(Minghui.org) استاد بیان کردند:

«شکلی که تزکیه‌ دافا اتخاذ می‌کند متفاوت با تمام شکل‌های تزکیه در تاریخ است. علت آن این است که شما مسئولیت یک مرید دافا را بر دوش دارید: ماموریت مقدس نجات موجودات ذی‌شعور در لحظه‌ای حساس در تاریخ بشریت.» (تبریک به کنفرانس فای تایوان)

سال 1995 که تمرین فالون دافا را شروع کردم، برایم بیشتر و بیشتر روشن شد که تمام وقایع مهم و نقاط عطف درمدت 64 سال زندگی‌ام، نظم و ترتیبات استاد بوده است. آنها برای این بودند که بتوانم با موفقیت شبکه ارتباطی اجتماعی تشکیل و موجودات ذی‌شعور را از تمام اقشار زندگی نجات دهم.

بهبودی از بیماری طی دو هفته

در اواسط انقلاب فرهنگی در سال 1972 از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدم. به‌عنوان «یک جوان تحصیل‌کرده»، پیوستن به میلیون‌ها نفر از همسالانم برای رفتن به مناطق روستایی در چین برای «آموزش مجدد» برایم اجباری بود. ابتدا در دبستان تدریس کردم و سپس به مدت 12 سال به عنوان یک تکنسین تولید کار کردم.

در اواسط 30 سالگی‌ به شهرم بازگشتم و در یک هتل شهری که برای اقامت مقامات دولتی طراحی شده بود، شغلی با عنوان مسئول روابط عمومی به من پیشنهاد شد. علاوه بر سرپرستی بخش روابط عمومی مسئولیت‌های دیگری هم به من محول شد، مانند مدیریت کارمندان زن و ریاست اتحادیه کارگری.

من از خانواده ثروتمندی نیستم اما در کنار پدربزرگم بزرگ شدم و او مرا بچه‌ای لوس بار آورده بود. از زمان تحصیل در مدرسه ابتدایی تا زمانی‌که شروع به کار کردم، همیشه به نوعی نقش رهبری داشتم. سرسخت و مغرور بودم و می‌خواستم درهرکاری بهترین باشم. این رقابت‌جویی منجر به ایجاد بیماری‌های مزمن شد. هرسال ده‌ها هزار یوآن برای مصارف پزشکی هزینه می‌کردم اما وضعیت سلامتی‌ام بهتر نمی‌شد یا دردم بهبود پیدا نمی‌کرد.

در سال 1995 در بیمارستان بستری شدم. یکی از دوستانم که به ملاقاتم آمد خبرهای خوبی برایم آورد. او پس از شروع تمرین نوعی از چی‌گونگ،طی دو هفته از سرطان تخمدان بهبود یافته بود. کنجکاو شدم که چه چی‌گونگی را تمرین می‌کند. او گفت: «فالون گونگ!» به دلایلی، صدای آن کلمات چنان مرا تحت تأثیر قرارداد که گویی تمام عمر درانتظار شنیدن آنها بودم.

او دروغ نمی‌گفت. درعرض دو هفته بعد از شروع تمرین فالون گونگ، همه بیماری‌هایم از بین رفتند. داروهایم را دور انداختم و از سلامتی‌ام لذت بردم. رنگ پوستم صورتی شده بود و پرانرژی بودم. همیشه لبخند می‌زدم. همه می‌گفتند که جوان‌تر و زیباتر به‌نظر می‌رسم. مقامات استانی و شهرستانی که با آنها کار می‌کردم، با اینکه تقریباً 40 ساله بودم، به شوخی به من «دوشیزه روابط عمومی» می‌گفتند.

‌همسر شهردار وقتی ماجرایم را شنید، تماس گرفت و از من خواست که تمرین‌ها را به او هم یاد بدهم. کتاب جوآن فالون را برایش تهیه کردم و موسیقی تمرین را روی یک سی‌دی کپی کردم. او تمام پنج مجموعه تمرین را در کمتر از یک ساعت آموخت.

همه در شهرداری ازجمله مقامات عالی‌رتبه می‌دانستند که من یک تمرین‌کننده فالون‌گونگ هستم. اغلب به خودم یادآوری می‌کردم که مطابق با الزامات فا «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» زندگی کنم و در همه حال شخص خوبی باشم. با مهمانان هتل بدون توجه به رتبه‌شان یکسان رفتار می‌کردم و برای سایر کارمندان الگوی خوبی بودم.

مدیر بازداشتگاه حقیقت را آموخت

در ژوئیه 1999 دو روز قبل از اینکه آزار و شکنجه فالون گونگ به طور رسمی توسط دولت مرکزی آغاز شود، پلیس تمام هماهنگ‌کنندگان محلی را در نیمه شب دستگیر کرد.

پس از شنیدن این خبر، به اداره پلیس شهرمان رفتم تا برای آزادی هماهنگ‌کنندگان درخواست بدهم. با مقامات این را در میان گذاشتم که از زمانی که این تمرین را انجام داده‌ام چه‌طور به‌صورت معجزه‌آسایی سلامتی‌ام را به‌دست آوردم وچگونه ازنظر اخلاقی رشد کرده‌ام.

دو روز بعد در جلسه اداری حزب شهر، سخنرانی جیانگ‌زمین، رهبر وقت حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) قرائت شد. در آن سخنرانی او فالون‌گونگ را بدنام کرد و به آن افترا زد. بلافاصله بلند شدم و رفتم. وقتی شنیدم که همکارانم درمورد تبلیغات حزب کمونیست چین که برای بدنام کردن فالون‌گونگ از تلویزیون پخش شده صحبت می‌کنند، به آنها گفتم که همه این‌ها دروغ است.

در دسامبر همان سال برای انجام تمرین‌ها به صورت عمومی در ورزشگاه شهر، به تمرین‌کنندگان محلی پیوستم و دستگیر شدم. در بازداشتگاه‌ مطالعه فا را ادامه و تمرین‌ها را انجام ‌دادم. از خواندن قوانین بازداشتگاه خودداری کردم. اعتصاب غذا کردم و خواستار ملاقات با رئیس بازداشتگاه شدم.

بیش از سه ساعت با رئیس و سه مأمور دیگر صحبت کردم. ماجرایم را برای‌شان تعریف کردم و اینکه این تمرین چگونه از نظر جسمی و اخلاقی مرا تغییر داده است. به آنها گفتم كه جیانگ مرتکب جرم و جنایت شده و فالون گونگ را مورد آزار و اذیت قرار داده است و پیشنهاد كردم كه درگیر این آزار و شكنجه نشوند. همچنین از آنها تقاضا کردم برای خانم‌های تمرین‌کننده که مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند و زخمی شده‌اند، مواد غذایی فراهم کنند.

درطی چند روز تمام درخواست‌هایم برآورده شد و رئیس به زندانیان گفت که از تمرین‌کنندگان فالون دافا بیاموزند. وقتی بازداشت دو هفته‌ای من به پایان رسید، رئیس دوبار به اداره پلیس شهر رفت تا درباره آزادی‌ام با آنها مذاکره کند. خیلی زود بدون پرداخت جریمه به خانه برگشتم. اندکی بعد بیش از 30 تمرین کننده دیگر بازداشت شده همگی آزاد شدند.

روشنگری حقیقت در محل کار

بعد از بازداشتم، جلسه‌ای در محل کارم برگزار شد که دبیر حزب از هر یک از اعضای حزب خواست که درباره تصمیم اخراجم از حزب رای بدهند. ایستادم و ماجرایم را تعریف کردم.

بیش از ده سال در آنجا کار کرده‌ام و هرگز رشوه نگرفته‌ام و به دنبال شهرت نبوده‌ام. همیشه اولین نفری بودم که به محل کار می‌رسیدم و آخرین نفری بودم که می‌رفتم و هیچ‌وقت یک ریال اضافه نمی‌گرفتم. سخت کار می‌کردم و مسئولیت‌های زیادی را به دوش می‌گرفتم. بسیاری از وقایع را بازگو کردم تا نشان دهم چگونه دافا از من یک کارمند ارزشمند ساخته است.

صرف‌نظر از صحبت‌هایم، از حزب و از موقعیتم اخراج شدم. بسیاری از همکارانم گفتند که: «ما چاره‌ای نداشتیم. این تصمیم قبلاً توسط دفتر منطقه‌ای اتخاذ شده است. ح‌ک‌چ همه چیز را بهم ریخته است.» لبخند زدم: «تا آنجا که در قلبت حقیقت را بدانی، کافیست.»

این تصمیم در جلسه بعدی به همه اعضای حزب اعلام شد. همسرم را وادار کردند که در ردیف اول بنشیند و فیلمی که از فاصلۀ نزدیک از او گرفتند، برای روزهای متوالی بارها در اخبار محلی پخش شد؛ شوهر بیچاره‌‌ام خیلی تحت فشار بود.

دفعه بعد که شهردار را دیدم، به من گفت: «تو اینقدر آدم باهوشی هستی و توانایی‌های زیادی داری. ارزشش را ندارد. چرا فقط با جریان پیش نمی‌روید؟ ما درباره آنچه برای شما اتفاق افتاد در جلسه کمیته صحبت کردیم و همه برای شما متأسف شدند.» گفتم: «فالون دافا یک تمرین فوق العاده است و زندگی مرا نجات داد. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اصول جهانی هستند و دافا یک فای سطح بالا است. بدون آن من چنین فرد خوبی نخواهم بود.» شهردار و همه افراد آنجا سرشان را به‌عنوان تائید تکان دادند.

همسر شهردار با من تماس گرفت: «چرا برنامه‌های تلویزیونی همه چیز را وارونه می‌کنند؟ استاد هرگز آن چیزها را در کتاب نگفته است.» گفتم: «بله. شما کتاب را خوانده‌اید، می‌دانید که برنامه‌های تلویزیونی حقیقت ندارند.» وقتی فهمید حقوق من توقیف شده است و من هر ماه فقط 120 یوان حقوق می‌گیرم، عصبانی شد.

وقتی با او ملاقات کردم، به من گفت که می‌تواند از ارتباطاتش استفاده کند تا برایم سهمیه «حقوق بازنشستگی برای رسیدگی به امور پزشکی» ایجاد کند تا حقوق و مزایای کاملم را دریافت کنم. از او تشکر کردم، اما پیشنهادش را رد کردم. به او گفتم که من دو دهه از بیماری‌های زیادی رنج می‌بردم و به لطف دافا دوباره سالم شده‌ام. واجد شرایط «حقوق بازنشستگی برای رسیدگی به امور پزشکی» نیستم. نمی‌خواستم دروغ بگویم و در حالی‌که با تحسین به من لبخند می‌زد دوباره از او تشکر کردم.

رئیس پلیس شرکت در آزار و شکنجه را متوقف کرد

رئیس سابق اداره پلیس شهر، دستیار دبیر حزب نیز بود. از مدتها قبل از اینکه به آخرین سِمت خود برسد، او را می‌شناختم. وقتی فهمیدم که چند تمرین‌کننده قبل از شب سال نوی چینی دستگیر شده‌اند، به ملاقاتش رفتم با این امید که متقاعدش کنم که کار درست را انجام دهد. اصلاً نمی‌ترسیدم، می‌دانستم که استاد مواظبم هستند.

با اینکه رئیس در خانه نبود، همسرش مرا به خانه راه داد. نشستم و کمی صحبت کردم. وقتی فهمید که تقریباً 50 ساله هستم، شوکه شد: «شما نسبت به سن‌تان عالی به‌نظر می‌رسید.» از این فرصت استفاده کردم و درباره چگونگی به دست آوردن سلامتی‌ام از طریق تمرین فالون دافا واینکه این تمرین درباره چه چیزی است با او صحبت کردم. به نظر می‌رسید او فهمید که تبلیغات ح‌ک‌چ درست نبود.

سال نوی چینی بود بنابراین بسیاری از مردم برای دیدار رئیس می‌آمدند و برمی‌گشتند. تقریباً یک ساعت منتظر ماندم تا رئیس برگردد. از دیدنم تعجب کرد. به او سلام کردم و پیش از آنکه از او صریحاً بخواهم همه تمرین‌کنندگان بازداشت شده را آزاد کند، برای او سال نوی خوبی را آرزو کردم. او گفت که مراکز بازداشت در حیطه قدرت او نیستند. به او گفتم: «شما رئیس پلیس هستید. همه آنها در صلاحیت شما هستند. با صدور مجوز آزادی، برکت بزرگی دریافت خواهید کرد.»

گفتگوی ما توسط گروه دیگری از بازدیدکنندگان قطع شد و نتوانستم حقیقت را درباره دافا به طور جامع برایش روشن کنم. فرض کردم همسرش بعداً با او صحبت خواهد کرد. هنگامی که او مرا به سمت راه‌پله هدایت می‌کرد، از او خواستم که با تمرین‌کنندگان دافا با مهربانی رفتار کند و این برایش برکت خواهد آورد. او در جواب گفت، «به آنچه امشب گفتی فکر می‌کنم.» صمیمانه از او تشکر کردم. چند روز بعد، تمرین‌کنندگان بازداشت شده آزاد شدند.

درباره رئیس، او به سرعت از نردبان ترقی بالا رفت و به سِمت معاونت شهردار رسید و مسئول خزانه‌داری شد و سپس دوباره طی دو سال به مقام منطقه‌ای ارتقا یافت. گرچه از آن زمان تاکنون با او صحبت نکرده‌ام، اما معتقدم او می‌داند که انتخاب آگاهانه وی برای شرکت نکردن در آزار و شکنجه، برایش برکت آورده است. بعداً مطالب بیشتری درباره روشنگری حقیقت از طریق پست برایش ارسال کردم.

رساندن جزوات به نایب رئیس همایش مشاوره سیاسی شهر

معاون رئیس کنفرانس مشورتی سیاسی شهر قبلاً در هتل، رئیس من بود. ما دو سال از نزدیک با هم کار کردیم و تیم خوبی بودیم. كتابهایم را در زمینه مدیریت هتل به او قرض دادم و هنگام شروع كار كمكش كردم که سرعتش را بالا ببرد. همچنین برای کم کردن بار کاری‌اش، در شرکت مسئولیت‌های زیادی را به عهده گرفتم.

اگرچه زیر نظر او کار می‌کردم، اما اغلب او از من مشاوره می‌گرفت. هر وقت که برای کار سفر می‌کرد، قدرت اجرایی شرکت را کاملاً به من واگذار می‌کرد. اغلب می‌گفت من تنها کسی هستم که او می تواند اعتماد کند. هرگز از او سوءاستفاده نکردم و به او رشوه ندادم، در عوض فقط روی مسئولیت‌هایم تمرکز کردم و سعی کردم بهترین کار را انجام دهم.

رئیسم یک بار به من گفت که رهبران شهر احساس خوبی درباره من دارند. او به من پیشنهاد كرد كه با هدایای خوبی از برخی چهره‌های اصلی دیدن كنم «ممكن است بتوانم در هیئت دولت جایگاهی پیدا كنم.» لبخندی زدم و گفتم به عنوان یک تمرین‌کننده فالون دافا چنین کاری نمی‌کنم. گفتم استاد به ما آموخته‌اند كه دنبال شهرت یا علاقه شخصی نرویم و هر جا كه هستیم بهترین تلاش خود را انجام دهیم.

او به من گفت که در بین مقامات دولتی شهرستان‌ها و استان‌ها که سفر می‌کنند، شناخته شده هستم و حتی رهبران ملی از من اطلاع داشتند. گفتم که این فقط طبیعت کارم است و از اینکه فرصتی برای ملاقات و خدمت به همه میهمانان‌مان داشتم سپاسگزارم. از او به خاطر تعارفش تشکر کردم. او در اواخر دوره کار خود در هتل، صمیمانه از من برای همه کمک‌هایی که درطی دو سال گذشته به او کرده بودم تشکر کرد.

یک همکلاسی قدیمی که در کمیته حزب شهر کار می‌کرد، مرا سرزنش کرد: «زن احمق. تنها چیزی که می‌دانی کار کردن، کار کردن و کار کردن است. آیا هرگز یاد گرفتی که ارتباط برقرار کنی یا رشوه دهی؟ چه فایده‌ای دارد که تو با این همه مقامات عالی‌رتبه ملاقات می‌کنی و از آن سودی نمی‌بری؟» به او گفتم: «من این‌گونه هستم و این‌طور خواهم ماند.»

در دسامبر سال 1999 به‌خاطر انجام تمرین‌های دافا در عموم بازداشت شدم. رئیس سابقم هنگام غذا خوردن با معاون وقت رئیس پلیس، از بازداشت من با خبر شد. او با معاون رئیس شرط بست که می‌تواند مرا متقاعد کند که از فالون گونگ صرف نظر کنم و در صورت پیروزی، من فوراً آزاد می‌شوم.

او با میوه و شیرینی در بازداشتگاه به دیدنم آمد. من سه روز درحال اعتصاب غذایی بودم که بیش از 30 تمرین‌کننده بازداشت‌شده نیز در آن شرکت داشتند. به محض اینکه وارد اتاق ملاقات شد، مشتاقانه به من گفت که از تمرین دافا صرف‌نظر کنم تا بتوانم همان لحظه با او از آنجا خارج شوم. او گفت معاون رئیس قبلاً با آن موافقت کرده بود. او قلم و کاغذی را بیرون آورد و به من اصرار کرد که انصراف خود را بنویسم.

اگرچه به‌علت سه روز غذا نخوردن ضعیف شده بودم، اما احساس کردم ناگهان خونم به‌جوش آمد. گفتم که من یک شهروند مطیع قانون هستم که مرتکب جرمی نشده است، فقط در یک ورزشگاه عمومی تمرین کردم و اعتقادم را تأیید کردم. انتظار داشتم با توجه به همه سال‌هایی که با هم کار کردیم، مرا بهتر بشناسد. از او پرسیدم از چه چیزی انصراف بدهم؟ از فرد خوبی بودن؟

رئیس سابقم که دید قصد ندارم اظهاریه تعهد را بنویسم، تلفن همراهش را بیرون آورد، شماره‌ای را گرفت و به من گفت که به معاون رئیس بگویم: «من اشتباه می‌کنم» فریاد زدم: «من اشتباه نمی‌کنم! من اشتباه نمی‌کنم! من اشتباه نمی‌کنم!» او به‌شدت عصبانی شد و گفت: «خیلی لجبازی می‌کنی» سپس سرش را تکان داد و رفت.

استاد بیان کردند:

«مریدان دافا حقیقت را می‌گویند
از دهان‌هایتان شمشیرهای تیز به یکباره به بیرون پرتاب می‌شود
دروغ‌های ارواح فاسد را می‌شکافد
زمان را غنیمت شمارید تا نجات دهید،
عجله کنید و بگویید» («عجله کنید و بگویید» هنگ یین دو)
«...درحالی که نجات موجودات مظهری از نیک‌خواهی یک تزکیه‌ کننده است و همچنین در زمانی که موجودات ذی‌شعور در معرض خطر جدی هستند، مسئولیت او است.» (پیام تبریک به کنفرانس فای اروپا)

غالباً به آن حادثه می‌اندیشیدم و ازاینکه برایش در بازداشتگاه به‌طور جامع‌تری روشنگری حقیقت نکرده بودم، پشیمان می‌شدم. برای نجات واقعی موجودات ذی‌شعور، باید از هر فرصتی استفاده کنیم،  عقاید و تصورات خود را کنار بگذاریم، افکار درست بفرستیم و دلسوز باشیم.

اگرچه گاهی نگران این بودم که شانسم را برای روشنگری حقیقت برای رئیس سابقم از دست داده‌ام، اما عمیقاً ایمان داشتم که همه چیز با کمک استاد در حال انجام است. تصمیم گرفتم که به تالار شهر بروم و سعی کنم از او در دفترش دیدن کنم. فکر کنم خوش‌شانس بودم که بدون هیچ گونه توقفی از کنار نگهبان عبور کردم، اما هرگز رئیس سابقم را در دفترش پیدا نکردم.

تمرین‌کننده‌ای به من یادآوری کرد: «شما اکنون چندین بار [به ساختمان شهر] رفته‌اید. اگر شخصی از کمیسیون امور سیاسی و حقوقی شهر یا اداره 610 شما را ببیند، چه می‌کنید؟ مراقب باش.» گفتم نمی‌ترسم زیرا استاد همیشه از من محافظت می‌کنند. اگر به کسی برخورد کردم، این فرصت خوبی بود که درباره دافا با او صحبت کنم.

تصمیم گرفتم در شب کریسمس یک بار دیگر امتحان کنم. فیلم‌های روشنگری حقیقت از جمله نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست را روی یک درایو یو‌اس‌بی  با عنوان «برکت» برایش ذخیره کردم. همچنین پاکت قرمز رنگی را برای آرزوی موفقیت در کنکور برای پسرش آماده کردم.

وقتی به خانه آنها رسیدم، متوجه شدم او و خانواده‌اش برای خرید بیرون رفته‌اند، بنابراین هدایا را در یک کیسه کوچک قرار دادم و در حیاط آنها گذاشتم. روز بعد به دیدن همسرش در محل کارش رفتم و به او گفتم که دیروز دلم برای‌شان تنگ شده بود. مدتی درباره دافا و اینکه دافابه نادرستی آزار و اذیت می‌شد صحبت کردیم.

همسرش روز بعد با من تماس گرفت و برای هدیه‌ها از من تشکر کرد. به او کریسمس را تبریک گفتم و از او خواستم که نگاهی به محتویات داخل کیف بیندازد. او قول داد که اینکار را خواهد کرد و دوباره از من تشکر کرد. من افکار درست فرستادم و از استاد خواستم که اجازه دهند این خانواده نجات یابند.

معاون شهردار از حزب کمونیست خارج می‌شود

پس از اینکه پسر معاون شهردار از یکی از کارمندان ما خواستگاری کرد، زن و شوهر جوان تصمیم گرفتند که عروسی‌شان را در هتل ما برگزار کنند. من بسیار درگیر برنامه‌ریزی بودم و می‌خواستم که عروسی بدون مشکل پیش برود.

این مراسم بسیار زیبا بود و موفقیت چشمگیری بود. در هنگام ضیافت، سخنرانی کردم و از طرف کارکنان هتل برای زوج جوان یک ازدواج طولانی و شاد آرزو کردم. حتی از فضای امن خودم بیرون آمدم و درحالی که کل سالن ما را تشویق می‌کرد، با مهمانان آواز کارائوکه خواندم. همه از جمله معاون شهردار اوقات خوبی داشتند.

بعد از عروسی، سعی کردم برای روشنگری حقیقت برای معاون شهردار به دفترش مراجعه کنم، اما با چنین برنامه شلوغی او هرگز در آنجا نبود. همیشه یک گل مینا یا گل نیلوفر کنار در اتاقش می‌گذاشتم. وقتی هر سال به امور اداری کارهای بازنشستگی‌ام در هتل رسیدگی می‌کردم، از عروسش می‌خواستم سلام مرا به معاون شهردار برساند و او همیشه با خوشحالی بروشورهای روشنگری حقیقتی را که به او می‌دادم قبول می‌کرد.

در سال 2016، من دعوت‌نامه‌ای برای شرکت در عروسی پسر یک تمرین‌کننده محلی دریافت کردم. عروسی در 13 ماه مه، روز فالون دافا، برگزار می‌شد. شوهر این تمرین‌کننده از طریق کارش بسیاری از مقامات شهری را می‌شناخت و بسیاری از آنها نیز در لیست مهمانان بودند. وقتی این موضوع را شنیدم، فهمیدم که نمی‌توانم چنین فرصتی عالی را برای روشنگری حقیقت ازدست بدهم.

از چند تمرین‌کننده خواستم که به من بپیوندند و کمک کنند افکار درست بفرستیم. ما بیش از 160 کیلومتر مسافت را طی کردیم و برای فرستادن افکار درست و پاک کردن همه مداخلات از بُعدهای دیگر، زود به محل برگزاری جشن رسیدیم. از استاد خواستیم که ما را تقویت کنند تا همه شرکت‌کنندگان، به ویژه کسانی که در موقعیت‌های بالایی هستند، حقیقت را بیاموزند و نجات پیدا کنند.

درطی این مراسم، گروهی از بازنشستگان کنفرانس مشورتی سیاسی شهر و مسئولان اداره پلیس را دیدم که در یک میز دورهم نشسته بودند. تا زمان شروع ضیافت بر فرستادن افکار درست تمرکز داشتم. به سمت آن میز رفتم و لیوانم را بلند کردم: «سلام آقایان. خوشحالم که همه شما را اینجا می‌بینم. می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و برای همگی شما سلامتی و زندگی شاد آرزو کنم. به سلامتی!»

چند نفر ایستادند و طعنه زدند، «شما نمی‌توانید فقط نوشابه بنوشید. برای نشان دادن صداقت‌تان، باید الکل بنوشید». این بهترین نقطه ورود من برای روشنگری حقیقت بود، «همه شما می دانید که من تقریباً 20 سال است که فالون گونگ را تمرین می‌کنم و الکل نمی‌نوشم. اما ببینید که چقدر سالم هستم، از سال 1995 تاکنون هیچ دارویی مصرف نکرده‌ام. برای داشتن سلامتی‌ خوب، چرا الکل را با چای یا نوشابه جایگزین نمی‌کنیم؟ بگذارید یک راز سلامتی برای شما بگویم: این کلمات را تکرار کنید «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» این کلمات جادویی شما را ایمن نگه می‌دارد و برکات را برایتان به ارمغان می آورد.»

دور میز رفتم و لیوان همه را پر کردم. بعد دوباره لیوان خود را بلند کردم. به چشمان فرمانده پلیس نگاه کردم: «با تمرین‌کنندگان دافا با مهربانی رفتار کنید و برای امنیت‌تان ح‌ک‌چ را ترک کنید، برای امنیت شما و خانواده‌تان.» همه لیوان خود را بلند کردند: «برای امنیت همه.» وقتی میز را ترک کردم، نفس عمیقی کشیدم.  این موفق‌ترین روابط عمومی بود که تاکنون انجام داده‌ام.

به صندلی‌ام برگشتم و این کاملاً به موقع بود زیرا معاون شهردار بلند شده بود و درحال بیرون رفتن از اتاق ضیافت بود. عجله کردم و به او رسیدم: «آقا، حال‌تان چطوراست؟ مدتی است شما را ندیده بودم. گاه گاه ازعروس شما خواسته‌ام که بروشورها را به شما بدهد. آیا آنها به دستتان رسیده است؟»

لبخند زد، «بله. آنها را دریافت کردم.» از او پرسیدم: «پس چرا برای امنیت‌تان حزب را ترک نمی‌کنید؟ این برای شما و خانواده‌تان خوب است. تا وقتی که در قلب‌تان با آن موافقت کنید، نیاز به هیچ تشریفاتی نیست. فقط باید سر تکان دهید و با آن موافقت کنید.» او دو بار سر تکان داد: «ترک می‌کنم. من حزب را ترک خواهم کرد. خیلی ممنونم.» وقتی دور می‌شد لبخند زد و برایم دست تکان داد.