(Minghui.org) وقتی برخی نزد مدیر مدرسهمان میرفتند تا ببینند نگرشش درباره من بهعنوان یک تمرینکننده فالون دافا چیست، مدیرمان میگفت: «او [با اشاره به من] باهوش است. لطفاً درباره فالون دافا با او صحبت نکنید. نمیتوانید تغییرش دهید.»
یکی از مسئولان مدرسه میگفت: «[تمرینکردن فالون دافا] آزادی عقیده اوست و خارج از مسئولیت ما است. اگر [فالون دافا] خوب نبود، چه کسی تمرینش میکرد؟»
یکی دیگر از مسئولان مدرسه به شوخی به من میگفت: «وقتی زمان آن میرسد که برای عناوین علمی درخواست دهی، مشکلی نخواهی داشت. حتی اگر همه امتیازات مربوط به حمایت از حزب کمونیست چین را در بخش اول از دست بدهی، بازهم در سایر بخشها امتیاز کافی را کسب خواهی کرد.»
نگرش رؤسای مدرسهام سایر کارمندان را نیز تحتتأثیر قرار داد و آنها هم از تمرین فالون دافای من بیشتر حمایت کردند.
در زیر ماجرای اعتباربخشیام به فالون دافا را ارائه میدهم: اعتباربخشیام به فالون دافا در مدرسۀ محل کارم طی 21 سال گذشته.
***
در ژوئیه1999 تدریس را شروع کردم. 15 روز بعد، حزب کمونیست چین (حکچ) آزار و شکنجه فالون دافا را در سراسر کشور آغاز کرد. در آن زمان، یک تمرینکننده تازهکار دافا بودم و هیچ تمرینکننده دیگری را در این شهر جدید نمیشناختم.
بهنوعی خودم بهتنهایی به میدان تیانآنمن میرفتم. در حالی که به آسمان خاکستری نگاه میکردم، در ذهنم فریاد میزدم: «استاد! لطفاً کمکم کنید.» در همان حین اشکهایم روی گونههایم جاری میشدند.
آغاز آزار و شکنجه
بهمحض اینکه مسئولان مدرسهام شنیدند فالون دافا را تمرین میکنم، بسیار نگران شدند. یکی از مسئولان مدرسه که تحتتأثیر تبلیغات حکچ گمراه شده بود، تمرینکنندگان را بهخاطر دادخواهی مسالمتآمیز 25آوریل1999 سرزنش میکرد و میگفت: «شما [تمرینکنندگان] نمیتوانید برای دادخواهی به میدان تیانآنمن بروید! نمیتوانید هرجا که دوست دارید، یک دادخواهی راه بیندازید.»
برایش توضیح دادم: «ما فقط میخواستیم به دولت بگوییم جریان چیست.»
اما او همچنان به من حمله کرده و با صدای بلند و طوطیوار تبلیغات حکچ را تکرار میکرد.
به خودم یادآوری کردم که باید با پیروی از اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباریِ فالون دافا آرام باشم. در حالی که مقابلهبهمثل نمیکردم، سایر معلمان هیاهو را شنیدند و از مدیر خواستند که میانجیگری کند.
سپس مدیر مدرسه وارد شد و رو به ما گفت: «بسیار خوب. بیایید صرفاً دیگر دربارهاش حرف نزنیم.»
پس از آن، یک مأمور پلیس محلی اغلب در محوطه مدرسهمان دیده میشد. میگفت: «بهخاطر فلان چیز و بهمان چیز اینجا هستم.» برخی از معلمان نگران امنیت من بودند. همیشه تعالیم فالون دافا را به یاد میآوردم، بنابراین با همه از جمله آن مأمور پلیس مهربان بودم. گفتگویمان ساده بود.
یک بار به او گفتم: «فالون دافا خوب است و بهناحق مورد هدف قرار گرفته است.»
آن مأمور میدانست که نظرم را عوض نمیکنم. در پاسخ گفت: «میدانی، بدون انتقال هوكو (ثبتنام خانوار را معمولاً اداره پلیس انجام میدهد) از شهر خودت به این شهر جدید، در اینجا هنوز كارمندی موقت هستی. هر لحظه ممکن است شغلت را از دست بدهی.»
در پاسخ گفتم: «فشاری را که شما و مدرسه از سوی مسئولان ردهبالاتر با آن روبرو هستید درک میکنم و واقعاً از حمایتتان سپاسگزارم.»
بعداً به میدان تیانآنمن رفتم، بنری را در دست گرفتم و در نتیجه یک هفته بازداشت شدم. چندی نگذشته بود که دوباره بهدلیل توزیع مطالب اطلاعرسانی فالون دافا در یک منطقه مسکونی ارتش، دستگیر شدم. تعدادی از مسئولان مدرسهام بهدنبالم به بازداشتگاه آمدند و مرا تحت بازداشت خانگی قرار دادند. کتابهای فالون دافایم را نیز با خود بردند و کسی را مأمور کردند که هر روز به آپارتمان کوچکم بیاید، مرا بررسی کند و ببیند چهکار میکنم.
استاد بیان کردند:
«وقتی ديگران چيزهايی بد دربارۀ ما میگويند، میتوانيم بگذاريم كه پی ببرند چقدر ما خوب هستيم و میتوانيم کاملاً با استفاده از جنبۀ خوبمان آنها را قانع كنيم.»
«ما خوشقلبی را تمرین میکنیم- با دیگران با خوشقلبی رفتارکردن. اغلب این را میگویم: وقتی شخصی با دیگری صحبت میکند، اگر به نقایص آن شخص اشاره کند یا بدون اینکه به افکار و عقاید خودش وابسته باشد چیزی به او بگوید، آن فردِ دیگر به گریه خواهد افتاد.» (آموزش فا در کنفرانس سنگاپور)
این کلمات را در ذهن داشتم. بدون توجه به اینکه چه کسی نزدم میآمد، بهجای دوریکردن از آن شخص، با او صحبت میکردم. به آنها میگفتم فالون دافا چقدر خوب است و لذتم را از تزکیه، و اصولی را که به آنها آگاه شده بودم با او به اشتراک میگذاشتم. بهتدریج دیگر هیچیک از مسئولان مدرسه شرایط سختی برایم ایجاد نکردند. آنها اغلب کمکم میکردند. وقتی میدیدند یک هفته تمام کاهو چینی میخورم و از کافهتریای مدرسه غذا نمیخرم، اغلب با خود مواد غذایی میآوردند تا با هم آشپزی کنیم و غذا بخوریم. پس از اینکه به درک خوبی از فالون دافا رسیدند، فهمیدند فرد دردسرسازی نیستم و خیالشان راحت شد. برخی از آنها درخواست کردند نسخهای از جوآن فالون را به آنها بدهم تا بخوانند. وقتی سایرین درباره باورم درک نادرستی داشتند، بسیاری از آنها از من دفاع میکردند.
کارمندی تماموقت شدن
بعد از مدتی به من اجازه دادند طبق معمول تدریس کردم. به دانشآموزانم اهمیت میدادم و سخت کار میکردم. در مقایسه با سایر فارغالتحصیلان اخیر دانشگاه که مدرسه استخدامشان کرده بود، عملکردم (که با توجه به نمرات دانشآموزانم، وضعیت ورزششان، تمیزبودن کلاس و بازخورد سایر معلمان ارزیابی میشد) بسیار عالی بود.
در آن زمان مأمور تدریس به بدترین کلاس در مقطعی خاص بودم. معلم سابق آن کلاس که باتجربهتر از من بود، به جای دیگری منتقل شد و من که بهتازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، جای او را گرفتم. تمام قلبم را روی بهبود کلاسم میگذاشتم. دانشآموزان میتوانستند آن را احساس کنند و به من احترام میگذاشتند. در دوران دانشجویی دستاوردهای بالایی داشتم، بنابراین میدانستم چگونه مطالعه کرده و به دانشآموزانم کمک کنم کارآییشان بهبود یابد. به همین خاطر دانشآموزانم خیلی دوستم داشتند.
اما یکی از دانشآموزانم دردسرساز بود. اغلب تکالیفش را انجام نمیداد و نشستن در کلاسها برایش دشوار بود. سایر معلمان مشکلاتش را به من گزارش میدادند. انواعواقسام چیزها را امتحان کردم، از جمله اینکه تشویقش کردم بهتر عمل کند و پیشنهاد دادم کمکش کنم، اما هیچ نتیجهای نداشت. در عوض، در کلاس جلوی دانشآموزان به صورتم سیلی زد. بهعنوان یک تمرینکننده فالون دافا، توهینش را صرفاً نادیده گرفتم.
استاد بیان کردند:
«اما گفتهايم كه بهعنوان يک تمرينكننده نبايد وقتی مورد حمله قرار گرفتيد تلافی کنيد، يا وقتی توهين شديد جوابش را بدهيد- بايد استاندارد بالايی را برای خود درنظر بگيريد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
هر روز آموزههایی از این دست را میخواندم، بنابراین میتوانستم آن را تحمل کنم. میدانستم اگر نتوانم خودم را کنترل کنم، برای آن دانشآموز یا مدرسه خوب نیست.
به او گفتم: «بگذار بعد از کلاس صحبت کنیم.»
سپس رو به بقیه کلاس که همگی مبهوت بودند، کردم و گفتم مشکلی نیست. درسی را که قرار بود بدهم، تمام کردم.
بعداً مسئولان مدرسه از طریق سایر دانشآموزان از این جریان باخبر شدند.
یکی از آنها پرسید: «آیا چون فالون دافا را تمرین میکنی جریان را اینگونه اداره کردی؟»
سرم را تکان داده و توضیح دادم كه استاد لی بیان کردهاند: «وقتی فردی عادی مورد تحقير قرار میگيرد، شمشير خود را برای جنگ از غلاف بيرون میكشد.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون) استاد همچنین هَن شین را مثال زدهاند که میتوانست توهینها را تحمل کند. اگر با آن دانشآموز میجنگیدم، سایر دانشآموزان نیز جنگیدن را میآموختند. اما وقتی توهین را با مهربانی و بخشش جواب دادم، دانشآموزان چیز بهتری را آموختند.
از آنجا که بهعنوان یک تمرینکننده خوب عمل کردم، همه چیز خوب پیش رفت. مانند سایر معلمان جدید، کارمندی تماموقت شدم، ثبتنام خانوارم بدون هیچ مشکلی به شهر جدید منتقل شد و مانند سایرین مزایای کارمندی دریافت کردم.
درون اردوگاه کار اجباری
با این حال، تزکیهام به اندازه کافی خوب نبود. فا را به اندازه کافی مطالعه نمیکردم، درک درستی از اصول فا نداشتم، و در فرستادن افکار درست ضعیف عمل میکردم. اگرچه مصمم بودم تزکیه کنم، اغلب کارها را با قلبی بشری انجام میدادم. سپس فرزندم خوابی دید که در آن یک قایق نشتی داشت و من به درون آب افتادم.
چندی نگذشت که دستگیرم کرده و مرا به اردوگاه کار اجباری منتقل کردند. بهدلیل ایمانم به فالون دافا در سلول انفرادی حبس شدم و چند زندانی مأمور نظارت بر من شدند. هنوزهم با گذاشتن نامههای شکایت در صندوق انتقادات و پیشنهادات گزارش میدادم كه چطور با من بدرفتاری میشود. مقامات بالاتر شکایتهایم را بررسی کردند و بعداً سرپرست تیمِ بخشی را که در آنجا حبس بودم توبیخ کردند و مقامش را تنزل دادند.
سپس به بخش آموزش شدید منتقل شدم، اما همچنان سعی کردم بدرفتاری با تمرینکنندگان را از طریق صندوق انتقادات و پیشنهادات گزارش کنم. زندانیانی که برای نظارت بر من گمارده شده بودند، اغلب با نگهداشتن من روی زمین و پوشاندن دهانم با حوله، مانعم میشدند (آنها حولهها را همیشه همراه خود داشتند تا تمرینکنندگان را ساکت کنند).
یک بار نگهبانی مخفیانه به من گفت: «نامههایی که مینویسی واقعاً تأثیر دارند.»
برای مدتی، یکی از معاونان بخش آموزشِ شدید بارها به من پیشنهاد داد که برای مدرسهام نامه بنویسم. در آن زمان مدیر جدیدی برای مدرسهمان آمده بود و در حالی که در اردوگاه کار اجباری حبس بودم، هیچ علاقهای به حفظ شغلم نداشتم. فقط بر حفظ افکار درستم تمرکز داشتم و اینکه هر روز را پشت سر بگذارم. بهعلاوه درباره چه چیزی میتوانستم برای مدرسهام بنویسم؟ اگر درباره فالون دافا، آزار و شکنجه و کار اجباری مینوشتم، نامهام هرگز از اردوگاه کار خارج نمیشد. و حتی اگر خارج میشد، آیا مسئولان مدرسه جرئت میکردند نامهام را بخوانند و آشکارا دربارهاش بحث کنند تا حمایت خود را از من نشان دهند؟ میتوانستم نامه تبریکی بنویسم، اما هیچ کمکی نمیکرد. با این حال، از آنجا که معاون با مهربانی به من یادآوری کرده بود، فکر کردم نباید پیشنهادش را رد کنم. بهعنوان یک مرید دافا، باید با درستی، عقلانیت و خرد به فا اعتبار میبخشیدم. نباید در نامهام شکایت میکردم یا در طلب همدردی میبودم.
استاد بیان کردند:
«در مدرسه ما، برای آن بخشی که در بين مردم عادی تزكيه میكنند، لازم است که در جامعه عادی انسانی تزكيه كنند و تا حد امکان با مردم عادی همساز باشند.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
با چنین فکری در ذهنم، نامه صمیمانهای نوشتم:
«بعد از مدتها دوری از دانشآموزانم، خیلی دلتنگشان هستم. عاشق کارم هستم و از حمایت مسئولان مدرسه بسیار سپاسگزارم. احساس بدی دارم چراکه در مدرسه مانند یک خانواده هستیم، اما اخیراً حتی برای صرف چای نتوانستهام در جمعتان باشم. واقعاً امیدوارم افرادی که در مدرسه مرا بهخوبی میشناسند بتوانند چند کلمه در حمایت از من بگویند؛ بدون آنها، روی چهکس دیگری میتوانم حساب کنم؟
«لطفاً این را نیز بدانید که فارغ از اینکه کجا هستم و چه اتفاقی برایم میافتد، بهعنوان یک معلم، با اصول اخلاقی صداقت، انصاف و استقامت زندگی خواهم کرد. اصولم را برای خشنودی سایرین و به هزینه وجدانم نخواهم فروخت و به اعتمادی که مسئولان مدرسه و سایر معلمان به من دارند، خیانت نخواهم کرد. صادقانه زندگی خواهم کرد، حتی اگر به این معنا باشد که فعلاً مجبورم کمی رنج بکشم. ارزشش را دارد، زیرا بعد از پایانیافتن این فصل از تاریخ، مسئولان و معلمان مدرسه متوجه خواهند شد که کمک به من کار درستی بوده است.»
چند روز بعد، به من گفتند که نامه ارسال شده است. خیالم راحت شد، زیرا میدانستم افکار درست یک مرید دافا مانند الماس محکم است و میتواند عناصر شیطانی را در خود حل و قلب مردم را اصلاح کند. سپس خواهرم با من تماس گرفت و گفت كه مدیر مدرسه پیشنهاد داده هر ماه بخشی از حقوقم را به من پرداخت کند. حرفش را قطع کردم و گفتم بعد از آزادیام میتوانیم دربارهاش صحبت کنیم.
مأموری که به گفتگوی تلفنی ما گوش میداد، در حالی که هدفون را از روی گوشش برمیداشت، گفت: «جریان چیست؟ کارفرمایت اکنون حقوقت را به تو پرداخت میکند؟»
پاسخ دادم: «نمیخواهم الان به آن فکر کنم. نخست باید از اینجا بیرون بروم. چه کسی میداند چه اتفاقی افتاده است.» این حرف را زدم چون نمیخواستم مدرسه یا مسئولانش را به دردسر بیندازم.
مأمور سرش را تکان داد. او شاهد موارد بسیار زیادی بود که در آنها کارفرمایانِ تمرینکنندگان به اردوگاه کار اجباری مراجعه کرده بودند تا آنها را اخراج کنند.
بعداً فهمیدم مسئولان مدرسه پس از دریافت نامهام، آن را در جلسه كمیته حکچ به سایرین نشان دادند، در حالی كه اگر در نامه مستقیماً به فالون دافا اشاره میکردم، آنها نمیتوانستند این كار را انجام دهند. تصمیم تیم این شد که چون نمیتوانند کمک زیادی کنند، حداقل بخشی از حقوقم را پرداخت کنند. از این جریان متوجه شدم وقتی تمرینكنندهای مسیر تزکیه را بهخوبی طی كند، محیط پیرامونش نیز تغییر خواهد كرد.
وقتی آزاد شدم، مأموری که مرا از اردوگاه کار بیرون آورد، گفت: «شاید بتوانی بهعنوان یک معلم خصوصی کار کنی. حداقل میتوانی مقداری درآمد داشته باشی.» او فکر نمیکرد شغلم را حفظ کرده باشم. از لطفش تشکر کردم. سپس در ذهنم یکی از شعرهای استاد «افکار درست و اعمال درست» را از بر خواندم:
«روشنبینان بزرگ از هیچ سختیای نمیهراسند
ارادهشان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را میپیمایند» (هنگ یین 2)
در آن لحظه، خیلی به داشتن یا نداشتن شغل اهمیت نمیدادم.
همان روز، به مدرسهام زنگ زدم تا بگویم که آزاد شدهام. شخصی که گوشی را برداشت با یک جمله پاسخ داد: «خوب، پس دوباره به سر کارت برگرد.»
باملاحظه بودن درباره سایرین و استقرار در محل کار
دو روز پس از آزادی به دفترم برگشتم. با وجود رؤسا و معلمان جدید، تقریباً کسی را نمیشناختم. به نظر میرسید بین من و آنها مانعی وجود دارد. همه از من فاصله میگرفتند. در گذشته، مردم درباره فالون دافا کنجکاو بودند، اما اکنون اینگونه بودند: «بدون توجه به اینکه چه کسی هستی، نمیتوانی مخالف حزب باشی.» هرگونه اشارهای به دافا یا هر چیز مرتبط با آن، موضوعی «حساس» تلقی میشد.
به نظر میرسید غیر از کار و زندگی روزمره، همه از این موضوع پرهیز میکنند. مسئولان میگفتند که این برای محافظت از خود من است. جرئت نمیکردم از خط قرمزشان عبور کنم، چراکه ممکن بود کسی مرا گزارش دهد.
از طرف دیگر نیز میدانستم که این درست نیست. استاد در شعر «عجله کنید و بگویید» بیان کردند:
«مریدان دافا حقیقت را میگویند
از دهانهایتان شمشیرهای تیز بهیکباره به بیرون پرتاب میشود
دروغهای ارواح فاسد را میشکافد
زمان را غنیمت شمارید تا نجات دهید، عجله کنید و بگویید» (هنگ یین 2)
درست است که مسئولان در زمینه حقوق و کارم به من کمک کرده بودند. اما در این فضای تبلیغات انزجارآمیز و درکهای نادرست عموم مردم از دافا، و نیز انواعواقسام سیاستهای آزار و شکنجه از بالا، ممکن بود حمایت آنها از تمرینکنندگان دافا کاهش یابد، مگر اینکه شروع میکردم برای تغییر محیط کاری انجام دهم.
میدانستم بهعنوان تمرینکننده، باید از موانع عبور و حقایق را روشن کنم. اما باید از کجا شروع میکردم؟ به این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم با مسئولان مدرسه آغاز کنم. آنها باید درک میکردند موضوع فالون دافا سیاسی نیست، و درباره حق اساسی عملکردن به باور شخص است. وقتی میفهمیدند آنچه ما تمرینکنندگان انجام دادهایم (مانند رفتن به میدان تیانآنمن برای دادخواهی) تلاشهایی مسالمتآمیز برای جستجوی عدالت بوده، آن هم درحالی که همه راههای قانونی دادخواهی به روی ما بسته شده بود، میفهمیدند چگونه به خودشان بیایند.
اما در آن زمان حتی وکلایی که از تمرینکنندگان دفاع میکردند دستگیر میشدند، بنابراین چه کسی جرئت میکرد مطالب فالون دافا را در انظار عمومی بپذیرد؟
استاد بیان کردند:
«هرگاه مسائلی با ديگران داريد اول فکر کنيد که آيا آنها میتوانند آن را تحمل کنند يا آيا برای آنها باعث صدمهای نمیشود، آنگاه مشکلی نخواهيد داشت.»(سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
با این فا در ذهنم، تصمیم گرفتم در رابطه با مسئولان مدرسه باملاحظهتر باشم. میخواستم حقیقت را برایشان روشن کنم، اما باید از آنها محافظت نیز میکردم تا حکچ بهخاطر حمایتشان از تمرینکنندگانی مانند من دست به اقدامات تلافیجویانه علیه آنها نزند.
بنابراین یک دیویدی حاوی اطلاعات مربوط به فالون دافا را داخل روزنامهای میپیچیدم و وارد دفتر یکی از مسئولان میشدم. بعد از اینکه روزنامه را بهآرامی روی میزش قرار میدادم، میگفتم: «مدیر (نام مدیر)، این روزنامه را برای شما آوردهام.»
سپس به روزنامه اشاره میکردم و در ادامه میگفتم: «لطفاً نگاهی به آن بیندازید. از آنجا که عضوی از تیم مدیریت هستید، وظیفه خودم میدانم شما را از این موضوع مطلع کنم. بهعلاوه، به شما اعتماد دارم. به این ترتیب، خواهید فهمید چه خبر است.» اشاره نیز میکردم که هیچ فرد دیگری نمیداند یک دیویدی داخل روزنامه قرار دادهام.
یکی از مسئولان به من گفت: «لطفاً فالون دافا را تبلیغ نکن.» برایش توضیح دادم که فقط برای زندهماندن این کار را میکنم. گفتم: «در محیطی که بسیاری از مردم درک نادرستی درباره من و فالون دافا دارند، بهطور عادی کارکردن با همکارانم برایم سخت است.»
او حرفم را تأیید کرد. بنابراین، با دادن دیویدی، درایو یواِسبی یا نامههای شخصیِ حاوی اطلاعات مربوط به فالون دافا، یکبهیک، با همه مسئولان اصلی ارتباط برقرار میکردم. موضعم این بود: مطالب اطلاعرسانی را به آنها میدهم به این امید که بازخوردها یا توصیههای آنها را بشنوم. هرچند هیچکس بعداً حرفی در آن خصوص با من نمیزد. مانند درک و اعتماد متقابل بود. آنها از پذیرش مطالب احساس امنیت میکردند زیرا میدانستند که دراینباره به سایرین نمیگویم.
سر کار همیشه فروتن بودم، در حالی که همیشه مورد احترام بودم و مایل بودم به سایرین کمک کنم. در ظاهر، همگی همچنان به کار خود ادامه میدادند، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما اوضاع کمکم تغییر کرد. مسئولان میتوانستند از روشهای مشروع برای کمک به من استفاده کنند، از جمله تصدیق دستاوردهایم در کار و پرهیز از اشاره به موضوعات فالون دافا در جلسات. بسیاری از همکاران نیز متوجه این موضوع شدند.
گاهی مأموران پلیس و عوامل اداره 610 برای بررسی من به مدرسه میآمدند. مسئولان مدرسهام در ابتدا نمیدانستند چگونه این جریان را اداره کنند، زیرا مطمئن نبودند که آیا من «مشکلی ایجاد کردهام» یا اینکه آزار و شکنجه تشدید شده است. در نتیجه اغلب افکار خود را بهطرزی غیررسمی با مسئولان مدرسه در میان میگذاشتم: «در واقع، این مأموران [پلیس و اداره 610] نیز نمیدانند چه خبر است،» یا مسئولان مدرسه را تشویق میکردم: «لطفاً درباره این [فالون دافا] بهخوبی مطلع باشید، آنگاه اداره این مراجعات پلیس آسان خواهد بود.» گاهی با عزم راسخ به آنها میگفتم: «من هیچ کار بدی نکردهام، حتی مرتکب کاری تقریباً بد هم نشدهام. به من اعتماد کنید.» به این طریق آنها اعتمادبهنفس پیدا میکردند و دیگر نمیترسیدند.
برخی نزد مدیر مدرسه میرفتند تا ببینند درباره من چه نظری دارد. او میگفت: «او [با اشاره به من] باهوش است. لطفاً درباره فالون دافا با او صحبت نکنید. نمیتوانید تغییرش دهید.»
برخی از مسئولان نیز دراینباره بین خودشان صحبت میکردند. یکی از آنها میگفت: «این آزادی عقیده است و خارج از مسئولیت ما است. اگر [فالون دافا] خوب نبود، چه کسی تمرینش میکرد؟»
بعضی از مسئولان سطح متوسط نیز با من شوخی میکردند: «وقتی زمان آن میرسد که برای عناوین علمی درخواست دهی، مشکلی نخواهی داشت. حتی اگر همه امتیازات مربوط به حمایت از حزب کمونیست چین را در بخش اول از دست بدهی، بازهم در سایر بخشها امتیاز کافی را کسب خواهی کرد.»
نگرش آنها اغلب بر کارکنان عادی تأثیر میگذاشت. برخی از همکاران نیز جرئت میکردند نظرات «نامناسبی» بدهند. یکی از آنها میگفت: «اگر کسی به او (یعنی من) سخت بگیرد، همه ما حکچ را ترک خواهیم کرد!» یکی از آنها گفت یک نفر دیگر میگفت: «حزب کمونیست چین مانند مافیا است.»
این گفتگوها در دفتر انجام میشد. اذهان عمومی تغییر کرده بود.
با این پیشرفت، درایوهای یواِسبیِ حاوی اطلاعات دافا را نیز به همکاران عادیام میدادم. آنها از اعتماد من قدردانی میکردند و آنها را در جای امنی میگذاشتند. وقتی پلیس یا مأموران ویژه به مدرسه میآمدند و درباره من سؤال میکردند، برخی از همکارانم آنها را به صرف چای دعوت کرده و مسئولان مدرسه آنها را به صرف غذا مهمان میکردند. پلیس چیزهایی شبیه این میشنید: «او معلم خوبی است. او با دیگران بهخوبی کنار میآید و عملکرد فرزند خودش هم خیلی خوب است. ما درباره فالون دافا روشن نیستیم، اما او بهخوبی کار میکند و از او راضی هستیم.» پلیس محلی نیز از دیدن من خوشحال میشد و میگفت که چیزهای خوبی درباره من شنیده است.
استاد بیان کردند:
«همچنین به شما میگویم که تمام موجودات در دنیای امروز بهخاطر این فا آمدند. اگر میخواهید که یک موجود بهروشنی این نکته را درک کند، باید بروید و حقیقت را برای او روشن کنید. این یک شاهکلید است، کلیدی که بازکنندۀ قفلی است که تمام موجودات برای مدتی طولانی با آن مهروموم شدهاند و در طول اعصار منتظر آن بودهاند.» («آموزش فا در کنفرانس فای 2003 آتلانتا»)
اکنون درک بهتری از این آموزه فا دارم.
نجات همتمرینکنندگان
پس از مدتی، یک سازماندهی مجدد انجام شد و تیم مدیریت تغییر کرد. در طول اولین جلسه مدیران جدید در سراسر مدرسه با حدود 1000 معلم، دبیر حزب مدرسه سخنرانی و سپس نام مرا صدا كرد. کمی عصبی بودم. دبیر حزب و مدیر منابع انسانی گفتند که مرا نمیشناسند و اما پلیس از زمان تصدی سمتهای جدید آنها، 5 بار به مدرسه آمده است.
در پاسخ گفتم: «این وضعیت سالهای زیادی وجود داشته است. ما از حقوق قانونی خود استفاده میکنیم و بهناحق مورد هدف قرار میگیریم.»
در حالی که میخواستم ادامه دهم، حرفم را قطع کرد و گفت: «دراینباره نمیدانم. اما لطفاً مراقب باش.»
در مواجهه با این مسئولان جدید، فشار شدیدی را احساس میکردم.
بهدلیل تلاشهایم برای نجات تمرینکنندگان بازداشتشده، مورد هدف قرار گرفتم و پلیس اغلب برای تهدید من به مدرسه میآمد. بعضی از مسئولان مشخص در مدرسه از طریق من از حقایق مربوط به دافا آگاه شده بودند و در نتیجه نگران نبودند. اما برخی از معلمان نگران مراجعه مکرر پلیس بودند.
یکی از آنها گفت: «او [با اشاره به من] حتماً مرتکب کاری غیرقانونی شده است. وگرنه چرا پلیس آمد؟» دیگری در ادامه حرفهای او گفت: «او خیلی توانا است و حتی بعضی از مسئولان فریبش را خوردهاند.» آنها در خلوت نیز به مسئولان میگفتند حرفهایم را باور نکنند تا همدست شناخته نشوند.
آن روزها سرم خیلی شلوغ بود و وقت این کار را نداشتم. تمرینکنندهای در زندان بهدلیل شکنجه در وضعیتی بحرانی و مرگبار قرار داشت. امنیتم را به خطر انداختم و با خانوادهاش تماس گرفتم تا ترتیبی دهم او بهقید ضمانت پزشکی آزاد شود، اما خانوادهاش حمایت نمیکرد. چند تمرینکننده جوان دیگر نیز دستگیر شده بودند. بارها به اداره پلیس محلی مراجعه کردم و خواهان آزادیشان شدم. با استفاده از هویت واقعیام با بخش امنیت داخلی شهرستان [واحدی جزء اداره پلیس] تماس گرفتم. علیرغم خطر امنیتی برای خودم، احساس وظیفه میکردم که به نجات تمرینکنندگان بازداشتشده کمک کنم.
بهتدریج، آشکارا با پلیس صحبت کردم، برایشان نامه نوشتم، از طریق تلفن تماس گرفتم و خواستار آزادی آن تمرینکنندگان شدم. آنها تغییر کرده و تمایل پیدا کردند مطالب را بپذیرند. اما برخی از تمرینکنندگان جوان درس نگرفتند. برخی بلافاصله پس از آزادی، بهدلیل درنظرنگرفتن تدابیر امنیتی در استفاده از تلفن همراه یا ویچت، دوباره با مشکل روبرو شدند. صحبت با این تمرینکنندگان روند دشواری بود و فرصتهای زیادی را در اختیارم قرار داد که شینشینگم را رشد دهم.
سپس، درست همانطور که اوضاع بهتر میشد، اتفاقی افتاد که مرا در مرکز طوفان قرار داد. اگر کمک و نیکخواهی استاد نبود، نمیتوانستم از پس آن برآیم.
درگیریها
در آن زمان شایعات زیادی درباره من وجود داشت: «او همیشه دیر سر کار حاضر میشود،» «او زود رفت،» «او وسط کلاس، یواشکی رفت،» «او روی مسئولیتهایش متمرکز نیست» و غیره. سرپرستم این چیزها را میشنید و روزی به من گفت: «فکر میکنم اگر در بخش دیگری کار کنی بهتر است.» آن بخش از نظر زمانی بسیار طاقتفرسا بود و شغلی بود که بهندرت کسی آن را میخواست. بهعلاوه، برای من تنزل سِمت محسوب میشد. با این حال بهعنوان یک تمرینکننده، تصمیم گرفتم از این نظم و ترتیب پیروی کنم.
معلمی (که او را «ایمی» میخوانم) در مدرسه بود که بهنوعی منزوی بود. او اغلب از معلمان دیگر میشنید که من فرد خوبی هستم. سایر معلمانی که با او در خوابگاه هماتاق بودند، همگی بهدلیل اختلافاتی با او اتاقشان را عوض کردند. او گریه میکرد و از من خواست مدتی با او زندگی کنم. من هم موافقت کردم.
بعد از مدتی، یک روز پرسید که چرا از یکی از کلاسها صرفنظر کردم.
در پاسخ گفتم: «آیا نمیدانی فالون دافا را تمرین میکنم؟ به آن مربوط است.»
با کمال تعجب، او واقعاً نمیدانست. ایمی بهدلیل درکهای نادرست جدیاش درباره فالون دافا، بسیار ترسید و نزد برخی از مسئولان رفت و شکایت کرد. افراد زیادی دراینباره شنیدند و او دیگر هرگز به خوابگاه بازنگشت. اگرچه در ابتدا پیشنهاد کردم کمکش کنم، اما در نهایت فایدهای نداشت.
وقتی دو ماه بعد به ایمی برخورد کردم، طبق معمول سلام کردم. او گفت که فتق دیسک کمر خیلی اذیتش کرده و حتی مجبور بوده برای توالترفتن روی زمین بخزد. نمیتوانست همه کارهای مربوط به شغلش را انجام دهد و در نتیجه حقوق کمی دریافت میکرد. خیلی با او همدردی کردم.
او گفت: «میدانی، از چند معلم دیگر سؤال کردم و یکی از آنها گفت فالون دافا خوب است. آیا ممکن است دوباره با من زندگی کنی؟»
مردد بودم، اما او پیگیر بود، بنابراین موافقت کردم. او هنوز مخالف دافا بود. وقتی درباره درکهایم از دافا با او صحبت کردم، به نظر نمیرسید درک کند. وقتی در حال بحث درباره حکچ بودیم، او ترسید و دوباره از خانه خارج شد. بعداً برگشت. این جریان چند بار اتفاق افتاد. هرچه زمان بیشتری میگذشت، میگفت با ماندن در کنار من بیشتر احساس راحتی میکند.
اما وقتی سرپرستم از من خواست در بخش جدید کار کنم، دو معلم برایم مشکل ایجاد کردند. یکی از آنها ایمی بود که قبلاً در آنجا کار میکرد.
روز اولی که به بخش جدید رفتم، ایمی گفت: «یک دقیقه تأخیر داشتی. این اصلاً قابلقبول نیست!» معلم دیگری نیز حرفش را تأیید کرد. قبل از اینکه چیزی بگویم، ایمی انگشتش را بهسمت صورتم گرفت و مرا هل داد و از دفتر بیرون کرد. بعد از روزها فشار شدید و مطالعه کمِ فا، بسیار شکننده شده بودم و اشک بر گونههایم جاری شد. نزد سرپرست بخش جدید رفتم. ظاهر بدجنسی داشت. به من نگاه نکرد و مشکل را حل نکرد. در حالی که نمیتوانستم وارد دفتر شوم، در محوطه مدرسه سرگردان بودم و وحشتزده و بیاختیار گریه میکردم. فکر میکردم: «وضعیت بیش از حد سخت است.»
استاد بیان کردند:
«وقتی کسی قدم در راه تزکیه میگذارد، از آن پس در زندگیاش هیچچیز بهطور تصادفی نخواهد بود. از آنجا که تزکیه شما به شکل سازمانیافتهای نظم و ترتیب داده شده است و زمان آنقدرها زیاد نیست، پس احتمالِ هیچچیزِ تصادفی وجود ندارد. همه چیز بهطور فشرده نظم و ترتیب داده شده است.» (آموزش فای ارائهشده در همایش نیویورک)
با فکر کردن به این متن، کمی آرام شد.
همین موقع، مأموران بخش امنیت داخلی شهرستان تماس گرفتند تا بگویند در راه هستند. آنها رسیدند و به دفتر حراست رفتند. مردد بودم اما خودم نیز به آنجا رفتم و فکر کردم که میتوانم مأموران را از محوطه مدرسه بیرون کنم. دم درِ دفتر صدای زنی را بهوضوح شنیدم که گریه میکرد: «او خانوادهام را نابود کرد. به ما گفت از حکچ خارج شویم، و وسایلم را دزدید. بهعلاوه، بسیاری از تمرینکنندگان فالون دافا بهدنبال او به مدرسه میآمدند...» صدای ایمی بود.
تا حدودی آرام شدم و دیگر گریه نکردم. هرچه بود، سالهای بسیار زیادی در دافا تزکیه کرده بودم. میدانستم کیستم و چرا آنجا هستم. در را باز کردم و دیدم ایمی وسط نشسته و گریه میکند، و چند مأمور پلیس، نگهبان ارشد مدرسه بهنام بِن و سایرین احاطهاش کردهاند. حال مأمور پلیس مسنتر خوب به نظر میرسید، اما مأمور جوان حوصلهاش سر رفته بود و مدام تلفن همراهش را چک میکرد.
بن داد زد و گفت: «اینجا چهکار میکنی؟ بیرون!» اگرچه همکار بودیم، اما مانند یک مجرم با من رفتار کرد. همه میتوانستند این تحقیر را حس کنند.
در حالی که به سخنان استاد درباره بردباری فکر میکردم، میدانستم كه این فشار هیچ تأثیری بر من ندارد و فقط برای این است که نیکخواهی، بخشش و قاطعیت الماسمانند مرا شکل دهد.
لبخندی زدم و گفتم: «آه، فقط میخواستم ببینم مأموران پلیس هنوز اینجا هستند یا نه. میخواستم آنها را از محوطه مدرسه بیرون کنم. مشکلی نیست، ببخشید مزاحم شدم.» سپس برگشتم و بیرون رفتم.
مأمور جوان پلیس بهدنبالم آمد و گفت: «نگرانش نباش. حرفهایش را باور نمیکنیم. چرا برنگشتی و چیزی نگفتی؟»
با نگاه به چهره جوانش با مهربانی گفتم: «مشکلی نیست، اما متشکرم.»
در ادامه اظهار کرد: «مدت زیادی است که یکدیگر را میشناسیم. برایم روشن است که چهجور شخصی هستی. شاید بتوانی دوباره برگردی و چند کلمهای بگویی.»
در حالی که متوجه مهربانیاش شده بودم، نمیخواستم ردش کنم و با او به دفتر برگشتم.
آن مأمور پرسید: «چیزی برای گفتن داری؟»
پاسخ دادم: «واقعاً نه. اگر نیاز دارید چیزی بگویم، لطفاً بگویید. همه چیز خوب است و من هم خوب هستم.» سپس رفتم.
احساس میکردم در مرکز رگبار هستم. همه چیز در زندگیام از هم پاشیده بود، چه رسد به ضربهای که ایمی با خنجر از پشت به من زده بود. اما به خودم زحمت ندادم که دفاعی کنم. فکر کردم: «چگونه ممکن است ایمی را اذیت کرده باشم؟» فکر کردم اگر حالا که چیزهای بدی درباره من گفته، من هم حرفهای بدی درباره او میزدم، دیگر تمرینکننده نبودم.
پس از مدتی، ایمی به دفتر مشترکمان بازگشت. با احتیاط نگاهی به من انداخت. از آنجا که اتهامات نادرستی به من زده بود، وحشت کرده بود و حتی بهطور تصادفی جعبه ناهارش را روی زمین انداخت و غذایش همهجا روی زمین پخش شد.
روزهای زیادی پس از آن، بهدنبال مسئولان مدرسه نبودم. مأموران پلیس هم برنگشتند. هیچکس درباره شکایت ایمی کاری نکرد. در مرکز طوفان، تنها مسیر برایم افکار درست و اعمال درست بود. بهعنوان یک مرید دافا میدانستم که باید با خودم سختگیر باشم و از استاندارد بالاتری پیروی کنم. بنابراین دراینباره با هیچکسی صحبت نکردم. فقط پشت میزم نشستم و به درون نگاه کردم. هر وقت یک وابستگی را تشخیص میدادم، یادداشتش میکردم، رویش کار میکردم و آن را از بین میبردم. درباره بردباری هم به خودم یادآوری میکردم. ما تمرینکنندگان اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری را دنبال میکنیم و نمیتوانستم در خصوص هیچکسی کوتاه بیایم و شکیبا نباشم. در ظاهر آرام بودم، اما در ذهنم گویا کسی به من چاقو میزد. میدانستم که در تزکیه خوب عمل کردهام و این فرصتی برای پیشرفت تدریجیام است. از استاد ممنون بودم.
نگاه به درون برای یافتن شکافها
بهعنوان یک تمرینکننده، میدانستم پشت این چیزها دلیلی وجود دارد و باید در جستجوی شکافها در تزکیهام، به درون نگاه کنم. دو دلیل اصلی وجود داشت: احساساتیبودن و تزکیه گفتار.
ایمی در خانوادهاش درگیریهای زیادی داشت. اگرچه 3 آپارتمان بهنام خودش داشت اما اجازه نمیداد دختر و دامادش در هیچیک از آنها زندگی کنند و آنها را مجبور کرد آپارتمانی اجاره کنند. بهخاطر درگیریهای خانوادگی، دخترش پس از تولد نوزادش دچار افسردگی شد. او در بیمارستان بستری شد، شغلش تحتتأثیر قرار گرفت و تمام مدت با شوهرش دعوا میکرد. درگیریها بین او و شوهرش شدید و مکرر بود و زوج جوان بارها با پلیس تماس گرفتند که اختلافات خانوادگیشان را حلوفصل کند. بسیاری از همکاران از مشکلات خانوادگی ایمی خوشحال بودند و حتی برخی او را به جنگ با دخترش ترغیب میکردند.
با دخترش احساس همدردی میکردم و دلم برای این زوج جوان میسوخت. بارها ایمی را ترغیب کردم که اجازه دهد دخترش در یکی از آپارتمانهایش زندگی کرده و از این زوج حمایت مالی کند. نگران بودم که مبادا این زوج طلاق بگیرند. اغلب که این حرفها را میزدم و ایمی را بهدلیل خودخواهیاش سرزنش میکردم، او با من مجادله میکرد و از من بهخاطر دخالت در مسائل خانوادگیاش رنجش به دل میگرفت. بنابراین رفتارهای اخیرش میتوانست بیرونریختن خشمی باشد که با گذشت زمان جمع شده بود.
استاد بیان کردند:
«من اين مسئله را تشريح میکنم که وقتی مردم با يکديگر دعوا میکنند و شايد يکی به ديگری لگد بزند يا يکی از آنها ضربه محکمی به ديگری بزند، ممکن است آن شخص به فرد ديگر چيزی بدهکار بوده و حالا آنها در حال تسويهکردن بدهی هستند. بنابراين اگر پادرميانی كنيد، نمیتوانند آن را تسويه كنند و مجبورند آن را دوباره دفعه بعد انجام دهند. پس، بدين معنی است که، از آنجا که نمیتوانيد روابط كارمايی را ببينيد، احتمالاً کار بدی انجام میدهيد و تقوا از دست میدهيد.» (سخنرانی نهم، جوآن فالون)
این پاراگراف را نوشتم و روی رشد خودم کار کردم. از ایمی نیز عذرخواهی کردم و گفتم که اشتباه کردم و بهتر خواهم شد. بنابراین او نیز خیالش راحت شد.
حدود یک ماه بعد، ایمی تغییر کرد. او گفت که درباره من به پلیس شکایت کرده است زیرا یکی از مسئولان مدرسه میخواست مرا بیرون کند. او اظهار کرد: «نگران بودم که مقابلهبهمثل کنی و مقابل مسئولان چیزهای بدی درباره من بگویی یا بهنوعی دیگر انتقام بگیری. ولی آن اتفاق نیفتاد. فقط پشت میزت نشستهای و مینویسی. همچنین دیدم آنچه نوشته بودی درباره رشد خصوصیات اخلاقی و بردباریات بود، بنابراین میدانم که فرد خوبی هستی.»
سپس سخنان استاد را نشانش دادم:
«بهطور مثال، کسی به محل كار میآيد و احساس میكند كه حال و هوای آنجا درست نيست. بعداً، شخصی به او میگويد،"كسی اينطور و آنطور پشت سر تو بد گفته و پيش رئيس رفته و درباره تو گزارش داده. او شهرت تو را لکهدار کرد". هر کسی بهطور عجيبی به او نگاه میکند. افراد عادی چگونه میتوانند اين را تحمل کنند؟ چگونه میتوانند چنين بدرفتاری را تحمل کنند؟ "او نسبت به من کارهای بدی انجام میدهد، من هم کارهای بدی نسبت به او انجام میدهم. اگر افرادی از او حمايت میكنند، من هم افرادی را دارم. بيا مبارزه کنيم". اگر اين كار را در بين مردم عادی انجام دهيد، خواهند گفت كه فردی قوی هستيد. اما برای یک تمرينكننده، اين کار بسيار بد است.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)
ایمی خیالش راحت شد و لبخندی زد. او گفت: «واقعاً این را دوست دارم.»
او گفت آن روز که پلیس آمد، فکر میکرد آنها تمرینکنندگان فالون دافا را دستگیر خواهند کرد. اما مأمور پلیس مسنتر به او گفت: «آنها [تمرینکنندگان] افراد خوبی هستند. به شما صدمه نمیزنند. او به شما گفت که از حکچ خارج شوید. اما اگر شما نخواهید، او هیچ کاری با شما ندارد.»
پس از اینکه ایمی تغییر کرد، کتاب جوآن فالون مرا از بن پس گرفت و آن را برایم نگه داشت. نگران امنیت من هم بود.
بابت این فرصت که باعث شد وابستگیهایم را تشخیص دهم سپاسگزارم. در گذشته این مسئولان مدرسه بودند که همیشه کمکم میکردند. این بار مأموران پلیس بودند که کمکم کردند. این اتفاق افتاد زیرا هنگام نجات سایر تمرینکنندگان حقیقت را برایشان روشن کردم. همچنین فکر میکردم که بخش جدید از نظر زمانی وقت بیشتری نیاز دارد در حالی که در واقع برنامه کاری انعطافپذیرتری داشت.
دو نامه
بعداً ایمی نامهای به مسئولان مدرسه نوشت. در بخشی از آن نامه آمده بود: «وقتی نخستین بار با او [اشاره به من] آشنا شدم، ترسیدم و چند بار از مسئولان سؤالاتی دربارهاش پرسیدم. بعداً احساس کردم خوشاقبالم که فرصت آشنایی با او را یافتهام. او واقعاً برای هیچ چیزی نمیجنگد. فقط میخواهد فرد خوبی باشد. اکنون میفهمم که چرا بسیاری از روشنفکران، از جمله استادان دانشگاه، حتی وقتی زندانی میشوند نیز تمرین فالون دافا را رها نمیکنند. به این دلیل است که تعالیم جوآن فالون بخشی از شخصیت آنها است. به همین دلیل او خارقالعاده است. او با دانشآموزان و سایرین رفتار خیلی خوبی دارد و فرزندش بسیار برجسته است. سابقاً فکر میکردم جاسوس است. اما یک جاسوس به منافع مادی بیشتر از هرچیزی اولویت میدهد، در حالی که او همیشه درباره سایرین باملاحظه است. هنگام خرید توفو، او توفویی را خرید که تقریباً ترش بود، فکر میکرد در غیر این صورت آن فروش نمیرود. وقتی آسیب دید، آرام ماند و توانست به درون نگاه کند. او به همه کمک کرده است بهجز خودش. فکر میکنم فقط فرشتهها میتوانند چنین کارهایی را انجام دهند. به همین دلیل همیشه تحتتأثیر او قرار میگیرم.»
ایمی برای آموزش دخترش نیز مرا الگوی خود قرار داد. «به او [اشاره به من] نگاه کنید: پدرشوهر سابقش مسئولی عالیرتبه است، اما او اصرار داشت که حق حضانت نوهاش به مادرش برسد [زیرا میدانست که مادرش چقدر خوب است]. فرزندش در کلاسش رتبه اول را کسب کرد. به خودتان [اشاره به دختر و داماد ایمی] نگاه کنید، شما هنگام طلاق برای حضانت فرزند خود جنگیدید. او بهدلیل ایمانش متحمل رنج بسیار زیادی شده است. از یک گروه از مسئولان تا گروهی دیگر، بدون ارتباط و رشوه، هرگز اعتقادش را به فالون دافا تغییر نداد. هیچ مسئولی از سیاست حکچ برای اخراج او پیروی نکرد. چرا؟ این بهخاطر تقوای او است.»
در آن زمان، ایمی درک خوبی از فالون دافا داشت. او اغلب به تمرینکنندگان کمک میکرد و دیسک فتق کمرش نیز بهبود یافت. کمک بیشتری به خانوادهاش کرد و خانوادهاش با هم هماهنگ شدند. او فردی صادق و درستکار نیز شد که از بیگناهان حمایت میکند.
وقتی به گذشته فکر میکردم، فهمیدم که بن عصبانی شد زیرا روشنگری حقیقت برای او را در اولویت قرار ندادم. بنابراین کل این رویداد را بههمراه حقایقی درباره دافا در یک نامه 9صفحهای نوشتم. نسخههای زیادی از آن را چاپ کردم تا به بن و سایر مسئولان مدرسه بدهم. از آنها بهخاطر حمایتشان تشکر کردم و توضیح دادم که چرا وقتی بارها از من خواسته شد بین فالون دافا و شغلم یکی را انتخاب کنم، نمیتوانستم تصمیم بگیرم، زیرا برای وجدانم، به دافا احتیاج داشتم و برای تأمین هزینههای خودم و فرزندم، به شغل نیاز داشتم. همچنین توضیح دادم که چرا فالون دافا را تمرین میکنم و چرا آن تحت آزار و شکنجه قرار گرفته است. گفتم حمایت آنها از بیگناهان برکاتی را برایشان به ارمغان میآورد.
بعد از پایان نامه، فکر کردم اگر مسئولان مدرسه نامه را به پلیس نشان دهند چه تأثیری خواهد داشت. آیا پلیس میتواند فشار برای دستگیری مرا تحمل و در برابر آن مقاومت کند؟ در پایان، میدانستم که باید نامه را با مسئولان مدرسهام به اشتراک بگذارم. احساس میکردم نامه مانند پر، سبک است. اما همانطور که پرواز میکرد، قدرت دافا را همراهش داشت.
بهمحض ارسال نامه، همه سوءظنها و شایعات درباره ایمی نیز از بین رفت. تغییرات مثبت او مسئولان و همکارانش را تحتتأثیر قرار داد. در خصوص خودم، بهخوبی در بخش جدید مستقر شدم تا به انجام آنچه قرار است انجام دهم ادامه دهم.
کلام آخر
خیلی خوب میدانستم این استاد هستند که در تمام این سالها مردم را نجات دادهاند. استاد میخواستند افرادی را که رابطه تقدیری با من داشتند نجات دهند و در این مسیر به تردید من اشاره کردند. سپس فرصتهایی را برایم فراهم کردند که وابستگیهایم را رها کنم و مرا به جلو سوق دادند. راهی برای عقبنشینی وجود نداشت. استاد مرا در مسیر تزکیه به جلو سوق دادند. این خرد بیکران و تقوای عظیم استاد است که مریدان دافا را شکل داده و موجودات ذیشعور را مورد برکت قرار داده است.
در طول 21 سال گذشته، در حال اعتباربخشی به دافا بودهام و خودم را در محل کارم تزکیه کردهام. تجربیات من شاهدی بر عظمت فالون دافا و اشتیاقی است که مردم نسبت به فالون دافا دارند. با وجود تغییر در مدیریت مدرسه، هرگز شغلم را از دست ندادم. تعاملاتم با پلیس نیز به آنها این امکان را داد که ببینند تمرینکنندگان دافا چگونه رفتار میکنند. جای تعجب نیست که آنها اغلب میگویند: «تمرینکنندگان فالون دافا واقعاً شخصیت خوبی دارند!»
شغلم همچنین باعث شده بهتر بتوانم با وکلا، مأموران پلیس و اعضای خانواده تمرینکنندگان بازداشتشده صحبت کنم، زیرا وقتی میدانند معلمی با درآمد مناسب هستم و فرزندم در کالج معروفی درس میخواند، بیشتر پذیرای حرفهایی هستند که باید بگویم.
من لیاقت نجات نیکخواهانه استاد را خواهم داشت. بهتر عمل خواهم کرد و موجودات ذیشعور بیشتری را نجات خواهم داد.
مطالب فوق درکهای شخصی من هستند. لطفاً به هر چیز نامناسبی اشاره کنید.
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.
مجموعه سفرهای تزکیه