(Minghui.org) به‌دلیل تمرین فالون دافا سال‌ها توسط حزب کمونیست چین زندانی شدم. وقتی بالاخره آزاد شدم، دختر و دامادم آمدند تا مرا ببرند، اما چهره آنها از دیدنم شاد نشد. نمی‌دانم چرا شوهرم هم نیامده بود.

دخترم در راه بازگشت به خانه، ناراحت به نظر می‌رسید، بنابراین جرئت نکردم از او چیزی بپرسم. وقتی به خانه رسیدیم، او گفت: «پدر به‌خاطر تو دادگاهی شده است. او بیمار و در بیمارستان است. ما به آنجا می‌رویم تا او را ببینیم.» قلبم سریع می‌تپید.

آنها مرا به بخش مراقبت‌های ویژه بردند.

خارج از زندان و در بخش

به‌محض اینکه قدم به داخل بخش گذاشتیم، شوکه شدم: چهار ماه پیش شوهرم هنوز خوب بود. چگونه او اینگونه شده بود؟ او کاملاً از شکل افتاده بود، استخوانی و شکننده و درست مانند یک مرده شده بود. دخترم با صدای بلند گفت: «بابا، مامان برگشته است! چشمانت را باز کن!» او سعی کرد چشمانش را باز کند، نگاهی به من انداخت، انگار لبخند می‌زد، سپس آنها را بست. اشک صورتم را پوشاند.

دیگر شوهر قدبلند و خوش تیپم را نمی‌شناختم. اکنون او در باند پیچیده شده بود و دستگاه‌های زیادی را به او وصل کرده بودند. او نمی‌توانست حتی بدون دستگاه تنفس نفس بکشد و مجبور بود به دستگاه تنفس مصنوعی متکی باشد. او نمی‌توانست صحبت کند یا چیزی بخورد و مجبور بود از طریق بینی تغذیه شود. کاملاً شوکه شده بودم.

پزشک درباره وضعیت شوهرم با من صحبت کرد، اما نتوانستم به‌وضوح بشنوم و ذهنم خالی بود. همینطور که از اتاق بیرون می‌رفتیم، شروع به گریه و زاری کردم. دخترم گفت: «پدر بیش از 20 روز است که در حالت اغماء است. ما همه چیز را آماده کرده‌ایم.» آنچه که هنگام بیرون رفتن از زندان تصور می‌کردم با آنچه در مقابلم رخ داد متفاوت بود. نمی‌توانستم قبولش کنم. ناامیدی، شکایت، نارضایتی، رنجش، خشم و سایر افکار بد در من ظاهر شد. حتی می‌خواستم دست از تزکیه بردارم و از اعتقاد به هر چیزی دست بکشم.

وقتی به خانه رسیدم، اشیای اطراف خانه مرا ناراحت می‌کرد، به‌خصوص صحنه‌ای که پلیس مرا دستگیر کرد. دخترم گفت: «پلیس از ما باج‌خواهی كرد و بیش از ده‌هزار یوآن پس‌اندازمان را به سرقت برد. پدر در خانه غش کرد. او به زمین افتاد و دچار خونریزی داخل جمجمه و عفونت مغزی شد. فشار خونش به 40 و قند خونش به 38 رسیده بود. او به دیابت و عفونت ریه مبتلا شد. ما از ترس از دست دادنش در میانه راه جرئت نکردیم به بیمارستان‌های استان یا شهر برویم. او را در منطقه محلی خود نگه داشتیم و به یک دستگاه تنفس مصنوعی اتکا کردیم تا او را زنده نگه داریم. او نمی‌توانست چیزی بخورد، زیرا نای‌اش دچار بریدگی شده بود. زندگی‌اش در معرض خطر است.»

قلبم فروپاشید. از خودم متنفر بودم که نتوانستم مطابق انتظارات عمل کنم، غیرعقلانی بودم و دستگیر شدم، تحت آزار و شکنجه، بازداشت و محکومیت غیرقانونی قرار گرفتم. تصور اینکه شوهرم چگونه می‌تواند با همه این موارد کنار بیاید، سخت بود. حالا او در بخش مراقبت‌های ویژه بود و فقط 10 دقیقه در روز اجازه دیدن او را داشتم. این فرقی با در زندان بودن نداشت!

در آن زمان مثل یک فرد عادی، مثل احمق‌ها رفتار می‌کردم. از اینکه شوهرم را ازدست دهم می‌ترسیدم و نمی‌توانستم احساساتم را رها کنم. منطقی نبودم. تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم پیدا کردن آن مأمور پلیسی بود که مرا دستگیر و زندانی کرد. می‌خواستم با آنها بجنگم و به آنها بگویم: «شما به من اجازه ندادید زندگی کنم. من هم به شما اجازه نمی‌دهم زندگی کنید!» تمام روز گریه می‌کردم.

وقتی تمرین‌کنندگان محلی از وضعیتم مطلع شدند، همه آمدند تا افکار درست بفرستند و درک‌های خود را از فا با من در میان بگذارند. آنها به من یادآوری كردند كه منطقی باشم و نگذارم سمت تزکیه نشده‌ام كنترلم را در دست بگیرد. مرا ترغیب كردند كه هنگام مواجهه با مصیبت‌ها، از آنها دوری نكنم و در عوض از افكار درست برای متلاشی كردن آزار و شکنجه نیروهای کهن استفاده كنم و فا را به عنوان راهنما در نظر بگیرم.

استاد بیان کردند:

«اما به طور مشابه، استاد آنها را تصدیق نمی‌‏کند. و شما هم نباید تصدیق‌شان کنید. کارها را به شکلی درست و باوقار به‌خوبی انجام دهید، آنها را نفی کنید و قدری افکار درست‌‏تان را تقویت کنید. "من مرید لی هنگجی هستم، نظم و ترتیب‌‏های دیگر را نمی‌‏خواهم و آنها را به رسمیت نمی‌‏شناسم"-- آن‌‏وقت جرئت نمی‌‏کنند چنان کاری کنند. پس همگی را می‌توان حل و فصل کرد. وقتی که واقعاً بتوانید این کار را انجام دهید، نه اینکه فقط بگویید بلکه آن را به مرحلۀ‌ عمل درآورید، استاد قطعاً به حمایت از شما برمی‌خیزد.» (آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)
«با اراده‌ای راسخ، به‌طور استوار دافا را تزکیه کنید،
آنچه که بنیادی است ارتقاء سطوح می‌باشد،
در مواجهه با آزمایش‌ها سرشت واقعی شخص آشکار می‌شود،
به کمال برسید، یک بودا، دائو یا خدا شوید. (سرشت واقعی آشکار می‌شود از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2)

تمرین‌کنندگان خاطرنشان کردند که وضعیت همسرم به بهبود خصوصیات اخلاقی من مربوط است و اگر من روی شین‌شینگم کار نکنم، او بهتر نمی‌شود. ما باید به‌عنوان یک بدن پیشرفت کنیم تا بتوانیم بایکدیگر صعود کنیم. به‌تدریج افکار درست خود را دوباره بدست آوردم و فهمیدم که چگونه بهتر عمل کنم.

هنگامی که در بیمارستان نبودم، تمام وقت خود را صرف مطالعه فا می‌کردم و با تمام وجود سعی کردم با مطالعه فا، کارمای فکری و عوامل منفی را از ذهنم بیرون برانم.

معلم بیان کردند:

«کسی از من سؤال کرد: "معلم چرا این مشکل را ازبین نمی‌برید"؟ همگی درباره این بیندیشید: اگر تمام موانع را از راه تزکیه‌تان برداریم، چگونه می‌توانید عمل تزکیه را انجام دهید؟ تحت شرایط مداخله شیطانی است که می‌توانید نشان دهید آیا می‌توانید به تزکیه ادامه دهید یا نه واقعاً در دائو روشن‌بین شوید یا نه؛ تحت تأثیر مزاحمت‌ها قرار می‌گیرید یا نه و در این مدرسه تزکیه می‌توانید ثابت‌قدم باشید یا نه. موج‌های بزرگ شن را جابجا می‌کند، تزکیه اینگونه است، آنچه در نهایت باقی می‌ماند طلای حقیقی است.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)
«در زمانی به‌خصوص وادار خواهید شد که احساس کنید نمی‌توانید به‌طور واضح تشخیص دهید که آیا مسئله‌ای صحیح است یا نه، آیا گونگ وجود دارد یا نه، آیا می‌توانید تزکیه کنید و در آن موفق شوید یا نه، یا بوداهایی وجود دارند یا نه و آنها واقعی هستند یا نه. در آینده این اوضاع و شرایط دوباره ظاهر خواهند شد که در شما تأثیری دروغین ایجاد کنند و در شما این احساس را بوجود آورند که آنها وجود ندارند و همگی کاذب هستند، این برای این است که مشخص شود که آیا مصمم هستید یا نه.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

از این سخنان متحیر شدم. احساس کردم که برای اولین بار است که این فا را می‌خوانم. جلوی عکس معلم زانو زدم و گریه کردم. بیش از 21 سال، سختی‌های زیادی را برای روشنگری حقیقت درباره دافا، تجربه کردم. بدون حمایت معلم نمی‌توانستم از زندان زنان ماسانجیا بیرون بیایم.

وقتی دوباره با گرفتاری و مداخله روبرو شدم، چرا اعتقاد خود را به معلم و فا نشان ندادم؟ این خیلی خطرناک بود! این نیروهای کهن بودند که برای اینکه مرا پایین بکشند و نابود کنند، مداخله کردند. از این حقایق آگاه شدم. من به معلم گفتم: «معلم بسیار متأسفم. به‌خاطر این اشتباهات پوزش می‌طلبم. هنگام مواجهه با مداخلات و سختی‌ها، نباید افکار بدی چون سرزنش معلم به‌خاطر عدم مراقبت از من و فکر کردن درباره ترک تزکیه را داشته باشم. باید خودم را اصلاح کنم. لطفاً به من نیرو ببخشید و افکار شیطانی‌ام را از بین ببرید. می‌خواهم این سختی‌ها و مداخلات را از بین ببرم.»

فقط دافا می‌تواند شوهرم را نجات دهد. در این دنیا فقط معلم می‌توانند به من کمک کنند.

از معلم خواستم که اجازه ندهند شوهرم این دنیا را ترک کند. در طول این سال‌ها، با تلاش‌های ما در روشنگری حقیقت، بسیاری از دوستان، همکاران، همسایگان و نزدیکان ما از حقیقت درباره دافا آگاه شده‌اند و تعداد زیادی از آنها نیز تمرین تزکیه را شروع کرده‌اند. اگر او از دنیا برود، این امر بر بسیاری از افراد تأثیر می‌گذارد. اگر قرار باشد شوهرم را از دست بدهم آرام باقی خواهم ماند، اما درباره موجودات ذی‌شعور ارزشمند چطور؟ بدون توقف گریه کردم.

فا را با جدیت مطالعه کردم و افکار درست فرستادم. هر روز، از زمان محدود ملاقات استفاده می‌کردم تا شوهرم به آموزه‌های فای معلم در دستگاه پخش صوت گوش دهد. می‌خواستم خودآگاه اصلی‌اش را از خواب بیدار کنم. یک تمرین‌کننده همچنین از زمان ملاقات استفاده می‌کرد و تعالیم فا را برای او ازبرمی‌خواند.

معلم بیان کردند:

«اما به طور مشابه، استاد آنها را تصدیق نمی‌‏کند. و شما هم نباید تصدیق‌شان کنید. کارها را به شکلی درست و باوقار به خوبی انجام دهید، آنها را نفی کنید و قدری افکار درست‌‏تان را تقویت کنید. "من مرید لی هنگجی هستم، نظم و ترتیب‌‏های دیگر را نمی‌‏خواهم و آنها را به رسمیت نمی‌‏شناسم"-- آن‌‏وقت جرئت نمی‌‏کنند چنان کاری کنند. پس همگی را می‌توان حل و فصل کرد. وقتی که واقعاً بتوانید این کار را انجام دهید، نه اینکه فقط بگویید بلکه آن را به مرحلۀ عمل درآورید، استاد قطعاً به حمایت از شما برمی‌خیزد.» (آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)

آموزه فوق خودآگاه اصلی شوهرم را بیدار کرد. بعداً، پس از بیدار شدن، گفت كه در آن لحظه، می‌دانست كه مرید دافا است. همه پرستاران بخش می‌دانستند که ما تمرین‌کنندگان فالون دافا هستیم.

در طول آزمون زندگی و مرگ شوهرم، با آزمون‌های شین‌شینگی مختلف مواجه شدم

تمرین‌کنندگان امیدوار بودند که شوهرم بتواند به زودی بخش مراقبت‌های ویژه را ترک کند تا ما بتوانیم حمایت خود را تقویت کنیم. اما دخترم با ما مخالفت کرد. پزشک همچنین گفت که آنها بهترین دارو را برای درمانش استفاده کرده‌اند و او مجبور است در تمام اوقات از دستگاه‌های تنفسی استفاده کند. آنها فکر می‌کردند او نمی‌تواند بخش مراقبت‌های ویژه را ترک کند.

به نظر می‌رسید خودآگاه اصلی شوهرم دیگر هوشیار نبود. او مرا نشناخت. از آنجا که نای‌اش قطع شده بود، نمی‌توانست صحبت کند. وقتی کمی آگاه شد مجبور بود از طریق نوشتن ارتباط برقرار کند. یک روز، نوشت، «خود آگاه اصلی‌ام بدنم را ترک کرد. کارمندان بیمارستان مانند پلیس مرا تحت نظر دارند و مقدار زیادی انسولین و دارو به من تزریق می‌کنند تا باعث شوند دچار اسهال شوم.» او گفت که دیده است که «پزشکان با یک باطوم به‌طور بی‌رحمانه به کسی ضربه زدند (منظورش من بود).» یکبار نوشت، «مراسم یادبود تمام شد. این مراسم دو بار برگزار شده است.»

پزشک یادداشتش را دید و گفت: «آیا شما هنوز زنده‌ نیستی؟» شوهرم نوشت: «بله و این واقعاً شگفت‌انگیز است!» هر وقت که به ملاقاتش می‌رفتم، می‌نوشت: «کادر پزشکی در اینجا چیزهایی را به من تزریق می‌کردند که بمیرم. آنها مثل پلیس مرا تحت نظر دارند.» او مرتباً این کلمات را تکرار می‌‎کرد. من و سایر تمرین‌کنندگان احساس کردیم که عناصر شیطانی و اهریمنان فاسد از بُعدهای دیگر می‌خواهند او را بکشند و اگر او همچنان در بخش مراقبت‌های ویژه قرار گیرد، شاید اتفاق بدی رخ دهد. فکر کردیم که شاید بهتر باشد که او را به یک بخش معمولی منتقل کنیم. انجام آن کار سختی بود، اما افکار درستم را حفظ کردم و بر این درخواست اصرار ورزیدم.

بعد از پانزده روز اصرار، این اتفاق افتاد: پزشك دستگاه‌های تنفس مصنوعی را برداشت و شوهرم به یك بخش عادی منتقل شد. پرستاری را استخدام کردم تا به ما کمک کند.

بعد از یک هفته، شوهرم تب شدیدی کرد. او تمام شب سرفه می‌کرد و به نظر می‌رسید در وضعیت سختی قرار دارد. به‌نظر می‌رسید که پیشرفت ناچیز در به‌دست آوردن خودآگاه اصلی‌اش رو به عقب برگشت. او غالباً چیزهای تحقیرآمیز برایم می نوشت، از جمله: «تو زشتی، دقیقاً مثل وزغ.» پرستار دستش را می‌گرفت و به او کمک می‌کرد تا چیزهایی را برای توهین به من بنویسد، او گفت که من کودن هستم، چشمانی خمار دارم و غیره.

من تازه از زندان آزاد شده بودم و به انتقاد حساس بودم. می‌ترسیدم که دیگران به دیده تحقیر به من نگاه کنند. انتظار نداشتم شوهرم اینگونه رفتار کند. غرور و احترام خود را از دست دادم. احساس کردم در حال انفجار هستم! غم و اندوه باعث شد که نتوانم آرام بگیرم. شکایت کردم، ناراحت شدم، قلبم به درد آمد، دچار استرس شدم و کاملاً فرو ریختم. نمی‌توانستم اشک‌هایم را کنترل کنم. فکر کردم: «اشکالی ندارد هر کاری که دوست داری انجام بده. تو از بین رفته‌ای و من هم نمی‌خواهم زنده بمانم.»

به‌محض اینکه این فکر بیرون آمد، ظرف کمتر از دو ساعت شوهرم درگذشت. وقتی او را دیدم، لب‌هایش بنفش شده بود، که مرا شوکه کرد. فقط یک فکر باعث ایجاد شکاف برای شیطان شد. فریاد زدم: «معلم، خواهش می‌کنم شوهرم را نجات دهید! معلم، من اشتباه کردم. نباید این فکر بد را می‌داشتم!» اسم شوهرم را فریاد زدم و به او گفتم که برای کمک به معلم التماس کند. پزشک و پرستاران مشغول نجات او بودند. به نوعی قبل از اینکه اکسیژن به او وصل شود، شوهرم به زندگی برگشت. او به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل و دوباره به دستگاه های تنفس مصنوعی وصل شد.

در نیمه‌شب، روی نیمکت در خارج از بخش مراقبت‌های ویژه، شعر «آبدیده کردن اراده» در هنگ یین را به‌خاطر آوردم. از معلم در قلبم عذرخواهی کردم. «معلم بسیار متأسفم. دوباره اشتباه کردم. می‌خواهم خودم را بهتر تزکیه کنم.»

بیش از ده روز بعد، شوهرم روی دفترچه نوشت که می‌خواهد به خانه برود. او بارها نوشته بود که کادر پزشکی او را مانند پلیس تحت نظر داشتند و این داروها باعث مرگ او می‌شود و اینکه مراسم یادبود برگزار شده است و غیره. اما هنوز لوله‌های سوند و تنفس مصنوعی و تغذیه و غیره به او وصل بود. چگونه می‌توانست به خانه برود؟ اگر مراقب نمی‌بودیم، او می‌مُرد. همین که فهمیدم که این افکار بد را دارم، آن افکار را بیرون راندم. از معلم خواستم كه به ما كمك كنند. از دکتر خواستم همه لوله‌ها را جدا کند تا شوهرم را به خانه ببرم. دکتر گفت که ما باید مسئولیت اقدامات خودمان را بر عهده بگیریم.

به‌تدریج که خودآگاه اصلی شوهرم برگشت، اختلافاتی بین ما بوجود آمد. شوهرم قبلاً فردی باملاحظه و متواضع بود، اما حالا فردی بی‌تاب و بدخلق شده بود. وقتی ناراحت بود، مرا برای این و آن مقصر می‌دانست. وقتی نمی‌توانست اجابت مزاج داشته باشد، با من اوقات تلخی می‌کرد. وقتی تختخوابش را کثیف می‌کرد، مرا به‌خاطر آن سرزنش می‌کرد. گاهی اوقات حتی مرا کتک می‌زد. تمام تحقیرهای داخل بیمارستان دوباره تکرار شد.

با تمرین‌کننده‌ای درد دل کردم. او گفت: «این چیز خوبی است! به شما کمک می‌کند تا از احساسات بین زن و شوهر خلاص شوید.» تذکر او باعث شد تا فکر کنم. درست بود. فهمیدم که به شوهرم خیلی وابسته هستم. در سن 8 سالگی با او آشنا شدم. ما وقتی 22 سال داشتیم نامزد کردیم، سپس در 24 سالگی ازدواج کردم. عشق او به من باعث شد کمبودهایی را که در خانواده خودم داشتم، به‌دست آورم. احساساتم به او از تحسین و دوست داشتن، به وابستگی و تکیه کردن به او افزایش یافت. از اینکه او را ازدست دهم می‌ترسیدم.

معلم بیان کردند:

«آن آزمون‌های سخت و رنج‌ها، بدون توجه به ‌این‌که پی می‌برید چقدر بزرگ یا سخت هستند، چیزهای خوبی هستند، زیرا آن‌ها فقط به‌خاطر تزکیه‌ شما رخ می‌دهند. یک شخص وقتی از میان آزمون‌های سخت می‌گذرد می‌تواند کارما را از بین ببرد و وابستگی‌های بشری را دور بریزد و از طریق آزمون‌های سخت می‌تواند رشد کند. خواه انگیزه‌ شما نجات موجودات ذی‌شعور باشد، اعتباربخشی به فا، یا پیشرفت در تزکیه‌ خودتان باشد، آن‌ها درهر حال آزمون‌های سخت هستند. قرار نیست فقط به‌خاطر این‌که فکر می‌کنید‌ "درحال انجام این برای دافا هستم" یا "درحال انجام این هستم تا موجودات ذی‌شعور را نجات دهم،" برای شما راه را باز کنند و کنار بروند.» (آموزش فا در کنفرانس نیویورک ۲۰۰۸)

فا به من کمک کرد تا ذهنی باز داشته باشم. این تجربه اندوه‌آور و فراموش‌نشدنی کاملاً مرا بیدار کرد. وابستگی‌های قدرتمندی را که سال‌ها نشناخته بودم شناسایی کردم. ازبین بردن آنها آسان نبود. معلم از شما به‌خاطر نظم و ترتیبات نیکخواهانه‌تان سپاسگزارم چراکه باعث شد بتوانم نقاط ضعفم را ببینم.

معلم بزرگوار و مهربان و قدرت دافا

وقتی بیمارستان را ترک کردیم، پزشکی گفت: «شوهر شما پیش از این توانایی بلعیدن را از دست داده است. ما قبلاً بارها سعی کرده‌ایم که این توانایی را دوباره بدست آورد و می‌خواهم به شما بگویم که از این پس او فقط می‌تواند با مایعات زندگی کند. فقط لوله جریان مایعات و لوله گاز [اکسیژن] را حفظ کنید.» به‌عبارت دیگر، او قادر نمی‌بود به‌مدت طولانی زنده بماند. مطمئن نبودم که اوضاع چطور پیش خواهد رفت. اما ما تمرین‌کنندگان دافا هستیم و معلم خود را داریم که از ما مراقبت می‌کنند، بنابراین من فقط نظم و ترتیبات معلم را می‌خواهم. شوهرم تقریبا چهار بار درگذشت، اما او زنده ماند. اعتقاد داشتم که قدرت دافا را تجربه خواهیم کرد.

یک روز پس از اینکه به خانه رفتیم، با او در حال بحث بودیم که آیا باید لوله گاز [اکسیژن] را برداریم. او موافقت کرد. بنابراین شجاعانه آن لوله را برداشتم، کاری که باید توسط یک متخصص انجام می‌شد. به‌خاطر نمی‌آورم که چطور این کار را کردم. فقط از معلم خواستم تا به ما کمک کنند. در عرض حدود چهار تا پنج روز، خراشیدگی‌های محلی که لوله گاز را در آن قرار داده بودند، بهبود یافت. همسرم شروع به صحبت کرد و تمام خانواده ما بسیار خوشحال شدند.

یک ماه گذشت. یک روز، شوهرم از من خواست که به او کمک کنم تا در جای خود بنشیند. ناگهان شروع به خواندن آواز از شعری از هنگ‌یین 3 کرد:

«رود طویل زندگی، هزاران موج
صدها سلسله، هریک با بقایای فرهنگی مختلف
افراد بزرگی که باد و ابرها را برانگیختند چه تعداد بودند؟
تپه‌ای از خاک [به‌جای مانده]، قهرمان را همراهی می‌کند
چه وقت این بازپیدایی و تولد دوباره پایان می‌یابد؟
چرا آسمان وسیع این‌قدر عظیم است؟
موجودات بشری از مکان‌های زیادی گذشتند، تا در انتظار این فا باشند.
فا را کسب کنید و به آسمان‌های بالا برگردید.» (هدف از زندگی، از هنگ‌یین 3)

اشک صورتش را پوشاند. او گفت که می‌خواهد با معلم به خانه برگردد. غرق در اشک شدم و از معلم عمیقاً قدردانی کردم. سرانجام شوهرم از رتخخواب بلند شد.

از او پرسیدم که آیا به یاد دارد که دکتر گفت چه کاری نمی‌تواند انجام دهد؟ او اجازه نداد که سؤالم را تمام کنم. او با قاطعیت گفت: «خوردن غذا غریزه ذاتی انسان است. من می‌توانم بخورم.» کاملاً متحیر شده بودم. «آیا اکنون می‌توانیم لوله جریان غذا را باز کنیم؟» او گفت: «قطعاً.» بعد از برداشتن آن، ظرفی از غذای چینی را برایش آوردم. شوهرم کل کاسه را خورد و احساس خفگی هم نداشت. هر دوی ما احساساتی شدیم و هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند قدردانی عمیق ما از معلم را توصیف کند.

روزها و شب‌های چهار ماه گذشته را به‌یاد می‌آورم، از علائم ناپدید شدن زندگی گرفته تا بریده بریده نفس کشیدن به کمک دستگاه تنفس مصنوعی؛ از آگاهی اصلی تا بیداری کامل؛ از بخش مراقبت‌های ویژه به خانه - به‌نظر می‌رسید همه چیز به حالت عادی برگشته است. استاد بیان کردند: «تزکیه به تلاش خود شخص بستگی دارد، درحالی که گونگ به استاد شخص مربوط است» (سخنرانی اول، جوآن فالون)

ما شاهد رحمت عظیم معلم و قدرت دافا هستیم. بدون معلم، شوهرم چگونه می‌توانست به زندگی برگردد؟ فقط هنگامی که سختی‌ها برطرف شد واقعاً معنای واقعی «...محبت وسیع و پهناور بودا» را درک کردیم. (آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده)

در روزی که من و همسرم برای اولین بار برای پیاده‌روی به بیرون رفتیم، همسایگان، همکاران و بستگان ما شوکه شدند. شگفت‌آور بود! باور نکردنی! پزشک همچنین گفت که این یک «معجزه پزشکی» است. نه، این قدرت دافا بود!

اکنون، همسرم هر روز با جدیت مطالعه می‌کند و فا را ازبرمی‌خواند. او همچنین سعی می‌کند در روشنگری حقیقت به من کمک کند.

هیچ چیز تصادفی نیست

چرا بلافاصله بعد از آزادی از زندان، چنین مصیبت بزرگی را تجربه کردم؟ وقتی آرام شدم و به آن فکر کردم، یادم آمد که هیچ چیزی تصادفی نیست! اگرچه مواردی وجود داشت که شوهرم نیاز داشت تزکیه کند، اما مسائلی پیش آمد که من نیز مسئول آنها بودم.

هنگامی که در زندان درحال آماده‌شدن برای آزادی بودم، از آنچه اتفاق افتاده بود خسته شده بودم. به این فکر نمی‌کردم که چطور می‌توانم از وقت خود برای مطالعه فا استفاده کنم، خودم را بهتر تزکیه و حقیقت را روشن کنم. درعوض، بی‌صبرانه منتظر مستقر شدن در خانه، زندگی راحت با شوهرم در حومه شهر و داشتن یک خانه و یک قطعه زمین بودم. می‌خواستم از شهر و آزار و شکنجه شیطانی دور باشم. اینها وابستگی‌های جدی‌ای بودند. از داشتن عنوان «مرید دافا» شرمنده بودم. به‌وضوح می‌دیدم که چگونه این افکار نادرست نیروهای کهن را دعوت کرد که مرا گمراه کنند.

می‌خواهم از معلم تشکر کنم که مرا رها نکردند، از من مراقبت و به من کمک کردند تا از انواع سختی‌ها عبور کنم. وقتی به همه چیز فکر کردم، صورتم پر از اشک شد. با جدیت به مطالعه فا ادامه خواهم داد و خودم را بهتر تزکیه خواهم کرد.

همچنین می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و از کسانی که به ما کمک کردند تا بر این سختی‌ها فائق آییم، قدردانی کنم. از شما متشکرم.