(Minghui.org) من قبلاً دستگیر و به 5 سال زندان محکوم شدم. زیرا به‌دلیل روشنگری حقیقت در مناطق روستایی کسی گزارشم را به مقامات داده بود. وقتی آزاد شدم، دوستان و خانواده‌ام از من خواستند که در خانه بمانم و تمرین کنم و برای صحبت با مردم درباره دافا بیرون نروم. اما من شاگرد دافا هستم و فقط به سخنان استاد لی (بنیانگذار دافا) گوش می‌دهم. زمان زیادی را صرف مطالعه فا کردم.

استاد بیان کردند:

«اگر برای نجات موجودات ذی‌شعور کاری انجام ندهید، به‌عنوان یک مرید دافا مسئولیت خود را به انجام نرسانده‌اید و تزکیه‌ شما هیچ به‌حساب می‌آید، چراکه مرید دافا شدن شما برای خاطر کمال خود شما نبود. این بدین معنی است که شما مأموریتی تاریخی و به‌یادماندی را به‌دوش می‌کشید.»(آموزش فا در کنفرانس بین‌المللی فای  واشنگتن دی سی 2009)
«تمامی موجودات ذی‌شعور منتظر این هستند که نجات یابند، و من می‌توانم به شما چیز مطمئنی بگویم. اگر مریدان دافا اقدام نکنند که آن‌ها را نجات دهند، آن افراد، بدون توجه به این‌که ممکن است در کدام گوشه از دنیا باشند، هیچ امیدی ندارند جز این‌که شما بروید و آن‌ها را نجات دهید.» آموزش فای ارائه شده در جلسه ان‌تی‌دی تی‌وی)

از طریق آموزه‌های استاد، متوجه شدم که نجات مردم مأموریت تاریخی و مسئولیت بزرگ ما است. من نه تنها باید سه کار را انجام دهم ، بلکه باید آنها را به‌خوبی انجام دهم. از 22مه 2019به بازارهای صبحگاهی رفته‌ام تا به مردم دربارۀ دافا بگویم. در روز اول، به 5 نفر کمک کردم تا ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) و سازمانهای وابسته به آن را ترک کنند. آن شب خواب دیدم که در نزدیکی قله کوه رفیعی مدیتیشن می‌کنم. ابرها در اطرافم بودند. استاد مرا تشویق می‌کرند. فهمیدم که نجات مردم چقدر ضروری است.

به‌خوبی انجام دادن هر سه کار

انجام سه کاری که استاد از ما خواسته‌اند بسیار مهم است. ما باید فا را به‌خوبی مطالعه کنیم، افکار درست بفرستیم و مردم را نجات دهیم. نباید از انجام تمرینات غافل شویم. اما چگونه برای انجام همه این کارها وقت پیدا کنیم؟ من کمتر می‌خوابم و سریع غذا می‌خورم. به اندازه‌ای غذا می‌پزم که برای دو روز داشته باشم و فقط دو وعده در روز غذا می‌خورم. غذا خوردنم فقط به‌دلیل پر کردن معده‌ام است.

صبح درست قبل از ساعت 5 راهی بازارها می‌شوم تا حقیقت را روشن کنم. قبل از ساعت 6 صبح برمی‌گردم تا افکار درست بفرستم. پس از فرستادن افکار درست دوباره به بازارها برمی‌گردم. فاصله بازارها با خانه‌ام پیاده 5 دقیقه است. بعد از تعطیلی بازارها به خانه می‌آیم و بعد از صبحانه یک سخنرانی می‌خوانم. سپس دوباره به‌منظور روشنگری حقیقت برای مردم بیرون می‌روم. من قبل از ساعت 6 عصر به خانه می‌رسم تا افکار درست بفرستم. بعد از آن شام می‌خورم، هفته‌نامه مینگهویی یا سخنرانی‌های استاد را می‌خوانم، یا برای توزیع مطالب بیرون می‌روم. بعد از چرت‌ کوتاهی، هر پنج مجموعه تمرین را انجام می‌دهم.

استاد بیان کردند:

«آيا تا‌كنون به اين حقيقت انديشيده‌ايد که تمرين تزكيه بهترين شكل استراحت است؟ مي‌توانيد به‌نوعي از استراحت برسيد كه نمي‌توان از طريق خواب به‌دست آورد.»(سخنرانی در اولین کنفرانس در آمریکای شمالی ۱۹۹۸)

فرصت بیشتری برای انجام تمرینات گذاشته‌ام و مدت زمان خوابم را کاهش داده‌ام.

یک بار بیشتر از حد معمول خوابیدم و وقت کافی برای انجام همه تمرینات نداشتم. فکر کردم: از آنجا که وقت ندارم، مدیتیشن نشسته را انجام نمی‌دهم. وقتی روز بعد موسیقی تمرین را پخش کردم، بدون توجه به این که کدام دکمه را فشار می‌دادم موسیقی تمرین پنجم همچنان ادامه داشت. فکر کردم دستگاه خراب شده است. بعد یادم آمد که روز قبل مدیتیشن را انجام ندادم. تمرین پنجم فقط برای تمرین نشستن در وضعیت لوتوس کامل نیست. من از استاد بخاطر داشتن این عقیده و تصور غلط عذرخواهی کردم. وقتی دستگاه پخش را دوباره شروع کردم، همه چیز به حالت عادی برگشته بود.

روشنگری حقیقت

از زمان بیرون آمدن از درِ خانه در ساعت 5 صبح، از هر لحظه برای نجات مردم استفاده می‌کنم. من همراه افراد قدم می‌زنم و هنگام راه رفتن با آنها صحبت می‌کنیم. اگر مردم در خلاف جهت حرکت می‌کنند، من هم تغییر مسیر می‌دهم و با آنها هم‌قدم می‌شوم، در عین حال حقیقت را روشن می‌کنم. برخی چیزهای زیادی می‌خرند و من در حمل خریدها کمکشان می‌کنم. وقتی به آنها کمک می‌کنم، آنها برای ترک ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) پذیراتر می‌شوند. همچنین کیسه‌های پلاستیکی تمیز را جمع‌آوری می‌کنم و به روستاییانی می‌دهم که در بازار سبزیجات می‌فروشند. آنها خوشحال می‌شوند و به صحبت‌هایم گوش می‌دهند. هنگامی که با جوانان صحبت می‌کنم، ابتدا به آنها نرم‌افزار عبور از فایروال اینترنت را می‌دهم و سپس توصیه می‌کنم که از ح‌ک‌چ خارج شوند.

پیرمرد سبزی فروشی یکی از اعضای حزب کمونیست چین بود. چند بار حقیقت را برایش روشن کردم اما او از گوش‌دادن امتناع می‌کرد. هر روز مغازه را دیر تعطیل می‌کرد و من نیز تا آخر می‌ماندم. وقتی هیچ کسی در اطرافمان نبود برایش توضیح می‌دادم. روزی دوباره به دکه‌اش رفتم. قبل از اینکه دهانم را باز کنم، او گفت: «چند بادمجان دارم. چرا آنها را نمی‌خری؟» گفتم حتماً می‌خرم. وقتی از او پرسیدم: «آیا می‌خواهی از ح‌ک‌چ خارج شوی؟» او لبخندی زد و گفت: «خارج می‌شوم.» نام مستعاری پیدا کردم و کمکش کردم تا ح ک چ را ترک کند.

روزی دو بار به بازارهای صبحگاهی می‌روم، به هر دکه‌ای می‌روم بدون وقفه صحبت می‌کنم. تمام تلاشم را می‌کنم هیچکسی از قلم نیفتد.

یک بار برای روشنگری حقیقت به مجتمع کوچکی رفتم. چهار زن مسن را دیدم که بیرون مشغول صحبت بودند، به آنها نزدیک شدم. دربارۀ فالون دافا به آنها گفتم. همه به جز یكی، موافقت كردند كه ح‌ک‌چ را ترك كنند. آنها با خوشحالی یادبودهای دافا را گرفتند.

زنی که ح‌ک‌چ را ترک نکرد مسیحی بود. به اوگفتم: «آیا می‌دانی چرا به مردم کمک می‌کنم تا ح‌ک‌چ را ترک کنند؟ به این دلیل که کارهای بد بسیاری از جمله آزار و شکنجه فالون دافا را انجام داده است. مردم خواهان نابودی آن هستند. از آنجا که به آن پیوسته‌ای، ممکن است در جنایاتش همدست محسوب شوی. باید عضویتت را لغو کنی تا در امنیت باشی.» او هنوز مردد بود. ادامه دادم: «تو به خدا ایمان داری. ح‌ک‌چ ملحد است، اما تو قسم خورده‌ای که جانت را برای آن بدهی. خدا تو را چگونه خواهد دید؟» او به حرفهایم فکر کرد و پاسخ داد: «لطفاً کمکم کن تاحزب را ترک کنم. من عضو لیگ جوانان هستم.»

وقتی برگشتم، پیرزنی دستم را کشید و پرسید: «مرا می شناسی؟» او یادبود دافا را از کیفش بیرون آورد و گفت: «تو این را به من دادی.» یادم آمد او یکی از چهار زن مسنی بود که حقیقت را برای آنها روشن کردم. او شعر روی آن را خواند و به من گفت که دوست دارد آن را بخواند. او دو یادبود دیگر خواست تا به فرزندانش بدهد. آنها را همراه دو بروشور به او دادم. این برخورد باعث شد احساس کنم نجات موجودات ذی‌شعور چقدر باشکوه است.

یک بار دیگر، در مسیرم با زوج مسنی آشنا شدم. مرد قبل از بازنشستگی در یک مدرسه راهنمایی معلم و یکی از اعضای حزب کمونیست بود. زن بیمار بود. طی شش ماه چهار بار با آنها ملاقات کردم. اولین باری که حقیقت را برای آنها روشن کردم، پیرمرد اذعان کرد حزب کمونیست چین بد است اما به خدایان، بوداها یا فالون دافا اعتقادی نداشت.

دفعه دوم که به آنها برخورد کردم، از من دوری کردند. سلام کردم اما نتوانستم چیزی بگویم. بار سوم پیرمرد تنها بود. بروشوری به او دادم و گفتم: «فالون دافا در بیش از 100 كشور جهان تمرین می‌شود. لطفاً این را بخوانید.» بروشور را گرفت.

حدود دو ماه بعد، دوباره او را دیدم. پرسیدم: «آیا بعد از خواندن بروشور، متوجه موضوع شدید؟»  او لبخندی زد و گفت: «آن را نخواندم. دور انداختمش.» به او گفتم: «مشکلی نیست که آن را نخواندی، اما نباید آن را بگیرید و سپس آن را دور بیندازید. آیا می‌دانید من برای تهیه آن چقدر تلاش کرده‌ام؟ خجالت کشید و توضیح داد که می‌خواهد آن را بخواند، اما به یاد آورد که 42 سال از اعضای حزب کمونیست چین بوده است. چگونه می‌توانست به سازمان خیانت کند؟ به او گفتم: «ح‌ک‌چ شما و همه مردم جهان را فریب داده است.»

برایش توضیح دادم که چگونه خودسوزی میدان تیان‌آنمن توسط ح‌ک‌چ برای افترا به فالون دافا صحنه‌سازی شد. همچنین به او گفتم که با ترک ح‌ک‌چ متبرک خواهد شد. چیزی نگفت می‌دانستم که او دوباره به این موضوع فکر می‌کند. او پاسخ داد: «آنچه گفتی درست است.» به او گفتم: «پس اجازه دهید کمکتان کنم عضویت خود را لغو کنید. به شما نام مستعار می‌دهم.» او گفت: «نیازی نیست. از نام واقعی‌ام استفاده کن.» به او گفتم: «اینطوری حتی بهتر است. نمی‌دانستم تا این حد شجاع هستید.» لبخندی زد و راضی به‌نظر می‌رسید.

روشنگری حقیقت در زادگاهم

برای نجات افراد بیشتر، به مناطق دورتری رفتم تا حقیقت را روشن کنم. گاهی به روستاها می‌رفتم. دفعات بعد به بازارهای مناطق اطراف رفتم.

قصد داشتم برای روشنگری حقیقت به بازار شهر خودم بروم. خواب دیدم گروهی از شیاطین در مقابل ورودی شهر زادگاهم ایستاده‌اند و می‌گویند: «منتظرت بودیم.» وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شیاطین زیادی می‌خواهند به من آسیب برسانند. بهتر است نروم. باید به مکانهای نزدیک خانه‌ام بروم تا حقیقت را روشن کنم.

افکار درستم با مطالعه فا تقویت شد. زادگاهم بازارهای بسیار زیادی دارد و تعداد کمی تمرین‌کننده در آنجا هستند. اگر موجودات منفی سعی داشتند مرا بترسانند، دلیل بیشتری بر این است که باید بروم. استاد بیان کردند:

«آبا استاد و فا در این‌جا چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟ » (آموزش فا در کنفرانس سیدنی)
«مریدان دافا امید آینده هستند و مسئولیت تاریخی نجات موجودات ذی‌شعور را بر دوش دارند.» («به کنفرانس فا در ژاپن»، ترجمه تیم آبی)

روز بعد هنگام صبح قبل از رفتن به  بازاری در زادگاهم، افکار درست فرستادم و سوار دوچرخه شدم. در طول راه افکار درست فرستادم. پس از گذراندن نیمی از روز در بازار، به 25 نفر کمک کردم که حزب را ترک کنند. شخصی چند بروشور از من گرفت و گفت کمکم می‌کند تا آنها را توزیع کنم. در راه بازگشت به خانه، به 4 نفر کمک کردم تا ح‌ک‌چ را ترک کنند. آن روز هیچ مداخله‌ای نداشتم. آن رؤیا فقط مداخله نیروهای کهن در کارم برای نجات مردم بود. مردم از من تشکر کردند که دربارۀ دافا به آنها گفتم.

مرتباً به بازارهای شهر خودم رفته‌ام و با تمرین‌کنندگان این منطقه در تماس بوده‌ام. ما با هم همکاری کرده‌ایم تا حقیقت را برای مردم روشن کنیم.

به‌خوبی تزکیه کردن برای نجات افراد بیشتر

استاد بیان کردند:

«درحالی که خودتان را تزکیه می‌کنید، باید در نجات موجودات به‌خوبی عمل کنید.» ("به کنفرانس فا در فرانسه" ، ترجمه تیم زرد)

هنگام روشنگری حقیقت برای مردم، نهایت تلاشم را می‌کنم که به‌خوبی تزکیه کنم. نهایت تلاشم را می‌کنم تا وقتی احساس می‌کنم که با من با بی‌انصافی رفتار شده پافشاری و بحث نکنم و توضیح ندهم. هنگام خرید سبزیجات، سعی می‌کنم فروشنده انتخاب کند و خودم آنها را سوا نمی‌کنم یا سر قیمت چانه نمی‌زنم.

یک بار داشتم مطالبی را برای پیرمردی توضیح می‌دادم و او موافقت کرد که ح ک چ را ترک کند.

همسرش یک دکه داشت و پیازچه می‌فروخت. فقط یک دسته به قیمت یک یوان مانده بود. خانمی برای خرید پیازچه آمد اما فقط نیمی از دسته را می‌خواست. پیرزن می‌خواست نیمی از آنچه مانده بود را به او بدهد اما مشتری می‌خواست خودش سوا کند. زن همه پیازچه‌های خوب را برداشت و نیم یوان پرداخت کرد. پیرزن غر زد و گفت: «فقط پوسیده‌ها مانده. چه کسی می‌خواهد آنها را بخرد؟»

مشتری به من نگاه کرد و به فروشنده گفت: «می‌توانی آنها را به او بفروشی.» سپس رفت. پیرزن پرسید: «آیا این را می‌خری؟» فکر کردم: «آیا به‌عنوان تمرین‌کننده، نباید آگاهانه متحمل ضرر شویم؟ جواب دادم مشکلی نیست و یک یوان به او دادم. او پول خرد پیدا نکرد. به او گفتم مشکلی نیست و او به من اطمینان داد که روز بعد بقیه پول را به من پرداخت می‌کند. به او گفتم نگران نباشد – حالا چون همه سبزیهایش را فروخته می‌تواند زودتر به خانه برود. او گفت: «اگر همه مثل تو رفتار می‌کردند، چقدر خوب می‌شد.» به‌ویژه وقتی حقیقت را برایش روشن کردم ، پذیرا بود و به‌راحتی ح‌ک‌چ را ترک کرد.

از پیرمردی گوجه فرنگی خریدم. قیمت آنها 1.80 یوان بود. 2 یوان به او دادم. می‌خواست به‌جای بقیه پول مقداری گشنیز به من بدهد. پیشنهادش را رد کردم. وقتی خواست گوجه فرنگی‌ها را درون کیسه‌ای بگذارد، کیسه  خودم را بیرون آوردم و تمام کیسه‌های پلاستیکی اضافی را که داشتم به او دادم. او با خوشحالی گفت: «تو آنقدر آدم خوبی هستی که همیشه ابتدا به دیگران فکر می‌کنی.» گفتم:‌«از آنجا که فکر می‌کنی من فرد خوبی هستم، بگذار بگویم – دلیلش این است که من فالون دافا را تمرین می‌کنم.»

به او دربارۀ آزار و شکنجه گفتم و اینکه دافا چقدر فوق‌العاده است. وقتی از او خواستم ح‌ک‌ چ را ترک کند، با خوشحالی موافقت کرد.

مردی در کنارش داشت به مکالمه ما گوش می‌داد. از او نیز خواستم که ح‌ک‌چ را نیز ترک کند. درست وقتی می‌خواستم بروم، مردی که از او گوجه فرنگی خریده بودم از من خواست تا به او لطفی کنم. صاحب دکه کنار او که پیاز می‌فروخت، ترازویش را جا گذاشته بود. از آنجا که او فردا در بازار نبود، از من خواست که روز بعد آن را به صاحبش برگردانم. من پذیرفتم که کمکش کنم و ترازو را گرفتم. درست هنگام رفتنم، پیازفروش برگشت و به دنبال ترازویش بود. فروشنده گوجه فرنگی گفت: «این فرد خوبی است. از او خواستم آن را نگه دارد و فردا به تو برگرداند. پیازفروش از ما تشکر کرد و در آستانه رفتن بود که جلویش را گرفتم. حقیقت را برای او و همراهش روشن کردم. هر دو آنها با رضایت از حزب خارج شدند. به آنها گفتم: «آیا این نعمت در لباس مبدل نیست؟ شما به دنبال ترازویتان نیامده‌اید. آمدید که از برکت و رحمت برخوردار شوید.» همه ما خندیدیم.

موجودات ذی‌شعور پس از آموختن حقیقت متبرک می‌شوند

یک روز صبح، زنی حدوداً 50 ساله را دیدم که سبزیجات می‌فروخت. به طرف او رفتم و پرسیدم: «آیا دربارۀ ترک ح‌ک‌چ چیزی می‌داند؟» او با انجام هه‌شی (فشردن دو کف دست در مقابل سینه) ادای احترام کرد. او یادبود دافا را از کیفش بیرون آورد و گفت: «ما قبلاً با هم ملاقات کرده‌ایم.» و گفت كه كجا و من بلافاصله به یاد آوردم. او گفت که بلافاصله پس از آنکه یادبود را از من گرفته، خودرویی با او تصادف کرده و دوچرخه‌اش آسیب دیده اما برای خودش مشکلی پیش نیامده بود.

او به من گفت: «برای کسی که با من تصادف کرد، دردسری ایجاد نکردم. او 100 یوان به من داد تا دوچرخه را تعمیر کنم و به دیدارم آمد. فکر کردم، آیا به‌وسیله این یادبود محافظت نمی‌شوم؟ باید تشکر کنم که آن را به من دادید.» او می‌خواست سبزی و بادام زمینی به من بدهد اما من قبول نکردم و از او خواستم که به جای آن از استاد فالون دافا تشکر کند.

من با دختری که در سال دوم دانشگاه بود آشنا شدم. بعد از اینکه همه چیز را برایش توضیح دادم، او موافقت کرد که ح‌ک‌چ را ترک کند. به او گفتم که به یاد داشته باش فالون دافا خوب است و به او یک یادبود دافا و همچنین یک نرم‌افزار برای شکستن فایروال اینترنت دادم. به من گفت که مواظب خودم باشم. سپس در حالیکه دست‌هایش را به حالت هه‌شی نگه داشته بود ادای احترام کرد. به او گفتم از استادم تشکر کن. سرش را تکان داد، چند متری رفت و به عقب نگاه کرد. یک بار دیگر او هه‌شی و تعظیم کرد. چند قدم راه رفت و دوباره برگشت و همان کار را تکرار کرد. من به قدری تحت تأثیر قرار گرفتم که اشکم جاری شد. این باعث شد که بفهمم نجات مردم چه کار مقدسی است.

با مردی 50 ساله آشنا شدم و حقیقت را برایش روشن کردم. او از من خواست که به ایمنی توجه کنم. دفعه بعد که او را دیدم، جزئیات بیشتری دربارۀ آزار و شکنجه به او گفتم و اینکه چگونه فالون دافا در سراسر جهان تمرین می‌شود. از من مطالب روشنگری حقیقت خواست. چند کتابچه و یک یو‌اس‌بی حاوی اطلاعات بیشتر به او دادم. پس از مطالعه مطالب، حقیقت را کاملاً درک کرد.

دفعه بعدی که ملاقات کردیم، از من شماره تماسم را خواست تا در صورت نیاز به اطلاعات دربارۀ دافا بتواند تماس بگیرد. او گفت: «خواهر، در حالی که تو از مردم می‌خواهی ح‌ک‌چ را ترک کنند، من مراقب تو خواهم بود. اگر مشکلی ایجاد کنند، به آنها می‌گویم که کارها را برای بانویی مسن سخت نکنید. از صحبت نترس من از تو مراقبت خواهم کرد.» من از او به‌خاطر اندیشه مهربانش تشکر کردم.

روشنگری حقیقت به صورت رو در رو برای مردم، مانند پرسه زدن در جامعه است. استاد بیان کردند:

«پرسه زدن در اطراف کاملاً سخت است، از محلي به محل ديگر مي‌رود، براي غذا گدايي مي‌كند و با انواع مختلف مردمي كه به او مي‌خندند و توهين مي‌کنند يا از او استفاده مي‌كنند برخورد مي‌كند.» (سخنرانی هشتم، جوآن فالون)

این در واقع فرصتی عالی برای رهاکردن وابستگی‌ها است. به خودم می‌گویم بدون توجه به اینکه با چه چیزی مواجه می‌شوم، نباید تحت تأثیر قرار بگیرم. فقط باید یک فکر در ذهن داشته باشم، آن هم روشنگری حقیقت و نجات مردم است. در این روند، من بسیاری از عقاید و تصورات بشری مانند غرور، ترس از انتقاد، ناشکیبایی و غیره را از بین برده‌ام.

همچنین، مطالب روشنگری حقیقت را جلوی آپارتمانهای مجتمع‌های کوچک می‌گذارم، پیامها را در مکانهای عمومی نصب می‌کنم، نرم‌افزاری برای عبور از فایروال اینترنت توزیع می‌کنم و اسکناس‌هایی با عبارات مربوط به فالون دافا روی آنها تهیه و استفاده می‌کنم. در یک سال گذشته، به حدود 3 هزار نفر برای ترک ح‌ک‌چ کمک کرده‌ام. می‌دانم استاد همه چیز را نظم و ترتیب داده‌اند. دقیقاً همانطور که استاد بیان کردند:

«تزکيه‌ به‌ تلاش‌ خود شخص‌ بستگي دارد، درحالي ‌كه‌ گونگ‌ به‌ استاد شخص‌ مربوط است.» (سخنرانی اول، جوآن فالون)
«تزکیه سنگ‌ زیربنای آنچه انجام می‌دهیم است، و نجات مردم مسئولیت‌ ما است. هر دوی این‌ها باید به‌خوبی انجام شوند.» ( آموزش فا در کنفرانس فا نیویورک 2015)

فالون دافا شگفت‌انگیز است

اگرچه من هنوز تا رسیدن به الزامات فا فاصله دارم، اما استاد مرا بسیار تشویق کرده‌اند. زمانی مشغول روشنگری حقیقت برای زوج سالمندی در مقابل یک مرکز خرید بودم. هر دوی آنها ح‌ک‌چ را ترک کردند. اما وقتی به آنها یادبود دافا را دادم زن مردد شد. شوهرش آن را گرفت و گفت: «چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟»آن را در جیب پیراهنش قرار داد و به گردش رفت. به صحبت با زن ادامه دادم.

مرد بعد از مدت کوتاهی بازگشت و با هیجان به همسرش گفت: «چه مدتی است که در گوش‌هایم صدای زنگ می‌شنوم؟ چقدر قرص خوردم و بهتر نشدم؟ اما اکنون حالم خوب است.»  او پرسید:‌«آیا درست است که دافا می‌تواند مشکلات در وضعیت سلامتی را حل کند؟» خندیدم و گفتم: «من مشکل گوش شما را نمی‌دانستم. همچنین نمی‌دانستم که شما بهتر هستید یا نه. فقط خود شما می‌دانید.» او با خوشحالی گفت: «خوبم. می‌توانم به وضوح بشنوم.» او مدام از من تشکر می‌کرد.

زوج دیگری حدوداً 40 ساله منتظر تاکسی بودند. دربارۀ دافا به آنها گفتم و آنها موافقت کردند که ح‌ک‌چ را ترک کنند. مرد ناگهان فریاد زد: «دیگر سرم درد نمی‌کند!» او گفت آنها برای معاینه به بیمارستان می‌روند. آنها بسیار خوشحال شدند. بعد از تشکر از من و استاد، هنوز تصمیم داشتند که به بیمارستان بروند. از آنها خواستم دربارۀ آنچه تازه تجربه کرد‌ه بودند، به مردم بگویند تا افراد بیشتری بدانند که دافا چقدر فوق‌العاده است. آنها لبخند زدند و موافقت کردند.

زمانی پس از روشنگری حقیقت در شهر، در مسیر بازگشت به خانه و سوار دوچرخه بودم. از ساعت 5 عصر گذشته و آسمان پوشیده از ابر بود. ابرهای تیره بالای سرم بودند و انگار می‌خواست باران ببارد. در فکرم گفتم بگذارید قبل از باران به خانه برسم. سرعتم را زیاد کردم و همین که به خانه رسیدم، بارندگی شروع شد. کلمات نمی‌توانند قدردانی‌ام از استاد را بیان کنند.

من در مسیری که به استاد در اصلاح فا کمک می‌کنم، باید حتی با ثبات‌تر و استوارتر قدم بردارم. امیدوارم که مانند یک تمرین‌کننده رفتار کنم، تحت تأثیر هر اتفاقی که در دنیای بشری رخ می‌دهد قرار نگیرم، مأموریتم را انجام دهم و تا رسیدن به خانه استاد را دنبال کنم.