(Minghui.org) استاد، درود! هم‌تمرین‌کنندگان، درود!

نخستین باری که درباره فالون دافا شنیدم در ابتدای سال 2004 در خانه یک تمرین‌کننده بود. به ملاقات او رفتم و اتفاقاً چند تمرین‌کننده آنجا بودند تا با هم فا را مطالعه کنند و تمرینات را انجام دهند. از من پرسیدند که آیا می‌خواهم به آنها بپیوندم. موافقت کردم. وقتی فا را می‌خواندند به آنها گوش می‌دادم و حسی از شادی داشتم که قبلاً هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

شروع‌کردن تمرین فالون دافا

پس از پایان مطالعه، تمرین‌کننده‌ای از من پرسید که آیا می‌خواهم تمرینات فالون دافا را هم انجام دهم. گفتم: «حتماً!» او سپس کتاب جوآن فالون، متن اصلی فالون دافا، را به من داد.

طی چند روز بعد هر زمان که فرصت داشتم، جوآن فالون را می‌خواندم. با کمال تعجب، مادامی که کتاب را می‌خواندم، بلافاصله می‌توانستم آرام و بسیار متمرکز شوم. به شوهرم گفتم: «وقتی کتاب را می‌خوانم، احساس می‌کنم استاد مستقیماً با من صحبت می‌کنند. استاد از کجا می‌دانند که من به چه‌چیزی فکر می‌کنم؟ این کتاب خیلی عالی است. می‌خواهم فالون دافا را تمرین کنم.»

در پنجمین روز از سال نو چینی 2004، به ملاقات خواهرم رفتم. به او گفتم: «من فالون دافا را تمرین می‌کنم. با این حال، نمی‌توانم تمرینات را انجام دهم، زیرا در هر دو پا دچار آتروفی عضلانی هستم.» آنقدر ناراحت بودم که گریه‌ام گرفت. شوهرخواهرم وقتی گریه‌ام را دید فکر ‌کرد با شوهرم دعوا کرده‌ام و سعی ‌کرد دلداری‌ام دهد: «چه اتفاقی افتاده است؟ به من بگو. سال نو است، ما باید خوشحال باشیم.» به او گفتم غمگین هستم چراکه نمی‌توانم تمرینات فالون دافا را انجام دهم. او گفت: «اینکه چیز مهمی ‌نیست. به‌آرامی امتحانش کن.»

پنج روز بعد، تمرین‌کننده‌ای به خانه‌ام آمد و از من دعوت کرد به تمرینات گروهی‌شان ملحق شوم. قبول کردم اما خیلی مضطرب بودم. واقعاً مشتاق بودم به آنها ملحق شوم، اما می‌ترسیدم به‌دلیل شرایطم رویشان تأثیر منفی بگذارم. در آن زمان ماهیچه‌های پایم تحلیل رفته بود و نمی‌توانستم بیش از سه دقیقه بایستم.

به هر حال رفتم که در تمرین گروهی شرکت کنم. آنقدر مضطرب بودم که دم در به زمین افتادم. وقتی هم‌تمرین‌کننده برای کمک جلو آمد، اصرار داشتم که بدون کمک بلند شوم.

وقتی موسیقی تمرین شروع شد، هنوز نگران بودم: «چگونه می‌توانم تمرین یک‌ساعته را تا پایان انجام دهم؟» ناگهان احساس کردم جریان گرمی ‌از بالای سرم پایین آمد. به‌طور غریزی صورتم را مالیدم. بعد احساس کردم پاهایم محکم و استوار در زمین ریشه دوانده‌اند. ثابت ایستادم و احساس راحتی داشتم. بدون اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده اشک از چشمانم جاری شد و تمام تلاشم را می‌کردم که جلوی گریه‌ام را بگیرم.

به‌طرز شگفت‌انگیزی، تمرینات یک‌ساعته را با ایستادن بدون کمک، تا انتها انجام دادم. وقتی روی مبل نشستم نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم.

شب هنگام خواندن کتاب جوآن فالون، به بخش «گوان‌دینگ» رسیدم، سپس متوجه شدم که استاد گوان‌دینگ را برایم انجام داده‌اند تا بدنم را پاکسازی کنند. به خانواده‌ام گفتم که چگونه یک ساعت تمرین را به‌تنهایی انجام دادم. نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم: «خیلی شگفت‌انگیز بود!» شوهر، دختر و پسرم همه با دقت گوش می‌دادند. همه آنها از تمرین فالون دافای من حمایت می‌کنند.

افشای دروغ‌های ح‌ک‌چ، ترغیب مردم به ترک ح‌ک‌چ

در شروع تزکیه در فالون دافا، تنها چیزی که می‌دانستم این بود که فالون دافا عالی است. دوست داشتم مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا را که هم‌تمرین‌کنندگان ارائه می‌‌کردند بخوانم و اغلب آنها را با فروشندگان در بازار به اشتراک می‌گذاشتم.

در پایان نوامبر2004، نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست منتشر شد و عصر جدیدی را با خروج مردم از حزب کمونیست چین (ح‌ک‌‌چ) و سازمان‌های وابسته به آن آغاز کرد. همراه تمرین‌کننده مِی ‌به بازار می‌رفتم تا نسخه‌هایی از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا را در نمایشگاه‌های محلی توزیع کنیم. به‌صورت رودررو با مردم صحبت می‌کردیم و از آنها می‌خواستیم از حزب خارج شوند. برخی موافقت می‌کردند همان ‌جا از حزب کناره‌گیری کنند، و آنهایی که فوراً از ح‌ک‌چ خارج نمی‌شدند، می‌گفتند که مطالب را خواهند خواند تا بیشتر بدانند.

یک مشروب‌فروشی در بازار بود. وقتی نسخه‌ای از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را به او دادم، عصبانی شد: «شما مخالف حزب هستید! من یکی از نمایندگان اتحادیه محلی جوانان کمونیست هستم. حزب کمونیست فاسد، اما روبه‌بهبود است.» اصلاً نترسیدم و با آرامش به او گفتم: «فالون دافا به مردم می‌آموزد که خوب باشند. پروردگار حزب کمونیست را به‌دلیل آزار و شکنجه بی‌رحمانه فالون دافا مجازات خواهد کرد. این اراده خداست که ح‌ک‌چ را نابود کند. اگر نمی‌خواهید آن را بخوانید، لطفاً آن را برگردانید.» او سپس لحنش را ملایم کرد و گفت: «آن را خواهم خواند» و پذیرفت که آن را بادقت بخواند.

چون همیشه به روشنگری حقیقت و نجات مردم فکر می‌کردم، استاد نظم و ترتیبی می‌دادند که مردم به نزد من بیایند.

یک بار درست قبل از روز نمایشگاه، لاستیک‌های دوچرخه را باد کردم. با این حال، پس از رسیدن به بازار، لاستیک‌ها پنچر شدند. می‌دانستم که هیچ‌چیزی تصادفی نیست. نگاهی به اطراف انداختم و یک مغازه تعمیر دوچرخه در آن نزدیکی پیدا کردم. با وجود اینکه بارها به بازار رفته بودم، از وجود آن فروشگاه اطلاعی نداشتم. به آنجا رفتم که تلمبه را قرض بگیرم. بعد از اینکه کارم تمام شد، با صاحب فروشگاه درباره فالون دافا صحبت کردم و او همانجا از ح‌ک‌چ خارج شد. مقداری مطالب اطلاع‌رسانی و نسخه‌ای از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را نیز برایش گذاشتم. او آنها را به دوستانش در فروشگاهش داد و گفت که آنها نیز مطالب را بخوانند.

یک بار دیگر که موهایم را کوتاه کردم، درباره خروج از ح‌ک‌چ به آرایشگر موهایم گفتم. او خوشحال شد که می‌تواند با نامی مستعار حزب را ترک کند. هم‌زمان نسخه‌ای از جوآن فالون را به او دادم، زیرا می‌خواست آن را بخواند. دفعه بعد که به سالنش رفتم، گفت: «بعد از اینکه خواندن جوآن فالون را تمام کردم، هر زمان که می‌خواستم به کسی دشنام بدهم مکث می‌کردم زیرا نمی‌خواهم تقوایم را از دست بدهم.» او همچنین به دخترش و دو کارگر سالنش کمک کرد ح‌ک‌چ را ترک کنند. به هریک از آنها یک نشان یادبود و نسخه‌ای از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را دادم و گفتم آن را بخوانند و با اعضای خانواده خود به اشتراک بگذارند.

بار دیگر به من گفتند تعدادی کارگر در حال آسفالت‌کردن جاده زیر پل بزرگراه هستند. همراه مِی ‌با نسخه‌هایی از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست به آنجا رفتم. پس از صحبت با آنها، همه کسانی که به ح‌ک‌چ پیوسته بودند از حزب خارج شدند. حتی یکی از آنها با صدای بلند گفت: «فالون دافا خوب است!» بعد از اتمام صحبت، کار آنها نیز تمام شد و به ‌جای دیگری رفتند. گویا منتظر بودند با آنها صحبت کنیم.

یک روز مِی ‌به من پیشنهاد داد با همسر برادرشوهرم، و خانواده‌اش درباره دافا صحبت کنم. پاسخ دادم: «نه، نمی‌روم. او قبلاً به من ظلم کرده است!» قبل از اینکه فالون دافا را شروع کنم، با او کنار نمی‌آمدم و حتی با هم صحبت نمی‌کردیم. اما اکنون یک تمرین‌کننده فالون دافا هستم و باید خودم را بر طبق استاندارد بالاتری نگه دارم. درحالی‌که به این موضوع فکر می‌کردم، شب نمی‌توانستم بخوابم.

استاد بیان کردند:

«چراکه شما افراد عادی نیستید و به‌دنبال این هستید که از وضعیت آنها بالاتر بروید. باید برای خود استانداردهای بالایی قائل شوید، نه آن استانداردهای مربوط به مردم عادی. بنابراین باید به چیزی که توصیف کردم برسید.» («آموزش فای ارائه‌شده در منهتن»)

متوجه شدم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا، مأموریت من نجات مردم است. چگونه می‌توانم همسر برادرشوهرم و خانواده‌اش را نادیده بگیرم؟ ما تمرین‌کنندگان دشمنی نداریم، چه برسد به همسر برادرشوهرم که اصلاً دشمن من نبود.

دختر او به تازگی نوزادی به دنیا آورده بود. یک سری لباس نوزاد خریدم و به خانه‌اش رفتم. او به‌گرمی از من استقبال و با میوه از من پذیرایی کرد. سعی کردم متقاعدش کنم ح‌ک‌چ را ترک کند. در اولین دیدار، او موافقت نکرد.

بعداً یک بار از کنار خانه‌اش می‌گذشتم و داخل رفتم تا با او صحبت کنم. یک بار دیگر برایش توضیح دادم که ترک ح‌ک‌چ چقدر مهم است و مطالب اطلاع‌رسانی بیشتری به او و برادرشوهرم دادم که بخوانند. برادرشوهرم خندید: «واعظ دوباره اینجاست. این بار همگی از حزب خارج خواهیم شد.» بعد برای خودش و همسرش اسم مستعار انتخاب و روی کاغذ یادداشت کرد. همسرش گفت که واقعاً به خدا اعتقاد دارد و اینکه شخص به‌خاطر کمک به رژیم کمونیستی در انجام شرارت مجازات خواهد شد.

اداره مکان تهیه مطالب روشنگری حقیقت

در تابستان 2006، یکی از هم‌تمرین‌کنندگان پیشنهاد داد یک مکان تهیه مطالب روشنگری حقیقت را در خانه‌ام راه‌اندازی کنم. ازآنجاکه اعضای خانواده‌ام از تمرین من حمایت می‌کنند، بلافاصله موافقت کردم.

در پایان سال 2007، هم‌تمرین‌کنندگانی که پشتیبانی فنی را به عهده داشتند، یک رایانه و چاپگر به خانه‌ام آوردند. بنابراین کارم این بود که مطالب روشنگری حقیقت را برای تمرین‌کنندگان محلی تهیه کنم و فهرست نام‌ افرادی را که ح‌ک‌چ را ترک کرده بودند ارائه دهم. آن را وفای به عهد در نظر گرفتم. من کار نمی‌کنم و زمان زیادی دارم. علاوه بر این، خانواده‌ام از تمرین من حمایت می‌کنند. احساس می‌کنم شوهرم از آن دسته افرادی است که بدون تزکیه در دائو، در دائو است.

استاد بیان کردند:

«تزکیه و روشنگری حقیقتی که شاگردان سرزمین اصلی چین در میان سختی‌ها و فشارِ وحشتناک انجام می‌دهند، چیزی است که شما در تاریخ تصمیم گرفتید و چیزی است که در آن زمان خواستید. علاوه بر آن، این توسط خیلی از عناصر تقدیری میسر شد، بنابراین باید به این طریق انجام می‌شد.» («کنفرانس فای بین‌المللی 2012 در پایتخت ایالات متحده»)

اما روند یادگیری آسان نبود. همیشه دوست داشتم مطالب وب‌سایت مینگهوییرا بخوانم، اما حتی نمی‌دانستم چگونه از ماوس کامپیوتر استفاده کنم. از پسرم خواستم به من یاد بدهد که چگونه وارد اینترنت شوم و او پس از مدت کوتاهی صبرش به سر آمد چراکه خیلی کند یاد می‌گرفتم.

هر مرحله‌ای ‌را که به من می‌گفت، یادداشت می‌کردم، اما او می‌گفت: «وقتی آن را روی کاغذ می‌نویسی، به این معنی است که قصد نداری با قلبت آن را حفظ کنی.» گاهی نمی‌توانستم به او فشار نیاورم، زیرا مادرش هستم. با این حال، وقتی آرام می‌شدم، متوجه بودم که پسرم همان رفتاری را با من داشته که من با او داشتم.

او می‌گفت: «مامان، وقتی کوچک بودم، گاهی نمی‌توانستم برخی حروف چینی را بنویسم و شما کتکم می‌زدید!» معتقد بودم این فرصت خوبی است که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند تا وابستگی‌هایم را از بین ببرم. همانطور که بیشتر و بیشتر فا را مطالعه می‌کردم، تعداد بیشتری از اصول فا را درک می‌کردم. به‌عنوان یک تمرین‌کننده در طول دوره اصلاح فا، فقط در صورتی می‌توانم موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم که خودم را بهتر تزکیه کنم.

در ابتدا، رایانه و چاپگرم به‌خوبی کار نمی‌کردند و اغلب مجبور بودم کمک بخواهم. به یاد آوردم که استاد در فالون گونگ بیان کرده‌اند: «همه چيز هوش و آگاهی دارد.» شروع کردم به صحبت‌کردن با رایانه و چاپگرم. و آنها کار کردند!

مثلاً روز شنبه یک نمایشگاه محلی برگزار شد. بعد از صبحانه به بازار رفتم، مقداری سبزیجات خریدم، حقایق را برای فروشنده سبزیجات روشن و او را متقاعد کردم ح‌ک‌چ را ترک کند. سپس با عجله به خانه برگشتم و شروع به تهیه مطالب برای هم‌تمرین‌کننده‌ای کردم که ظهر می‌آمد تا آن را تحویل بگیرد. زمان بسیار تنگ بود، اما چاپگر به‌خوبی کار کرد و همه‌چیز را درست قبل از ساعت 12 انجام دادم.

با این حال، اگر وضعیت تزکیه‌ام خوب نبود، چاپگر خوب کار نمی‌کرد. یک بار با هم‌تمرین‌کننده‌ای مجادله کردم و روز بعد چاپگر از کار افتاد. می‌دانستم آن مشکل من است و به درون نگاه کردم. اما هنوز فکر نمی‌کردم کار اشتباهی انجام داده باشم، اگرچه قبول داشتم که وابستگی‌های زیادی دارم.

وقتی این متن از «آموزش فای ارائه‌شده در منهتن» استاد را خواندم:

«همان‌گونه که خدایان این را می‌بینند، برای یک تزکیه‌کننده اینکه در این دنیای بشری حق با او باشد یا نباشد حتی یک ذره هم مهم نیست، درحالی‌که ازبین‌بردن وابستگی‌هایی که از تفکر بشری می‌آید مهم است، و دقیقاً اینکه از عهده‌ این برآیید که همان‌طور که تزکیه می‌کنید آن وابستگی‌هایی را که ریشه در تفکر بشری شما دارند از بین ببرید است که مهم به‌ حساب می‌آید.»

خیالم راحت شد و آرام شدم. از آن زمان به بعد، هر زمان که چاپگر مشکلی داشت، همیشه سعی می‌کردم قبل از رفع مشکلات، ابتدا خودم را اصلاح کنم. اغلب چاپگر به‌طور معمول کار خود را از سر می‌گرفت.

در حال حاضر چهار مکان تهیه مطالب خانگی دیگر در روستای من راه‌اندازی شده است که بار کاری مرا بسیار کاهش داده است. وقت آزاد بیشتری دارم تا وقتی هوا خوب است با هم‌تمرین‌کنندگان بیرون بروم و درباره فالون دافا با مردم صحبت کنم. پسرم یک سه‌چرخه کوچکِ مخصوص برایم خرید تا بتوانم با خیال راحت بیرون بروم.

طی همه این سال‌ها، رفتن به وب‌سایت مینگهویی و خواندن مقالات تبادل تجربه، برای تمرین تزکیه‌ام بسیار مهم و ضروری بوده است. هر زمان می‌خواهم کمی استراحت کنم، وقتی عکس استاد را در مینگهویی می‌بینم احساس شرمندگی می‌کنم و افکار درستم دوباره ظاهر می‌شود.

اعتباربخشی به دافا، ازبین‌بردن وابستگی به رقابت‌جویی

در سال 2011، یک تمرین‌کننده سابق که در مسیری شیطانی روشن‌بین شد، تمرین‌کنندگان محلی را به پلیس گزارش داد. من و چند تمرین‌کننده دستگیر شدیم. وقتی مرا به اداره پلیس محلی بردند، از افشای نامم خودداری کردم و هیچ سندی را امضا نکردم. درباره حقایق فالون دافا به پلیس گفتم، اما با ذهنیت رقابت‌جویی.

گفتم: «ما صرفاً خانه‌دار هستیم. آیا ارزش این را دارد که چند مأمور پلیس نیمه‌شب با اسلحه پر بیایند؟ آیا می‌دانید افرادی را دستگیر می‌کنید که از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری پیروی می‌کنند؟»

اگرچه آنچه گفتم درست بود، اما آن را با نگرش رقابت‌جویی قوی گفتم و هیچ‌کس آن را با قلبش نپذیرفت.

بعداً مرا به بازداشتگاه بردند. وقتی دیدم محیط چقدر وحشتناک است مات‌و‌مبهوت شدم. آنجا نمی‌توانست جایی برای ماندن ما تمرین‌کنندگان باشد! اندکی بعد آرام شدم و شروع کردم فا را با صدای بلند از بر بخوانم. به سیستم نظارت اهمیت نمی‌دادم. همه وقتم را صرف خواندن فایی می‌کردم که به خاطر می‌آوردم، یا اینکه تمرینات را انجام می‌دادم و افکار درست می‌فرستادم.

روز دوم، مأمور پلیسی از شهر من به بازداشتگاه آمد. از صحبت او با نگهبانان متوجه شدم که رایانه و چاپگرم در امان هستند. به خودم گفتم که باید از اینجا بروم و مأموریتم را انجام دهم. آن مأمور پلیس به من گفت: «اگر چیزی برای گزارش داری، آن را یادداشت کن و به بازداشتگاه تحویل بده.» می‌دانستم این استاد هستند که به من اشاره می‌کنند حقیقت را برای مردم در بازداشتگاه روشن کنم.

با قلبی نیک‌خواه، روی یک جعبه مقوایی مزایایی را که تمرین فالون دافایم برای بدن و ذهنم و برای خانواده‌ام به ارمغان آورده‌اند نوشتم، این واقعیت که فالون دافا در بیش از 100 کشور و منطقه گسترش یافته است، جوایز متعددی که فالون دافا دریافت کرده است و درباره قدرت شفابخشی فالون دافا. آن را به نگهبانی نشان دادم و او گفت: «چطور جرئت می‌کنی اینجا تبلیغش کنی؟ راهی برای خروج از اینجا نداری.» در ذهنم گفتم: «حرف تو به حساب نمی‌آید و استادم حرف آخر را می‌زنند!»

از آن روز به بعد در اعتراض به آزارواذیت دست به اعتصاب غذا زدم. بعد از هر وعده غذایی، نگهبان از هم‌تمرین‌کننده‌ام می‌پرسید که آیا غذا خورده‌ام یا نه، و می‌گفت: «حتی اگر غذا نخورد، مجبوریم برایش غذا بیاوریم.»

درحالی‌که در اعتصاب غذا بودم به نوشتن نامه‌های روشنگری حقیقت برای نگهبانان ادامه دادم. یک روز بعد از اتمام نوشتن، نگهبان کشیک آمد و گفت: «غذا اینجاست، چرا نمی‌خوری؟»

جواب دادم: «اشتها ندارم.»

«اما باید بخوری.»

جوابی ندادم اما مقوا را به او دادم.

«اگر می‌خواهی آن را بخوانیم، بهتر است روی کاغذ بنویسی. خواندن از روی مقوا سخت است.»

«اما کاغذ ندارم.»

«صبر کن، برایت می‌آورم.» سپس برایم دو تکه کاغذ کپی آورد. دوباره نامه را روی کاغذ نوشتم و آن را به نگهبان دادم.

در روز پنجم، وقتی در صبح افکار درست می‌فرستادم، احساس کردم کسی وارد شد. رئیس و نگهبان کشیک روبه‌رویم ایستاده بودند. رئیس گفت برایم خوب نیست که همیشه در سلول بمانم و باید گهگاه برای لذت‌بردن از آفتاب بیرون بروم. از آنها تشکر کردم، اما در سلول ماندم. آن شب، نگهبان یک کاسه کوفته برایم آورد. تحت‌تأثیر قرار نگرفتم.

روز ششم رئیس به من گفت که با خانواده‌ام تماس بگیرم و از آنها بخواهم به ملاقاتم بیایند. او گفت: «این امتیازی برای شما است. هیچ‌کس دیگری اجازه ندارد با خانواده‌اش در داخل سلول ملاقات کند.» می‌دانستم این استاد هستند که شیطان را در بٌعدهای دیگر پاکسازی کرده و مهربانی نگهبان را متجلی می‌کنند.

بعدازظهر دوباره آن مأمور پلیس از شهر محل زندگی‌ام آمد. سعی کرد متقاعدم کند که غذا بخورم، و گفت تا زمانی که غذا نخورم آنجا را ترک نمی‌کند. او به یکی از هم‌تمرین‌کنندگان گفت که غذا را کنار تخت من بگذارد. رئیس گفت بعداً چند سیب برایم می‌آورد. از آنها تشکر کرده اما بازهم از خوردن امتناع کردم. سپس رئیس گفت: «فردا یکشنبه است. اگرچه روز کاری‌ام نیست، می‌آیم و منتظر می‌مانم تا فردی از شهرت بیاید و تو را از اینجا ببرد.»

روز بعد خانواده‌ام آمدند تا مرا به خانه برگردانند. مأمور پلیس شهرم هم آمد و اصرار کرد که مرا با اتومبیل به خانه برساند. بعد از هفت روز بازداشت به روشی درست و صالح به خانه بازگشتم.

نوه: «من استاد را دارم»

دخترم بعد از ازدواج، شش سال نمی‌توانست باردار شود. همه‌جا به‌دنبال درمان بود، اما فایده‌ای نداشت.

در ژوئن2015، موج شکایت کیفری علیه جیانگ زمین آغاز شد. سریع شکایتم را تنظیم کردم و از دخترم خواستم آن را پست کند. او بلافاصله به اداره پست رفت. روز بعد به‌صورت آنلاین تأیید شد که دیوان عالی و دادستانی عالی نامه‌ام را پذیرفته‌اند. دخترم نیز به تمرین‌کننده دیگری در تایپ شکایتش کمک کرد.

چند روز بعد، دخترم ناگهان نمی‌توانست غذا بخورد. هر غذایی در دهانش می‌گذاشت بالا می‌آورد. به او گفتم عبارات مبارک «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری خوب است» را تکرار کند. او به پیشنهادم عمل کرد اما وضعیتش بهتر نشد. یکی از هم‌تمرین‌کنندگان گفت که ممکن است باردار شده باشد. بعداً پزشک بارداری‌اش را تأیید کرد. دخترم معتقد بود که مورد برکت قرار گرفته است.

نوه‌ام الان پنج‌ساله است. او پسری باهوش و دوست‌داشتنی است. وقتی سه‌ساله بود، تعداد زیادی از اشعار هنگ یین را از بر بود و می‌توانست تعداد زیادی از آهنگ‌های دافا را بخواند.

یک بار به او هلو و انگور دادم. گفت: «مادربزرگ، می‌خواهم اول استاد بخورند.» پرسیدم: «از استاد خواستی غذا بخورند؟ چطور این کار را کردی؟» کف دستش را روی هم فشار داد: «استاد، لطفاً هلو میل کنید. استاد لطفاً انگور بخورید.»

وقتی ویروس ح‌ک‌چ در ووهان شیوع پیدا کرد، هیچ‌کس در خیابان‌ها نبود. نوه‌ام می‌خواست بیرون برود و سوار دوچرخه‌ کوچکش شود، اما دخترم او را ‌ترساند: «اگر الان بیرون بروی، آدم‌های بد تو را با خودشان می‌برند.» او اخمی کرد و ‌گفت: «چرا به این فکر نمی‌کنی؟» پرسیدم: «به چه‌چیزی فکر کند؟» او پاسخ داد: «من استاد را دارم.»

پس از لغو قرنطینه، همراه دو هم‌تمرین‌کننده دیگر و نوه‌ام بیرون رفتیم تا درباره دافا به مردم بگوییم. به دو دانش‌آموز مقطع راهنمایی برخورد کردم و ایستادم تا با آنها صحبت کنم. بعد از اینکه به آنها کمک کردم از سازمان‌های جوانان ح‌ک‌چ خارج شوند، نوه‌ام به‌سمتم دوید و گفت: «مادربزرگ، عجله کنید، به آن دو مادربزرگ دیگر برسیم. من راهنمایی‌تان می‌کنم.»

در تعطیلات تابستان امسال، نوه‌ام فعالانه به ما پیوست تا مطالب روشنگری حقیقت را بین مردم توزیع کنیم.

کل خانواده‌ام نه‌تنها از تمرین من حمایت می‌کنند، بلکه به‌وضوح می‌دانند ح‌ک‌چ چقدر شرور است. شوهرم، پسرم، دخترم و دامادم همگی از جیانگ زمین شکایت کیفری کرده‌اند. می‌دانم استاد همه‌چیز را نظم و ترتیب داده‌اند.

در حال حاضر ویروس ح‌ک‌چ در سراسر جهان پخش شده است. استاد در «خردمند بمانید» بیان کردند:

«اما در حال حاضر، بیماری همه‌گیری مانند ویروس ح‌ک‌چ (یا «ویروس ووهان») با هدفی آمده است و نشانه‌گیری خود را دارد. آن اینجا است تا اعضای حزب و آنهایی را که در کنارش هستند ازبین ببرد.»

حرف‌های استاد را دنبال می‌کنم تا در این دوره بحرانی افراد بیشتری را نجات دهم.

با نگاه به 17 سال تمرین تزکیه‌ام، هر مرحله از رشدم بدون حمایت نیک‌خواهانه استاد حاصل نمی‌شد. تنها راه جبران محبت و زحمات استاد این است که فرد با دافا یکی شود و به استاد در اصلاح فا و نجات تعداد بیشتری از مردم کمک کند.

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.