(Minghui.org) در سال 1946 متولد شدم و در طول زندگی فلاکتبارم چند بار سعی کردم خودکشی کنم،اما موفق نشدم. در پایان سال 1998، خوشاقبال بودم که درباره فالون دافا شنیدم و دانستم که گنجی پیدا کردهام. بالاخره امید و پرتوهای نور را دیدم!
زندگی مملو از غم و رنج
در دهه 1980 یک آرایشگاه در بخش کوچک شهرستان محل سکونتم افتتاح کردم. چون بهشدت کار میکردم و بااستعداد بودم، درآمد خوبی داشتم، اما وضعیت سلامتیام ضعیف بود. تمام درآمدم را به شوهرم میدادم. او عاشق ورقبازی و رقص بود و تمام پول را خرج میکرد.
دو پسر داشتیم. در ۱۹ژوئن۱۹۸۷، پسر شانزده سالهام زمانی که برای دیدن مادرم رفته بود، غرق شد. من ویران شدم. شوهرم برادرم را مقصر میدانست. کاردی به دست گرفت و او را تهدید به مرگ کرد. شوهرم هر وقت گریهام را میدید مرا کتک میزد.
مدام به من فشار میآورد که بچه دیگری داشته باشیم. همان موقع 42 ساله بودم. دو پسر به دنیا آورده بودم،اما خونریزی هم داشتم و چهار بچه سقط کردم. لولههای فالوپم بسته شده بود. شوهرم مدام میگفت که میخواهد فرزند دیگری داشته باشد،اما من از بیماری در سراسر بدنم در رنج و عذاب بودم: فیبروم رحم، التهاب کیسه صفرا، روماتیسم، برونشیت، هپاتیت، بیماری معده، خار استخوان در ناحیه کمر، هموروئید و لوسمی. تب خفیف مزمن داشتم و لثههایم دچار خونریزی بود. چهرهای رنگ پریده داشتم و فقط حدود ۳۲ کیلو بودم.
به شوهرم گفتم مریضم و برای بارداری سنم زیاد است. حتی اگر تحت عمل جراحی قرار بگیرم نمیتوانم بچه دیگری داشته باشم. شوهرم از من طلاق گرفت. او خانه و پسر کوچکمان را میخواست. در مورد پولی که دراین سالها به دست آورده بودم، او حتی از دادن یک سکه به من امتناع کرد و گفت که تمام آن خرج شده است.
با ناراحتی خانه را ترک کردم و در مغازهام زندگی میکردم. از آنجایی که شوهر سابقم از پسرمان مراقبت نکرد، پسرم به دنبال من به مغازهام آمد و همانجا زندگی میکرد و غذا میخورد. تلخی زندگی را چشیدم. از قلدری دیگران به ستوه آمده بودم: برخی از مردان وقتی موهایشان را کوتاه میکردم، مرا مورد آزار و اذیت جنسی قرار میدادند. گاهی یک گروه گانگستر میآمد. بعد ازاینکه موهایشان را کوتاه میکردم پولی پرداخت نمیکردند. شوهر سابقم اغلب برای درخواست پول به مغازه میآمد. میماند تا غذا بخورد و همانجا میخوابید. حتی شاگردم هم از من پول دزدید.
در یک شب زمستانی، همکلاسی سابق پسر مرحومم برای کوتاهی موهایش آمد. بهمحض دیدنش یاد پسرم افتادم.اشکهایم سرازیر شد. بعد از رفتن همکلاسی به دنبال او از مغازه خارج شدم. ساعتها در تاریکی راه رفتم. ژاکت و شلوار و کفشم از باران و برف خیس شده بود. سحر بود که متوجه شدم کجا هستم و به مغازه برگشتم. در باز بود، چراغ ها روشن و پسرم در رختخواب خوابیده بود.
نمیتوانستم ذهن روشنی داشته باشم، بنابراین مجبور شدم آرایشگاه را ببندم. برای فرار از آزار و اذیت شوهر سابقم تصمیم گرفتم نقل مکان کنم و خانهای برای خودم بسازم. توانستم بر قلدریهای همسایه که مصالح ساختمانیام را میدزدید غلبه کنم. بهمحض ساختن خانه، از آجر برای بستن پنجرهها استفاده کردم و وارد خانه شدم. دیگر پولی برای تزئینات داخلی نمانده بود، کف آن با ماسه پوشیده شد و تختخوابم تختهای چوبی بود که روی آجر قرار داشت.اما حداقل یک خانه بود. سبزیجات فروختم و پسرم را بزرگ کردم.
صبح روز 19ژوئن1998، پسرم برای تحویل ماهی به خانه برادرم رفت. اردکهایی از جایی آمده بودند و در برکه شنا میکردند. روستاییان اردک نگه نمیداشتند، بچهها با دیدن اردکها میخواستند آنها را بگیرند. پسرم به داخل برکه پرید و بلافاصله غرق شد. برادرم و دیگران برای نجات او به داخل برکه پریدند. وقتی دکتر آمد، پسرم نفس نمیکشید. او شانزده ساله بود. درست در همان تاریخ یازده سال قبل، پسر بزرگترم نیز در شانزده سالگی درگذشته بود.
این سرنوشت تلخ من بود! فقط سایه میدیدم. فقط میخواستم بمیرم و به رنجم پایان دهم. چهل و هشت روز بدون غذا در رختخواب دراز کشیدم،اما نمردم. سپس سم موش را در فرنیام مخلوط کردم و خوردم،اما آن هم مرا نکشت. در عوض آن را استفراغ کردم. سه نفر در چاه روستا غرق شدند. یک شب به امید غرق شدن در چاه پریدم. آب چاه سرد بود. بعد از گذراندن شب در چاه، بازهم نمردم. بنابراین از ترس اینکه به من بخندند خودم از چاه بالا رفتم.
پدر 70 ساله و خواهرم که باردار بود دنبالم آمدند. آنها میدانستند که قصد خودکشی دارم. پدرم دو نوه (فرزندانم) را از دست داده بود و نتوانست این غم را تحمل کند. آفتکش خورد و خودکشی کرد. چرا؟! من باید میمردم! زندگی من تلخ و تاریک بود.
قدم گذاشتن به مسیری روشن
یکی از همسایههای مسنم توصیه کرد: «با من بیا فالون دافا را تمرین کنیم. فقط دافا میتواند کمکت کند.» خواهرم نیز از من خواست که فالون دافا را تمرین کنم.
تمرینکنندگان دافا بسیار مهربان بودند. وقتی ماجرای مرا شنیدند برای همراهی با من آمدند. آنها از من دعوت کردند که به سالن اجتماعات بروم و ویدیوهای آموزههای استاد لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا را تماشا کنم. تمام شب را آنجا نشستم، اما هنگام گوش دادن تمرکز نکردم. زمان دیگری، وقتی قرار بود فایل صوتی تبادل تجربه تزکیه تمرینکنندگان پخش شود، خواهرم مرا متقاعد کرد که بروم. آنجا نشستم اما گوش ندادم، چون غرق در تلخی خودم بودم.
تمرینکنندگان پنج مجموعه تمرین را به من یاد دادند. خیلی مهربانانه با من برخورد کردند. وقتی به مطالعه گروهی فا رفتم، آنها یک بالشتک برای نشستن و روشنترین محل را به من دادند تا بتوانم فا را مطالعه کنم. تحت تأثیر مهربانی و فضای آرام آنها قرار گرفتم: چگونه این افراد میتوانند اینقدر خوب باشند؟ بیشتر عمرم مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودم. تمرینکنندگان تنها کسانی بودند که فداکار بودند. میخواستم تزکیه کنم. من تمرینکنندگان را برای مطالعۀ فا به خانهام دعوت کردم.
هر وقت نوبت من بود که بخوانم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. وقتی گروه ما برای نهمین بار جوآن فالون را خواند،این کلمات استاد را خواندم:
«مداخلۀ اهریمنی ناشی از ذهن خود شخص، بهشکلهای دیگر نیز نمایان میشود. شاید اعضایی از خانواده را ببینید که درگذشتهاند و برای شما مداخله ایجاد میکنند. این شخص گریه میکند و از شما تقاضا میکند این یا آن کار را انجام دهید. هر نوع مسئلهای ممکن است اتفاق بیفتد. آیا ذهنتان میتواند تحتتأثیر قرار نگیرد؟ فرض کنید فرزند یا والدینتان را عاشقانه دوست دارید و والدینتان درگذشتهاند و از شما تقاضا میکنند کارهایی را انجام دهید که نباید انجام دهید و اگر انجام دهید بد خواهد بود. اینگونه سخت است که تمرینکننده بود. گفته میشود که بودیسم در هرجومرج است و حتی مسائلی مانند عشق به والدین و فرزندان، از کنفوسیونیسم وارد شده است. بودیسم چنین چیزهایی نداشت. معنی آن چیست؟ چون وجود واقعی انسان روح اصلی اوست، کسی که به روح اصلیتان جان میدهد مادر حقیقی شماست. در طول سامسارا، شما مادرهایی داشتهاید که بشر یا غیربشر بودهاند و تعداد آنها بهقدری زیاد است که نمیتوان آنها را شمرد. تعداد پسرها و دخترهایی که در سراسر زندگیهای مختلفتان داشتهاید نیز شمارشناپذیرند. چه کسی مادر شماست؟ در زندگی بعدی هیچیک همدیگر را نمیشناسند، نه مادر و نه فرزند. مانند هرکسی دیگر، هنوز هم باید آنچه به دیگران بدهکار هستند بپردازند. انسانها در توهم زندگی میکنند و نمیتوانند این مسائل را رها کنند. بعضی افراد از درگذشت فرزند یا مادرشان بسیار دلشکسته و سوگوار میشوند و تا آخر عمر در اشتیاق آنها هستند. چرا دربارۀ این نمیاندیشید؟ آیا این سختیها شما را فرسوده نمیکنند و قصد ندارند زندگیتان را دشوار کنند؟.» (سخنرانی ششم، جوآن فالون)
سخنان استاد قفل قلبم را باز کرد و بالاخره نور را دیدم.
استاد اصول حقیقت، نیکخواهی، بردباری را به من آموختند تا اول دیگران را در نظر بگیرم و ذهنم باز شد. استاد بدنم را پاک کردند. بسیار استفراغ کردم و دست و پاهایم سفت شده بود. در ذهنم به استاد گفتم که از پس آن برخواهم آمد. با جدیت به خانه یک تمرینکننده رفتم تا به سخنرانیهای ضبطشده استاد گوش دهم، و در عرض دو روز بهتر شدم.
فرار از لانه حکچ
پس از شروع آزار و شکنجه فالون دافا توسط ح.ک.چ (حزب کمونیست چین) در ژوئیه1999، بسیاری از تمرینکنندگان محلی برای دادخواهی از حق تمرین دافا به پکن رفتند. من هم میخواستم بروم. برادرم میدانست که حزب شیطانی قادر به انجام انواع کارهای شرورانه است، بنابراین ترسید و سعی کرد جلوی مرا بگیرد. گفتم: «دچار 16 نوع بیماری بودم. نمیتوانستم بخوابم و دیگر نمیخواستم زندگی کنم. استاد نجاتم دادند! فالون دافا مرا نجات داد! اگر برای دادخواهی نروم، نمیتوانم با وجدانم زندگی کنم.» برادرم چیزی نگفت. سایر تمرینکنندگان بدون اینکه به من بگویند رفتند و بهدلیل مشکلات مالی، مجبور شدم در خانه بمانم.
تمرینکنندگانی که به پکن میرفتند یکی پس از دیگری دستگیر و در بازداشتگاه تحت آزار و شکنجه قرار گرفتند. در روز ملاقات در بازداشتگاه، یک ظرف بزرگ تخم مرغ و توفوی خشک را تا در ورودی بردم و منتظر اعضای خانواده تمرینکنندگان ماندم. آموزههای فالون دافا را در بستهها پنهان کردم. بهاین ترتیب، همتمرینکنندگان میتوانستند فا را مطالعه کنند. به رفتن به آنجا ادامه دادم و تمرینکنندگان و اعضای خانوادهشان در دهستان ما همگی مرا میشناختند. تمرینکنندگانی که در شهر و دهستان زندگی میکردند، یک بدن را تشکیل میدادند. برای بهبود در تزکیهمان شروع به کار گروهی کردیم و انواع مطالب، بنرها و برچسبهای روشنگری حقیقت را تولید کردیم تا وضعیت واقعی فالون دافا و آزار و شکنجه را به مردم بگوییم.
ما در نهایت کامپیوتر و چاپگر گرفتیم و یک مکان تولید مطالب روشنگری حقیقت راهاندازی کردیم. مطالب تولیدی ما در چند استان توزیع شد. پس از افشای مکان تولید مطالب و یورش به آنجا، من بهطور غیرقانونی دستگیر و در یک بازداشتگاه تحت کنترل شدید حبس شدم و در آنجا تحت شستشوی مغزی قرار گرفتم. مرا در سلول انفرادی نگه داشتند و از من بازجویی کردند. هیچکسی اجازه نداشت با من صحبت کند. آنها تهدیدم کردند که به کمتر از 9 سال حبس محکوم نخواهم شد.
به خودم یادآوری کردم که من شاگرد استاد هستم. مصمم شدم که مرا به زندان نفرستند. از استاد کمک خواستم. میخواستم از آنجا خارج شوم و فا را مطالعه و به استاد در اصلاح فا کمک کنم. نمیتوانستم به این افراد بد اجازه دهم مرا نابود کنند.شروع به اعتصاب غذا کردم. ثابت قدم بودم و در ذهنم از استاد خواستم که کمکم کنند تا به خانه بروم.
بعد از هشت روز قلبم تقریباً از تپش ایستاد، بهنظر میرسید تنفسم قطع شده باشد و نمیتوانستم حرکت کنم، اما ذهنم کاملاً روشن بود. مدیر بازداشتگاه حین گزارش به اداره پلیس گروه احیا را هدایت کرد. پنج گروه از افراد بیمارستان زندان، پلیس، دادسرا، دادگاه و اداره 610 به دیدنم آمدند. بازداشتگاه میترسید بمیرم به همین دلیل میخواست از مسئولیت شانه خالی کند، و خواستند مرا به خانه بفرستند، اما کارکنان ادارۀ 610 نپذیرفتند.
پس از یک روز دیگر بلاتکلیفی، مأموران ادارۀ 610 مجبور شدند با برادرم تماس بگیرند. سعی کردند از او مقداری پول اخاذی کنند. او بهشدت امتناع کرد و گفت اگر من بمیرم آنها باید پاسخگو باشند. مأموران ادارۀ 610 در نهایت مجبور شدند اجازه دهند من به خانه بروم.
وقتی به خانه برگشتم، تمرینکنندهای برایم یک کاسه نودل آورد. آن را یکباره خوردم. او یک کاسه نودل دیگر پخت و برایم آورد و آن را هم خوردم و قوت گرفتم. آن شب همتمرین کنندهای به ملاقاتم آمد. بعد از اینکه فهمید بخاطر اعتصاب غذا خارج شدهام، توصیه کرد که فوراً آنجا را ترک کنم، زیرا ح.ک.چ اگر بداند زنده ماندهام رهایم نمیکند.
سایر تمرینکنندگان شب را به دنبال کسی گشتند که اتوموبیلی برای بردن من داشته باشد. خواهرم آمد. مرا در آغوش گرفت و گریه کرد، میترسید که دیگر مرا نبیند. گفتم: «نگران نباش، استاد هستند، دافا هست، و همتمرینکنندگان مانند برادران و خواهرانم هستند. آنها بهخوبی از من مراقبت خواهند کرد.» مجبور به ترک خانه شدم تا از آزار بیشتر اجتناب کنم.
وقوع معجزه
بعداً برای کمک به خواهرم و فرزندانش به جنوب رفتم. مدتی دست و پاهایم دچار مشکل بود. یک بار هنگام خرید مواد غذایی پزشکی مرا به زور به کلینیک رایگان در خیابان برد و اصرار کرد که فشار خونم را بگیرد. بهمحض اینکه کارش تمام شد، فریاد زد: «نرو! رگهای خونیات مسدود شده است! باید به بیمارستان بروی!» گفتم پول ندارم.گفت: «نمیتوانی بروی. من از تو پول نمیگیرم، با من بیا!» به او گفتم: «من دو بچه در خانه دارم که منتظرند برگردم و آشپزی کنم. اگر بچهها را برای مدت طولانی تنها بگذارم، اگر برایشان اتفاقی بیفتد چه میشود؟» مجبور شد مرا رها کند.
نمیتوانستم درست راه بروم و نمیدانم چگونه به خانه رسیدم. همه چیز دور سرم میچرخید و دچار تهوع شدم اما چیزی استفراغ نکردم. به بچهها سیب دادم. روی تخت دراز کشیدم و قادر به حرکت نبودم. مدام فا را میخواندم و به استاد التماس میکردم که مرا نجات دهند. فکر کردم اگر ناگهان بمیرم باعث تضعیف دافا میشوم. تمام بعدازظهر آنجا دراز کشیدم. آب دهانم روبالشی را خیس کرده بود. وقتی خواهرم به خانه آمد و این صحنه را دید، ترسید و با عجله به شوهرش که در خارج از شهر کار میکرد تلفن کرد. شوهرخواهرم بهمحض دیدن من گفت که سکته کردهام و باید به بیمارستان بروم. به آنها گفتم که نیازی به رفتن نیست، چون استاد مسئول من هستند. همچنان اصرار داشتند مرا به بیمارستان ببرند.
فکر کردم: «یک مرید دافا باید مراقب دیگران باشد.» بنابراین گفتم: «تو خیلی سرت شلوغ است. یکی از شما باید اینجا بماند و از بچهها مراقبت کند. یکی باید مرا به بیمارستان برساند. چگونه میتوانی همه این کارها را کنی؟ استاد از من مراقبت خواهد کرد. فقط کمکم کن دستگاه پخش صوت رو روشن کنم. میخواهم به سخنرانیهای استاد گوش کنم.»
شوهرخواهرم با تردید کمکم کرد دستگاه پخش صوت را تنظیم کنم. خواهرم کمکم کرد روی تخت بنشینم و با یک لحاف رویم را پوشاند. بهمدت چهار روز به تعالیم فا گوش دادم. بدون مصرف حتی یک قرص به حالت عادی برگشتم. خواهر و شوهرخواهرم هردو شاهد قدرت معجزهآسا و خارقالعاده دافا بودند.
بعد از چند سال به زادگاهم برگشتم. یک روز صبح در زمستان 2018، طبق معمول ساعت 4 صبح برای تمرین صبحگاهی بیدار شدم. ناگهان احساس کردم توده سیاه بزرگی به من فشار میآورد و دور تمام بدنم به جز قلبم پیچیده است. در ذهنم فریاد زدم: «استاد! نجاتم بدهید!»
مدام شعرهای استاد را خواندم:
«ده هزار مایل تاخت و تاز و درهم شکستن صفآرایی اهریمنان
کشتن تمام یاوران تاریک ، نابود کردن خدایان بد
چه کسی به مِه غلیظتان یا بادِ چرخانِ درندهتان اهمیت میدهد
کوهستان باران میبارد و در طول مسیر گرد و خاک را از سفر مأموریت میشوید.» ("سفر مأموریت"، هنگ یین ۲)
افکار صالح، اعمال صالح
با تمام قلب پیشرفت کنید، توقف نکنید
تمام ارواحی که فا را آشفته میکنند پاک کنید
با تمام موجودات با نیکخواهی رفتار کنید.»
(«خدای صالح» هنگیین ۲)
«روشنبینان بزرگ از هیچ سختیای نمیهراسند
ارادهشان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را میپیمایند.» («افکار درست و اعمال درست، هنگ یین ۲)
کمکم از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم، هنوز در رختخواب و خیس عرق بودم. از طریق چشم سومم دیدم که در بُعد دیگری دست راستم یک مار را گرفته بود تا مانع خفگی و مرگم شود. وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت یک بعدازظهر بود. این روند دوازده ساعت بهطول انجامید.
میخواستم ساعت 2 بعدازظهر در مطالعه گروهی فا شرکت کنم. وقت نداشتمکه لباسهای سرد و خیسم را عوض کنم. حوصله نوشیدن و خوردن هم نداشتم. در عوض یک ژاکت پوشیدم و تلوتلوخوران به محل مطالعه فا رفتم. سایر تمرینکنندگان ظاهر رنگپریده مرا دیدند و مجبورم کردند روی کاناپه بنشینم.
وقتی نوبت من بود که جوآن فالون را بخوانم، آنقدر ضعیف بودم که نمیتوانستم یک کلمه را با صدای بلند بخوانم. دفعه دوم توانستم چند کلمه بخوانم و در دور بعدی یک جمله و بهتدریج توانستم یک صفحه را بخوانم. خون استفراغ میکردم برایاینکه دیگران را با بلند شدن و رفتن به توالت اذیت نکنم، یک کیسه پلاستیکی و یک رول دستمال توالت کنارم گذاشتم. وقتی استفراغ کردم روی دستمال استفراغ میکردم و سریع داخل کیسه پلاستیکی میگذاشتم. این وضعیت دو هفته ادامه داشت. نه ترسیدم و نه دردی داشتم. خیلی زود به حالت عادی برگشتم.
در ژوئن2019، یک جوش بزرگ روی قفسۀ سینهام ایجاد شد. خارش داشت، دردناک بود، بو میداد و چرک ترشح میکرد. خیلی زود پخش شد و تمام بدنم پوشیده از جراحت شد. لباسهایم به ترشحات چسبیده بود که وقتی عوضش کردم پوست روی جوش ها هم کنده شد. اصرار داشتم که تمرینات را هر روز انجام دهم. وقتی حرکات کششی را انجام دادم، پوست روی مفاصلم شکافته شد. درد شدیدی داشتم و نمیتوانستم بخوابم. هر چه بیشتر احساس درد میکردم، تمرینات را بیشتر انجام میدادم و افکار درست میفرستادم. تمرینات را حداقل دو بار در روز انجام میدادم. وقتی در بدترین وضعیت بودم، نمیتوانستم لباس بپوشم، بنابراین خودم را در یک ملحفه کهنه پیچیدم. هنوز احساس میکردم که بسیار پرانرژی هستم زیرا اصرار داشتم فا را بخوانم و تمرینات را انجام دهم. پیوسته به درون نگاه میکردم.
یک روز، دو تمرینکننده، مادر و دختری به ملاقاتم آمدند. بلافاصله وابستگی بنیادیام را پیدا کردم: تنهایی، دلتنگی برای پسرانم و اشتیاق برای لذت زندگی خانوادگی. تبادل تجربه کردیم. یاد دو پسر بیچارهام افتادم. مادر گفت: «تو تنها نیستی. این همه موجود ذیشعور را نجات دادی، مگر همه خانواده تو نیستند؟!» افسردگیام بلافاصله از بین رفت! متوجه شدم: بله، من مرید دافا هستم، و به استاد کمک میکنم تا فا را اصلاح کنند. چرا نمیتوانم احساسات را رها کنم؟
دراین مدت اعضای کمیته محله مدام مرا مورد آزار و اذیت قرار میدادند تا ببینند هنوز زندهام یا نه. به بهانه کمک به فقرا از من خواستند عکس بگیرم و اسنادی را امضا کنم. به آنها گفتم: «دافا به من زندگی جدیدی بخشید، اما شما مرا به مرکز شستشوی مغزی فرستادید و آب مرا مسموم کردید.» عبوس و گرفته رفتند. چند روز بعد، برگشتند و گفتند که من خرافاتی هستم، از درمان با دارو خودداری کردهام و اگر بمیرم بهدلیل تمرین فالون دافا است. به آنها گفتم: «شما مرا مسموم کردید. استاد کمکم میکنند سم را دفع کنم و حالم خوب خواهد شد.»
به استاد و فا کاملاً باور دارم. بعد از سال نو بهطور کامل بهبود یافتم. پوستم به حالت عادی برگشت. صاف و لطیف شد. اعضای کمیته محله تعجب کرده بودند و دیگر جرئت نداشتند بیایند و مرا اذیت کنند.
عمیقاً دریافتم که در روند گذراندن آزمونها، باید به استاد و فا ایمان داشته باشیم و افکار درست را حفظ کنیم. خواه کارمای بیماری، مداخله یا آزار و شکنجه شیطانی باشد، نتیجه بستگی به این دارد که ایمان درست شما به استاد چقدر قوی است و افکار درستتان چقدر قوی است. شما قادر خواهید بود بر مصیبت به آرامی غلبه کنید و نیکخواهی زیاد و خرد بیحد استاد معجزات را آشکار خواهد کرد.
سپاسگزارم استاد! از شما همتمرینکنندگان سپاسگزارم!
(نوزدهمین کنفرانس تبادل تجربه تزکیه فالون دافا چین در وبسایت مینگهویی)
دیدگاههای ارائهشده در این مقاله بیانگر نظرات یا درک خود نویسنده است. کلیۀ مطالب منتشرشده در این وبسایت دارای حق انحصاری کپیرایت برای وبسایت مینگهویی است. مینگهویی بهطور منظم و در مناسبتهای خاص، از محتوای آنلاین خود، مجموعه مقالاتی را تهیه خواهد کرد.
کپیرایت ©️ ۲۰۲۳ Minghui.org تمامی حقوق محفوظ است.