(Minghui.org) نام من یوشیکو موچیزوکی است و 68 ساله هستم. من جثهای تنومند دارم که این تصور راایجاد میکند زنی قوی است. در چین در خانوادهای بزرگ و فقیر به دنیا آمدم. تحت آموزش حزب کمونیست چین (حکچ)، انواع و اقسام جنبشهای سیاسی مانند «جهش بزرگ به جلو»، «کمپین سه ضد و پنج ضد»، «کمپین اصلاح»، «جنبش چهار پاکسازی» و «انقلاب فرهنگی» را پشت سر گذاشتهایم.
در سنین پایین بهدلیل پیشینه خانوادگی ضعیفم محروم و مورد آزار و شکنجه قرار گرفتم. من همچنین از سد «جنبش پایین بهسمت حومه شهر» و انقلاب کارخانه گذشتم. در آن زمان، هر روز با دعوا و ترس روبرو میشدم، احساس میکردم که همیشه در معرض خطر هستم. فردی که در چنین دوران آشفتهای بزرگ میشود، مهم نیست که چقدر آرزوهای بزرگ داشته باشد.
من فقط تا دبیرستان درس خواندم، بنابراین دانش و فرهنگ زیادی نداشتم، و پیشینه ضعیف خانوادگیام اوضاع را بدتر کرد. بنابراین، وقتی به دنبال کار بودم، هیچ شرکتی جرئت استخدام مرا نداشت. احساس گمگشتگی و داشتن غم واقعاً سخت و دردناک بود. اگرچه جهان بسیار بزرگ است، راهی برای من و راهی برای زندگی مناسب من وجود نداشت. همچنین هیچگونه صمیمیتی در مردم احساس نمیکردم. نمیدانستم چرا چنین احساسی داشتم.
به منظور دستیابی به جایگاهی در جامعه، در کارم بسیار جدی بودم و می خواستم انواع سختیها را تحمل کنم. وقتی سر کار میرفتم و مهد کودک نبود، بچههایم را با خودم میبردم. شوهرم اغلب در خانه نبود و من باید همه کارها را در محل کار و خانه انجام می دادم. پختن غذا، نجاری، صنایع دستی، کار بهعنوان معلم یا مدیرامور عمومی، احساس کردم هیچ کاری نیست که نتوانم انجام دهم. دورهای بود که همه، از جمله مدیرم، واقعاً با من خوب رفتار میکردند.
اما، چند سال بعد، پس از تغییر مدیر، به من تنزل رتبه دادند و نظافتچی شدم. ازاین موضوع خشمگین بودم، بنابراین رقابت و مبارزه کردم. حتی در جستجوی مدیرم بودم و با او درگیر شدم. واقعاً هرج و مرجی بود. بعداً، شرکت مرا مجبور کرد با ذکر وضعیت بیماری بهعنوان دلیل آنجا را ترک کنم، اگرچه هنوز به 40 سالگی نرسیده بودم. پس از اتمام مراحل اداری، هنوز ازاین موضوع خشمگین بودم و بنابراین به مدیرم گفتم: «من با استعداد و دارای قابلیتهایی هستم. اگر شما از من به خوبی استفاده نکنید، من از تواناییهایم در جاهای دیگر بهخوبی استفاده خواهم کرد.» بااین حرف، به خانه رفتم.
موضعگیری بهرغم تحمل سختیها
من با شوهرم دربارۀافتتاح رستوران بحث داشتم، تا به مردم نشان دهم که میتوانماین کار را انجام دهم. بنابراین، ما برای اجاره خانه و خرید سه چرخه پول قرض کردیم. سختیها ما را نمیترساند. ما رستوران خودمان را ساختیم و ظرف چند روز، ساخت و ساز را به پایان رساندیم و کسب و کارمان را افتتاح کردیم. خیلی خوشحال بودم که کار خودمان را داریم. در ابتدا، فقط با خودمان شروع کردیم. بهتدریج، یک سرآشپز و سپس پیشخدمتی را استخدام کردیم، از 2 نفر شروع کردیم ظرف یک ماه به 18 نفر رساندیم. کسب و کار خوب بود و ما همچنین روابط خوبی با اداره مالیات، جامعه و پلیس داشتیم، بنابراین پشتوانههای بسیار قوی داشتیم. هر روز رستوران ما توسط مدیران شرکت از مناطق مختلف بهطور کامل رزرو میشد و بعداً پیشرفت کرد و در طول روز تبدیل به رستوران و در شب دیسکو شد.
اما، اوقات خوب چندان دوام نیاورد. اغلب ساعتهای طولانی کار میکردم. بعضی اوقات، از صبح تا شب کار میکردم و غذایم را به موقع نمیخوردم. بهتدریج، بهدلیل کار زیاد، بدنم مرا جواب کرد،اما من همچنان برای حفظ کسب و کار تلاش زیادی میکردم. سرانجام، یک روز، دیگر انرژی نداشتم و به بیمارستان رفتم. دکتر از من خواست که به بیمارستان بزرگتری بروم چون تختهای بیمارستان آنها پر بود. سه بیمارستان همین را به من گفتند. در واقع، من در اعماق وجودم میدانستم که وضعیت من وخیم است زیرا مدتی طولانی مدفوع خونی داشتم. در آن زمان، احساس کردم که دراین زندگی رنج زیادی کشیدهام و سرانجام توانستم سرم را بالا بگیرم و دیگران به من نگاه تحقیرآمیز نداشته باشند. اگرچه سخت بود، حداقل، زندگی پرباری داشتم. بله، اگر میمردم برایم اهمیتی نداشت.
رئیس بیمارستان ارتش را پیدا کردم. به من گفت که در بیمارستان بستری باش و ازاین به بعد حرکت نکن. دراز کشیده روی تخت، بالاخره اذعان کردم که شکست خوردهام. از همان لحظه فکر کردم که زندگی من به زودی به پایان میرسد. در حدود 40 سالگی با مرگ روبه رو شدم . به زندگیام نگاه کردم. واقعاً زندگی سختی بود. چرا یک نفر بایداینقدر دردناک زندگی کند؟ چرااین همه سختی کشیدم؟ چرا سرنوشت مناینطور است؟ در طول عمرم، توانستم به شهرت و ثروت دست پیدا کنم. در پایان چه داشتم؟ فقط مرگ.
سختیهای دنیای خاکی و درد ناشی از بیماریها همگی به سویم سرازیر شد. احساس بدی داشتم.به دکتر التماس کردم که بگذارد بمیرم. او متعجب شد و پرسید: «چرا؟ من سالها پزشک بودهام، هرگز بیماری را ملاقات نکردهام که بخواهد بمیرد. همه بیماران از من خواستهاند که نجات شان بدهم. چرا این حرف را زدی؟» صمیمانه به او گفتم که خیلی خستهام. زندگی من از اول سخت بوده است، بنابر این فقط میخواستم استراحت خوبی داشته باشم بدون این که دیگر مشکل و سختی در زندگی داشته باشم.
بهدلیل سوء تغذیه طولانی مدت و مدفوع خونی، مجبور شدم قبل از جراحی یک هفته خون تزریق کنم. در طول هفت تا هشت ساعت عمل جراحی، چون نمیتوانستم بیهوشی عمومیداشته باشم، از شدت درد فریاد میکشیدم تا زمانی که دیگر انرژی و صدایی برایاین کار نداشتم. پس از خروج از اتاق عمل، اوضاع به حدی وخیم شد که از مرگ بدتر بود. من نمردم، اما آن همه درد بهخاطراین بود که در رختخواب غلت میزدم. نمیدانستم چند وقت گذشت تا بالاخره آرام شدم و دیدم فرزندانم جلوی چشمم گریه میکنند. آنها گفتند: «مادر چرا به ما نگفتی. اگر میرفتی چه بر سر ما میآمد؟» در واقع، گرچه آرزو داشتم بمیرم،اما آنچه را که نمیتوانستم پشت سر رها کنم و تاب بیاورم، فرزندانم بودند.این شاید تنها چیزی باشد که نمیتوانستم رها کنم و باعث شد با درد زندگی کنم.
در مدت 26 روز روی تخت بیمارستان، پسرم در حالی که هر روز روی یک چهارپایه کوچک نشسته بود از من مراقبت میکرد. پس از مرخص شدن، چهار دوست خوب من از شرکت آمدند و مرا به خانه بردند و من در طبقه چهارم بدون هیچ آسانسوری ماندم. بعد، من به موجودی بیفایده تبدیل شدم. برای انجام هر کاری به کمک نیاز داشتم. واقعاً ناراحت بودم که یک فرد قوی مثل من اکنون چنین شده،اما فقط میتوانستم اشک بریزم.
در دورهای که بیمار بودم، پسرم مرا از پلهها بالا و پایین میبرد و هر روز از من مراقبت میکرد. سه ماه گذشت و ویزای ژاپن من تأیید شد. اما، وقتی مادر شوهرم از وضعیت من مطلع شد، نمیخواست اجازه دهد که به ژاپن بروم زیرا میترسید که من پول زیادی خرج کنم و در آنجا بمیرم. پس از اطلاع ازاین موضوع، شوهرم به او گفت: «او پس از ازدواج با من از هیچ سعادت و خوشی در زندگیاش برخوردار نبود. میخواهم بگذارم برود و ببینم چه میشود. اگر اوضاع خوب پیش نرود، او را برمیگردانم.» در پایان، مادر شوهرم موافقت کرد که مدارک را برای ما ارسال کند و بنابراین، ما املاک و همه چیز خود را در چین واگذار کردیم و برای شروع زندگی جدید به خارج رفتیم.
در 6سپتامبر1992 وارد ژاپن شدم. وقتی برای اولین بار این سرزمین را دیدم، احساس کردم وارد زادگاهم شدم، که مدتها بود آن را ندیده بودم. احساس کردم کهاین خانه واقعی من است زیرا بسیار آشنا و عزیز بود. خیلی راحت بود وقتی سوار تراموا برقی شدم، بسیاری از افراد بلافاصله صندلیهای خود را بهخاطر من ترک کردند. مردم مرتب لباس میپوشیدند و بسیار مؤدب بودند. نمیتوانستم عاشق این کشور نشوم. فکر میکردم که پس از بهبودی از بیماری، قطعاً برای مشارکت دراین کشور بسیار تلاش خواهم کرد.
وقتی پس از سه روز به خانه رسیدم، بهدلیل مسافت طولانی، دوباره وضعیتم بهم ریخت. نمیتوانستم چیزی بخورم و دوباره به وضعیت«بیمار دردمند» بازگشتم. یک هفته بعد، عمهام به ملاقاتم آمد و از مادر شوهرم خواست مرا به بیمارستان مرکز سرطان هیگاشی گینزا ببرد تا از دفتر بخش کمک بخواهیم.
میتوانم غذا بخورم، کارهای خانه را انجام دهم و بخوابم
چهار سال گذشت. در پایان سال 1997، یکی از دوستانم دید که من هر روز دارو مصرف میکنم و گفت: «برو تمرینات فالون دافا را انجام بده. این تمرینخوب است.» به او گفتم که نمیخواهم تمرینکنم زیرا افراد زیادی بودند که به دیدار مردم در خانههایشان میرفتند و از آنها میخواستند به تمرینشان در ژاپن بپیوندند. خانوادهام اغلب به من میگفتند در را باز نکن و بهاین گروهها ملحق نشو. علاوه براین، به غیر از تماشای فیلم در تلویزیون، نمیتوانستم کار دیگری انجام دهم. بنابراین، بارها پیشنهاد دوستم را رد کردم.
آشنایی با دافا
یک روز، این دوست تماس گرفت و از من خواست برای گفتگو به خانهاش بروم. من به منزلش رفتم،اما افراد دیگری هم به خانه او میآمدند. بلافاصله خواستم آنجا را ترک کنم. قصد داشتم در را باز کنم که از من خواست نروم. سپس، در حضور دو نفر، گفت: «همه میبینید، او هر روز دارو مصرف میکند و بسیار بیمار است. از او خواستم تمرینات را انجام دهد، اما این کار را نکرد.» آن افراد به من نگاه کردند و من بسیار خجالت کشیدم. نمیخواستم وجههام را از دست بدهم و هیچ کسی تا به حال با مناینطور صحبت نکرده بود. اگر کسی از من میخواست کاری انجام دهم، مؤدبانه از من درخواست میکرد. بنابراین، وقتی با من چنین رفتاری کرد، بسیار عصبانی شدم. از او خواستم که دیگراینطور صحبت نکند و از او خواستم موضوعی را که در موردش صحبت میکرد، به من نشان دهد. او نوارهای ویدئویی و کتاب فالون گونگ را به من داد، پس از آن عصبانی به خانه رفتم. پس از بازگشت به خانه، فقط وسایل را رها کردم و دراز کشیدم و ازاین موضوع بسیار ناراحت بودم.
زندگی طبق معمول ادامه داشت تا اینکه ناگهان این ماجرا را به یاد آوردم. فکر کردم شاید بتوانم قبل ازاینکه آن اقلام را برگردانم، نگاهی به آنها بیندازم. با پخش ویدئو، بلافاصله موسیقی دلپذیری را شنیدم که بسیار عزیز بود. وقتی دیدم استاد لی هنگجی (بنیانگذار فالون دافا) ظاهر شدند، ایشان بسیار نیکخواه، صمیمی و محترم بهنظر میرسیدند، و مرا تحت تأثیر قرار دادند. در آن لحظه، میدانستم که دیگر نمیتوانم این تمرین را ترک کنم.
حرکات استاد بسیار دلپذیر بود و جوی مقدس و رازآلود را متصاعد میکرد، گویی مرا فرامیخواند که برخیزم و تمرینات را انجام دهم. نمیتوانستم کاری کنم بجز اینکه بایستم و از دستورات شفاهی استاد برای انجام تمرینات پیروی کنم. کل این روند بسیار راحت و معجزهآسا بود. در همان زمان بسیار متأثر و هیجانزده بودم. اگرچه نمیتوانستم درک کنم که چرا چنین احساسی داشتم،اما میدانستم که واقعاً دیگر نمیتوانم ازاین تمرینجدا شوم. پس از انجام تمرینات، موسیقی زیبا و صدای استاد هنوز برای مدت طولانی در ذهنم ماندگار بود.
در شرایط عادی نمیتوانستم خوب بخوابم. اما آن شب، به آرامیخوابیدم و وقتی بیدار شدم، خورشید در حال تابش شدید به خانه بود و همه مدتها پیش از خانه خارج شده بودند. به ساعت نگاه کردم و عجب، ساعت از 10 صبح گذشته بود، من مدت زیادی بود که چنین خواب خوبی نداشتم و فکر کردم که این تمرین شگفتانگیز است. وقتی به موسیقی تمرین فکر کردم، بلافاصله وسایلم را جمع کردم، دوباره ویدیو را روشن و تمرینات را دنبال کردم. موسیقی و جملات استاد را دنبال کردم. هنگام انجام تمرینات احساس خستگی نمیکردم.
با گذشت روزها، من چرخش فالون (چرخ قانون) را احساس کردم و هر بار احساس متفاوتی داشتم. آن چرخش بسیار ظریف بهنظر میرسید. بعد از دو ماه، فالون در شکمم چرخید حتی زمانی که تمرینات را انجام نمیدادم. آن زمان میدانستم که آن را بهدست آوردهام. دیری نگذشت که توانستم غذا بخورم و کارهای خانه را انجام دهم. چهرهام دوباره رنگ سلامتی گرفت.
سپس، اعضای خانوادهام ناگهان متوجه شدند که من تغییر کردهام و خانه تمیز و مرتب شده است. شوهرم از من پرسید چه اتفاقی افتاده. به او گفتم: «من بهبود یافتهام. ازاین به بعد دیگر نیازی به رفتن به بیمارستان یا مصرف دارو ندارم. همچنین نیازی ندارم که همه شما نگرانم باشید زیرا بهبود یافتهام.» او بسیار شوکه شد و علت را از من پرسید. من درباره فالون دافا به او گفتم. او نگران بود که من در ژاپن به مذهبی پیوسته باشم و فوراً پرسیداین چه روشی است. او خواست آن را ببیند، و بنابراین من ویدیو را پخش کردم. او پرسید که تمرین چینی است یا خیر و من پاسخ مثبت دادم. سپس دوباره پرسید: «آیا این تمرین واقعاً خیلی خوب است؟ اگر یک فرقه شیطانی باشد چه؟» به او گفتم: «اهمیتی نمیدهم، باید تمرین را ادامه دهم! این چیزی است که میخواهم. من هرگز این تمرین را متوقف نمیکنم زیرا ایشان استاد من هستند.»
بارها در رؤیاهایم آگاه شدم تا فا را بیشتر مطالعه کنم
از آنجا که فقط تمرینات را انجام میدادم اما فا را زیاد مطالعه نمیکردم، بهرغم روشنگری مکرر استاد، چیزهای زیادی را درک نمیکردم. یک بار در خواب به دنیایی رسیدم که شفاف و سفید خالص بود. جای خیلی خوبی بود. من اغلب چنین صحنههایی را در خواب میدیدم و حتی استاد را مشاهده میکردم. با دیدن این صحنهها از شادی میرقصیدم و احساس خوشبختی میکردم.
از آنجایی که من فا را بهخوبی مطالعه نکردم و تفکرم نتوانست در سطح بالایی قرار گیرد، نمیتوانستم هیچ سختی یا آزمایشی را پشت سر بگذارم. وقتی پول را روی زمین دیدم برداشتم و در بسیاری از آزمایشات شهوت شکست خوردم. هنگام مبارزه با دیگران، وقتی پیروز میشدم، بسیار خوشحال میشدم. استاد بارها مرا روشن کردند،اما من بیش از حد نادان بودم و نمیتوانستم آنچه را استاد به من میگفتند، درک کنم.
در خواب روزی استاد به خانهام آمدند و من بهطور خاصی شاد بودم. همیشه آرزو داشتم که استاد بیایند و بالاخرهاین آرزو برآورده شد. در یک منطقه خلوت کوهستانی زندگی میکردم و یک تخت آجری با قابلیت گرمایشی در خانه داشتم که میزی روی آن قرار داشت. استاد گفتند که میخواهد ببیند من چه کتابهایی دارم. اما، من یک قفسه خالی از کتاب داشتم که جز کتاب جوآن فالون چیز دیگری نبود. استاد روی تخت آجری نشستند و من بهوضوح بهخاطر دارم که چهار ظرف کوچک و یک کاسه برنج برای ایشان درست کردم. ایستاده روی زمین؛ غذاخوردن استاد را تماشا کردم. بعد از غذاخوردن، استاد گفتند که میخواهند برای تبلیغ فا به پشت کوهستان بروند و از من پرسیدند که آیا میخواهم به ایشان بپیوندم. گفتم که من نمیروم.
وقتی استاد قصد رفتن داشتند، ایشان را تا در خانه مشایعت کردم. وقتی در را باز کردم، دیدم که برف زیادی در طرف مقابل باریده است. اما، استاد به راهشان ادامه دادند. ناگهان دیدم که استاد جوراب به پا ندارند. مضطرب بودم و از استاد خواستم تا منتظر بمانند تا من یک جفت جوراب از خانه بیاورم. جورابهای برادرم را برداشتم و بیرون دویدم تا دنبال استاد بروم. اما، برف بسیار سنگین بود و من بسیار مضطرب بودم. قدم به قدم با سختی زیادی راه میرفتم و خسته بودم. اما، هر چقدر تلاش کردم، نتوانستم استاد را پیدا کنم. سپس، با بدنی خیس عرق از خواب پریدم.
زمان دیگری در رؤیایم دیدم به سمت یک مکان سفید فوقالعاده و پاک بالا میرفتم. اما بدون توجه به اینکه چطور صعود کردم، نتوانستم به آن مکان برسم. یک دست بزرگ مرا به سمت بالا کشید، اما من خیلی سنگین بودم و حتی کیف بزرگی با خودم داشتم. هر چقدر تلاش کردم، نتوانستم به آن مکان برسم و در نهایت آنقدر خسته شدم که از خواب پریدم. روی تخت دراز کشیدم و بهدلیلاین اتفاق فکر کردم. آیا استاد میخواستند که کیفم را رها کنم؟ باید تمام وابستگیهایم را کنار بگذارم.
اما، اگر فا را خوب مطالعه نکنم چگونه میتوانم این درک را به دست آورم؟ بعداً فکر کردم اگر واقعاً نتوانم به آن مکان برسم، آن را فراموش کنم. بدن من قبلاً بهبود یافته بود، بنابراین دیگر نیازی به تمریندافا نداشتم. اما نمیتوانم تمرینرا رها کنم. میخواستم پول دربیاورم و به کشور کمک کنم. من درآمد خودم را داشتم و دیگر نیازی نداشتم که اجازه دهم کشور اینقدر کمک کند.اما، از طرف دیگر، احساس کردم که این تمرین بسیار خوب است. استاد، چکار باید بکنم؟ استاد خیرخواه هنوز مرا رها نکردهاند. ایشان بار دیگر مرا آگاه کردند و من هرگزاین زمان را فراموش نمیکنم.
در آن رؤیا، یک ردیف بسیار بزرگ بامبو وجود داشت که مانند یک خانه در میان دریایی وسیع بود. چراغی در بالایاین ستون وجود داشت. بامبو روی امواج متلاطم دریا شناور بود و استاد در مقابل من ایستاده بودند. علاوه بر من، کودکی بود که به سختی یک سالش میشد. کودک فقط آنجا دراز کشیده و قفسه سینهاش رو به زمین بود. ما فقط سه نفر بودیم و استاد اصلاً تکان نمیخوردند.امواج مدام به بامبو برخورد میکردند و صداهای پیوستهای را ایجاد میکردند. اما، بامبو در برابرامواج بزرگ مقاومت کرد و به جلو شناور شد. من پابرهنه آنجا ایستاده بودم و استاد بیحرکت ایستاده بودند. بدون توجه به اینکه باد چگونه میوزید یا امواج چگونه برخورد میکرد، ایشان هنوز بی حرکت بودند. وقتیامواج همچنان تولید صدا میکردند، از خواب بیدار شدم.
اشکم سرازیر شد. استاد بسیار خیرخواه بودند، من چه بودم؟ من چیزی جز شخص کوچکی نبودم که توسط استاد از مرگ نجات یافته بود. وقتی با مشکلاتی روبرو میشدم، احساس گناه میکردم. متأسف بودم که از استاد برای نجات جانم قدردانی نکردم. من واقعاً شاگرد ناشایست استاد بودم چرا که مدام ایشان را نگران میکردم. کلماتم را فراموش کردم که به هر حال بدون توجه به اینکه چه بود، هرگز تسلیم نشدم. من واقعاً اشتباه کردم. ضربالمثلی چینی میگوید: «معلم برای یک روز، یک پدری برای کل زندگی است.» ناگفته نماند که استاد جانم را نجات دادند. بنابراین، چیز دیگری برای گفتن نداشتم جز ادامه دادن به تمرین.
در کنفرانس فا در سنگاپور در سال 1998 شرکت کردم و استاد را دیدم. استاد سخنرانی کردند اما من آن را درک نکردم. فقط بهخاطر آوردم که حقیقت، نیکخواهی و بردباری قوانین بزرگ این جهان هستند. من هم با استاد عکس گرفتم. فریاد زدم: «استاد، استاد!» استاد صدایم شنیدند و برگشتند تا ببینند. اما، در آن زمان نتوانستم چیزی بگویم. هیچ کلمهای نمیتواند آن احساس را توصیف کند، همانطور که استاد با نیکخواهی به من گفتند: «... شما باید کتاب را بیشتر بخوانید، کتاب را بیشتر بخوانید ...» (آموزش فا در کنفرانس در سوئیس) پس از آن، استاد رفتند و من هرگز قامت بلند و خیرخواه ایشان را فراموش نخواهم کرد.
پس از بهبودی: تصمیم به بازگرداندن هزینه کمکهای پزشکی
پس از بازگشت از کنفرانس به ژاپن، فکر کردم که دیگر نمیتوانم استاد را ناامید کنم. میخواستم شاگرد واقعی استاد شوم.
استاد بیان کردند:
«... فقط اینگونه عمل کردن،تزکیه واقعی است.» ("تزکیه راسخ" هنگ یین۱)
فکر کردم که باید هزینه کمکهای پزشکی را به کشور بازگردانم و به پزشکم بگویم که بعد از انجام تمرینات بهبود یافتهام، بنابراین دیگر نیازی به خدمات بیمارستان ندارم. همچنین باید همهاینها را به دفتر بخش بگویم. اما، چون نمیدانستم چگونه ژاپنی صحبت کنم، از عمه کوچکم که در مرکز اجتماعی کار میکرد کمک گرفتم. خاله کوچکم میدانست که من بعد از تمرین بهبود یافتم، بنابراین وقتی این موضوع را به او گفتم بلافاصله موافقت کرد. خیلی خوشحال شدم.
اما با وجود مشکلات زیادی، کشور باز هم موافقت نکرد که وجوهم را پس بدهم و گفت که این قانون است، بنابراین نمیتوانم از دریافت وجوه خود امتناع کنم. عمه کوچکم گفت: «اگراین پول را نمیخواهی، به ما بده و ما آن را بجای تو خرج میکنیم.» به او گفتم که این کار نباید انجام شود. من باید وجوه را بازگردانم چون بهبود یافتهام. من باید از بالاترین اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری جهان پیروی کنم. میخواستم واقعاً تزکیه کنم، بنابراین باید بتوانم به «حقیقت» دست پیدا کنم. بنابراین، باید بازپرداخت را بدون توجه به هر چیزی انجام دهم. با این کار، از او خواستم که کمکم کند تا دوباره با آنها صحبت کنم. در پایان، عمه کوچکم با من تماس گرفت و گفت که خواستم محقق شد زیرا سرانجام وجوه برگشت داده شده است.
واقعاً خوش اقبال هستم که تزکیهکننده فالون دافا شدم. مرگ را پشت سر گذاشتم زیرا فالون دافا جان دوبارهای به من داد. بیمارستان قبلاً حکم مرگم را به من داده بود که پزشک تشخیص داد که هر چقدر هم تلاش کنم، بیش از ۵ سال زنده نخواهم ماند. اما، از آنجا که خوش اقبال بودم که فا را بدست آوردم، امسال بیست و چهار سال از آن تشخیص میگذرد. الان پر انرژی هستم. هر روز صبح، تمرینات را انجام میدهم، شب فا را مطالعه میکنم. من همچنین فا را تبلیغ میکنم و در طول روز به روشنگری حقیقت میپردازم. میخواهم به همه مردم جهان بگویم که فالون دافا نه تنها تمرینی برای بدست آوردن سلامتی است، بلکه این شیوه به مردم این امکان را میدهد که هدف از زندگی بهعنوان یک انسان، یعنی بازگشت به خود اصلی و واقعی خود را درک کنند.
تمام مقالات، تصاویر یا سایر متونی که در وبسایت مینگهویی منتشر میشوند، توسط وبسایت مینگهویی دارای حق انحصاری کپیرایت هستند. هنگام چاپ یا توزیع مجدد محتوا برای مصارف غیرتجاری، لطفاً عنوان اصلی و لینک مقاله را ذکر کنید.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.
مجموعه سفرهای تزکیه