. هر روز یک یا دو سخنرانی جدید استاد را مطالعه می‌کند. طی 10 ماه گذشته، توانسته است هر پنج کتاب از مجموعه هنگ ‌یین را از بر کند. ازبرکردن جوآن فالون را شروع کرده و اکنون در حال ازبرکردن سخنرانی دوم است.

چی‌چی پس از 10 ماه تزکیه فالون دافا از فردی مضطرب با 100 کیلو وزن که عملکرد اعضای داخلی بدنش بد بود، به زنی جوان و زیبا و شاد با 50 کیلو وزن تبدیل شده است.

این نیک‌خواهی استاد بود که نجاتش داد. در غیر این صورت چگونه ممکن است شخصی مانند او که در بیمارستان درمان نشد، دوباره سلامتی‌اش را به دست آورد؟

ماجرای چی‌چی تجلی معجزه‌آسابودن دافا است.