(Minghui.org) درود، استاد! درود، همتمرینکنندگان!
24 سال است که فالون دافا را تمرین میکنم. در اینجا میخواهم به اشتراک بگذارم که چگونه در سال گذشته در جستجوی عدالت برای گروهی از تمرینکنندگان کمک کردم؛ کسانی که در یک دستگیری دستهجمعی در زادگاهم دستگیر شدند و چگونه در این فرآیند آگاهی را در مورد آزار و شکنجه افزایش دادم.
یک انتخاب سخت
پلیس ظرف یک روز دهها تمرینکننده را در زادگاهم دستگیر کرد که بیش از 10 نفر از آنها بعداً به یک بازداشتگاه منتقل شدند. در برابر این آزار و شکنجه سخت، مطمئن نبودم که آیا باید کاری انجام دهم یا اینکه باید چه کار کنم.
سپس تصمیم گرفتم از زاویه دیگری به آن فکر کنم. فرض کنید یک روز در آینده شخصی از من بپرسد، «وقتی همتمرینکنندگانت دستگیر شدند، چه کردی؟» پاسخ من ممکن است این باشد: «در بیش از 20 سال گذشته، من هرگز تمرینکنندگان اطرافم را که پلیس آنها را دستگیر کرد، نجات نداده یا به آنها کمک نکردم. زیرا خواستم درگیر شوم یا دچار دردسر شوم. نمیدانستم چگونه حقیقت را روشن کنم و با خانواده آنها ارتباط برقرار کنم. نمیدانستم چگونه در مورد آن صحبت کنم زیرا قوانین را نمیدانستم. نمیدانستم چه کار کنم... در واقع، به خاطر هوای بد، حتی بیرون نرفتم که برایشان افکار درست بفرستم...»
با فکر کردن به همه اینها، به شدت شرمنده شدم. از خودم پرسیدم، «اما، چون آن تمرینکنندگان دستگیر شدند، آیا ما نیازی به انجام کاری نداریم؟ چرا فقط پیش نرویم و آن کار را انجام دهیم زیرا باید انجام شود؟ اگر تصمیم بگیرم که کاری انجام ندهم و فقط منتظر دیگران باشم، چگونه میتوانم عنوان مقدس «مرید دافای دورۀ اصلاح فا» را داشته باشم؟»
با این حال، این وظیفهای بود که انجام آن برای من تقریباً غیرممکن به نظر میرسید. با خودم فکر کردم: «من در صحبت کردن با دیگران خوب نیستم. اگر بخواهم تمرینکنندگان را نجات دهم، باید حقیقت را برای اعضای خانواده تمرینکنندگان بازداشت شده - که ترسیده و درمانده هستند - روشن کنم و آنها را متقاعد کنم که به تلاشهای نجات بپیوندند. باید با وکلا و سایر تمرینکنندگان ارتباط برقرار کنم تا به یک اجماع برسم. حتی باید با عاملان آزار و شکنجه روبرو شوم.»
با این وجود، من همچنان تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای نجات تمرینکنندگان بازداشت شده انجام دهم.
وقتی برای اولین بار برای تلاشهای نجات به زادگاهم بازگشتم، بعد از ساعتها پیادهروی نتوانستم با یک تمرینکننده ملاقات کنم. هیچ کدامشان در خانه نبودند و در را باز نکردند. وقتی در نهایت به خانه یکی از تمرینکنندگان رسیدم، خسته بودم. بارها در را زدم اما کسی جواب نداد. در قلبم از استاد کمک خواستم. گفتم: «نمیتوانم بیشتر از این راه بروم و نیاز به استراحت دارم. لطفاً از این تمرینکننده بخواهید در را بازکند. بعد از استراحت به دنبال تمرینکنندگان دیگر خواهم رفت.» سپس آن تمرینکننده با چشمهای خوابآلود در را باز کرد. بعداً تمرینکنندگان دیگری را پیدا کردیم و درباره دستگیری گسترده به آنها گفتیم. ما به همه یادآوری کردیم که برای نفی آزار و شکنجه افکار درست بفرستند.
هنگام بازگشت به زادگاهم برای بار دوم، من و یک تمرینکننده محلی، فن، یکی از اعضای خانواده یک تمرینکننده بازداشت شده را پیدا کردیم. فن نیز یک تمرینکننده بود، چند بار سر قرار ملاقات با ما حاضر نشد. بعداً، آن تمرینکننده محلی به من گفت که فن پرسیده بود: «آیا این شخص [اشاره به من] قابل اعتماد است؟» این حرفش مثل یک سیلی به صورتم بود. در واقع، من هم خودم را قابل اعتماد نمیدانستم، زیرا تجربهای نداشتم و چیزی در مورد قانون نمیدانستم.
به جایی که زندگی میکردم برگشتم. چند روز بعد، از مرگ یک تمرینکننده دستگیر شده مطلع شدم که آزاد شده بود. بنابراین دوباره به زادگاهم رفتم و چند روزی در آنجا ماندم. اما هنوز نتوانستم اطلاعاتی را جمعآوری کنم یا با اعضای خانواده تمرینکنندگانی که هنوز در بازداشت هستند ارتباط برقرار کنم.
تصمیم گرفتم تسلیم شوم و این تصمیمم را با تمرینکنندهای درمیان گذاشتم. او پاسخ داد، «بیش از ده تمرینکننده دستگیر شدند، و این یک مسئله بزرگ است. بدون همکاری سایر تمرینکنندگان، هیچ راهی وجود ندارد که بتوانی خودت این کار را انجام دهی. لطفا خیلی به خودت سخت نگیر.» من آن را بهانه دیگری برای تسلیم شدن در نظر گرفتم.
وقتی با تمرینکننده دیگری که تجربه نجات تمرینکنندگان بازداشتشده را داشت تماس گرفتم و تصمیممم را در میان گذاشتم، او چیز دیگری گفت: «شما یک مرید دافا هستی. یک نفر کافی است.»
وقتی پیامش را خواندم اشک ریختم. به خودم گفتم: «بله، من استاد را دارم و دافا را دارم. چرا به این وابسته هستم که هیچ فرد دیگری با من همکاری نمیکند؟» سپس تصمیم خود را گرفتم که مسئولیت نجات تمرینکنندگان بازداشت شده در زادگاهم را به تنهایی به عهده بگیرم.
شروع به گوش دادن به رادیو مینگهویی کردم، و بر مجموعه نجات تمرینکنندگان بازداشت شده با ابزارهای قانونی تمرکز کردم. هیچ تجربه حقوقی نداشتم، بنابراین مجموعه مقالات را بارها و بارها گوش کردم. هر بار که گوش میدادم، یاد میگرفتم که در مرحله بعدی چه کار کنم. در طول این فرآیند اطمینان خاطرم بیشتر شد و کمتر به نتیجه نهایی وابسته شدم. متوجه شدم که نجات تمرینکنندگان بازداشتشده فرصتی است برای آگاهسازی و نجات مردم. این مسیر را برای اعتباربخشیدن به فا انتخاب کردم، که با دیگر تلاشهایم برای روشنگری حقیقت متفاوت بود. برای مثال، وقتی با مردم رو در رو درباره آزار و شکنجه فالون دافا توسط حزب کمونیست چین (حکچ) صحبت میکردم، اگر نفر اول از شنیدن حرفهایم امتناع میکرد، همیشه میتوانستم سراغ نفر بعدی بروم. اما وقتی نوبت به نجات تمرینکنندگان بازداشتشده میرسید، اگر خانواده آنها از همکاری با من امتناع میکردند، نمیتوانستم جلو بروم.
یک تمرینکننده به من یادآوری کرد که تمام تمرینکنندگان دستگیرشده ممکن است برای مدت طولانی توسط پلیس تعقیب و تحت نظر بوده باشند. او به من هشدار داد که به ایمنی توجه کنم. در واقع، مقالهای در مینگهویی وجود داشت که در مورد این صحبت میکرد که چگونه تمرینکنندهای، پس از آزاد شدن، یک مأمور پلیس به خانهاش آمده و یک دستگاه شنود صوتی را از لوله اگزوز موتور سیکلتش خارج کرده بود. تنها پس از آن متوجه شد که قبل از دستگیری مدتها تحت نظر بوده است.
در راه رفتن به خانه یک تمرینکننده دستگیر شده، مصمم بودم که شوهرش را متقاعد کنم که با من همکاری کند، زیرا درغیر این صورت نمیتوانستم جلو بروم. با این حال، او از باز کردن در خودداری کرد. میدانستم که او خانه است چون پنجره باز و چراغ روشن بود. سه بار دیگر برگشتم و هنوز نتوانستم او را ملاقات کنم.
آخرین باری که به آنجا رفتم، جلوی در ایستادم و افکار درست فرستادم. فکر کردم باید ببینمش وقتی در را زدم، یک نفر جواب داد. برای من، این نهتنها دری برای ملاقات با او بود، بلکه دری برای نجات همسرش بود. شوهر اطلاعات همسر یکی دیگر از تمرینکنندگان دستگیرشده را در اختیار من قرار داد که بعداً در روند نجات با من همکاری کرد. از نظم ترتیب استاد سپاسگزاری کردم.
در میان تمرینکنندگان دستگیر شده یک زن و شوهر بودند. دو فرزند آنها در اوایل دهه 20 زندگی خود بود. وقتی برای اولین بار به ملاقات آنها رفتم، دخترش یو گریه کرد و گفت که میخواهد برای پدر و مادرش وکیل بگیرد، اما سایر اعضای ارشد خانواده از جمله پدربزرگ و مادربزرگ و عموهایش مخالفت کردند. او به من گفت که مادربزرگش کاملاً مخالف فالون دافا است. به یو گفتم: «شما الان بالغ هستی و طبق قانون میتوانی تصمیم بگیری که آیا میخواهی برای والدینت وکیل بگیری. اگر مشکل مالی داری، ما میتوانیم به شما کمک کنیم. شما به تأیید دیگران نیاز نداری.» سپس از من خواست که به او کمک کنم تا یک وکیل پیدا کند.
روزی که وکیل آمد، پدربزرگ و عموهای یو نیز آمدند. آنها فکر میکردند که ممکن است به نام وکیل گرفتن از دختر کلاهبرداری کنیم. وقتی یو پول را بیرون آورد، تصمیم گرفتم پول اهدایی همتمرینکنندگان را به وکیل بپردازم. به این ترتیب توانستیم اعتماد بستگان یو را جلب کنیم و به او کمک کنیم تا از خانوادهاش حمایت کند. از این گذشته، با فشار کمتری روی دوش خود، او میتوانست در مسیر بهتر با ما همکاری کند.
یو بعداً به من گفت که خانوادهاش از این ملاقات راضی بودند. پدربزرگش اینچنین اظهارنظر کرد: «وکیل خوب است. آن تمرینکننده [اشاره به من] به خوبی صحبت کرد. او زیاد صحبت نکرد اما هرکلمهاش به نکته مهمی اشاره میکرد.» برای کسی که در صحبت کردن خوب نیست، میدانستم که چنین تأییدی از طرف خانواده یو برای من تشویقی از طرف استاد است.
پس از آن، هر زمان که وکیل اسناد قانونی تهیه میکرد، از یو میخواستم آنها را به خانه بیاورد تا به خانوادهاش نشان دهد تا آنها بدانند که تمرینکنندگان هیچ قانونی را نقض نمی کنند. پس از آزادی مادر یو، نگرش پدربزرگ و مادربزرگ یو نیز نسبت به او بهبود یافت. بهعنوان تمرینکنندگان، میدانیم که واکنشهای اعضای خانواده در فرآیند تلاشهای نجات نیز ممکن است آینده آنها را تعیین کند.
افکار درست بهعنوان یک بدن
اگرچه تمرینکنندهای به من گفت: «شما یک مرید دافا هستی. یک نفر کافی است.» متوجه شدم که باید سایر تمرینکنندگان را بکار بگیرم تا آنها نیز در تلاشهای نجات شرکت کنند.
یکی از وکلا در مورد مراحل ملاقات با تمرینکنندهای که وکالتش را به عهده داشت، با بازداشتگاه شهرم تماس گرفت. مأموران گفتند که او باید نتایج آزمایشات پیسیآر کووید19 خود را که هم در شهر محل سکونتش و هم در شهر بازداشتگاه انجام داده است ارائه دهد. این بازداشتگاه همچنین خواستار ثبت مکانهایی شد که وکیل و خانواده موکلش در 30 روز گذشته در آنجا بودهاند. قرار ملاقات با موکلش فقط یک ماه بعد قابل تایید بود و اداره پلیس باید قبل از ورود وکیل، پلیس و دادستان به بازداشتگاه، تأییدیه این جلسه ملاقات را صادرمیکرد.
بازداشتگاه بعداً گفت که هیچ وکیلی از خارج از شهر اجازه ملاقات با تمرینکنندگان بازداشت شده را نخواهد داشت. شرایط سخت باعث شد وکیل جهت ماشینش را بچرخاند و به شهر خودش برگردد.
من میدانستم که زمان آن فرا رسیده است که تمرینکنندگان ما بهعنوان یک بدن پیشرفت و با هم کار کنند. درک خود را با یک به یک با تمرینکنندگان محلی در میان گذاشتم. ظرف ده روز، توانستیم بازداشتگاه را وادار کنیم تا الزامات غیرمنطقی خود را کنار بگذارد و دو وکیل با موفقیت با تمرینکنندگانی که وکالتشان را بهعهده داشتند ملاقات کردند. وکلا همچنین توانستند بدون هیچ مانعی اسناد پرونده را در دادستانی محلی بررسی کنند.
دفعه بعد که با هم کار کردیم، یک دادگاه مجازی را با موفقیت متوقف کردیم. به دلیل بیماری همه گیر، بیشتر جلسات دادگاه به صورت آنلاین برگزار میشد. همه تمرینکنندگان موافق بودند که جلسه استماع آنلاین برای دفاع از بیگناهیمان کارساز نخواهد بود، و از این رو جلسه استماع آنلاین لغو شد.
علاوه بر این، یکی از تمرینکنندگان بازداشت شده بدون هیچ اتهامی آزاد شد. وکیلش به من گفت که او در طول سالها از بسیاری از تمرینکنندگان فالون گونگ دفاع کرده است و بسیار نادر است که تمرینکنندهای بدون کیفرخواست آزاد شود. میدانستم که تلاشهای ما وجدان عاملان آزار و شکنجه را بیدار کرده است و آنها انتخاب درستی را برای خود انجام دادهاند.
در روز محاکمه تمرینکننده دیگری، حداقل دوازده تمرینکننده به نزدیکی ساختمان دادگاه رفتند تا در مجاورتش افکار درست بفرستند. همچنین تمرینکنندگانی بودند که با اتوبوس و تاکسی از شهرها و استانهای دیگر میآمدند. همه ما از این فرصت برای همکاری با هم قدردانی کردیم. یک تمرینکننده مسن در یک ماشین کوچک بیحرکت مینشست و تمام روز را افکار درست میفرستاد. یک تمرینکننده به من گفت که این بار هنگام فرستادن افکار درست، انرژی قوی احساس میکرد. تمرینکننده دیگری یک روز از کار خود مرخصی گرفت و تمام روز در خانه نشست و افکار درست فرستاد. بسیاری از تمرینکنندگان که نتوانستند به دادگاه بیایند به من گفتند که اگر چنین چیزی دوباره تکرار شود، قطعاً میخواهند بیایند.
وقتی فهمیدم تمرینکنندگان زیادی برای فرستادن افکار درست به دادگاه میآیند، میدانستم که بدن واحدی برای منحل کردن اهریمن و نجات موجودات ذیشعور شکل دادهایم. افکار ما، تمرینکنندگان دستگیر شده و خانوادهها و وکلای آنها را تشویق میکرد، زیرا این نبرد بین خیر و شر بود.
افکار درست تمرینکنندگان بازداشتشده از طریق ملاقات با وکلای خود، قویتر شد. تعدادی از آنها از حضور در دادگاه غیرقانونی خودداری کردند. وقتی مأموران آنها را بیرون کشیدند، یکی از آنها در دادگاه فریاد زد: «فالون دافا خوب است!» و «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» این تمرینکنندگان بازداشتشده حمایت ما را احساس کردند.
یک روز قبل از محاکمه، پنج عضو خانواده تمرینکنندگان بازداشت شده و سه وکیل آنها برای اعتراض به آزار و شکایت به دادسراها، دادگاهها و بخش بازرسی انضباطی محلی رفتند و علیه عاملان آزار و شکنجه شکایت کردند. یکی از وکلا به ما هشدار داد که مأمورانی از چند کمیته امور سیاسی و حقوقی محلی قصد دارند در جلسه حضور داشته باشند و ممکن است خط پلیس راه اندازی شود. او گفت ما و اعضای خانواده قبل از هر اتفاقی باید سعی کنیم وارد دادگاه شویم.
میدانستیم که مقامات ممکن است سعی کنند از رفتن وکلا به دادگاه جلوگیری کنند، بنابراین وکلا شب قبل از دادگاه در مکانهای جداگانه ماندند. با این حال، روز بعد ما شاهد اختلالی نبودیم. هیچ کسی سعی نکرد مانع از حضور وکلا در دادگاه شود. با هیچ پلیس، سد معبر و بازجویی مواجه نشدیم. همه خانوادهها و وکلا وارد دادگاه شدند. تمرینکنندگان ما یک بدن را شکل دادند و عناصر فاسد را در بُعدهای دیگر پراکنده کردند. آنها دیگر نتوانستند محیطی برای مداخله در کار ما ایجاد کنند.
تشویق شدن از جانب استاد
در مواجهه با همهگیری و محدودیتهای مختلف قرنطینه، ملاقات با عاملان دستگیری سخت بود. تصمیم گرفتم نامهای بنویسم تا وجدانشان بیدار شود. در نامه به اشتراک گذاشتم که چگونه خانوادهام سلامت روانی و جسمی ما را از طریق تمرین فالون دافا بهبود بخشیدند. همچنین توضیح دادم که چگونه عاملان اصلی آزار و شکنجه مجازات کارمایی دریافت کردند. وقتی نامه را به وکلا، خانواده تمرینکنندگان بازداشتشده و دیگر تمرینکنندگان محلی نشان دادم، آنها فکر کردند که به خوبی نوشته شده است. یک وکیل نوشت: «هر کلمه رسا و واضح است. آفرین!»
نامه را فتوکپی کردم و به مراجع قضایی و قانونی محل پست کردم. شخصی پرسید: «ممکن است نامهای با آدرسهای حساس گیرنده غربال یا پنهان شود؟ ممکن است به دست گیرندگان نرسند.» روز بعد از اینکه نامهها را پست کردم، یک تمرین کننده به اداره پلیس رفت و دید که نامه از قبل رسیده است. گیرنده نیز در مقابل تمرینکننده گفت: «دستخط خوبی است. آن را به خانه می برم و میخوانم.»
تمرینکنندهای به من گفت که وقتی میخواست نامه را دستنویس کند، قصدش این بود که نیکخواهی خود را در نامه القا کند. زمانی که نامه را نوشتم من نیز به این فکرکردم: «باشد که این نامه نیکخواهی و افکار درست تمرینکنندگان دافا را برای گیرندگان بههمراه بیاورد. هیچ کسی از این نامهها خودداری نخواهد کرد زیرا به نجات مردم کمک میکند.»
یک روز برای ملاقات با تمرینکنندهای به مکانی صدها کیلومتر دورتر رفتیم. در راه بازگشت، رنگینکمان بزرگی را دیدیم که از زمین تا آسمان امتداد داشت، مانند شفق. وکیلی که در آن زمان با ما بود نیز تحت تأثیر قرار گرفت و فیلمی از صحنه ضبط کرد.
بهبود خودم
رنجش
به درک من، کینه عمیقاً ریشه در شبح کمونیسم دارد و به بشر آسیب میرساند. وقتی شروع به نجات تمرینکنندگان دستگیرشده کردم، از منفعل بودن تمرینکنندگان محلی در مورد تلاشهای نجات من شکایت کردم. در این روند، همه چیز یکی پس از دیگری انباشته شد، و من شکایت کردم که کسی آنجا نیست تا بار را تقسیم کند. باید با وکلا و خانواده تمرینکنندگان بازداشتشده تماس میگرفتم، جزئیات وضعیت فعلی تمرینکنندگان بازداشتشده و اطلاعات مجرمان را دریافت میکردم، مقاله مینوشتم، عاملان را گزارش میدادم، برای افشای آزار و شکنجه، بروشورهایی درست میکردم، با رانندگان تماس میگرفتم تا بهدنبال وکلا بروند. و نوشتن انواع نامهها را یاد گرفتم.
یک روز، در میان کاهای دیگر، مجبور شدم با وسایل مختلف حمل و نقل در زمانهای مختلف بهدنبال چهار وکیل بروم. فهرست کارها را لیست کردم و از تمرینکنندگان محلی پرسیدم: «آیا کسی میتواند در کاری کمک کند؟ هر چیزی؟» تمرینکنندهای به من گفت: «همه ما خانواده و شغل خود را داریم، بر خلاف شما، که چیزی برای نگرانی نداری. ما فقط میدانیم که چگونه حقیقت را فرد به فرد روشن کنیم و در هیچ یک از موارد قانونی خوب نیستیم.»
مات و مبهوت شده بودم. اینطور نبود که هیچ نگرانی در زندگی نداشته باشم، اما ترجیح دادم این چیزها را رها کنم. میدانستم که ماموریت واقعی من چیست و تصمیم گرفتم به طور موقت کارم را رها کنم. بیشتر پسانداز ناچیز خود را صرف غذا و رفت و آمد بین شهر محل سکونت و زادگاهم کردم. وقتی خیلی سرم شلوغ شد، روزی یک بار غذا میخوردم و فقط برنج و ترشی میخوردم. وقتی خیلی دچار استرس میشدم، به خودم یادآوری میکردم: «نمیتوانم تنبل و خودخواه باشم، به افراط نرو و صبرت را از دست نده. باید آرام و منطقی باقی بمانم و تمام تلاشم را بکنم.»
تمرینکنندهای که به خوبی با من همکاری میکرد، ناگهان یک روز به من گفت: «باید در همه چیز تجدید نظر کنم و اجازه ندهم مرا گمراه کنی.» این حرفش آنقدر به من ضربه زد که روز بعد نتوانستم از رختخواب بلند شوم. از خودم پرسیدم: «تو پیش از شروع پروژه نجات میدانستی که تمام این مشکلات اتفاق میافتد. چطور است که هنوز نمیتوانی از آن بگذری در حالی که واقعاً اتفاق افتاده است؟»
شروع به مطالعه فا کردم. در دو روز دو بار جوآن فالون را خواندم و پنج بار در هفته ویدیوی «آموزش در کنفرانس استرالیا در سال 2007» را تماشا کردم. توانستم کمی رنجشم را کنار بگذارم.
یک تمرینکننده بازداشتشده بعداً آزاد شد. فکر میکردم او کمک خوبی خواهد بود، زیرا میتواند به عنوان قربانی آزار و شکنجه با عاملان آزار و شکنجه صحبت کند. در آن زمان، بیشتر اعضای خانواده تمرینکنندگان بازداشتشده که در تلاشهای نجات شرکت داشتند، یا غیرتمرینکننده بودند یا تمرینکنندگان بسیار جوان. اما همه چیز آنطور که من میخواستم پیش نرفت. این تمرینکننده که به تازگی آزاد شده بود، از قدم پیش گذاشتن یا اجازه دادن به فرزندش برای کمک به من امتناع کرد. او به غیر از فرستادن افکار درست، در کارهایی که به او نیاز داشتم، شرکت نکرد. ناامیدیام به اوج جدیدی رسید.
پس از جلسه دادگاه برخی از تمرینکنندگان بازداشتشده، تمرینکنندهای از من پرسید که برنامهام برای آینده چیست. من پاسخ دادم: «قصد دارم از تلاشهای نجات دست بکشم.» به محض اینکه این کلمات از دهانم خارج شد، میدانستم که در دامی که شیطان ایجاد کرده بود، افتادهام، که بین من و سایر تمرینکنندگان شکاف ایجاد میکرد. اما رنجشی که در من انباشته شده بود، حال مرا بد کرد. نمیتوانستم از دیگر تمرینکنندگان، خانواده تمرینکنندگان بازداشت شده، وکلا، و اشتباهاتی که مرتکب شدم، شکایت نکنم. در عین حال میدانستم که چقدر غیرمسئولانه است که از این کار دست بکشم. بعد از جلسه، چند بار برای ملاقات با وکلا حاضر نشدم. قصد اولیهام برای نجات تمرینکنندگان و اینکه چگونه بر همه مشکلات برای نجات مردم در وهله اول غلبه کردم، فراموش کردم.
ده روز بعد وکیل دیگری به ملاقات ما آمد. دلیلی برای نرفتن نداشتم، مخصوصاً با توجه به اینکه از او دعوت کردم تا به این تلاش بپیوندد. به جلسه رفتم در حالی که هنوز رنجشم را بهطور کامل رها نکرده بودم.
اندکی بعد، هو یکی از اعضای خانواده تمرینکنندهای خوابی دیده بود که در آن من و یکی دیگر از اعضای خانواده در کنار استاد ایستاده بودیم. با شنیدن این حرف ناگهان رنجشی را که داشتم از بین بردم. با خودم گفتم این کار را انتخاب کردم و باید ادامه دهم. استاد قبلاً برای هو نظم و ترتیب داده بودند که به من کمک کند، اما من او را نادیده گرفتم زیرا او یک تمرینکننده نبود.
هو از نزدیک با ما کار کرد. از روزی که با او تماس گرفتم، کار خود را در خارج از کشور رها کرد و به چین بازگشت. تا به امروز دنبال کار نرفت و با ما همکاری کرد. او کارهای زیادی برای این پرونده انجام داده بود و هرگز شکایت نکرد. وقتی کاری را به او محول میکردم، آن را قبول و بهخوبی همکاری میکرد. در مقابل قاضی که برای ما قلدری میکرد، لبخندی بر لب داشت و با آرامش استدلال میکرد. وقتی قاضی به او توهین کرد، او ناراحت نشد. تنها چیزی که او گفت این بود: «فکر میکنم باید از او تشکر کنم که به من اجازه داد جنبه شیطانی واقعی حکچ را ببینم.» او همیشه میگفت: «هر چه که باشد، ما تمام تلاش خود را میکنیم و جای پشیمانی باقی نمیگذاریم.» او برای کاهش فشار خانوادهاش، هر کاری که میتوانست انجام داد.
فهمیدم که نیروهای کهن میخواهند بین ما شکاف ایجاد کنند و ما را از همدیگر دلخور کنند. به این ترتیب ما نمیتوانیم یک بدن برای نجات مردم شکل دهیم. همیشه باید به یاد داشته باشم که استاد در «زدودن توهم برای شما» در هنگ یین چهارم بیان میکنند:
«شکایت نکنید
فقط به مهربانی خود ادامه دهید.»
حسادت
استاد بیان کردند:
«این قانون وجود دارد: اگر در مسیر تزکیه، حسادت ازبین نرود، فرد نمیتواند به ثمره حقیقی نائل شود مطلقا نمیتواند به ثمره حقیقی نائل شود». (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)
حسادتم در تزکیه دردسرهای زیادی برایم ایجاد کرد، اما هنوز نمیدانستم چگونه از شر آن خلاص شوم. تمرینکنندهای که با من کار میکرد میتوانست هفتهای یک سخنرانی از جوآن فالون را حفظ کرده و ازبربخواند. من به اینکه او زمان مطالعه فا دارد حسادت میکردم، در حالی که من هر روز فقط یک جمله ازفا را ازبرمیخواندم. وقتی تمرینکنندهای تمرینکننده دیگری را تحسین میکرد، «تو خیلی خوب کار کردی،» به جای اینکه برای آن تمرینکننده احساس خوشحالی کنم، احساس میکردم که این ناعادلانه است.
قبلاً هرگز نمیتوانستم وابستگی حسادت را شناسایی کنم. پس از گذشت یک سال از روشنگری حقیقت، اکنون میتوانم به محض ظهور این فکر کثیف، آن را بگیرم و ببینم و آن را ازبین ببرم. حسادت دیگر نمیتواند من و همتمرینکنندگانم را از هم جدا کند. واقعاً میتوانم برای تمرینکنندگانی که خوب کار میکنند خوشحال باشم. وقتی آنها با شکست مواجه میشوند، میتوانم صمیمانه به آنها کمک کنم تا از سختیها عبور کنند.
همچنین در سخنرانی هفتم جوآن فالون، استاد بیان کردند:
«اگر حسادت از بین نرود، تمام افکاری که تزکیه کردهاید شکننده میشوند.»
حسادت باعث شد همتمرینکنندگان را کنار بگذارم و از کار کردن با آنها بیزار باشم. تا زمانی که قصد نجات مردم، عهد و پیمانهایمان، ماموریتها و مسئولیتهای خود را در نظر داشته باشیم، هیچ یک از تصورات ما نمیتواند ما را از گام برداشتن به جلو باز دارد. هیچ چیز مهمتر از روشنگری حقیقت و نجات مردم نیست. اجازه نخواهم داد که هیچ مداخلهای، از جمله حسادت، مانع از کمک به استاد در اصلاح فا شود.
ترس
در لحظات حساس نباید اجازه دهیم ترس راه ما را ببندد و در عمل به عهدوپیمانمان مداخله کند. با این حال، وقتی ترس ظاهر میشد، احساس میکردم که هر کسی میتواند مأموری باشد که مرا تعقیب میکند، همه جا میتوانست دوربین وجود داشته باشد و هیچ کجا امن نیست.
بعد از اینکه یک روز عصر با یک وکیل و یکی از اعضای خانواده یک تمرینکننده بازداشتشده شام خوردم، ماشین پلیس را دیدیم که جلوی رستوران پارک میکرد. فکر آنیام این بود: «امکان ندارد، یعنی پلیس اینجا ما را تا اینجا تعقیب کرد؟» سریع افکارم را اصلاح کردم و به خودم گفتم که همه اینها یک توهم است و به کاری که باید انجام دهم ادامه خواهم داد.
یک بار قرار بود صبح با وکیلی ملاقات کنم. قبل از آن خوابی دیدم. در خواب انبوهی از کفشها را دیدم و کفشی را پیدا کردم که واقعاً برایم مناسب بود و آن را پوشیدم. صدای کفش در زبان چینی (شیه) با صدای شیطان یکی است. بعد از اینکه بیدار شدم، از یکی از اعضای خانواده (یک تمرینکننده) پرسیدم: «شاید خواب به این نکته اشاره کرد که افراد بدی آنجا حضور خواهند داشت و من نباید بروم؟»
با این حال رفتم چون نمیخواستم قرار را از دست بدهم. در مسیر دادگاه اوضاع خوب پیش نرفت. چندین بار مسیر را اشتباه رفتم. فکر کردم استاد به من اشاره میکنند که نروم. تمرینکننده در ماشین گفت: «به چیزها با دید مثبت نگاه کن. این شیطان بود که نمیخواست تو بروی و رؤیای ساختگی را ایجاد کرد. باید بروی.» تصمیمم را گرفتم، «من می روم. حتی اگر فقط به آنجا بروم و کاری انجام ندهم، باز هم اهریمن را از بین میبرم و مردم را نجات میدهم.» وقتی رسیدیم، اعضای خانواده و وکیل رسیدگی به پرونده را تمام کرده بودند و دادگاه را ترک کردند.
بدترین ترسی که داشتم پس از ملاقات با خانواده چند تمرینکننده بازداشتشده پدید آمد. قبل از اینکه صحبت کنیم، به آنها یادآوری کردم که در صورت شنود تلفنشان مراقب تلفن همراه خود باشند. بعد از اتمام صحبت، متوجه شدم کاری که آنها انجام دادند مانع از شنیدن صحبتهای ما از طریق تلفن توسط مقامات نمیشود. به خانه رفتم و نتوانستم ترسم را کنترل کنم. در 20 سال گذشته هرگز اینقدر احساس ترس نکرده بودم. در آن لحظه، واقعاً باور داشتم که دیگر مجبور نیستم چیزی را پنهان کنم، زیرا چیزهای زیادی گفته بودیم. اگر کسی تلفن ما را شنود میکرد و صدای ما را میشنید، از تمام اطلاعات ما و آنچه که قصد انجام آن را داریم باخبر میشد.
طبق برنامه روز بعد، من و یکی از اعضای خانواده یک تمرینکننده بازداشتشده به ملاقات چند وکیل رفتیم. ما برخی اسناد قانونی برای نشان دادن به آنها را در دست داشتیم و میخواستیم حقیقت را برای آنها روشن کنیم. بعد از بازدید از دو موسسه حقوقی، ماشین ما خراب شد. یکی از اعضای خانواده را آنجا گذاشتم که ماشین را تعمیر کند و به خانه رفتم. بعد از آن خیلی ترسیدم که از خانه بیرون بروم. فکر میکردم که بیرون امن نیست و میخواستم در خانه بمانم تا زمانی که وابستگیام به ترس را از بین ببرم.
روز بعد وکیلی با من تماس گرفت و گفت که وقت دارد که به او سر بزنم. به مدت سه ماه هر هفته با این وکیل تماس گرفته بودم و او هیچ وقت فرصت نداشت. واقعاً نمیخواستم خانه را ترک کنم، اما همچنین نمیخواستم ملاقات با این وکیل را از دست بدهم. ما به تعداد زیادی وکیل نیاز داشتیم و وکیل خوب به سختی به دست میآمد. به دلیل پاندمی و قرنطینه، برنامه وکلا حتی برای خودشان نیز غیرقابل پیشبینی شده بود. نمیتوان گفت چه زمانی دوباره در دسترس خواهند بود.
یاد سخنان استاد افتادم: «اگر قادر باشید ارادهتان را آهنین کنید، هیچگونه سختی نمیتواند مانع شما شود و میگویم که هیچ مشکلی نیست.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
میدانستم که باید وکیل را ببینم تا بتوانم بیرون بروم و ترسم را از بین ببرم. با او قرار ملاقات گذاشتم و با خانواده تمرینکننده بازداشتی که وکیل برای او در نظر گرفته شده بود، تماس گرفتم. یک راننده هم پیدا کردم که ما را به محل جلسه برساند. به نظر میرسید همه چیز به آرامی پیش میرود و نتیجه خوب بود. تمرینکننده مربوطه بعداً بدون هیچ اتهامی آزاد شد.
استاد همچنین بیان کردند: «ترس میتواند باعث اشتباه شود و ترس باعث از دست دادن فرصتی از پیش تعیین شده میشود. ترس یک تله مرگ در سفر انسان به سوی الوهیت است.» ("گذراندن آزمون مرگبار"، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر جلد ۳)
ما باید تشخیص دهیم که خرد چیست و ترس چیست. گاهی اوقات خرد را بهانه میکنیم تا ترس خود را پنهان کنیم و در نتیجه راه نجات مردم را مسدود میکنیم. اگر باور کنیم ترسی که نیروهای کهن به ما تحمیل کردهاند بخشی از وجود ماست، در دام آنها میافتیم.
آنچه در سال گذشته تجربه کردم کاملاً مرا تغییر داد. نوشتن یک مقاله تبادل تجربه این بار به من اجازه داد تا وضعیت تزکیه خود را تنظیم کنم و قصد خود را از زمانی که این مسیر تزکیه را شروع کردم به خاطر بسپارم. نمیتوانم به اهریمن اجازه دهم تمرینکنندگان را به میل خود تحت آزارو شکنجه قرار دهد و موجودات ذیشعور را نابود کند. همیشه سخنان استاد را به یاد خواهم داشت:
«با قلبی که در ابتدا داشتید تزکیه کنید و موفقیت قطعی است.» (آموزش فا در روز جهانی فالون دافا)
این راه را بهطور محکم و استوار ادامه خواهم داد. استاد از شما سپاسگزارم! همتمرینکنندگان از شما سپاسگزارم!
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.