(Minghui.org) استاد بیان کردند: «فرقی نمی‌کند چه وضعيتی است، با درخواست‌ها و دستورات شيطان يا آنچه تحريک می‌کند همکاری نکنيد.» («افکار درست مریدان دافا قدرتمند است.» (از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر 2)

تمرین‌کنندگان فالون دافا (یا همان فالون گونگ) درباره این آموزش فا درک‌های متفاوتی دارند. به‌تازگی درکم را از این آموزش با برخی از تمرین‌کنندگانی که تازه از زندان آزاد شده‌اند، در میان گذاشتم.

بسیاری از مریدان فالون دافا به‌دلیل پافشاری بر انجام تمرینات فالون دافا در زندان، آزار و شکنجه شدیدی را متحمل شدند، درحالی‌که حاضر نشدند «تبدیل» شوند و از انجام کارهای سخت یا انجام سایر دستورات غیرمعقول نگهبانان، اجتناب کردند. فکر می‌کنم باید درک جامعی درباره این آموزش فا داشته باشیم و نباید به افراط برویم. معتقدم اینکه شیطان نتواند از شکاف‌های ما سوءاستفاده کند و ما را شدیدتر تحت آزار و شکنجه قرار دهد، بسیار مهم است.

من بارها دستگیر و محکوم شده‌ام و درمجموع 10 سال در زندان بوده‌ام. در زمان بازداشتم، اغلب تمرینات را انجام می‌دادم، از کارکردن در زندان امتناع می‌ورزیدم، دست به اعتصاب غذا می‌زدم و سایر خواسته‌ها و دستورات شیطان را در زمان حبسم رد می‌کردم.

استاد بیان کردند:

«چند روز پيش گفتم كه‌ "نور بودا همه جا می‌درخشد، پسنديدگی و درستی همه چيز را هماهنگ می‌کند". به‌ اين معنی است که انرژی‌‌ ساطع‌‌شده از بدن ما می‌تواند تمام‌ حالت‌های اشتباه را اصلاح كند.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)

درکم از این قسمت از فا این است که اگر هنگام مواجهه با تضادها به درون نگاه کنیم و همیشه ذهنیت مهربانی داشته باشیم، تحت محافظت استاد خواهیم بود. علاوه بر این، محیط نیز بر طبق آن تغییر خواهد کرد. لطفاً به یاد داشته باشید: مریدان دافا هیچ دشمنی ندارند و تنها مأموریت ما نجات موجودات ذی‌شعور است.

درخواست برای تزکیه به‌طور معمول

پس از آغاز آزار و شکنجه، بیش از 20 مأمور پلیس به‌زور وارد آپارتمانم شدند و قصد داشتند منزلم را جستجو کنند. به مأموری که قصد داشت مجسمه استاد لی، بنیانگذار فالون دافا را بردارد، اشاره کردم و گفتم: «بس کن!» او ایستاد و کاری نکرد. از آنها پرسیدم: «چرا به‌زور وارد خانه‌ام شدید؟ چه قانونی را نقض کرده‌ام؟» آنها گفتند: «فردی گفت که آموزه‌های چاپ‌شده فالون دافا را به سایرین داده‌ای.» در پاسخ گفتم: «چه مدرکی می‌توانی نشان دهی دال بر اینکه آنها را من داده‌ام؟ به‌علاوه، حتی اگر آن مطالب را داده باشم، کار اشتباهی نکرده‌ام. آنها برای راهنمایی تزکیه‌مان هستند و خواندن آنها چیزی عادی است!» پلیس زبانش بند آمد و فقط چند نسخه از آموزه‌های جدیدی را که در قفسه کتاب‌هایم پیدا کرد، برداشت.

آنها مرا به اداره پلیس بردند. بیش از 20 مأمور پلیس به‌نوبت از من بازجویی کردند. آنها مکرراً از من سؤال می‌کردند: «چگونه این متون را تهیه کردی؟ آنها را به چه کسانی دادی؟» در پاسخ گفتم: «کسی آن مطالب را به من داد. آنها را در یک فروشگاه فتوکپی، کپی کردم. شما ادعا کردید که کسی به شما گفته آن متون را به او داده‌ام.» آنها دوباره پرسیدند: «آن متون را به چه افراد دیگری دادی؟ اسامی‌شان را بگو؟»

گفتم: «ما مریدان دافا یکدیگر را خواهر یا برادر صدا می‌زنیم و همدیگر را به اسم نمی‌شناسیم. به‌علاوه، حتی اگر اسمشان را می‌دانستم، نمی‌توانستم به شما بگویم. وگرنه دستگیرشان می‌کردید. آیا این بدان معنا نیست که باعث می‌شدم مرتکب کارهای بدی شوید؟ این برخلاف باورم است.» آنها دو روز مرتب مرا تحت بازجویی قرار دادند و من مدام حقایق دافا را برایشان روشن ‌کردم. سرانجام، رئیسی گفت: «همکاری نمی‌کنی، پس جز اجرای سیاست چاره دیگری نداریم.»

آنها مرا سوار اتومبیلی کردند. فکر می‌کردم مرا به بازداشتگاه منتقل می‌کنند، اما مرا به محل کارم برگرداندند. قبل از رفتنشان، رئیسشان به من گفت: «ما به همدستانی احتیاج داریم. اما در واقع، به دیده تحقیر و پستی به آنها نگاه می‌کنیم. پایداری شما را بر اعتقادتان تحسین می‌کنیم.»

مدت کوتاهی پس از اینکه من و همسرم بابت آزار و شکنجه دادخواهی کردیم، دستگیر و به بازداشتگاه منتقل شدیم. روز دوم در بازداشتگاه، نگهبانی با من صحبت کرد. از فرصت استفاده و حقیقت را برایش روشن کردم. او در پایان گفت: «ازآنجاکه اینجا هستی باید مقررات ما را دنبال كنی. اول اینکه نمی‌توانی تمرینات را انجام دهی، دوم اینکه نمی‌توانی فالون گونگ را در اینجا تبلیغ کنی. سوم اینکه نمی‌توانی تمرین فالون گونگ را به سایرین آموزش دهی.» خندیدم. او پرسید: «چرا می‌خندی؟»

در پاسخ گفتم: «من دافا را تمرین می‌کنم، پس چگونه می‌توانم تمرینات را انجام ندهم؟» سایر زندانیان افرادی هستند که کارهای بدی انجام داده‌اند. اگر به آنها یاد دهم که طبق اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری افراد خوبی باشند، برای همه شما خوب است.»

او کمی ‌فکر کرد و گفت: «خوب، می‌توانی فالون گونگ را تمرین کنی و می‌توانی به آنها هم یاد دهی که افراد خوبی باشند، اما نمی‌توانی به آنها آموزش دهی که فالون گونگ را تمرین ‌کنند.» در ذهنم فکر کردم: «اگر آنها جرئت یادگیری داشته باشند، من جرئت آموزش را خواهم داشت.» سپس گفتم: «اشکالی ندارد. پس لطفاً این را به زندانیان اعلام کن.» او سپس به سلول‌ها رفت و به همه اطلاع داد: «همگیگوش کنید! وقتی آن تمرین‌کننده فالون گونگ را تمرین می‌کند، هیچ‌کسی نمی‌تواند اذیتش کند، و همه شما باید از او بیاموزید که چگونه فرد خوبی باشید.» واقعیت را برای ناظر سلولی که به من اختصاص داده شده بود روشن کردم و او مکانی را برای انجام تمرینات مشخص کرد. بعداً، به همه زندانیان اجازه داد حرکات تمرین را از من یاد بگیرند.

در سال 2012 دوباره در آن بازداشتگاه حبس شدم. وقتی نگهبان با من صحبت می‌کرد، حقیقت را برایش روشن می‌کردم. او سرانجام گفت: «مسئولیت ما این است که تضمین کنیم مشکلی پیش نخواهد آمد. ازآنجاکه اینجا هستی، لطفاً قوانینمان را نقض نکن، و من نیز به تو سخت نمی‌گیرم.» سپس پرسید که آیا خواسته‌ای دارم؟ گفتم تنها خواسته‌ام این است که بتوانم طبق معمول تزکیه کنم. سپس پرسید: «چه ساعتی تمرین می‌کنی؟» گفتم: «باید نیمه‌شب، ظهر، 6 صبح و 6 بعدازظهر افکار درست بفرستم. علاوه بر این، باید 2 ساعت مدیتیشن کنم.»

این بازداشتگاه از سال 2005 هر روز دو ساعت «زمان نشستن» برای تمرین‌کنندگان فالون گونگ در نظر گرفته است. آنها می‌خواهند تمرین‌کنندگان روی تخت بنشینند و در طول آن دو ساعت «اشتباهات گذشته‌شان را بررسی کنند.» او موافقت کرد و مخصوصاً به ناظر سلول دستور داد که هنگام تمرین مزاحمتی برایم ایجاد نکند و برای من «شیفت‌های ایستاده» در نظر نگیرد [هر زندانی باید یک «شیفت ایستاده» داشته باشد. وقتی دیگران می‌نشینند یا می‌خوابند، او مجبور است در گوشه‌ای از سلول بایستد. دلیل اصلی‌اش این است که سلول معمولاً بسیار کوچک است و همه زندانیان نمی‌توانند هم‌زمان بخوابند یا بنشینند]. بنابراین وقتی افکار درست می‌فرستادم، هیچ‌کسی مزاحمم نمی‌شد و زندانیان در شیفنت ایستادنشان در نیمه‌شب و 6 صبح مرا بیدار می‌کردند تا افکار درست بفرستم.

برای کارکردن اینجا نیستم

در سال 2001 در یک اردوگاه کار اجباری حبس و به کار در مزرعه گمارده شدم. در آغاز، فکر می‌کردم باید این کار را به‌خوبی انجام دهم، زیرا به‌عنوان یک مرید دافا باید همیشه فرد خوبی باشم. بنابراین خیلی سخت کار می‌کردم، و کارهایم را زودتر از سایرین به پایان می‌رساندم. سه ماه بعد، در طول یک گردهمایی بزرگ «مربی» گروه مرا به‌خاطر زحماتم تحسین کرد و از سایر زندانیان خواست از من بیاموزند.

اما بعد از جلسه، ناگهان به این درک رسیدم که مأموریتم کار در آنجا نیست، بلکه اعتباربخشی به فا است. آن شب مصمم شدم در برابر کار اجباری پیشِ‌رو مقاومت کنم. بیانیه‌ای نوشتم و برای زندانیانی که مرا تحت‌نظر داشتند توضیح دادم که چرا تصمیم گرفتم در مقابل کارکردن مقاومت کنم. ازآنجاکه حقیقت را برایشان روشن کرده بودم، از من حمایت کردند. بیانیه‌ام را صبح روز دوم هنگام خوردن صبحانه با صدای بلند در جمع خواندم. نگهبان سعی کرد متقاعدم کند که کار کنم، اما مجبورم نکرد.

ساعت 8 صبح که نگهبانان برای کار آمدند، رئیس گروه درباره تصمیمم شنید. او با عصبانیت به من نزدیک شد، و فریاد زد: «می‌دانی اینجا کجا است؟ می‌دانی چه‌کار می‌کنی؟» من نیز با صدای بلند گفتم: «می‌دانم که اینجا اردوگاه کار اجباری است و جایی نیست که من باید باشم. من فرد خوبی هستم و از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری پیروی می‌کنم. آیا می‌خواهید مرا تبدیل به شخص بدی کنید؟» او پاسخ داد: «ما تو را به اینجا نیاوردیم.»

گفتم: «پس، اکنون به شما می‌گویم که هیچ قانونی را نقض نکرده‌ام. این جیانگ زمین بود که مرا دستگیر کرد و به اینجا فرستاد.» سپس متوجه شدم که نگهبانان نیز قربانیان حزب کمونیست چین (ح‌ک‌چ) هستند، بنابراین صدایم را به لحنی صلح‌جویانه تغییر دادم و گفتم: «من و شما از هم متنفر نیستیم، و مسئله من چیزی نیست که شما بتوانید درباره‌اش تصمیم بگیرید. مقاومت من در برابر کارکردن نه شما را هدف قرار می‌دهد و نه اردوگاه کار اجباری را. آن آزار و شکنجه علیه فالون گونگ و جیانگ زمین را هدف قرار می‌دهد. شما می‌توانید تصمیم مرا به مافوق‌هایتان گزارش دهید، همین.» احتمالاً او نیز احساس کرد که حرف‌هایم منطقی است و برای ارائه گزارش، به دفتر مدیریت رفت. حدود یک ساعت بعد، برگشت و گفت: «اگر نمی‌خواهی کار کنی، پس می‌توانی در حیاط استراحت کنی.» حدود یک ساعت به صحبت ادامه دادیم. پس از آن، در یک سلول انفرادی محبوس شدم. از ناظران به‌عنوان پیام‌رسان استفاده می‌کردم، و حتی محیط تزکیه‌ام بهتر شد، وقت بیشتری برای مطالعه فا، انجام تمرینات و روشنگری حقیقت داشتم.

یک روز، نگهبانی که مسئول نظارت بر تمرین‌کنندگان فالون گونگ بود از من خواست که کار کنم. از او پرسیدم: «چرا می‌خواهی کار کنم؟» او گفت: «سایرین همه کار می‌کنند، چرا تو کار نمی‌کنی؟» گفتم: «چگونه رفتار با من می‌تواند مشابه رفار با سایرین باشد؟ آنها به این دلیل که قانون را زیر پا گذاشته‌اند به اینجا آمده‌اند و باید خود را از طریق کار اجباری تغییر دهند. اگر خوب کار کنند، زمان بازداشتشان می‌تواند کوتاه‌تر شود. اما برای من پرونده‌سازی کردند و دستگیر شدم، و ازآنجاکه سعی می‌کنم بر اساس اصول فالون گونگ فرد خوبی باشم نیازی به تغییرکردن ندارم. به‌علاوه، فرقی نمی‌کند که کار کنم یا نکنم، باز هم به‌شدت تحت‌نظر خواهم بود و مدت بازداشتم هم کوتاه نمی‌شود. پس چرا باید کار کنم؟»

او ناگهان عصبانی شد، و فریاد زد: «فقط به من بگو کار می‌کنی یا نه!» با لبخند جواب دادم: «باز هم، تو باید ابتدا توضیح دهی که چرا باید کار کنم.» با دیدن قاطعیتم، نگرشش را تغییر داد و گفت: «اگر نمی‌خواهی کار کنی، مشکلی نیست.» با دیدن تغییرشگفتم: «در حقیقت وقتی مرا مجبور به کار نکردی، من نیز در حال کمک به مافوق‌هایم در کارشان هستم. اگر مرا مجبور به کار کنی، هیچ‌کاری نمی‌کنم. من اصول خودم را دارم.»

نخست به سایرین فکر کنید

استاد بیان کردند:

«اگر هميشه با ديگران بامحبت و دوستانه باشيد، اگر هميشه وقتی کاری انجام می‌دهيد ديگران را در نظر بگيريد، و هرگاه مسائلی با ديگران داريد اول فکر کنيد که آيا آنها می‌توانند آن ‌را تحمل کنند يا آيا برای آنها باعث صدمه‌ای نمی‌شود، آن‌گاه مشکلی نخواهيد داشت. بنابراين وقتی تزکيه می‌کنيد بايد از استانداردهای بالا و حتی بالاتری پيروی کنيد.» (سخنرانی چهارم، جوآن فالون)

به این درک رسیدم که باید درباره همه اطرافیانمان، ازجمله آنهایی که قصد آزار و شکنجه ما را دارند، مهربان باشیم. اگر بتوانیم با مهربانی با همه چیز کنار بیاییم، محیط نیز متناسب با آن تغییر می‌کند.

بعد از زندانی‌شدنم، نگهبانان ناظرانی را برای تحت‌نظرگرفتنم تعیین کردند که باعث ناراحتی‌ام می‌شد و با ناظران تضادهایی داشتم. اما بعداً وقتی به درون نگاه کردم، فهمیدم که ناظران نیز تحت آزار و شکنجه ح‌ک‌چ هستند. سپس از هر فرصتی استفاده می‌کردم که حقیقت را برایشان روشن کنم و به آنها می‌گفتم اگر هر کاری را که انجام می‌دهم گزارش کنند برایشان ضرر دارد. در ابتدا آنها تمام جزئیات زندگی روزمره‌ام را ثبت می‌کردند، اما بعداً فقط برنامه مرا هر روز ثبت می‌کردند و هرگز گزارش دیگری را به نگهبان نمی‌دادند. می‌توانستم به‌طور معمول تمرینات را انجام دهم و فا را رونویسی کنم. وقتی نگهبانان از آنها می‌پرسیدند که هر روز چه کاری انجام می‌دهم، فقط می‌گفتند که «متون مقدس بودیستی» را رونویسی می‌کنم.

برای اینکه مشکلی برای ناظران ایجاد نکنم، همیشه سعی می‌کردم تأثیر عملکردم بر آنها را بررسی کنم. به‌عنوان مثال، هنگام انجام تمرینات همیشه از آنها دوری می‌کردم. می‌دانستم که آنها مزاحمم نخواهند شد، اما اگر فرد دیگری مرا در حال انجام تمرینات می‌دید برای ناظران دردسرساز می‌شد.

وقتی برای گرفتن دوش به حمام می‌رفتم، ناظران آنجا را ترک می‌کردند. وقتی کارم را تمام می‌کردم بیرون منتظر می‌ماندم تا اینکه یک زندانی همراه من برگردد. یک بار آن زندانی از من ‌پرسید: «چرا فقط تنها برنگشتی؟» ‌گفتم: «اگر به‌تنهایی برگردم، نگهبانان برای ناظران دردسر ایجاد می‌کنند.» او آهی کشید و در‌حالی‌که احساساتی شده بود، گفت: «شما تمرین‌کنندگان فالون گونگ واقعاً مهربان هستید و همیشه به نیازهای سایرین فکر می‌کنید.»

معمولاً صبح زود وقتی سایرین ‌خواب بودند مدیتیشن می‌کردم. بیشتر مأموران گشت‌های شبانه، که زندانی هم بودند، واقعیت را درک کرده بودند و با من مداخله نمی‌کردند. اما برخی استثنائات نیز وجود داشت. یک روز، ناظری به من گفت که یک مأمور گشت به او گزارش داده که من در شیفت او مدیتیشن انجام داده‌ام و ناظر به او گفت: «این به تو مربوط نیست.» ناظر همچنین به من گفت که این فرد بدترین شخص است و دوست دارد درباره سایرین خبرچینی کند. اگرچه هیچ‌کسی مانع تمرین‌کردنم نشد، از آن به بعد، وقتی شیفت آن دو مأمور گشتی بود که تمایل به خبرچینی درباره سایرین داشتند، عمداً برای مدیتیشن، از یک ساعت فاصله بین دو گشت استفاده می‌کردم، فقط برای اینکه نگذارم مأموران گشت مرتکب گناه شوند و ناظران تحت فشار قرار گیرند.

مریدان دافا نیک‌خواهی و کرامت دارند

ما مریدان دافا بردبار و نیک‌خواه هستیم، اما در مقابله با آزار و شکنجه، باید افکار درست و قاطعی داشته باشیم که بتواند عوامل شیطانی را در سایر بُعدها متلاشی کند، اگرچه مردم را در این بُعد هدف قرار نمی‌دهیم.

مرا در سال 2002 به یک اردوگاه کار اجباری منتقل کردند. یک روز، نگهبانان همه بازداشت‌شدگان را در سالن ورزش جمع کردند و شروع به جستجوی تمام سلول‌ها کردند. دیدم که رئیس گروه و ناظر ارشد وارد سلولم شدند و بعد از مدتی، دیدم که بیرون آمدند، درحالی‌که نگهبان انبوهی از کاغذ در دست داشت. گفتم: «این کاغذها مال من است. چرا وسایلم را می‌برید؟» او گفت: «اینها ممنوع است، و باید آنها را توقیف کنیم.» در پاسخ گفتم: «اینها پیش‌نویس نامه‌هایی است که به ادارات و کادرهای مختلف می‌نویسم. این حق من است که در قانون اساسی تصریح شده و سیاست اردوگاه کار اجباری نیز آن را مجاز می‌داند. اگر وسایلم را بدون اجازه بردارید، غیرقانونی است!» او هنوز کاغذهایم را در دستش داشت و درحالی‌که دور می‌شد گفت: «گفتم که آنها ممنوع هستند. پس باید منع شوند!» با صدای بلند گفتم: «از تو شکایت خواهم کرد! باید وسایلم را جای امنی نگه داری. بهتر است یک تکه از آن هم گم نشود!»

او اندکی پس از اینکه رفت، دوباره برگشت، درحالی که کاغذهایم را در دست داشت و گفت: «همانطور که گفتی، هیچ بخشی از کاغذهایت را گم نخواهم کرد. آنها را مقابل خودت داخل کیسه قرار می‌دهم، کیسه را مهروموم می‌کنم و برایت نگه می‌دارم. وقتی آزاد شدی، آنها را به تو برمی‌گردانم.» سپس کیسه را مهروموم کرد و وقتی آزاد شدم آن را به من بازگرداند.

نگهبانان به خودشان برچسب نماینده دولت می‌زدند. ادعا می‌كردند كه اگر یک زندانی با آنها مخالفت كند با دولت مخالفت می‌كند. وقتی به بخش جدیدی منتقل شدم، متوجه شدم که قوانین غیرمنطقی زیادی وجود دارد. یک زندانی باید در «وضعیت نظامی» می‌ایستاد و فریاد می‌زد: «[نام خودش] زندانی در حال عبور است!» یا «[نام خودش] زندانی گزارش می‌دهد که وارد می‌شود!» وقتی زندانیان نگهبانی را می‌دیدند، مجبور بودند صاف بایستند، سرشان را پایین بگیرند و فریاد بزنند: «سلام مأمور!» به من گفتند كه هم‌تمرين‌کننده‌ای در آنجا بازداشت شده بود و حاضر نبود فریاد بزند: «سلام، مأمور.» او را شش ماه به‌طور متناوب آویزان می‌کردند. فکر کردم: «من مرید دافا هستم، امید نجات موجودات ذی‌شعور. نمی‌توانم اجازه دهم که نگهبانان نسبت به مریدان دافا اینقدر بی‌احترامی ‌کنند.» بنابراین وقتی نگهبانان را می‌دیدم، این فا را در ذهنم می‌خواندم: «نيک‌خواهی بايد از قلب سر برآورد و حالت چهره بايد آرام و صلح‌جو باشد.» (فصل دوم، راه بزرگ کمال معنوی) سپس به آنها نگاه می‌کردم، لبخند می‌زدم و به نشانه تأیید سری برایشان تکان می‌دادم. هرگز فریاد نزدم: «سلام مأمور.» اما هرگز به‌خاطر آن مجازات نشدم.

نگهبانان مقرر می‌کردند تمرین‌کنندگان فالون گونگِ بازداشت‌شده که حاضر به «تبدیل‌شدن» نبودند، «نشان حبس» قرمزرنگ به لباسشان بچسبانند. از چسباندن آن اجتناب می‌کردم. وقتی نگهبانان دراین‌باره با من صحبت می‌کردند، حقیقت را برایشان توضیح می‌دادم. آنها از آن پس مرا مجبور به چسباندن آن نکردند، اما در عوض، اغلب درباره اخلاقیات سنتی از من سؤال می‌کردند.

یک بار، رئیس زندان مرا به دفترش فراخواند. این بار هم فریاد نزدم: «زندانی [نام خودم] گزارش می‌دهد که وارد می‌شود،» و فقط مستقیم وارد دفتر شدم. رئیس دفتر به من گفت: «حتی جلوی رئیس زندان گزارش ندادی که وارد می‌شوی؟» اما قبل از اینکه حرفش را تمام کند، رئیس زندان گفت: «بسیار خوب، او نیازی به این کار ندارد.» سپس از من خواست بنشینم و گفت: «به‌زودی سال نو چینی فرا می‌‌رسد. ما برای پاداش‌دادن به زندانیانی که عملکرد خوبی دارند مقداری میوه خریداری کردیم. این سهم تو است.» از او پرسیدم: «چیز دیگری هم هست؟» او چیزی نگفت. سپس تشکر کردم و رفتم.

گاهی نیز با نگهبانان «همکاری» می‌کردم. در سال 2012 دوباره زندانی شدم. روزی مدیرِ «مسئله فالون گونگ» با من صحبت کرد. از من خواست گزارشی درباره معرفی خودم بنویسم، هرچه جزئیات بیشتر باشد، بهتر. به او گفتم كه هرگز هيچ‌چيزی را امضا نكردم و چيزی را برای پليس ننوشتم. اما بعد از اینکه بارها درخواست کرد، تصمیمم را تغییر دادم و فکر کردم فرصت خوبی برای روشن‌کردن حقیقت برای نگهبانان است. دو هفته وقت صرف کردم تا بیانیه‌ای شامل تقریباً 10هزار کلمه بنویسم. توضیح دادم که چرا فالون گونگ را تمرین می‌کنم، چه مزایایی از طریق تمرین فالون گونگ کسب کردم و چرا آزار و شکنجه فالون گونگ غیرقانونی است. بعد از ارسالش، مدیر دوباره آمد تا با من صحبت کند، اما هنوز هم از کلیشه‌های حزب استفاده می‌کرد. از او پرسیدم آیا بیانیه‌ام را خوانده است یا خیر، او گفت نه. گفتم: «لطفاً قبل از صحبت با من، ابتدا آن را بخوان. شش ماه وقت گذاشتم و مطابق درخواستت آن را نوشتم.» تقریباً یک ماه بعد، او برگشت و گفت که بیانیه‌ام را دو بار خوانده و آن را بسیار تأثیرگذار یافته است، و با نوشته‌هایم کاملاً موافق است. از آن به بعد، دیگر اذیتم نکرد.

در سال 2010 آزاد شدم. دو روز پس از آزادی، مأموران پلیس اداره پلیس محلی، همراه برخی از مقامات اداره 610 و دفتر مدیریت منطقه مسکونی، با تعدادی هدیه به خانه‌ام آمدند. مأمور ثبت در میان آنها از من خواست برای انگشت‌نگاری به اداره پلیس بروم و چیزی را امضا کنم. مخالفت کردم. مأموران پلیس گفتند: «اگر این روند را طی نکنی، نمی‌توانی ثبت‌نام خانوار را انجام دهی و کارت شناسایی جدید بگیری.» در پاسخ گفتم: «مهم نیست کارت شناسایی‌ام را می‌گیرم یا نه، هنوز شهروند چین و هنوز هم مرید دافا هستم.» چند ماه‌ بعد، پلیس با من تماس گرفت که بروم و ثبت‌نام خانوار را انجام دهم و کارت شناسایی‌ام را بگیرم. پرسیدم: «هیچ پیش‌شرطی ندارد؟» مأمور گفت: «نه، رئیس اداره پلیس گفت شرایط تو خاص است و ما توافق کردیم که خانوارت را ثبت کرده و کارت شناسایی‌‌ات را صادر کنیم.»

فقط کاری کردم که یک مرید دافا باید بر اساس فا انجام دهد. اما چون نمی‌توانستم برای مدتی طولانی به‌درستی فا را مطالعه کرده و تمرین کنم، عقب افتادم. باید فا را به‌خوبی مطالعه کرده، خودم را بهتر تزکیه کنم و از زمان محدود باقیمانده برای نجات تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور استفاده کنم.

تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وب‌سایت مینگهویی منتشر می‌شوند، توسط وب‌سایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپی‌رایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.